بازگشت

علم امام


بي ترديد امامان پاك ما - كه جانشينان بر حق آخرين فرستاده ي الهي حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم هستند، - وارثان علوم الهي آن بزرگوار نيز به شمار مي روند. خود پيامبر نيز بارها در اين مورد تصريحاتي به مردم فرموده بود. يكي از مشهورترين و متواترترين اين احاديث چنين است من شهر علم هستم و علي در آن است. هر كس جوياي علم است بايد از در آن وارد شود.

بنابراين علم و دانش عميق و فراگير يكي از ويژگي هايي است كه خداوند به پيامبران و اولياي خاص خويش عنايت فرموده است و امامان ما حظ و بهره اي عظيم از اين موهبت خداداد دارند.

شكل مخصوص اين ويژگي، ارتباط با خداي جهان و برخورداري از علوم غيبي مخصوصي است كه خيال و اوهام در آن راه ندارد و مثل وحي پيامبران از دروغ و نادرستي بر كنار است. با اين تفاوت كه اوصياء و امامان، پيامبر نبودند و دين جديدي نمي آورند و پاسدار و مبلغ دين پيامبر و رهبر امت بودند.

در روايات اسلامي، نمونه هاي علوم ماورايي هر يك از امامان ما، به قدري فراوان است كه براي هيچ مسلمان آگاه و بي غرضي جاي ترديد باقي نمي گذارد كه آن بزرگواران بر دانشي ژرف و الهي تكيه داشتند و هرگاه صلاح مي ديدند براي



[ صفحه 129]



هدايت پيروان، گوشه اي از دانسته هاي غيبي خويش را آشكار مي كردند.

آشكار كردن علوم الهي، در مورد امام كاظم عليه السلام به خصوص از اين جهت اهميت مي يابد كه امام صادق به علت خفقان شديد حاكم بر جامعه ي آن روز، و حكومت مستبد و جابرانه ي منصور، آشكارا جانشين خود را به مردم معرفي نكرده بود. اما زماني هم رسيد كه امام كاظم با استفاده از موهبت علم الهي، بايد خود را به مردم معرفي مي كرد و امامت خود را اثبات مي كرد و شيعيان را از حيرت و سردرگمي نجات مي داد. در زير به چند نمونه از اين موقعيتها اشاره شده است:

«هشام بن سالم» مي گويد: بعد از شهادت امام صادق عليه السلام مردم در مدينه جمع شده بودند تا بفهمند كه جانشين آن حضرت كيست. در ميان آنان شايع شده بود كه «عبدالله» - يكي از فرزندان امام صادق - جانشين آن حضرت و امام و پيشواي مسلمانان است. مردم دسته دسته به خانه ي «عبدالله» مي رفتند تا به او تبريك بگويند. من و «مؤمن الطاق» نيز همراه مردم به خانه ي عبدالله رفتيم تا ببينيم موضوع از چه قرار است.

وقتي خانه خلوت شد نزد عبدالله رفتيم و تصميم داشتيم او را بيازماييم تا معلوم شود علم امامت در او هست يا خير. مؤمن الطاق از او چند سؤال پرسيد، از جمله پرسيد: زكات مال چقدر است؟

گفت: در دويست درهم، پنج درهم.

پرسيدم: اگر شخصي فقط صد درهم پول داشته باشد، چقدر بايد زكات بدهد؟

گفت: دو و نيم درهم بايد زكات بدهد.

گفتم: قسم به خدا كه «مرجئه» نيز چنين حرفي نمي زنند كه تو مي زني.

عبدالله دستهايش را رو به آسمان گرفت و گفت: قسم به خدا كه من نمي دانم مرجئه در اين مورد چه عقيده اي دارند.

ما چند سؤال از او پرسيديم و او نتوانست به هيچكدام از آنها پاسخ دهد. بر ما



[ صفحه 130]



ثابت شد كه او امام نيست. به حالت قهر و اعتراض از خانه اش خارج شديم و حيران و سرگردان بوديم كه چكار كنيم و امام راستين را چگونه و در كجا پيدا كنيم.

