بازگشت

تاريخ شهادت آن حضرت و بعضي از ستمها كه از خلفاي جور بر آن امام مظلوم واقع شد


اشهر در شهادت آن حضرت آن است كه در سال صد و هشتاد و سوم هجرت واقع شد، و بعضي صد و هشتاد و يك، و بعضي صد و هشتاد و شش گفته اند. و روز ولادت موافق مشهور روز جمعه بيست و پنجم ماه رجب بود، و بعضي پنجم ماه نيز گفته اند، و عمر شريف آن حضرت در وقت وفات موافق مذكور پنجاه و پنج سال بود، و بعضي پنجاه و چهار گفته اند.

و در ابتداء امامت، عمر شريفش بيست سال بود و كمتر نيز گفته اند، و مدت امامتش سي و پنج سال بود، در ايام خلافت آن حضرت بقيه خلافت منصور بود، و او به ظاهر متعرض آن حضرت نشد، و بعد از او ده سال و كسري ايام خلافت مهدي بود، و آن لعين حضرت را به عراق طلبيد و محبوس گردانيد، و به سبب مشاهده ي معجزات بسيار، جرأت بر اذيت آن حضرت ننمود و آن جناب را به مدينه برگردانيد؛ و بعد از آن يك سال و كسري مدت خلافت هادي



[ صفحه 1143]



بود، و او نيز آسيبي به آن حضرت نتوانست رسانيد، چون خلافت به هارون لعين رسيد آن حضرت را به بغداد آورد، مدتي محبوس داشت، و در سال پانزدهم خلافت خود آن حضرت را به زهر شهيد كرد.

اما سبب طلبيدن هارون آن جناب را به عراق، چنانچه ابن بابويه و ديگران روايت كرده اند آن است كه چون آن ملعون خواست كه امر خلافت را براي اولاد خود محكم گرداند، و آن لعين چهارده پسر داشت، از ميان ايشان سه نفر را اختيار كرد: اول محمد امين پسر زبيده را وليعهد خود گردانيد، و خلافت را بعد از او براي عبدالله مأمون، و بعد از او براي قاسم مؤتمن.

چون جعفر بن اشعث را مربي ابن زبيده گردانيده بود، يحيي برمكي كه اعظم وزراي آن لعين بود، انديشه كرد كه بعد از هارون اگر خلافت به محمد امين منتقل شود، ابن اشعث مالك اختيار او خواهد شد و دولت از سلسله من بيرون خواهد رفت، و در مقام تضييع ابن اشعث در آمد و مكرر بد او را به نزد هارون مي گفت تا آنكه او را نسبت داد به تشيع و اقرار به امامت موسي بن جعفر (عليه السلام) گفت: او از محبان و مواليان آن جناب است و او را خليفه عصر مي داند، و هر چه به هم رساند خمس آن را براي آن حضرت مي فرستد، به اين سخنان شورانگيز آن ملعون را به فكر آن حضرت انداخت تا آنكه روزي هارون از يحيي و ديگران پرسيد كه: آيا مي شناسيد از آل ابيطالب كسي را كه طلب نمايم و بعضي از احوال موسي بن جعفر را از او سؤال كنم؟ ايشان علي بن اسماعيل بن جعفر را نشان دادند، به روايت ديگر: محمد بن اسماعيل كه برادرزاده ي آن جناب بود، و حضرت احسان بسيار نسبت به او مي نمود، و بر خفاياي احوال آن جناب



[ صفحه 1144]



اطلاع تمام داشت، پس به امر خليفه نامه اي به او نوشتند و او را طلبيدند.

