بازگشت

اخلاق و رفتار امام


شناخت ويژه ي آن گرامي از خداوند و انس روحي وي با پروردگار بزرگ و نورانيت ذاتي وي كه ويژه ي امامان پاك است، همه او را به عبادتي گرم و راز و نيازي خاضعانه با خدا سوق مي داد. وي عبادت را همان سان كه خداوند در قرآن به عنوان غايت آفرينش شناسانده است، مي دانست. به هنگام فراغت از كارهاي اجتماعي، هيچ كاري را همسنگ آن قرار نمي داد. هنگامي كه به دستور هارون به زندان افتاد، چنين فرمود: خداوندگارا، چه بسيار مدت مي بود كه از تو مي خواستم تا مرا براي عبادت خويش فراغت دهي؛ اينك دعايم را به اجابت رساندي، پس تو را به خاطر اين كار سپاس مي گويم. [1] .

اين جمله شدت اشتغال به كارهاي اجتماعي آن بزرگوار را در ايامي كه هنوز به زندان نيفتاده بود، نشان مي دهد.

هنگامي كه آن بزرگمرد در زندان «ربيع» بود، «هارون» گاهي روي بامي كه مشرف به زندان امام بود مي رفت و به داخل زندان نگاه مي كرد. هر بار مي ديد كه چيزي مانند لباس در گوشه ي زندان بدون حركت افتاده است. يكبار پرسيد: آن لباس از آن كيست؟

ربيع گفت: لباس نيست. موسي بن جعفر است كه اغلب در حالت سجود و



[ صفحه 110]



عبادت پروردگار پيشاني بر زمين مي گذارد.

هارون گفت: به راستي كه او عابدترين مرد بني هاشم است.

ربيع كه كنجكاو شده بود، پرسيد: پس چرا دستور مي دهي كه در زندان به او سخت بگيرند.

گفت: هيهات! چاره اي جز اين نيست. [2] .

-يكبار، هارون كنيزي زيباروي را به عنوان خدمتكاري آن گرامي فرستاد و در باطن بدين قصد كه اگر امام تمايلي بدو نشان داد، از اين طريق دست به تبليغات عليه آن گرامي بزند. امام به آورنده ي دخترك گفت: شما به اين هديه ها دل بسته ايد و بدانها مي نازيد. من به اين هديه و امثال آن نيازي ندارم.

هارن از اين جواب خشمگين شد و دستور داد كه دخترك را به زندان برده و به امام بگويند: ما تو را به رضايت خود تو به زندان نيفكنده ايم. (يعني ماندن اين كنيز هم بستگي به رضايت تو ندارد).

چيزي نگذشت كه جاسوسان هارون كه مأمور گزارش از زندان بودند به هارون خبر بردند كه كنيزك بيشتر اوقات در حال عبادت و سجده است. هارون گفت: به خدا سوگند! موسي بن جعفر او را افسون كرده است.

كنيز را احضار كرد و از او بازخواست كرد، اما او جز نكويي از امام نگفت. هارون به مأمور خود دستور داد كه كنيز را نزد خودش نگهدارد و با كسي چيزي از اين ماجرا نگويد. كنيزك پيوسته در عبادت بود تا چند روز پيش از شهادت امام از دنيا رفت. [3] .

آن گرامي اين دعا را بسيار مي خواند «پروردگارا، از تو آسايش به هنگام مرگ و گذشت و بخشايش به هنگام حسابرسي را مي طلبم.»

قرآن را بسيار خوش و سوزناك مي خواند، چندان كه هر كس صداي او را



[ صفحه 111]



مي شنيد، بي اختيار مي گريست. مردم مدينه به وي «زين المتهجدين» يعني «آذين شب زنده داران» لقب داده بودند. [4] .

-بردباري و گذشت آن بزرگ، بي مانند و سرمشق ديگران بود. لقب «كاظم» به دنباله ي نام آن گرامي، حاكي از همين خصلت وي و نشانه ي شهرت ايشان به فروخوردن خشم و گذشت و بردباري اوست.

در روزگاري كه عباسيان، در سراسر بلاد اسلامي خفقان ايجاد كرده بودند، اموال مردم را به عنوان بيت المال مي گرفتند و صرف عيش و نوش مي كردند، بر اثر حيف و ميل اموال، فقر عمومي بيداد مي كرد. مردم اغلب، بي فرهنگ و فقير بودند و تبليغات ضد علوي عباسيان نيز اذهان مردم ساده لوح را مي آلود. گه گاه، برخي از سر ناداني، بر امام بر مي آشفتند. اما آن بزرگوار با اخلاق عالي خويش، بر آشفته ها را تسكين مي داد و با ادب و متانت خويش آنها را تأديب مي كرد.

مردي از اولاد خليفه ي دوم در مدينه مي زيست كه امام را آزار مي داد و گاهي كه امام را مي ديد با دادن دشنام، به ايشان توهين مي كرد.

برخي از ياران امام پيشنهاد كردند كه او را از ميان بردارند. امام شديدا ايشان را از اين كار بازداشت.

يك روز امام جاي او را كه در مزرعه اي بيرون مدينه بود، پرسيد.