در يكي از كوچه هاي مدينه نشسته بوديم و غرق درياي تفكر بوديم كه ديديم پيرمردي از دور به من اشاره مي كند و مرا نزد خود مي خواند. بسيار ترسيديم كه مبادا او جاسوس منصور باشد. زيرا منصور جاسوسان بسياري در شهر و در ميان مردم گمارده بود تا اولا جانشين امام صادق را شناسايي كنند و ثانيا شيعيان را تحت نظر داشته باشند. و اعمال و رفتار و گفتار آنان را گزارش كنند.

من به مؤمن الطاق گفتم: آن پيرمرد فقط مرا صدا مي زند، بنابراين با تو كاري ندارد. پس برخيز و از اينجا دور شو تا اگر بلايي هست فقط بر سر من نازل شود و تو بي جهت گرفتار نشوي.

مؤمن الطاق برخاست و از من فاصله گرفت. من نزد پيرمرد رفتم. او گفت كه وي را دنبال كنم. من پشت سرش مي رفتم و جرأت نداشتم سؤالي بپرسم و اميدي به زنده ماندن نداشتم.

پس از مدتي كنار خانه اي توقف كرديم. كنار در خادمي ايستاده بود. او مرا به خادم سپرد و رفت. خادم مرا به داخل خانه برد. ديدم حضرت موسي بن جعفر فرزند گرامي امام صادق در اتاقي نشسته است. وارد شدم و سلام كردم و جواب گرفتم و گوشه اي نشستم.

او فرمود: اگر سؤالي داري براي يافتن جواب آن فقط به من مراجعه كن نه به گروههاي منحرف و گمراه ديگر.

اين عبارت را سه بار تكرار فرمود. من قوت قلبي يافتم و پرسيدم: فدايت شوم، آيا امام صادق دار فاني را وداع گفته است؟

فرمود: بله.

پرسيدم: فدايت شوم، بعد از او چه كسي پيشوا و امام ما خواهد بود؟

فرمود: اگر خداوند بخواهد تو را به راه راست هدايت كند، به هر وسيله اي



[ صفحه 131]



اين كار را انجام خواهد داد.

عرض كردم: پدر و مادرم فداي شما، عبدالله گمان مي كند كه بعد از پدر شما، جانشين آن حضرت است.

فرمود: عبدالله دوست دارد كه خداوند عبادت نشود.

عرض كردم: آيا شما امام هستيد؟

فرمود: نمي توانم به اين سؤال تو پاسخ دهم.

با خودم گفتم كه سؤال را درست نپرسيدم. لذا مجددا پرسيدم: فدايت شوم، آيا كسي بر شما امام است؟

فرمود: نه.

عرض كردم: اجازه هست چند سؤال از شما بپرسم، همان طور كه از پدر گرامي شما مي پرسيدم؟

فرمود: بپرس و جواب بشنو، ولي فاش نكن كه بيم كشته شدن و مرگ در ميان است.

من چندين سؤال پرسيدم و او با وقار و طمأنينه به همه ي آنان پاسخ درست و منطقي داد. فهميدم كه او اقيانوس بي انتهاي علوم و معارف الهي است چنان هيبت و عظمت آن حضرت در دل من جا گرفت كه تا آن وقت چنين حالتي به من دست نداده بود. در انتها به حضرت گفتم: بسياري از پيروان شما در حيرت و جستجو هستند و دنبال جانشين پدرتان مي گردند. آيا موضوع امامت شما را با آنان در ميان بگذارم؟

فرمود: به هر كس كه اطمينان داري، اطلاع بده و از آنها پيمان بگير كه اين موضوع را براي كسي فاش نكنند كه موضوع مرگ و زندگي در ميان است. و با دست به گلويش اشاره كرد.

من با امام خداحافظي كردم و از خانه خارج شدم و اين موضوع را به مؤمن الطاق و ابوبصير و مفضل و ساير ياران امام صادق اطلاع دادم. آنها نيز به حضور امام



[ صفحه 132]



شرفياب شدند و به امامت آن بزرگوار يقين كردند. كم كم اين موضوع در ميان مردم پيچيد و بازار عبدالله كساد شد و مردم او را ترك كردند. عبدالله علت بي اعتنايي مردم را تحقيق كرد. به او گفتند كه من مردم را از دورش پراكنده ساخته ام. او هم عده اي را گماشته بود تا هرگاه مرا بيابند بر سرم بريزند و مرا كتك بزنند. [1] .

