بازگشت

مبارزات علويان


در دوران حكومت هارون، علويان دوره اي بس دشوار و توان فرسايي را سپري مي كردند، زيرا آنان در برابر جو اختناق و ارعاب نظام حاكم سر تسليم فرود نمي آوردند و بدين دليل آنان را در زندان هاي مخوف بني عباس مي انداختند و شكنجه مي كردند. بدين سان حاكمان بني عباس بسياري از علويان را به شهادت رساندند. اين امر خود نشانه اي است از نيرو و شوكت مبارزان مكتبي و دليلي است بر تهديد نظام حاكم از سوي ايشان. هم چنين مي توان با اتكا بر اين دليل به عمق مصيبت ها و فجايعي پي برد كه اين بيت پاك از ناحيه ي بني عباس و در راه تحقق رسالت و مكتب الهي متحمل شدند.

از اين روست كه مي بينيم تأكيد رسول خدا(ص) بر اهتمام به اهل بيت خود و نيز قلمداد كردن آن ها به عنوان وارثان خويش و محور اهل حق قرار دادن آنان و گفتن اين نكته كه: «حكايت اهل بيت من، همچون حكايت كشتي نوح است كه هر كس بر آن سوار شد، نجات يافت و آن كه از آن عقب ماند، غرق و نابود شد»، بدون دليل و بيهوده نبوده است.

داستان زير، برخي از دشواري هاي بزرگ خاندان رسول خدا و فرزندان فاطمه و علي (عليهم السلام) را به خوبي بيان مي كند:

از عبيدالله بزاز نيشابوري كه فردي مسن بود، روايت شده است كه گفت: ميان من و حميد بن قحطبه ي طائي طوسي، معامله اي بود. روزي براي ديدنش به سوي او سفر كردم. خبر آمدن من به گوش او رسيده بود و وي در همان وقت و در حالي كه هنوز من جامه ي سفر بر تن داشتم و آن را عوض نكرده بودم، مرا احضار كرد. آن هنگام، ماه رمضان و موقع نماز ظهر بود. چون پيش او رفتم وي را در اتاقي ديدم كه در آن آب جريان داشت. بر او سلام كردم و نشستم. او نشست و آفتابه اي آورد و دست هايش را شست و مرا نيز فرمود كه دست هايم را بشويم. آن گاه سفره ي غذا گستردند. من از ياد بردم كه روزه هستم و اكنون هم ماه رمضان است، اما بعداً اين موضوع را به ياد آوردم، دست از خوردن كشيدم. حميد از من پرسيد: چه شد، چرا نمي خوري؟ پاسخ دادم: اي امير! ماه رمضان است و من نه بيمارم و نه عذر ديگري دارم تا روزه ام را بشكنم و شايد امير عذر يا بيماري داشته باشد كه روزه نگرفته است.

امير پاسخ داد: من علت خاصي براي افطار روزه ندارم و از سلامت نيز برخوردارم. سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست. پس از آن كه امير از خوردن فراغت يافت، از او پرسيدم: موجب گريستن شما چيست؟ پاسخ داد: هارون الرشيد هنگامي كه در طوس بود، در يكي از شب ها مرا خواست. چون بر او وارد شدم، ديدم رو به رويش شمعي در حال سوختن است و شمشيري سبز و آخته نيز ديده مي شود. خدمتكار او هم ايستاده بود. چون در برابرش ايستادم سرش را بالا گرفت و پرسيد: از امير المؤمنين چگونه اطاعت مي كني؟ پاسخ دادم: با جان و مال. هارون سر به زير افكنده و به من اجازه ي بازگشت داد.

از رسيدنم به منزل مدتي نگذشته بود كه دوباره فرستاده ي هارون به نزد من آمد و گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد. پيش خود گفتم: به خدا سوگند، مي ترسم هارون عزم كشتن مرا كرده باشد، اما چون نگاهش به من افتاد، شرمنده شد. دوباره در برابر هارون قرار گرفتم. از من پرسيد: از اميرالمؤمنين چگونه اطاعت مي كني؟ گفتم با جان و مال و خانواده و فرزند. هارون تبسمي كرد و سپس به من اجازه داد كه برگردم. چون به خانه رسيدم، مدتي سپري نشد باز پيك هارون به دنبالم آمد و گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد. من باز در پيش گاه هارون حاضر شدم. او كه به همان حالت گذشته اش نشسته بود، از من پرسيد: از اميرالمؤمنين چگونه اطاعت مي كني؟ گفتم: با جان و مال وخانواده و فرزند و دين. هارون خنديد و آن گاه به من گفت: اين شمشير را بگير و آن چه اين خادم به تو دستور مي دهد انجام بده.

خادم، شمشير را گرفت و به من داد و مرا به خانه اي كه در آن قفل بود، در را گشود، ناگهان در وسط اتاق با چاهي رو به رو شديم. هم چنين سه اتاق ديدم كه در همه ي آن ها قفل بود. خادم در يكي از اتاق ها را گشود. در آن اتاق با بيست تن از افراد كهن سال و جوان مواجه شديم كه همگي به زنجير بسته شده بودند و موها و گيسوانشان، روي شانه هايشان ريخته بود. خادم به من گفت: اميرالمؤمنين تو را به كشتن اينان فرمان داده است. همه ي آن ها علوي و از تبار علي و فاطمه بودند. خادم يكي يكي آن ها را نزد من مي آورد و من هم سرهاي آن ها را به شمشير مي زدم، تا آن كه آخرين آنها را نيز گردن زدم. سپس خادم جنازه ها و سرهاي كشتگان را در آن چاه انداخت. آن گاه خادم در اتاق ديگري را گشود. در آن اتاق هم بيست تن از افراد علوي از تبار علي و فاطمه به زنجير بسته شده بودند. خادم به من گفت: اميرالمؤمنين تو را فرموده است كه اينان را بكشي. آن گاه خود يكي يكي آن ها را به نزد من مي آورد و من گردن آن ها را مي زدم و او هم سرها و جنازه هاي آن ها را در آن چاه مي انداخت، تا آن كه همه ي آن بيست تن را هم كشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بيست نفر از تبار علي و فاطمه، با موها و گيسوان پريشان، به زنجير بودند. خادم به من گفت: اميرالمؤمنين فرموده است كه اينان را بكشي. آن گاه يكايك ايشان را نزد من مي آورد و من هم آن ها را گردن مي زدم و او هم سرها و جنازه هايشان را در آن چاه مي انداخت. نوزده نفر از آن ها را گردن زده بودم و تنها پيري از آن ها باقي مانده بود.

آن پير مرا گفت: نفرين بر تو اي بدبخت! روز قيامت هنگامي كه تو را نزد جد ما رسول خدا(ص) بياورند تو چه عذري خواهي داشت كه شصت نفر از فرزندان آن حضرت را كه زاده ي علي و فاطمه بودند، به قتل رساندي؟ پس دو دست و شانه هايم به لرزه افتاد. خادم، خشمناك به من نگريست و مرا از ترك وظيفه ام منع كرد.پس نزد آن پير آمدم و او را هم كشتم و خادم جسد او را نيز در آن چاه افكند. اكنون با اين وصف كه من شصت تن از فرزندان رسول خدا (ص) را كشته ام، روزه و نماز من چه سودي برايم خواهد داشت؛ حال آن كه ترديد ندارم كه در آتش، جاودان خواهم ماند. [1] .


پاورقي

[1] بحار الانوار، ج 48، ص 178-176.