چارپايي سوار شد و بدانجا رفت و او را در مزرعه يافت و همچنان سواره وارد مزرعه شد. مرد دشنام گو فرياد زد: زراعت مرا پايمال نكن. حضرت اعتنايي به گفته ي او نكرد و همچنان سواره نزد او رفت. وقتي كنار او رسيد، از چارپا پياده شد و با گشاده رويي و بزرگواري از او پرسيد؟

چقدر براي اين مزرعه خرج كرده اي؟

- صد دينار

- چقدر اميد سود داري؟



[ صفحه 112]



- غيب نمي دانم.

- پرسيدم چقدر اميدوار هستي؟

- اميد دويست دينار سود دارم.

حضرت سيصد دينار به او مرحمت فرمود و اضافه كرد: «زراعت هم از آن خودت. خدا به تو آنچه به آن اميد داري خواهد رسانيد.»

آن شخص برخاست و سر آن گرامي را بوسيد و از او خواست كه از گناهان و جسارتهاي وي درگذرد. امام تبسمي فرمود و بازگشت.

روز بعد، آن مرد در مسجد نشسته بود كه امام وارد شد. آن مرد تا نگاهش به امام افتاد، گفت: خدا بهتر مي داند كه رسالت خويش را به چه كساني بدهد. (كنايه از آنكه امام كاظم به راستي شايستگي امامت دارد.)

دوستانش با شگفتي پرسيدند: «داستان چيست، قبلا از او بد مي گفتي؟» او دوباره امام را دعا كرد و دوستان با او به ستيزه برخاستند. امام به ياران خود كه قبلا قصد قتل آن مرد را داشتند، فرمود: «كدام بهتر است. نيت شما يا اينكه من با رفتار خويش او را به راه آوردم؟» [5] .

امام عليه السلام به دنيا به چشم هدف نمي نگريست و اگر مالي فراهم مي آورد، دوست داشت با آن خدمتي انجام دهد و روح پريشان افسرده اي را آرامش ببخشد و گرسنه اي را سير كند و برهنه اي را بپوشاند.

«محمد بن عبدالله بكري» روايت مي كند: از جهت مالي سخت درمانده شده بودم و براي آنكه پولي قرض كنم وارد مدينه شدم. اما هر چه اين در و آن در زدم نتيجه اي نگرفتم و بسيار خسته شدم. با خود گفتم خدمت حضرت ابوالحسن موسي بن جعفر بروم و از روزگار خويش نزد آن بزرگ شكايت كنم.

پرسان پرسان ايشان را در مزرعه اي در يكي از روستاهاي اطراف مدينه يافتم در حالي كه مشغول زراعت بود. امام نزد من آمد و از من پذيرايي كرد و با من غذا



[ صفحه 113]



ميل فرمود. پس از صرف غذا پرسيد: با من كاري داشتي؟

ماجرا را براي ايشان عرض كردم. امام برخاست و به اتاقي در كنار مزرعه رفت و هنگامي كه بازگشت سيصد دينار طلا آورده و به من داد. من تشكر كرده، بر مركب خود و بر مركب مراد سوار شدم و به مدينه بازگشتم. [6] .

«عيس بن محمد» كه سنش به نود سالگي رسيده بود مي گويد: يكسال خربزه و خيار و كدو كاشته بودم. هنگام چيدن نزديك مي شد كه ملخ تمام محصول مرا از بين برد و من يكصد و بيست دينار خسارت ديدم.

در همين ايام، حضرت امام كاظم عليه السلام - كه گويي مراقب احوال يكايك ما شيعيان بود - روزي نزد من آمد و سلام كرد و حالم را پرسيد. عرض كردم: ملخ همه ي كشت مرا از بين برد.

پرسيد: چقدر خسارت ديده اي؟

عرض كردم: با پول شترها صد و بيست دينار.

امام عليه السلام صد و پنجاه دينار به من عنايت فرمود. به عرض رساندم: شما كه وجود با بركتي هستيد به مزرعه ي من تشريف بياوريد و دعا كنيد.

امام آمد و دعا كرد و سپس فرمود: از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم روايت شده است كه: «به باقيمانده ي ملك و مالي كه به آن خسارت وارد آمده است، بچسبيد.»

من همان زمين را آب دادم و خدا به آن بركت داد و چندان محصول آورد كه به ده هزار درهم فروختم. [7] .

«شفيق بلخي» يكي از عرفا و مشاهير معروف زمان خود بود. او مي گويد:

در سال 149 هجري براي انجام مراسم حج به طرف مكه حركت كردم و در «قادسيه» به جمع كاروان حجاج رسيدم. در آنجا در حالي كه به كثرت مردم و لباسها و زينتهاي آنان نگاه مي كردم، ناگاه چشمم به جوان نوراني و خوش صورت افتاد كه



[ صفحه 114]



روي لباس هاي خود، لباس پشمي پوشيده بود و دورتر از مردم، به تنهايي حركت مي كرد.