-همچنين روايت شده است كه شيعيان نيشابور جمع شدند و مبلغ بسيار زيادي پول را كه بابت حقوق شرعي بدهكار بودند به «محمد بن علي نيشابوري» دادند تا به دست امام برساند. همچنين جزوه اي به او دادند كه شامل هفتاد ورق بود و روي هر ورق يك سؤال نوشته بودند و در زير آن جايي براي جواب خالي گذاشته بودند. هر دو ورق را هم روي هم گذاشته و سه بند دور آن بسته بودند و بندها را مهر و موم كرده بودند تا كسي آن را باز نكند به او گفتند كه اين اوراق را به امام بدهد و شب بعد آن را از امام پس بگيرد، به صورتي كه هيچكدام از مهرها شكسته نشده باشد و او به اختيار خود پنج تا از مهرها را بشكند و نامه را باز كند و ببيند كه آيا به سؤالات جواب داده شده است يا خير. و اگر به سؤالات پاسخ داده شده بود، بدون اينكه مهرها باز شود، معلوم مي شود كه آن شخص، امام است و او تمام حقوق شرعي را در اختيار امام قرار دهد.

موقع عزيمت كاروان، پيرزن با ايمان و پارسا و فقيري كه «شطيطه» نام داشت به «محمد بن علي» مراجعه كرد و يك درهم پول و يك جامه به قيمت چهار درهم به او داد و گفت: اين حقوق شرعي من است كه آن را براي امام مي فرستم اگر چه كم است. ولي نبايد به خاطر كم بودن از پرداخت حقوق شرعي خودداري كرد.

«محمد بن علي» وارد مدينه شد و خبر شنيد كه امام صادق عليه السلام به شهادت رسيده است. عده اي مي گفتند كه «عبدالله» جانشين امام ششم است. او نزد عبدالله رفت و سؤالات را در اختيار او نهاد. عبدالله نتوانست به سؤالات جواب دهد و همه ي مهرها را هم شكست. محمد فهميد كه او امام نيست، بنابراين بدون اينكه



[ صفحه 133]



پولي به او پرداخت كند از نزد وي خارج شد.

در كوچه هاي مدينه مي گشت و در زير لب زمزمه مي كرد: "خداوندا، مرا به راه خودت هدايت كن." تا اينكه پسركي او را صدا زد و گفت: آن كس كه تو به دنبالش مي گردي، در انتظار توست. به دنبال من بيا.

محمد به دنبال پسرك روان شد. پسر او را به خانه موسي به جعفر برد. محمد داخل شد و عرض ادب كرد. حضرت فرمود: اي محمد! چقدر زود نااميد شدي؟ من حجت و ولي خدا هستم.

سپس فرمود: سؤالها را نزد من بياور تا من بدون باز كردن نامه ها و شكستن مهرها پاسخ تو را بدهم. و نيز آن يك درهم و جامه ي چهار درهمي شطيطه را نيز نزد من بياور.

محمد دستور حضرت را انجام داد. وقتي نامه ها را باز كرد، ديد كه امام به همه ي آنها كتبا پاسخ داده است. پس تمام اموال شرعي و نيز سهميه ي آن زن را نزد امام برد و به ايشان تقديم كرد. امام يك كيسه ي پول كه در آن چهل درهم بود و يك تكه پارچه به محمد داد و فرمود: سلام مرا به آن زن باايمان برسان و اين كيسه ي پول را از طرف من به او هديه بده و اين پارچه نيز قسمتي از كفن من است، كه خواهرم برايم بافته است. آن را نيز به آن پيرزن بده و به او بگو كه پس از دريافت اين هدايا، نوزده روز بعد از دنيا خواهد رفت. شانزده درهم از آن را خرج كفن و دفن خودش سازد و بيست و چهار درهم را باقي بگذارد تا برايش صدقه بدهند.

سپس امام مقداري از مالها را برداشت و مقداري ديگر را به محمد پس داد و به او فرمود كه آنها را به صاحبانش باز پس دهد. همچنين دستور داد كه اين موضوع را براي كس فاش نسازد تا وقتي كه فشار حكومت منصور كاسته شود.

محمد به نيشابور بازگشت و متوجه شد تمام كساني كه امام پول آنها را باز پس فرستاده، از مذهب تشيع خارج شده اند، لذا پول آنها را به ايشان پس داد و هداياي امام را نيز به آن زن با ايمان رسانيد.



