بازگشت

ميلاد


اينجا «ابواء» است. روستايي ميان مكه و مدينه. چشمه اي با آب زلال دارد و نخل هايي سر به فلك كشيده كه مسافران تشنه لب و گرما زده را به خود مي خواند. در گوشه اي از اين منزلگاه كاروانيان، زني بزرگ در زير خاك خفته است. او «آمنه» نام دارد و مادر آخرين پيامبر و فرستاده ي خداوند است. گاه گاه، مسلماني مؤمن، رنج راه را به خود هموار مي سازد و به زيارت اين قبر مي آيد تا سلامي از سر مهر نثار زني كند كه در دامان پاك خود، انساني بزرگتر از تمام آفرينش را پرورش داده است.

آن روز صبح آمنه مهماني عزيز و گرانقدر داشت. مردي از سلاله ي پاك فرزندش محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم با خانواده اش به ديدارش آمده بود. آن بزرگمرد امام جعفر صادق عليه السلام بود و بي صبرانه انتظار نوزادي را مي كشيد كه خداوند مقدر فرموده بود جانشين وي و خليفه ي رسول خدا و امام عالميان باشد. زمان حمل نزديك شده بود. امام به روستاي خلوت و آرام «ابواء» آمده بود تا خاطره ي شيرين ميلاد رسول اكرم را در ذهنش تازه كند.

روستاي ابواء، آن روز صبح گويي ديگر گونه مي نمود. پرتو آفتاب نخلهاي سربلند را تا كمر طلايي كرده و سايه هاي دراز روي بامهاي گلي روستا انداخته بود.

صداي شتران و صداي گوسفنداني كه پيشاپيش چوپانان، آماده ي رفتن به



[ صفحه 102]



صحرا بودند، بذر نشاط را در دل مي كاشت و گوش را از آواي زندگي مي انباشت.

كنار روستا و روي بركه اي كه زنان از زلال آرام آن، آب بر مي داشتند، اينك نسيم نوازشگر از گذار آرام خود موج مي افكند. چند پرستو، شتابناك و پر نشاط، از روي آن به اين سو و آن سو مي پريدند و هر از چند گاهي، سينه ي سرخ خويش را كه گويي از هرم گرماي كوير هنوز داغ بود، به آب مي زدند.

كمي آن سوتر، تك نخلي، چتر سبز و بلند خود را بر آرامگاهي افشانده بود و زني در آن صبحگاه، خم شده و با حرمت و حشمت بوسه بر خاك آن مي زد و آرام آرام مي گريست و زير لب چيزهايي مي گفت. از كلام او، آنچه نسيم با خود مي آورد، چنين شنيده مي شد:

درود بر تو آمنه! اي مادر گرامي پيامبر، خدا تو را - كه چنان دور از زادگاه خويش، چشم از جهان فروبستي - با رحمت خود همراه كند.

اينك من، «حميده» عروس تو ام. كودكي از سلاله ي فرزند تو را در شكم دارم و با دردي كه از شامگاه ديشب مي كشم، گمان مي برم كه هم امروز، اين كودك خجسته را، در اين روستا و در كنار گور تو به دنيا آورم.

آه! اي بانوي بزرگ خفته در خاك، شوهرم به من فرموده است كه اين فرزند من، هفتمين جانشين فرزندت - پيامبر اسلام - خواهد بود.

بانوي من! از خداوند بخواه كه فرزندم را سالم به دنيا آورم.

آفتاب صبح، از سر شاخه هاي تنها نخل رويده بر آن گور پايين آمده بود و بر خاك افتاده بود.

«حميده»، سنگين و محتشم برخاست. دنباله ي تن پوش خود را كه از خاك، غبار آلود شده بود، تكانيد. يك دستش را روي شكم گذارد و سنگين و آرام و با احتياط به روستا شتافت.

ساعتي بعد، هنگامي كه آفتاب بر بلند آسمان ايستاده بود و كبوتران روستا در چشمه ي نور آن، در آسمان شفاف ابواء، بال و پر مي شستند، صداي هلهله اي شادمانه



[ صفحه 103]



از روستا به فضا برخاست... پرنده ي سبكبال خيال، از كنار بركه مي ديد كه برخي زنان از كوچه هاي روستا، شتابناك و شادمانه به اين سو مي دويدند.

آنگاه دو زن، با همان شتاب به كنار بركه مي آيند با ظرفهاي سفالين بزرگ، تا آب بردارند.

پرنده ي خيال، گوش مي خواباند تا از خبر تازه آگاه شود:

- مي گويند امام صادق عليه السلام پس از آگاهي از ولادت كودكش فرمود: «پيشواي بعد از من، و بهترين آفريده ي خداوند ولادت يافت.» [1] .

- آيا نفهميدي كه نامش را چه گذارده اند؟

- فكر مي كنم حتي پيش از ولادت، او را «موسي» نام نهاده بودند.

چشم پرنده ي خيال، بي اختيار، فراسوي بركه، در صحرا به چوپاني افتاد كه بي خبر از آنچه در روستا رخ داده بود، گوسفندان را با عصاي چوپاني خويش به پيش مي راند.

يك لحظه پرنده گمان برد كه چوپانك «موسي» است و آنجا صحراي «سينا» و از خيالش گذشت: اين موساي تازه مولود، براي مقابله با كدام فرعون زمان، به دنيا آمده است؟

آن روز، هفتم ماه صفر، صد و بيست و هشت سال پس از هجرت رسول اكرم بود و آن كودك فرخنده پي «موسي» نام داشت. پدرش برترين خلق زمين در آن روزگار، امام جعفر صادق عليه السلام، مادرش بانوي دانا و بزرگوار و پاكدامن «حميده» بود. معروفترين القاب امام هفتم «كاظم» - يعني فرو برنده ي خشم - و «باب الحوائج» - يعني درب حاجات - و كنيه ي آن حضرت «ابوالحسن» بود. معروفترين فرزندان آن بزرگوار، امام هشتم حضرت «علي بن موسي الرضا» عليهماالسلام و «احمد بن موسي» معروف به «شاهچراغ» - مدفون در شيراز - و «حضرت معصومه» - مدفون در قم - هستند.

آن حضرت در سال 148 هجري پس از شهادت پدر بزرگوارش به امامت



[ صفحه 104]



رسيد. در آن هنگام 20 سال از سن شريفش مي گذشت. پس از 35 سال امامت در حالي كه 55 سال از عمر پر بركتش مي گذشت به دست «هارون الرشيد» به شهادت رسيد.



[ صفحه 105]




پاورقي

[1] مثل حديث «جابر بن عبدالله» و «لوح حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها».