بازگشت

امام موسي كاظم


حضرت موسي بن جعفر - عليه السلام - امام هفتم شيعيان در سال 128 هجري در قريه «ابواء» (ميان مكه و مدينه) ديده به جهان گشود و در بيست و پنجم ماه رجب سال 183 ه.ق در بغداد در زندان سندي بن شاهك مسموم و شهيد شد. [1] .

امام كاظم - عليه السلام - پس از شهادت پدر بزرگوارش به امر خدا و وصيت پدر و نياكانش به امامت رسيد و از سال 148 تا به سال 183 يعني مدت 35 سال رهبري شيعيان را بر عهده گرفت و به هنگام شهادت 54 يا 55 سال داشت. [2] .

امام كاظم - عليه السلام - به دليل حلم و بردباري در برابر تجاوزكاران و فرونشاندن غيظ و خشم خويش به «كاظم» ملقب بود [3] و به خاطر لياقت و شايستگي اش به «عبد صالح» معروف بود. [4] .

شيخ مفيد درباره آن حضرت مي گويد:

«كان ابوالحسن موسي - عليه السلام - اعبد اهل زمانه و افقههم و اسخاهم كفاً و اكرمهم» [5] : (ابوالحسن موسي - عليه السلام - پارساترين و فقيه ترين و سخاوتمندترين و با شخصيت ترين فرد زمان خود بود).

مردم مدينه او را زينت عبادت كنندگان مي ناميدند: «كان النّاس بالمدينة يسمّونه زَينُ المجتهدين» [6] .

يعقوبي مورخ شهير مي نويسد: «و كان موسي بن جعفر من اشدّ الناس عبادة» [7] .

موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ عابدترين مردم زمان خود بود.

ابن ابي الحديد مي نويسد: «جمع من الفقه و الدين و النسك و الحلم و الصبر» [8] : (فقاهت، ديانت، پرهيزكاري و حلم و بردباري همه در آن حضرت جمع بود).

يحيي بن جعفر نسابه معروف درباره آن حضرت مي گويد:

«كان موسي بن جعفر يدعي العبد الصالح من عبادته و اجتهاده» [9] : موسي بن جعفر - عليه السلام - به جهت عبادت و اجتهادش «عبد صالح» خوانده مي شد.

ذهبي، رجالي مشهور درباره آن بزرگوار مي نويسد:

«و قد كان موسي بن جعفر من اجود الحكماء و من العباد الأتقياء» [10] : (موسي بن جعفر - عليه السلام - از سخاوتمندان حكما و از پرهيزكاران عبادت كنندگان بود).

آن حضرت از خلفاي عباسي با چهار نفر: منصور، مهدي، هادي، و هارون معاصر بود و در عهد بسيار تاريك و دشوار با تقيه سخت مي زيست.

بني عباس پس از آنكه بني اميه را واژگون ساختند و خلافت را قبضه نمودند اين بار بني فاطمه را آماج حملات خود قرار دادند و با تمام قوا كوشيدند تا خاندان رسالت را از بين ببرند، عده اي را گردن زدند، جمعي را زنده به گور و دسته اي را در پايه ساختمانها و در ميان ديوارها گذاشتند.

خانه امام ششم را آتش زدند و چند بار خودش را به عراق جلب كردند و لذا در اواخر زندگاني امام صادق - عليه السلام - تقيه شديدتر شد و آن حضرت را تحت مراقبت شديد قرار دادند و سرانجام به دستور منصور خليفه دوم عباسي مسموم و شهيد گرديد و از اين روي در دوره امامت امام هفتم حضرت امام موسي كاظم - عليه السلام - فشار و اختناق بني عباس نسبت به او و شيعيان شديد و روز افزون بود در نتيجه علويان با فشار عباسيان كه به مراتب شديدتر از اُمويان اعمال مي شد، روبرو شدند.