[ صفحه 134]



همان گونه كه امام پيش بيني فرموده بود، نوزده روز پس از ورود محمد به نيشابور، آن زن دار فاني را وداع گفت. [2] .

«علي بن يقطين» وزير هارون الرشيد كه مردي صالح و پرهيزكار و با ايمان بود و در خفا از امام موسي كاظم عليه السلام پيروي مي كرد، دو تن از ياران نزديك و مطمئن خود را فراخواند و به آنها گفت: دو شتر قوي و رونده، همين امروز خريداري كنيد و از بيراهه به طرف مدينه برويد. پس از رسيدن به مدينه حضور حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام شرفياب شويد و اين پولها و كاغذها را به ايشان بدهيد.

به آنها توصيه كرد كه مراقب باشند به دست جاسوسان و مأموران خليفه گرفتار نشوند و راز آنها فاش نگردد و در اين مورد با هيچ كس صحبت نكنند.

آن دو نفر به كوفه رفتند و دو شتر قوي بنيه خريدند و به سوي مدينه راه افتادند.

هنوز كمي از كوفه دور نشده بودند كه ديدند دو سوار به سوي آنها مي آيند. بسيار ترسيدند و جان خود را از دست رفته ديدند. اما وقتي آن دو سوار نزديك شدند، مشاهده كردند كه يكي از آنها حضرت امام كاظم عليه السلام و ديگري خدمتكار حضرت است.

آن دو نفر سلام و عرض ادب كردند. امام به آنها فرمود كه كاغذهايي را كه علي بن يقطين ارسال داشته است به وي بدهند. آن دو اطاعت كردند و پولها و كاغذها را در اختيار امام گذاشتند.

امام سپس از آستين خود چند نامه بيرون آورد و به ايشان داد و فرمود: اين جواب نامه هاي علي بن يقطين است. آنها را سريعا به او برسانيد.

آنها دستور امام را اطاعت كردند و برگشتند. و علي بن يقطين از اينكه جواب نامه هايش در كمتر از يك روز به وي رسيد، بسيار شاكر و خرسند شد و بر اطمينان



[ صفحه 135]



قلبي اش افزوده گرديد. [3] .

«موسي بن بكير» روايت كرده است كه: امام موسي كاظم عليه السلام، نامه اي به من داد و فرمود: به دستوراتي كه در اين كاغذ نوشته شده است، عمل كن و نيتجه را به من گزارش بده.

من كاغذ را گرفتم و زير جانماز خود گذاشتم. چند روز گذشت و من فراموش كردم كاغذ را از آنجا بردارم.

مدتي بعد، براي انجام كاري حضور امام شرفياب شدم. حضرت از من پرسيد: آن نامه را چكار كردي؟

عرض كردم: در خانه است.

فرمود: اي موسي! هرگاه به تو دستور دادم كه كاري را انجام دهي، اطاعت كن.

سپس از كنار خود نامه اي برداشت و به من داد و وقتي به كاغذ نگاه كردم، فهميدم كه همان نامه اي است كه زير جانماز جا گذاشته بودم و فراموش كرده بودم كه آن را بردارم. [4] .

-آن هنگام كه هارون خليفه ي غاصب و ستم پيشه ي عباسي، امام موسي كاظم عليه السلام را به زندان انداخته بود، دو تن از شاگردان «ابوحنيفه» كه هر دو از دانشمندان ديني بنام آن عصر بودند، تصميمي گرفتند نزد امام بروند و در مورد مسايل ديني با حضرت بحث كنند تا ايشان را شكست بدهند و بي اعتبار سازند.

وقتي آن دو نفر به زندان رسيدند، زندانبان نزد امام رفت و عرض كرد: نوبت نگهباني من به پايان رسيده و من اكنون به خانه مي روم. اگر كاري از دست من بر مي آيد و يا چيزي مي خواهيد، بفرمائيد تا براي شما تهيه كنم و فردا برايتان بياورم.

امام فرمود: برو من كاري با تو ندارم.



[ صفحه 136]



وقتي آن مرد رفت، حضرت به آن دو نفر كه شاهد صحنه بودند فرمود: تعجب نمي كنيد از اين مرد كه امشب مي ميرد، اما مي خواهد كارهاي فرداي مرا انجام دهد؟

هر دو برخاستند و بدون آنكه سخني بگويند از زندان خارج شدند و به يكديگر گفتند: ما امشب آمده بوديم با او در مورد مسايل شرعي بحث و احتجاج كنيم، اما او خبر از غيب مي دهد. براي اينكه به صحت گفتارش پي ببريم، بهتر است كسي را به در خانه زندانبان بفرستيم كه تا صبح آنجا كشيك دهد و ببيند كه چه اتفاقي خواهد افتاد.

نيمه شب بود كه مأمورشان آمد. در حالي كه نفس نفس مي زد و هيجان زده شده بود، خبر داد كه زندانبان نيمه شب درگذشته است. آنها به خانه ي زندانبان رفتند و متوجه شدند كه او بدون آنكه بيماري داشته باشد، در عين سلامتي و جواني، سكته كرده و درگذشته است.

آن دو عالم روز بعد نزد امام كاظم عليه السلام رفتند و عرض كردند: ما مي خواهيم بدانيم شما اين علم را از كجا كسب كرده اي؟

فرمود: اين علم از آن علومي است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به علي مرتضي عليه السلام تعليم داده بود. از آن علومي نيست كه ديگران بتوانند آن را به دست آورند.

آن دو نفر متحير و مبهوت شدند، زيرا جوابي نداشتند. اين بود كه برخاستند و شرمنده از زندان خارج شدند. [5] .

-«شعيب» مي گويد: روزي به حضور امام كاظم عليه السلام شرفياب شدم. حضرت فرمود: فردا مردي از «مغرب» نزد تو مي آيد و در مورد من از تو سؤال مي كند. هرگاه چنين پرسشي كرد، بگو: موسي بن جعفر ولي خدا و جانشين امام صادق عليه السلام است.



[ صفحه 137]



نام آن مرد يعقوب است. بلند قامت و چهارشانه است. او داناترين فرد قوم خود مي باشد، هر مسأله اي در مورد حلال و حرام از تو پرسيد، از طرف من به او جواب بده. و اگر خواست مرا ملاقات كند، مانعي ندارد، او را نزد من بياور.

روز بعد من در حال طواف بودم كه مرد قوي هيكلي به من نزديك شد و گفت: مي خواهم حال صاحبت را بپرسم.

گفتم: صاحب من كيست؟

گفت: موسي بن جعفر عليهماالسلام.

پاسخ داد: سؤالاتي در مورد مسائل شرعي دارم، مي خواهم از او جواب بگيرم.

گفتم: من از جانب آن حضرت وكيل هستم تا به سؤالات تو پاسخ دهم. نامت چيست؟

- يعقوب

- از كجا آمده اي؟

- از مغرب

- از كجا مرا شناختي؟

- در خواب ديدم كسي به من گفت: نزد شعيب برو و هر چه مي خواهي از او بپرس. بيدار شدم و سراغ تو را گرفتم. نشاني ات را به من دادند و مرا به اينجا راهنمايي كردند.

- در اينجا بنشين تا من طواف خود را به پايان برسانم.

پس از پايان طواف، نزد او رفتم و نشستم. او چند سؤال از من پرسيد. من به همه ي آنها پاسخ دادم و او را مردي عاقل و دانا يافتم. در پايان او گفت كه مايل است امام كاظم را زيارت كند. دست او را گرفتم و به خانه ي حضرت رفتيم. داخل خانه شديم و سلام و عرض ادب كرديم. چون امام نگاهش به آن مرد افتاد، فرمود: اي يعقوب! تو و برادرت ديروز وارد اينجا شديد و در راه در مورد موضوعي با يكديگر اختلاف پيدا كرديد. كار اختلاف بالا گرفت و به دعوا كشيده شد و يكديگر را دشنام



[ صفحه 138]



داديد و با هم قهر كرديد. اين كار در طريقه ي ما نيست و در طريقه و دين پدران ما هم نيست. ما هيچگاه پيروان خود را تشويق به انجام چنين كارهايي نمي كنيم. از خداوند يگانه ي بي شريك بپرهيز. به زودي مرگ ميان تو و برادرت جدايي مي افكند و تو سخت پشيمان خواهي شد. برادرت در همين سفر، پيش از آنكه به وطن برسد، خواهد مرد. و اين به سبب آن است كه شما «قطع رحم» كرديد و خداوند هم عمر شما را كوتاه كرد.

يعقوب عرض كرد: فدايت شوم. اجل من كي خواهد رسيد؟

فرمود: اجل تو نيز فرا رسيده بود، اما چون در ميان راه به ديدار عمه ات رفتي و «صله ي رحم» كردي، خداوند بيست سال بر عمرت اضافه فرمود.

آن مرد از محضر امام خارج شد و به سرزمين خودش بازگشت. سال بعد، آن مرد را در راه مكه ملاقات كردم و حالش را پرسيدم و در مورد برادرش نيز جويا شدم. گفت: برادرم در سفر سال پيش، در ميان راه درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد. [6] .

-يكي ديگر از ويژگيهاي برجسته و بي نظير امامان ما عليهم السلام كه تاريخ به خوبي از آن ياد كرده است، مناظرات و گفتگوهاي علمي آن بزرگواران با مخالفانشان است. ائمه با دلايل انكار ناپذير و منطق شكست ناپذير خود، همواره دشمنان را رسوا كرده و حقانيت شيعه و اهل بيت رسول الله را اثبات كرده اند.

امامان گرامي ما با دانش الهي خود در مورد هر سؤالي كه از آنان مي شد، پاسخي درست و كامل و در حد فهم پرسشگر مي دادند و هر كس حتي دشمناني كه با آنان به گفتگوي علمي مي نشستند، به عجز خويش و به قدرت انديشه ي ژرف و گسترده و احاطه ي كامل ائمه اعتراف مي كردند.

هارون الرشيد جبار خونريز و متكبر، امام كاظم عليه السلام را از مدينه به بغداد آورد و با ايشان به بحث نشست.



[ صفحه 139]



هارون گفت: مي خواهم از شما چيزهايي بپرسم كه مدتي است به ذهنم هجوم آورده است و تاكنون از كسي نپرسيده ام. به من گفته اند كه شما هرگز دروغ نمي گوييد. جواب مرا درست و راست بفرماييد.

امام فرمود: اگر من آزادي بيان داشته باشم، تو را از آنچه مي دانم در زمينه ي پرسش هايت آگاه خواهم كرد.

هارون گفت: در بيان آزاد هستيد. هر چه مي خواهيد بفرمائيد. و اما نخستين پرسش من: چرا شما و مردم معتقد هستيد كه شما فرزندان «ابوطالب» از ما فرزندان «عباس» برتريد. در حالي كه ما و شما از تنه يك درخت هستيم.

ابوطالب و عباس هر دو عموهاي پيامبر بودند و از جهت خويشاوندي با پيامبر، فرقي با يكديگر ندارند. امام فرمود: ما از شما به پيامبر نزديك تريم.

هارون گفت: چگونه؟

امام فرمود: چون پدر ما ابوطالب با پدر رسول اكرم برادر تني (از پدر و مادر يكي) بودند، ولي عباس برادر ناتني (تنها از سوي مادر) بود.

هارون گفت: پرسش ديگري دارم. چرا شما مدعي هستيد كه از پيامبر ارث هم مي بريد. در حالي كه مي دانيم هنگامي كه پيامبر رحلت كرد، عمويش عباس (پدر ما) زنده بود، اما عموي ديگرش ابوطالب (پدر شما) فوت كرده بود و معلوم است كه تا عمو زنده است، ارث به پسر عمو نمي رسد.

امام فرمود: آيا آزادي بيان دارم؟

هارون گفت: در آغاز سخن، عرض كردم كه داريد.

امام فرمود: امام علي بن ابي طالب مي فرمايد: با بودن اولاد، جز پدر و مادر و زن و شوهر، ديگران ارث نمي برند.

با بودن اولاد براي عمو، نه در قرآن و نه در روايات، ارثي ثابت نشده است. پس آنان كه عمو را در حكم پدر مي دانند، از پيش خود مي گويند و حرفشان مبنايي



[ صفحه 140]



ندارد (پس با بودن زهرا سلام الله عليها، كه فرزند رسول خداست، به عموي او عباس، ارثي نمي رسد.) علاوه بر اين از پيامبر در مورد حضرت علي نقل شده است كه فرمود: علي بهترين قاضي شماست.

همچنين از «عمر بن خطاب» نقل شده است كه: علي بهترين قضاوت كننده ي ما است.

