بازگشت

هشام و مناظره با عمرو بن عبيد معتزلي


يونس بن يعقوب، يكي از شاگردان برجسته ي امام صادق (ع) مي گويد: در يكي از سالهايي كه هشام بن حكم به سفر حج مشرف شده بود، در «منا» حضور امام صادق (ع) شرفياب شد. حمران بن اعين، محمد بن نعمان، هشام بن سالم و ديگر بزرگان شيعه نيز در مجلس حاضر بودند. حضرت (ع) به هشام فرمود: آيا نمي خواهي داستان مناظره و گفتگوي خود با عمرو بن عبيد را براي ما بيان كني؟ هشام، كه از همه اهل مجلس جوانتر به نظر مي رسيد، گفت: اي فرزند رسول خدا (ص)، جلالت شما مانع مي شود؛ از شما شرم دارم و در حضورتان توان سخن گفتن در خويش نمي يابم. امام صادق (ع) فرمود: وقتي به شما امر مي كنيم، اطاعت كنيد. آنگاه هشام داستان مناظره ي خودش با عمرو بن عبيد را چنين بيان كرد:

به من خبر دادند كه عمرو بن عبيد روزها در مسجد جامع بصره با شاگردانش مي نشيند، درباره ي امامت بحث مي كند و عقيده ي شيعه درباره ي امام را بي اساس و باطل مي شمارد. اين خبر برايم خيلي ناگوار بود، به همين سبب به بصره رفتم. وقتي وارد مسجد جامع بصره شدم، بسياري اطراف عمرو نشسته بودند. از حاضران تقاضا كردم اجازه دهند تا بتوانم نزديك عمرو بنشينم. وقتي نشستم، به عمرو بن عبيد گفتم: اي مرد دانشمند، من غريبم، اجازه مي دهيد چيزي بپرسم؟ گفت: آري. گفتم: آيا شما چشم داريد؟ گفت: پسرجان اين چه پرسشي است، چرا درباره ي چيزي كه مي بيني مي پرسي؟ گفتم: استاد عزيز پوزش مي خواهم. پرسشهايم اين گونه است، خواهش مي كنم، پاسخ دهيد. گفت: گرچه پرسشهايت احمقانه است، ولي آنچه مي خواهي بپرس. گفتم: آيا چشم داريد؟ گفت: آري. پرسيدم: با آن چه مي كني؟ گفت: به وسيله ي آن رنگها و اشخاص را مي بينم. گفتم: آيا بيني داري؟ گفت: آري. گفتم: از آن چه بهره اي مي بري؟ گفت: به وسيله ي آن بوها را استشمام مي كنم. گفتم: آيا زبان داري؟ گفت: آري. گفتم: با آن چه مي كني؟ گفت: طعم اشيا را مي چشم. گفتم: آيا شما گوش داريد؟ گفت: آري. گفتم: از آن چه سود مي بري؟ گفت: به آن صداها را مي شنوم. گفتم: بسيار خوب، حالا بفرماييد دل هم داريد؟ گفت: آري. گفتم: دل براي چيست؟ گفت: به وسيله دل (مركز ادراكات) آنچه بر حواس پنجگانه و اعضاي بدنم مي گذرد، تشخيص مي دهم، اشتباههايم را برطرف مي كنم و درست را از نادرست تشخيص مي دهم. گفتم: مگر با وجود اين اعضا از دل بي نياز نيستي؟ گفت: نه، هرگز. گفتم: در حالي كه حواس و اعضاي بدنت سالم است چگونه نياز به دل داري؟ گفت: پسرجان، وقتي اعضاي بدن در چيزي كه با حواس درك مي شود ترديد كند، آن را به دل ارجاع مي دهد تا ترديدش برطرف شود. گفتم: پس خداوند، دل را براي رفع ترديد اعضا گذاشته است. گفت: آري. گفتم: پس وجود دل براي رفع حيرت و ترديد ضروري است؟ گفت: آري، چنين است. گفتم: شما مي گوييد خداي تبارك و تعالي اعضاي بدنت را بدون پيشوايي كه هنگام حيرت و شك به او مراجعه كنند نگذاشته است، پس چگونه ممكن است بندگانش را در وادي حيرت و گمراهي رها كرده، براي رفع ترديد و تحيرشان پيشوايي تعيين نفرمايد؟ عمرو بن عبيد پس از لحظه اي تأمل و سكوت، سر بلند كرد، به من نگريست و گفت: تو هشام بن حكم هستي؟ گفتم: نه. گفت: از همنشينيان اويي؟ گفتم: نه. پرسيد: اهل كجايي؟ گفتم: كوفه. گفت: تو همان هشامي؛ سپس مرا در آغوش گرفت؛ به جاي خود نشانيد و تا من آنجا بودم، سخن نگفت.

حضرت صادق (ع) از شنيدن داستان خشنود و شادمان شد و فرمود: هشام، اين گونه استدلال را از كه آموختي؟ هشام گفت: آنچه از شما شنيده بودم، تنظيم و چنين بيان كردم. حضرت فرمود: به خدا سوگند اين مطلب در صحف ابراهيم و موسي نوشته شده است. [1] .


پاورقي

[1] كافي، ج 1، ح 3.