يك نمونه از رواياتي كه فشار و اختناق عباسيان را نسبت به امام و شيعيان و سردرگمي آنان را نشان مي دهد:

مرحوم مفيد مي نويسد: محمد بن قولويه (به سند خود) از هشام بن سالم روايت كرده كه گفت: پس از وفات امام صادق - عليه السلام - من و محمد بن نعمان (مؤمن الطاق) در مدينه بوديم و مردم بر سر عبدالله بن جعفر اجتماع كرده بودند كه او پس از پدرش امام است. ما هم به مجلس او وارد شديم و مردم نزد او بودند ما از او از اندازه و نصاب زكات پرسيديم گفت: در دويست درهم پنج درهم، گفتيم: در صد درهم چه اندازه واجب است؟ گفت: دو درهم و نيم گفتيم: به خدا مرجئه (سنيهاي لاابالي) نيز اين را نمي گويند عبدالله گفت: به خدا من نمي دانم مرجئه چه مي گويند.

هشام مي گويد: پس ما حيران و سرگردان از نزد عبدالله بن جعفر بيرون آمديم و نمي دانستيم به كجا بايد برويم و در كنار يكي از كوچه هاي مدينه نشسته، گريه سر داديم و نمي دانستيم چه بايد بكنيم و به كه رو آوريم با خود مي گفتيم به سوي مرجئه، يا قدريه يا معتزله يا به سوي زيديه برويم در همين حال بوديم كه ناگهان مردي را كه نمي شناختيم ديديم با دست به من اشاره مي كند ترسيدم جاسوسي از جاسوسان منصور دوانيقي باشد زيرا منصور جاسوساني در مدينه داشت كه ببينند مردم پس از جعفر بن محمد امامت چه شخصي را خواهند پذيرفت تا او را گرفته گردن بزند.

من ترسيدم اين پير مرد از همان جاسوسان باشد، لذا به مؤمن الطاق گفتم: تو از من فاصله بگير، زيرا من بر خود و بر تو نگرانم و اين مرد مرا مي خواهد نه تو را، تو از من دور شو، مبادا خود را گرفتار كني و به هلاكت افتي، پس احول (مؤمن الطاق) از من فاصله گرفت و من به دنبال آن پيرمرد راه افتادم و چنين گمان مي كردم كه نمي توانم از دست او رها شوم و به ناچار همچنان به دنبال او رفته و تن به مرگ داده بودم تا اينكه مرا به در خانه موسي بن جعفر - عليه السلام - راهنمائي كرد و آنگاه مرا رها كرد و خود برفت.

ديدم خادمي بر در خانه ايستاده و به من گفت: «ادخل رحمك الله» خدايت رحمت كند داخل شو من داخل خانه شدم ديدم حضرت موسي بن جعفر - عليه السلام - در آنجاست او بدون اينكه من حرفي بزنم، فرمود: نه به سوي مرجئه، نه به سوي قدريه و نه به سوي معتزله و نه به سوي زيديه، بلكه به سوي من، به سوي من، عرض كردم فدايت شوم پدرت از دنيا رفت؟ فرمود: آري گفتم: «جعلت فداك انّ عبدالله اخاك يزعم انّه الإمام من بعد ابيه؟ فقال: عبدالله يريد ان لا يعبد الله».

فدايت شوم برادرت عبدالله گمان مي كند كه بعد از پدرش او امام است. فرمود: عبدالله اراده كرده است كه خدا عبادت نشود.

گفتم: پس بفرمائيد بعد از پدر شما امام كيست؟ فرمود: اگر بخواهد تو را راهنمائي كند، خواهد كرد عرض كردم: قربانت گردم آن امام شما هستي؟ فرمود من آن را نمي گويم. گويد با خود گفتم: من از راه درست مسأله وارد نشدم سپس (طرز سئوال را عوض كردم) گفتم: براي شما امامي هست؟ (و بر شما لازم است از امامي پيروي كني؟) فرمود: نه. گويد: در اين موقع چنان هيبت و عظمتي از آن بزرگوار در دلم افتاد كه جز خدا نمي داند.