و اين جمله، در حقيقت عنوان جامعي است كه براي حضرت علي به اثبات رسيده است، زيرا همه ي دانشهايي كه پيامبر، اصحاب خود را به آنها ستوده، از قبيل علم قرآن و علم احكام و مطلق علم، همه در مفهوم و معناي قضاوت اسلامي جمع است و وقتي مي گوييم علي در قضاوت از همه بالاتر است، يعني در همه ي علوم از ديگران بالاتر است.

(پس گفتار علي عليه السلام كه مي گويد: با بودن اولاد، عمو ارث نمي برد. حجت است و بايد آن را بپذيريم و گفته ي: عمو در حكم پدر است. را نپذيريم، زيرا به تصريح پيامبر، علي عليه السلام از ديگران به احكام دين اسلام آشناتر است.)

هارون گفت: سؤال ديگري دارم. چرا اجازه مي دهيد مردم شما را به پيامبر نسبت دهند و بگويند: فرزندان رسول خدا. در صورتي كه شما فرزندان علي هستيد. زيرا همه ي مردم به پدر خود نسبت داده مي شوند (نه به مادر) و پيامبر جد مادري شماست.

امام فرمود: اگر پيامبر زنده شده و از دختر تو خواستگاري كند، آيا دخترت را به ايشان مي دهي؟

هارون گفت: سبحان الله! چرا ندهم. بلكه در آن صورت بر عرب و عجم و قريش افتخار هم خواهم كرد.

امام فرمود: اما اگر پيامبر زنده شود، از دختر من خواستگاري نخواهد كرد و من هم نخواهم داد.



[ صفحه 141]



هارون گفت: چرا؟

امام فرمود: چون او پدر من است (اگر چه از طرف مادر) ولي پيامبر پدر تو نيست.

(پس مي توانيم خود را فرزند رسول خدا بدانيم.)

هارون گفت: پس چرا شما خود را ذريه ي رسول خدا مي داني و حال آنكه ذريه از سوي پسر است نه از سوي دختر.

امام فرمود: مرا از پاسخ اين پرسش معاف دار.

هارون گفت: نه، بايد پاسخ بفرمائيد و از قرآن دليل بياوريد.

امام فرمود: قرآن مي فرمايد:... و از ذريه ي اوست (ابراهيم): داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و زكريا و يحيي و عيسي، و بدين گونه نيكوكاران را پاداش مي دهيم. [7] .

اكنون از شما مي پرسم، كه عيسي كه در اين آيه ذريه ي ابراهيم به شمار آمده، آيا از سوي پدر به او منسوب است يا از سوي مادر؟

هارون گفت: طبق نص قرآن، عيسي پدر نداشته است.

امام فرمود: پس از سوي مادر ذريه ناميده شده است. ما نيز از سوي مادرمان فاطمه سلام الله عليها ذريه ي پيامبر محسوب مي شويم.

آيا آيه ي ديگري بخوانم؟

هارون گفت: بخوانيد.

امام فرمود: آيه مباهله را مي خوانم كه مي فرمايد: بگو بياييد فرزندانمان و فرزندانتان، زنانمان و زنانتان و نفسهايمان و نفسهايتان را بخوانيم و سپس يكديگر را نفرين كنيم كه خداوند لعنت خود را نثار دروغگويان كند. [8] .

هيچ كس ادعا نكرده است كه پيامبر در مباهله با مسيحيان «نجران»، جز علي و فاطمه و حسن و حسين، كس ديگري را براي مباهله با خود برده باشد. پس مصداق «فرزندانمان» در آيه ي مزبور، «حسن و حسين» عليهماالسلام هستند. با اينكه آنها از سوي



[ صفحه 142]



مادر به پيامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامي هستند.

هارون گفت: از ما چيزي نمي خواهيد؟

امام فرمود: نه، مي خواهم به خانه ي خويش باز گردم.

هارون گفت: در اين مورد بايد فكر كنيم. [9] .



[ صفحه 143]




پاورقي

[1] منتهي الآمال - زندگي امام كاظم عليه السلام.

[2] مدرك بالا.

[3] مدرك بالا.

[4] مدرك بالا.

[5] مدرك بالا.

[6] مدرك بالا.

[7] قرآن كريم - سوره انعام - آيه 84.

[8] قرآن كريم - سوره آل عمران - آيه 61.

[9] علامه ي مجلسي - بحارالانوار - ج 48 - ص 125.