من در پيش خود تصور كردم او يكي از صوفيان است كه مي خواهد در بين راه، سربار مردم گردد و احتياجات و مخارج خود را به عهده ي ديگران بگذارد. با خود گفتم كه به طرف او بروم و وي را سرزنش كنم. با اين نيت نزد او رفتم ولي همين كه به نزديك وي رسيدم مرا صدا زد و فرمود: از بدگماني به ديگران بپرهيزيد، زيرا برخي از گمانها گناه است. [8] .

با شنيدن اين آيه ي قرآن از دهان آن جوان ناشناس تعجب كردم و ايستادم. او مرا تنها رها كرد و رفت. با خود گفتم: اين يك حادثه ي معمولي نبود. او بدون اينكه مرا ديده باشد، اسم مرا بر زبان آورد و از نيت قلبي و فكر من پرده برداشت. او حتما يكي از بندگان شايسته ي الهي است. به او خواهم پيوست و از او عذر خواهم خواست و از محضرش فيض خواهم برد.

با شتاب و عجله پشت سر او راه افتادم ولي هر چه گشتم او را پيدا نكردم. او از چشم من ناپديد شد. تا اينكه به شهر «واقصه» رسيديم. در آنجا يك بار ديگر چشمم به آن جوان افتاد مشغول نماز بود، ولي نماز خواندن او با ديگران فرق بسيار داشت. اعضاي بدن او مي لرزيد و اشك از چشمان مباركش جاري بود. نماز را با توجه قلبي و با خضوع و خشوع به جاي مي آورد. به هنگام نماز اهل دنيا را از ياد برده و به ملكوت الهي پيوسته بود.

نشستم و صبر كردم تا نمازش تمام شد. بعد، به سويش رفتم؛ ولي قبل از آنكه به وي برسم، برگشت و مرا صدا زد و فرمود: خداوند، بخشنده ي گناهان كساني است كه ايمان آورده اند و كارهاي نيك انجام مي دهند. [9] .

پس از تلاوت اين آيه ي مباركه ي قرآن، باز هم مرا تنها گذاشت و از آن جا دور شد. يكبار ديگر يقين كردم كه او يكي از افراد برگزيده ي آفرينش است، كه به خاطر عبادات و بندگي در درگاه با عظمت الهي، به آن مقام رسيده است كه از غيب خبر مي دهد و



[ صفحه 115]



در قلب و مغز ديگران رسوخ مي كنند.

براي سومين بار ايشان را در سرزمين «مني» ملاقات كردم. او بر سر چاهي ايستاده بود و در دست خود سطلي داشت. ناگاه سطل از دست او رها شد و درون چاه افتاد. در اين هنگام، جوان دستهايش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا تو همه چيز من هستي. آب و غذا و همه ي خواست من تويي.»

در اين هنگام آب چاه بالا آمد، به طوري كه سطل در روي زمين قرار گرفت. جوان دست دراز كرد و سطل را برداشت و مشغول وضو گرفتن شد. پس از آن چهار ركعت نماز به جاي آورد. باز هم به نماز وي دقيق شدم. بدنش لرزان و مرتعش و چشمانش پر از اشك بود. نماز را با توجه و دقت بسيار مي خواند و غرق راز و نياز با خداوند بي نياز بود.

پس از پايان نماز، به سويش دويدم تا اين بار او را از دست ندهم، به او رسيدم و سلام كردم. جواب سلامم را به گرمي داد. از او درخواست كردم كه باقيمانده ي آب آن سطل را به من ببخشد. او فرمود: خداوند متعال تمام نعمتهاي آشكار و پنهان خود را در اختيار ما گذاشته است و اين به خاطر عبادات و كارهاي نيك ماست. تو نيز اگر دوستي و محبت ما را به دل بگيري، از نعمات ويژه ي الهي بهره مند و برخوردار خواهي شد.

آنگاه آب سطل را به من هديه داد. آن را نوشيدم. گمان بردم عسل است. به خدا قسم من در تمام عمرم، آبي به آن شيريني و گوارايي ننوشيده بودم. سپس آن جوان روحاني مرا به ناهار دعوت كرد. با خوشحالي دعوتش را پذيرفتم و ناهار ساده اي را خوردم كه از آن لذيذتر در تمام عمرم نخورده بودم.

سپس او را نديدم تا اينكه به «مكه» رسيدم. در يكي از شبها كه آسمان سياه و تاريك و بي ستاره بود، و ابر همه جا را پوشانده بود، هنگام نيمه شب او را در كنار چاه «زمزم» ملاقات كردم. اين بار هم مشغول نماز بود. نماز را در كمال خضوع و خشوع و با اشك ديده مي خواند. صورت و لباسش از شدت گريه خيس شده بود و



[ صفحه 116]



بدنش هنگام گريه تكان مي خورد.

نماز وي تا صبح به طول انجاميد. وقتي صداي مؤذن از دور به گوش رسيد، نماز صبح را خواند و پس از آن مشغول تسبيح شد و بعد از آن سر به سجده گذاشت و دير زماني بدون حركت باقي ماند. سپس به طواف خانه ي خدا پرداخت و نماز طواف را خواند و از كعبه بيرون رفت. پشت سر او به راه افتادم. ناگاه ديدم عده ي زيادي دور او را گرفتند و به او احترام زيادي گذاشتند؛ و بعد از آن مانند پروانه اي كه دور شمع بگردد، دور شمع وجود او را گرفتند و به دنبالش راه افتادند، از يكي از نزديكان پرسيدم: اين بزرگوار كيست؟

پاسخ داد: او حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام، هفتمين امام و پيشواي شيعيان است.

با خود گفتم: اين همه معجزات و شگفتي ها و بزرگواريها، جز از اين بزرگوار و از اين خاندان عصمت و طهارت، از خاندان ديگري زيبنده و محتمل نيست. [10] .

روزي حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام از يكي از كوچه هاي «بغداد» عبور مي فرمود. از خانه ي بزرگ و زيبايي كه معلوم بود صاحب آن يكي از اعيان و خوشگذرانهاست، صداي ساز و آواز و موسيقي بلند بود. حضرت لحظه اي تأمل فرمود. كنيزي در خانه را باز كرد. او مي خواست آشغالي را كه در منزل بود، بيرون بريزد.

حضرت از او پرسيد: صاحب اين خانه كيست؟

عرض كرد: اينجا خانه ي «بشر» است.

فرمود: بنده است يا آزاد؟

به عرض رساند: البته كه آزاد است.

امام فرمود: معلوم است كه آزاد است، زيرا اگر بنده بود (يعني بنده ي خدا بود)، وضعش غير از اين بود.



[ صفحه 117]



كنيز به خانه برگشت. بشر از او پرسيد: چرا دير كردي؟

پاسخ داد: با امام موسي كاظم صحبت مي كردم.

بشر پرسيد: آقا چه گفت؟

گفت: آقا پرسيد كه صاحب اين خانه آزاد است يا بنده؟ من عرض كردم كه آزاد است. امام فرمود: «معلوم است كه آزاد است. زيرا اگر بنده بود، وضعش چنين نبود.»

بشر كه اين حرف را شنيد، ناگهان از خواب غفلت بيدار شد و در حالي كه منقلب شده بود، پا برهنه از خانه خارج شد و به دنبال حضرت دويد و خودش را روي پاي حضرت انداخت و از گناهان گذشته اش توبه كرد و از نيكان روزگار گرديد. از آن پس مردم او را بشر «حافي» (به معني پا برهنه) ناميدند. [11] .

از مأمون - خليفه ي عباسي - پرسيدند: چگونه به حضرت امام رضا عليه السلام علاقمند شدي؟!

گفت: از پدرم اين كار را ياد گرفتم. زماني، همراه پدرم از بغداد به «مدينه» رفتيم. بزرگان شهر مدينه به ديدار پدرم آمدند، در حالي كه من و برادرانم و سرداران لشگر همگي حضور داشتيم. هر كس مي آمد، كنار قصر از مركب خود پياده مي شد و به ديدار پدرم مي آمد و دست او را مي بوسيد و روي زمين مي نشست. پدرم چند كلمه با او صحبت مي كرد، سپس كيسه اي زر به عنوان هديه به او مي داد. او هم عرض ادب و احترام مي كرد و خارج مي شد. يك بار خبر دادند كه «موسي بن جعفر» عليهماالسلام به ديدار پدرم آمده است. پدرم با عجله برخاست و لباسش را مرتب كرد و به نگهبان گفت: اين مهمان براي من خيلي عزيز است. به او اجازه بدهيد با مركب وارد قصر شود.

آن مرد وارد قصر شد و با مركب خود تا پاي تخت پدرم آمد. پدرم برخاست و به استقبال او رفت و در پياده شدن به وي كمك كرد و دست او را گرفت و بوسيد



[ صفحه 118]



و همراه خود آورده، كنار تخت نشانيد و بعد مانند شاگردي كه در حضور استادش باشد، مؤدب كنار آن مرد نشست و با او چند كلمه صحبت كرد. سپس با او خداحافظي كرد و به من و برادرم «امين» و سرداران لشكر دستور داد آن مرد را تا در قصر بدرقه كنيم.

شب از پدرم پرسيدم: پدر! آن مرد بزرگوار و نحيف كه چهره اي مقدس و نوراني داشت چه كسي بود كه اين گونه در برابرش بلند شدي و خضوع كردي و به او احترام گذاشتي؟

گفت: او ابوالحسن موسي بن جعفر بود.

پرسيدم: مگر موسي بن جعفر چه كاره است؟

گفت: او امام و پيشواي من و تو و تمام مردم اين سرزمين است.

پرسيدم: پس تو رهبر و پيشواي مردم نيستي؟

گفت: نه، خلافت حق او و خاندان علي بن ابي طالب است.

پرسيدم: اگر اين طور است چرا حقش را به او باز پس نمي دهي و او و طرفدارانش را زندان و تبعيد مي كني.

گفت: حكومت حتي فرزند هم نمي شناسد. اگر روزي تو كه فرزندم هستي مزاحم حكومتم بشوي و بخواهي آن را از دستم بيرون بياوري، تو را نيز نابود خواهم كرد! [12] .

قدرت طلبي و عشق به رياست و حكومت، انسان را وادار به انجام هر كاري مي كند.

واضح است اين سخنان مأمون راجع به دوستي امام رضا عليه السلام براي فريب دادن مردم، بخصوص مردم ايران بوده است. زيرا مردم ايران نقش بزرگي در ساقط كردن امين و رساندن مأمون به خلافت داشتند و مأمون اين سخنان را براي به دست آوردن دل ايرانيان كه هميشه دوستدار و هوادار اهل بيت رسول الله بوده اند، بيان كرده است و در باطن تمام خلفاي غاصب عباسي، دشمنان سرسخت



[ صفحه 119]



معصمومين عليهم السلام بوده اند.

-امام كاظم عليه السلام در زميني كه متعلق به شخص خودش بود، مشغول كار و اصلاح زمين بود. بر اثر كار زياد عرق كرده بود؛ به طوري كه عرق از تمام بدنش جاري بود. يكي از ياران آن حضرت به نام «علي بن ابي حمزه» در اين حال امام را ديد. نزديك رفت و سلام كرد و به عرض رساند: قربانت گردم، چرا اين كار را به عهده ي ديگران نمي گذاري؟

فرمود: چرا اين كار را بر عهده ي ديگران قرار دهم؟ افرادي كه از من بهتر بودند هميشه از اين كارها مي كردند.

پرسيد: مثلا چه كساني؟

حضرت فرمود: براي مثال رسول اكرم و اميرمؤمنان و همه ي پدران و اجدادم. زيرا كار و فعاليت روي زمين، از روشها و سنتهاي پيامبران و جانشينان آنها و بندگان شايسته ي خداوند است. [13] .

«معتب» غلام و محرم اسرار امام جعفر صادق عليه السلام بود و بعد از شهادت آن حضرت، اين افتخار را يافت كه باقي عمر را در پيشگاه امام كاظم عليه السلام سپري سازد. از او روايت كرده اند كه گفت: حضرت موسي بن جعفر در باغ خرمايش در حال كار و فعاليت بود و شاخه مي بريد. يكي از غلامان را در اين موقع مشاهده كردم كه پنهاني دسته اي از خوشه هاي خرما را برداشت و آن را پشت ديواري انداخت.

من نزد او رفتم و بازخواستش كردم. او انكار كرد، ولي وقتي خوشه ي خرما را آوردم، رنگش پريد. او را نزد امام بردم و عرض كردم: من اين غلام را ديدم كه اين خوشه ها را پنهاني پشت ديواري انداخت تا بعد آن را بردارد.

و خوشه ي خرما را به امام نشان دادم. حضرت رو به غلام كرد و پرسيد: آيا



[ صفحه 120]



گرسنه مانده بودي؟

گفت: نه آقاي من.

فرمود: آيا به آن احتياج داشتي؟

عرض كرد: نه آقاي من.

فرمود: پس چرا اين را برداشتي؟

گفت: يك دفعه دلم خواست كه اين كار را بكنم و مي دانم بد كرده ام و عذر مي خواهم مرا ببخشيد.

حضرت فرمود: درستش اين بود كه به من مي گفتي. ولي برو اين خوشه ي خرما هم مال تو. ديگر چنين كاري نكن.

سپس فرمود: او را رها كنيد و اين موضوع را براي كسي تعريف نكنيد. - تا آبرويش محفوظ بماند. - [14] .

-امام كاظم چند غلام سياه داشت كه در اداره ي مزرعه و باغ به ايشان كمك مي كردند و در كار خود ماهر و خبره بودند. امام بعضي مواقع در مورد كارهاي مزرعه با آنها مشورت مي كرد. عده اي از اصحاب گفتند: اي پسر رسول خدا، چرا با غلامان مشورت مي كنيد. اينكار در شأن شما نيست.

امام فرمود: آنها در باغ و مزرعه كار مي كنند و صاحب تجربه هستند. شايد، خداوند خير را بر زبان آنها جاري كند. من نظر آنها را درباره ي آنچه مي دانند مي پرسم، نه در مورد آنچه نمي دانند. تجربه و هشياري به سياهي و سفيدي و رنگ پوست بدن نيست. [15] .

-«عبدالرحمن بن يعقوب» يكي از افراد معروف و سرشناسي بود كه با امام موسي كاظم عليه السلام مخالف بود. او مجلس درسي داشت كه عده اي در آن شركت مي كردند. او در مجلس درس عقايد خودش را كه مخالف عقايد شيعه ي اماميه



[ صفحه 121]



بود. به آنها تدريس مي كرد. يكي از شاگردان او «جعفر جعفري» نام داشت كه خواهرزاده اش هم بود. جعفر بر خلاف دايي اش از پيروان و دوستداران امام كاظم به شمار مي رفت و عقايد دايي اش را نمي پسنديد، با اين حال در مجلس درس دايي اش هميشه شركت مي كرد. روزي امام به او فرمود: چرا به مجلس درس ابن يعقوب مي روي؟ مردم تو را مي بينند و اين خوب نيست.

به عرض رساند: او دايي من است و گاهي به ديدارش مي روم.

حضرت فرمود: اما او درباره ي خدا سخنان نادرستي مي گويد و عقايدش فاسد است. يا با او همنشين باش و يا با ما باش و او را رها كن.

عرض كرد: درست است كه او عقيده ي فاسدي دارد. اما چه زياني دارد كه من به سراغش بروم؟ من كه با او هم عقيده نيستم و حرفهايش را هم قبول نمي كنم.

فرمود: همنشين از شر همنشين در امان نيست. آيا داستان آن شخص را كه در زمان حضرت موسي زندگي مي كرد، شنيده اي؟

گفت: نه.

فرمود: آن مرد خودش از اصحاب و ياران حضرت موسي بود و پدرش از پيروان فرعون. وقتي قوم بني اسرائيل كه موسي را به پيامبري پذيرفته بودند، از رود نيل مي گذشتند، پسر خوب به ديدار پدر فاسق و گمراهش رفته بود و همراه لشكر فرعون غرق شد.

وقتي به حضرت موسي خبر دادند، فرمود: آن مرد غرق شد، خدا رحمتش كند. او با عقيده ي پدرش مخالف بود. اما وقتي عذاب الهي به مردم بدكار مي رسد، هر كس با آنان همنشين باشد، راه فراري ندارد و او هم گرفتار مي شود. [16] .

-از امام كاظم عليه السلام نقل شده كه فرمود: روزي مردي كه ظاهري ديندار و خيرانديش مي نمود، خدمت امام صادق عليه السلام شرفياب شد و عرض كرد: يا اباعبدالله، چرا اموال خود را پخش كرده اي؟ آيا اگر همه ي آنها را در يك جا جمع



[ صفحه 122]



مي كردي درآمدش بيشتر و حساب و كتابش آسانتر نبود؟ - گويا امام دارايي خود را در كارهاي مختلفي از جمله خريد و فروش، زراعت، دامداري و غيره به كار انداخته بود و از هر كدام سود اندك و عادلانه اي مي برد كه بيشتر آن را نيز براي كمك به مستمندان خرج مي كرد. -

امام صادق در پاسخ او فرمود: من اموال خود را تقسيم كرده ام تا عده ي بيشتري از مردم از آن بهره مند شوند. اگر آسيب و آفتي به يكي از آنها برسد، ديگر قسمتها محفوظ مي ماند و جمع همه ي آنها به يك كيسه مي ريزد. [17] .

-مردي خدمت امام موسي كاظم عليه السلام شرفياب شد و عرض كرد: از دنيا خسته و ملول و دلتنگ شده ام و از خدا آرزويي جز مرگ ندارم.

امام فرمود: به جاي آرزوي مرگ، زندگي را آرزو كن تا بتواني خداوند را اطاعت و عبادت كني نه اينكه به عصيان و نافرماني بپردازي. اگر زندگي كني و نيكوكار باشي، بهتر از آن است كه بميري و بعد از آن هيچ كار خوب و بدي از دستت برنيايد و قادر به انجام هيچ كاري نباشي. [18] .

-كاروان بزرگي از مردم شام و مدينه به خانه ي خدا مي رفتند. در اين كاروان امام كاظم عليه السلام نيز حضور داشت. هارون خليفه ي مستبد و ديگر اشراف و بزرگان بني عباس نيز در كاروان حضور داشتند.

روزي امام در كنار هارون در حال حركت بود. يكي از اطرافيان براي اذيت كردن امام از ايشان پرسيد: آيا براي شخص محرم در سفر حج جايز است كه در كجاوه بنشيند و سقف آن بر سرش سايه بيندازد.

حضرت پاسخ داد: در حال اختيار جايز نيست مگر اينكه در حالت اضطرار و اجبار باشد.

آن شخص دوباره پرسيد: آيا جايز است كه شخص محرم در حال اختيار در



[ صفحه 123]



در زير سايه راه برود؟

فرمود: آري.

سؤال كننده با صداي بلند خنديد، مثل اينكه مي خواست امام را مسخره كند و بگويد كه مگر بين سايه ي كجاوه با سايه هاي ديگر فرقي هست؟

امام به او رو كرد و فرمود: روش رسول الله اين بود كه آن حضرت در سفر حج، سقف كجاوه را از روي آن بر مي داشت ولي در زير سايه راه مي رفت. آيا از روش رسول اكرم تعجب مي كني و آن را مسخره مي كني؟

سپس خطاب به او فرمود: در احكام خدا قياس نمي توان كرد. هر كس حكمي را با حكم ديگري قياس كند، از راه راست منحرف مي شود. راه درست پيروي از دستور و روش پيامبر است. آن شخص خاموش شد و نتوانست پاسخي به آن حضرت بدهد. [19] .

-از «فضل بن ربيع» دربان كاخ هارون الرشيد نقل شده است كه گفت: يك سال هارون مي خواست به سفر حج برود. براي اينكه عظمت و شوكت خود را به چشم مردم، به خصوص علويان بكشد، با صد هزار نفر از سربازان خود از بغداد به طرف مكه حركت كرد. شكوه و جلال اين كاروان به قدري زياد بود كه هيچيك از كاروانهايي كه به قصد سفر حج از بغداد به طرف مكه راه افتاده بودند به خودشان جرأت نمي داند از كاروان خليفه جلو بزنند تا اينكه به مكه رسيدند.

ايام حج فرا رسيد و خليفه در حالي كه لباس احرام بر تن كرده بود وارد مسجدالحرام شد و شروع به طواف خانه ي خدا كرد. با اينكه آنجا براي خودنمايي و تشريفات و بزرگ نمايي نبود، و همه مردم لباس سفيد و ساده ي احرام به تن داشتند؛ سربازان هارون مردم را كنار مي زدند و براي او جا باز مي كردند و نمي گذاشتند كسي از خليفه جلو بيفتد.

در اين ميان يكي از زايران كه براي هارون و اطرافيانش ناشناس مي نمود، از



[ صفحه 124]



هارون جلو افتاد و سربازان هر كار كردند، نتوانستند او را عقب بزنند. هنگامي كه به حجرالاسود رسيدند، مرد غريبه قبل از خليفه سنگ را لمس كرد و بوسيد و شروع به دعا خواندن كرد.

يكي از سربازان كه از جسارت مرد غريبه عصباني شده بود به او گفت: اي اعرابي! از پيش روي خليفه كنار برو!

غريبه پاسخ داد: در اينجا همه ي مردم با هم برابر و مساوي هستند و خليفه با غير خليفه فرق ندارد. خداوند فرموده است شهري و بياباني با هم مساوي هستند.

خليفه به سربازان خود دستور داد كاري به كار او نداشته باشند. هنگام نماز در «مقام ابراهيم» هم آن مرد زودتر از خليفه به نماز ايستاد. پس از پايان مراسم، هارون كه از جسارت مرد غريبه خوشش آمده بود، دستور داد او را به حضورش بياورند.

ربيع، مرد غريبه را در گوشه اي مشغول نماز ديد. به او نزديك شد و پس از نماز به او گفت: اميرالمؤمنين تو را احضار كرده است!

غريبه گفت: من با كسي كاري ندارم. هر كس با من كار دارد، نزد من بايد بيايد!

جواب را به هارون دادند. برخاست و نزد آن مرد رفت. سلام كرد و پاسخ شنيد. بعد پرسيد: اجازه هست من بنشينم؟

غريبه گفت: اينجا نه مال من است و نه مال تو. خانه ي خدا و محل امن است. مي خواهي بنشين و مي خواهي برو.

هارون نشست و پرسيد: اي اعرابي! چه چيز تو را جسور كرده بود كه از من سبقت بگيري؟

غريبه گفت: هر كس زودتر به اينجا برسد، حق دارد مراسم را زودتر انجام دهد. اين لباس احرام را هم به همين دليل مي پوشند تا همه با هم يكسان باشند!

هارون گفت: سؤالي از تو مي پرسم، اگر جواب دادي كه هيچ و گرنه دستور مي دهم تو را مجازات كنند.



[ صفحه 125]



غريبه پرسيد: پرسش تو پرسش يك دانش آموز از يك استاد است يا براي تكبر و خودنمايي مي خواهي بپرسي؟

هارون گفت: نه، سؤال من سؤال يك طلبه ي مشتاق علم است!

گفت: در اين صورت همانند يك طلبه، محترمانه و با ادب كنار استادت بنشين و هر چه مي خواهي بپرس!

قيافه و طرز حرف زدن غريبه براي هارون آشنا بود ولي هر كاري مي كرد نمي توانست او را به جا آورد. بالاخره خليفه پرسيد: عملهاي واجب كدام هستند؟

پاسخ شنيد: "1، - 5 - 17 - 34 - 94 - 135 - بر 17 - از 12 تا يكي - از 40 تا يكي - از 205 تا يكي - از عمر يك - يك به يك."

خليفه كه متوجه چيزي نشده بود با صداي بلند خنديد و گفت: من از واجبات مي پرسم و تو عدد برايم رديف مي كني و حساب مي كني؟

غريبه گفت: مگر نمي داني كه بناي جهان روي حساب است. دين اسلام براساس حساب است. خداوند اعمال بندگان را حساب مي كند و روز قيامت روز حساب است. نظام جهان روي حساب است. ولي بي نظميها ناشي از بي حسابي است و...

خليفه كه شگفت زده شده بود، گفت: راست مي گويي. حالا معني اين عددها را برايم بيان كن. كه اگر بي حساب حرف زده باشي جانب را از دست مي دهي.

ربيع هم گفت: پرهيزكار باش و از خدا بترس تا خليفه تو را عفو كند.

غريبه خنديد. هارون پرسيد: براي چه مي خندي؟

گفت: تعجب مي كنم از جهل و بي خبري شما و اينكه كدام بي خبرتر هستيد. كسي كه مرگ حتمي را جلو مي اندازد يا كسي كه اجل رسيده را به عقب مي اندازد.

اما اينكه گفتم "1"، منظور دين اسلام است و در دين اسلام "5" نماز در "5" وقت واجب است كه "17" ركعت است و "34" سجده دارد و "94" تكبير. "135" تسبيح.



[ صفحه 126]



اما اينكه گفتم از "12 تا يكي"، روزه ي ماه رمضان است كه از 12 ماه يك ماه آن واجب است. اما از "40 - تا يكي"، و "از 205 تا يكي"، منظور زكات و صدقه ي واجب است. اما "از عمر يك"، يك بار حج گذاردن و خانه ي خدا را زيارت كردن واجب گرديده است. اما «يك به يك»، قصاص و كشتن است كه خداوند در قرآن فرموده:

«يك نفر در مقابل يك نفر»

هارون كه از اين همه علم و آگاهي آن مرد خوشش آمده بود، گفت: به خدا قسم خوب گفتي و خوب فهميدم.

سپس دستور داد يك كيسه پر از سكه ي طلا بياورند. آن مرد گفت: اي خليفه! اين بدره را براي چه به من مي بخشي؟ من كه چيزي از تو نخواستم.

خليفه پاسخ داد: جايزه اي است براي شيريني كلام حق و تعليم آن.

مرد گفت: حالا من هم از تو سؤالي مي پرسم. اگر جواب گفتي اين كيسه ي طلا را به خودت جايزه مي دهم. اگر جواب ندادي، بگو دو كيسه بياورند تا به فقراي مكه صدقه دهيم.

هارون دستور داد، كيسه اي ديگر پر از سكه ي طلا آوردند و گفت: هر چه مي خواهي بپرس.

آن مرد گفت: بگو بدانم جانوري كه «خنفساء» [20] نام دارد، آيا با پستان به بچه شير مي دهد، يا با دهان خوراك به دهان بچه اش مي گذارد؟

هارون متحير ماند و گفت: اي اعرابي! از مثل من خليفه، چنين سؤالي مي كنند؟

مرد پاسخ داد: من شنيده ام كه پيامبر خدا فرمود: كسي كه امير و پيشوا و خليفه قومي مي شود، بايد علم و عقل او بيش از همه ي مردم باشد. و تو كه پيشواي اين مردم هستي و خود را اميرالمؤمنين مي شماري، لازم است هر چه از تو مي پرسند، جواب دهي.

هارون گفت: نه، قسم به خدا نمي دانم. آيا خودت مي داني؟ اگر گفتي، اين



[ صفحه 127]



دو كيسه زر مال توست.

مرد گفت: خداوند عالم، نوزاد بعضي از جانوران را نه توسط سينه ي مادرش و نه از راه دهان روزي مي دهد. بلكه روزي آنها در درون خودشان قرار دارد كه چون متولد مي شوند از درون خود قوت و غذا مي گيرند و رشد مي كند، مانند خنفساء كه از بدن خود تغذيه مي كند و در خاك زندگي مي كند.

هارون گفت: قسم به خدا،اين طور چيزي را نديده بودم و نشنيده بودم. حالا دو كيسه ي زر مال توست. مرا خوشحال كردي و علم آموختي.

آن مرد، دو كيسه ي زر را همان جا ميان فقرا تقسيم كرد و روانه شد. هارون او را نگاه مي كرد و مي گفت: دانا مردي به صورت اعرابي بياباني! بعد دستور داد تحقيق كنند كه آن مرد كه بود و از كجا آمده بود.

خبر آوردند كه آن مرد اعرابي و بياباني نبوده، بلكه نامش «موسي بن جعفر» عليهماالسلام است و از اولاد پيامبر است و از مدنيه به حج آمده است.

هارون گفت: قسم به خدا، دلم گواهي مي داد كه چنين شخصي بايد ميوه ي شجره ي طيبه ي رسالت باشد. و چون خودش مي خواست ناشناس بماند، بگذاريد همان طور باشد تا بعد. [21] .



[ صفحه 128]




پاورقي

[1] مدرك بالا - ص 281.

[2] مدرك بالا.

[3] ابن شهرآشوب - مناقب - ج 4 - ص 297.

[4] ارشاد - ص 277 و 279.

[5] مدرك بالا - ص 278.

[6] تاريخ بغداد - ج 13 - ص 28.

[7] مدرك بالا - ص 29.

[8] قرآن كريم - سوره ي حجرات - آيه 12.

[9] قرآن كريم - سوره طه - آيه 82.

[10] شهيد دستغيب - قلب سليم - ج 2 - ص 214.

[11] شهيد دستغيب - سراي ديگر - ص 56.

[12] شهيد دستغيب - اخلاق اسلامي - ص 92.

[13] شهيد مطهري - داستان راستان - ج 1 - ص 92.

[14] كليني - اصول كافي - ج 3 - ص 168.

[15] آذر يزدي - قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب - ج 8 - ص 158.

[16] حكايات المعصومين - ص 72.

[17] حكايات المعصومين - ص 76.

[18] شيخ صدوق - عيون الاخبار - ج 1 - ص 243.

[19] ارشاد - ج 2 - ص 226.

[20] خنفسا نام عربي حيواني است به شكل لاك پشت يا كفشدوزك، ولي به اندازه نصف گردو و سياه رنگ كه آن را در يزد و كرمان «بالشت مار» مي نامند و مي گويند گزنده است و در شكمش چيزي لجن مانند و بدبو است. آن را نمي كشند بلكه سيخي به پشت آن فرو مي كنند و به ديوار مي زنند تا خشك شود.

[21] آذر يزدي - قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب - ج 8 - ص 154.