سپس عرض كردم فدايت شوم. من از تو سئوال مي كنم همان گونه كه از پدرت سئوال مي كردم فرمود: بپرس تا پاسخ دريافت كني ولي فاش نكن كه اگر فاش كني نتيجه اش سر بريدن است (يعني ما را مي كشند).

مي گويد: من از او سئوالاتي كردم، ديدم درياي بيكراني است. عرض كردم: قربانت شوم شيعيان پدرت گمراه و سرگردان شده اند آيا با اين پيماني كه شما بر پنهان داشتن جريان از من گرفتيد، (اجازه مي دهيد) جريان امامت شما را به آنها برسانم و آنان را به سوي تو دعوت كنم؟ فرمود: هر كدام را كه رشيد و رازدار يافتي به او برسان و پيمان بگير كه فاش نكنند و اگر فاش كنند سر بريدن در كار است و با دست اشاره به گلوي خود كرد.

مي گويد: پس از آن از نزد آن حضرت بيرون رفتم و ابو جعفر احول (مؤمن الطاق) را ديدم به من گفت: چه خبر بود؟ گفتم: هدايت بود و داستان را براي وي نقل كردم آنگاه زراره و ابو بصير را ديدار كرديم، آنان نيز خدمت آن حضرت رسيدند سخنانش را شنيدند و پرسشهائي كرده يقين به امامتش نمودند سپس مردم را گروه گروه ديدار كرده (و جريان را گفتيم) و هركه پيش آن جناب مي رفت به امامتش يقين مي كرد مگر دار و دسته عمار ساباطي كه (قائل به امامت عبدالله شدند) و عبدالله بن جعفر تنها مانده جز اندكي از مردم كسي پيش او نمي رفت. [11] .

از اين روايت استفاده مي شود كه شيعيان هر كسي را كه داعيه وصايت و امامت داشت بدون تحقيق نمي پذيرفتند و با طرح سئوالات خاصي علم او را ارزيابي مي كردند و در صورتي كه به امامت وي از جنبه علمي يقين حاصل مي نمودند او را به امامت مي پذيرفتند و اين روايت كنجكاوي بزرگان شيعه را در موضوع امامت و شخص امام و همچنين تهديدهائي را كه از ناحيه منصور متوجه شيعيان بود، به خوبي نشان مي دهد.

پس از شهادت امام صادق - عليه السلام - اماميه آنچنان ضعيف شدند كه حتي اگر در زمان حيات او، امكان قيام سياسي هم وجود داشت ولي در دوره امام موسي كاظم - عليه السلام - احتمال آن كم شده بود. قيام اسماعيليه در طول زندگي امام صادق - عليه السلام - با جنبش فرق فطحيه همراه شد و اكثر فقها و بزرگان اماميه را در بر گرفت و موقعيت جانشين حضرت امام كاظم - عليه السلام - را بسيار تضعيف كرد و او را ناچار ساخت تا سياست تقيه پدرش را دنبال كند منصور (متوفي 158) گرچه به ظاهر اقدامي عليه او و پيروانش در طول زندگي خود نكرد، ولي دقيقاً فعاليتهاي امام و شيعيان را زير نظر داشت و پيوسته در تعقيب نمايندگان شاخه هاي انقلابي حسنيان بود. [12] .

رژيم مهدي كه پس از خلافت پدرش منصور از سال 158 روي كار آمد، پيروان امام كاظم - عليه السلام - فعال شده و از اسماعيليه و فطحيه قوي تر بودند. [13] .

مهدي فكر مي كرد كه فعاليتهاي مذهبي و فكري شيعيان امام كاظم - عليه السلام - مي تواند تهديدي به رژيم او باشد.

شايد به خاطر همين بود كه مهدي، امام كاظم - عليه السلام - را از مدينه فرا خواند و او را در بغداد زنداني نمود ولي اين تصميم نه قدرت او را زياد كرد و نه توانست عقيده عمومي را درباره شخصيت الهي و پر جذبه امام كاظم - عليه السلام - تغيير دهد او سياست تهديد و تطميع را در مورد شيعه دنبال كرد امام كاظم - عليه السلام- پس از آنكه به وي اطمينان داد كه عليه وي و فرزندانش دست به قيام مسلحانه نخواهد زد، آزاد شد [14] مورخان تفصيل داستان را چنين نوشته اند:

مهدي امام را به زندان انداخت و لكن شب هنگام علي بن ابيطالب را در خواب ديد كه به او مي فرمود: (فهل عسيتم ان تولّيتهم ان تفسدوا في الأرض و تقطّعوا ارحامكم) (آيا اگر به حكومت رسيديد مي خواهيد در زمين فساد كنيد و پيوند خويشاونديتان را ببريد)؟

او در همان لحظه از خواب بيدار شد به حاجب خود ربيع دستور داد امام كاظم - عليه السلام - را پيش او بياورد وقتي امام آمد او را در كنار خويش جاي داد و گفت: اميرالمؤمنين - عليه السلام - را به خواب ديدم كه اين آيه را بر من مي خواند. و سپس از او پرسيد: آيا به من اطمينان مي دهي كه بر ضد من و يا يكي از فرزندانم قيام نكني؟ امام فرمود: به خدا من چنين كاري نكرده ام و اين كار اصولاً در شأن من نيست.

مهدي با دادن سه هزار دينار و تصديق گفته هاي امام او را به مدينه برگرداند. [15]

بنابه گفته مورخان مهدي به زيديه نزديك شد تا نقش همكاري آنان را در رهبريت فعاليتهاي علويان و پيروانشان دريابد از اينرو روزي به هم صحبت خود گفت: اگر روزي به مرد دانائي از زيديان برخورد كنم كه خاندان حسن و عيسي بن زيد را بشناسد، حتماً او را به بهانه استفاده از اطلاعاتش خواهم گرفت تا ميان من و خاندان حسن و عيسي بن زيد واسطه شود به همين منظور ربيع آمد و يعقوب بن داود را به وي معرفي كرد. [16] .

يعقوب بن داود مذهب تشيع و زيدي داشت و در ابتداي امر به فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن مايل بود [17] و مهدي او را «برادر ايماني» خود قرار داد [18] و در سال 163 او را وزير خود كرد و تمام امور خلافت را به او محول ساخت طبق همين سياست يعقوب زيديان را گرد آورد و پستهاي حساس حكومتي را به آنها واگذار كرد. [19] .

شايد انگيزه مهدي از نزديك ساختن زيديان به خود اين بود كه چون گروه غير انقلابي زيديه (جاروديه) به امامت امام مفضول با وجود امام فاضل معتقد بودند همين عقيده مي توانست به خلافت او مشروعيت بخشد.

در طول خلافت مهدي شايع كردند كه امام بر حق پس از پيامبر، عباس بوده است نه علي و از اين نتيجه گرفتند كه امامت به خاندان عباس تعلق دارد. [20] .

كشي در دو جا به اين مطلب اشاره مي كند و مي گويد: هشام [21] بن ابراهيم زيدي كه بسياري از كتب زيديه را نوشته كتابي درباره امامت عباس به رشته تحرير درآورده است و همين كتاب سبب شد كه عباسيان او را از خود بدانند [22] و مي افزايد ابن المقعد زيدي كتاب ملل و نحلي نوشته كه در آن عقائد، محلها و فعاليتهاي هواداران امامت چون: يعفوريه، زراريه، اماريه جواليقيه را شرح داده و آن را به مهدي تسليم كرده است [23] .

مهدي با قرائت اين اثر، به تعقيب ديگر فرق هوادار علويان پرداخت اين بود كه برخي از آنان مجبور به گريز از كوفه به استانهاي دور دست مانند يمن شدند. [24] در اين حال، امام كاظم - عليه السلام - رهنمودهائي به پيروان خود داد تا سياست تقيه را با دقت دنبال كنند.

با همه اينها امام كاظم - عليه السلام - مانند پدرش در موقع مناسب از بيان حق در پيش مهدي هيچ ترس و وحشتي به خود راه نمي داد.

مثلاً وقتي امام كاظم - عليه السلام - بر مهدي عباسي وارد شد و ديد كه او رد مظالم مي كند امام كه او را در چنين حالي ديد، پرسيد: چرا آنچه را كه از راه ستم از ما گرفته شده بر نمي گرداني؟ مهدي پرسيد: آن چيست؟ امام ماجراي فدك را براي او چنين توصيف كرد: فدك به دليل اينكه از جمله «ما لم يوجف عليه خيل و لا ركاب» است ملك خالص پيامبر (صلي الله عليه واله) بود كه آن را به دخترش فاطمه - عليهاالسلام - بخشيد و پس از رحلت آن حضرت با اينكه ابو بكر طبق شهادت علي - عليه السلام - و حسنين و ام ايمن حاضر شده بود آن را به فاطمه (س) برگرداند عمر از اين كار جلوگيري كرد.

مهدي گفت حدود آن را مشخص كن تا بر گردانم و امام حدود فدك را مشخص كرد مهدي گفت: «هذا كثير فانظر فيه» [25] اين مقدار زياد است درباره آن فكر مي كنم.

كاملاً طبيعي است كه مهدي چنين كاري را انجام ندهد زيرا وجود چنين امكانات مالي در دست امام كاظم - عليه السلام - مي توانست خطرات زيادي براي حكومت وي داشته باشد.

پس از مهدي فرزندش موسي الهادي بر سر كار آمد ولي بيش از يكسال زنده نماند.

با روي كار آمدن هادي نه تنها از فشار بر علويان به خصوص «حسنيان» كاسته نشد، بلكه هادي در تعقيب طالبيان اصرار ورزيد و آنان را سخت به وحشت انداخت و مقرريها و بخششهائي را كه مهدي به آنان مي داد، همه را قطع كرد جماعتي از طالبيان به جنبش آمدند و به امراء اطراف پناهنده شدند، اينان بر تبليغات خود در خراسان و ديگر استانها در شكل جديد زيدي آن افزودند.

هادي به اطراف و اكناف نوشت كه آنان را تعقيب كرده نزد وي فرستند، چون بيم آنان به سختي كشيد و بسياري به تعقيبشان برخاستند و تحريك عليه آنان زياد شد.


پاورقي

[1] كليني، كافي ج1 ص476 - مفيد، ارشاد ص270 - ابن جوزي تذكرة الخواص ص348.

[2] همان مدرك.

[3] مناقب ج3 ص382.

[4] تهذيب النفس ج1 ص339.

[5] ارشاد ص277.

[6] طبرسي اعلام الوري ص298.

[7] تاريخ يعقوبي ج2 ص414.

[8] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد ج15 ص273.

[9] تهذيب التهذيب ج1 ص339.

[10] ميزان الإعتدال ج4 ص201.

[11] مفيد، ارشاد ص273 - 272 - كافي ج1 ص52 - 351.

[12] طبري ج3 ص261و8 - 377 چاپ لندن.

[13] اشعري قمي المقالات و الفرق ص89 طبع تهران.

[14] خطيب بغدادي تاريخ بغدادي ج13 ص31 طبع بيروت - ابن طولون، الشذرات الذهبيه ص69 بيروت 1958م.

[15] تاريخ البغداد ج13 ص31 - وفيات الاعيان ج5 ص308 - مناقب ج2 ص264 - مقاتل الطالبيين ص500 طبري جزء 5 ج10 ص15 - مطالب السؤول ص83 - سبط ابن جوزي تذكرة الخواص ص 197.

[16] مروج الذهب ج3 ص313 - الوزراء و الكتّاب ص155.

[17] هند و شاه نخجواني، تجار السلف ص125.

[18] طبري ج3 ص7 - 506 و الفخري ص136.

[19] همان مدرك.

[20] نوبختي فرق الشيعة ص48 طبع نجف.

[21] در يك نسخه خطي: هاشم.

[22] كشي اختيار معرفة الرجال ص501.

[23] همان مدرك ص6 - 265.

[24] همان مدرك ص335.

[25] التهذيب ج4 ص304 - كليني كافي ج1 ص543.