چون آن جناب بر آن امر مطلع شد، او را طلبيد گفت: اراده ي كجا داري؟ گفت: اراده ي بغداد، فرمود: براي چه مي روي؟ گفت: پريشان شده ام و قرض بسياري به هم رسانده ام، آن جناب فرمود: من قرض تو را ادا مي كنم و خرج تو را متكفل مي شوم، او قبول نكرد و گفت: مرا وصيتي كن، آن جناب فرمود: وصيت مي كنم كه در خون من شريك نشوي و اولاد مرا يتيم نگرداني، باز گفت: مرا وصيت كن، حضرت باز اين وصيت فرمود، تا آنكه سه مرتبه حضرت او را چنين وصيت فرمود، پس سيصد دينار طلا و چهار هزار درهم به او عطا فرمود.

چون او برخاست، حضرت به حاضران فرمود: به خدا سوگند كه در خون من سعي خواهد كرد و فرزندان مرا به يتيمي خواهد انداخت، گفتند: يابن رسول الله با آنكه مي دانيد كه او چنين كاري خواهد كرد، نسبت به او احسان مي نماييد، و اين مال جزيل را به او مي بخشيد؟! حضرت فرمود: بلي زيرا كه پدران من روايت كرده اند از رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) كه: چون كسي به رحم خود احسان كند، و او در برابر بدي كند، و اين كس قطع احسان خود را از او بكند، حق تعالي رحم خود را از او مي كند و او را به عقوبت خود گرفتار مي كند.

چون علي بن اسماعيل به بغداد رسيد، يحيي بن خالد برمكي او را به خانه برد و با او توطئه كرد، كه چون به مجلس هارون رود، امري چند نسبت به عم خود بگويد كه هارون به خشم آورد، و او را به نزد هارون برد. چون بر او داخل شد، سلام كرد و گفت: هرگز نديده ام كه دو خليفه در عصري بوده باشند، تو در اين شهر خليفه اي و موسي بن جعفر در مدينه خليفه است، مردم از اطراف عالم خراج از



[ صفحه 1145]



براي او مي آورند، خزانه به هم رسانيده و اموال و اسلحه بسيار جمع كرده است.

پس هارون امر كرد كه دويست هزار درهم به او بدهند، چون آن بدبخت به خانه برگشت، دردي در حلقش به هم رسيد و در همان شب به عذاب الهي واصل شد و از آن زرها منتفع نشد.

به روايتي ديگر: بعد از چند روز او را زحيري عارض شد، و جميع احشا و اعضاي او به زير آمد، چون آن زر را براي او آوردند، در حالت نزع بود و از آن زرها بجز حسرت چيزي از براي او نماند، و زرها را به خزانه خليفه برگردانيدند.

و در آن سال كه صد و هفتاد و نهم هجرت بود، هارون براي استحكام خلافت اولاد خود به گرفتن امام موسي (عليه السلام) اراده ي حج كرد، و فرمانها به اطراف نوشت كه علما و سادات و اعيان و اشراف همه در مكه حاضر شوند كه از ايشان بيعت بگيرد، و ولايت عهد اولاد او منتشر گردد، و اول به مدينه طيبه آمد.

و يعقوب بن داود روايت كرده است كه چون هارون به مدينه آمد، من شبي به خانه يحيي برمكي رفتم و او نقل كرد كه: امروز شنيدم كه هارون نزد قبر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) با او مخاطبه مي كرد كه: پدر و مادرم فداي تو باد يا رسول الله، من عذر مي طلبم در امري كه اراده كرده ام در باب موسي بن جعفر، مي خواهم او را حبس كنم براي آنكه مي ترسم فتنه برپا كند كه خونهاي امت تو ريخته شود، يحيي گفت: چنين گمان دارم كه فردا او را خواهد گرفت.

چون روز شد، هارون فضل بن ربيع را فرستاد در وقتي كه آن حضرت نزد جد بزرگوار خود رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) نماز مي كرد، در اثناي نماز، آن جناب را گرفتند و كشيدند كه از مسجد بيرون برند،



[ صفحه 1146]



حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد گفت: يا رسول الله به تو شكايت مي كنم از آنچه از امت بدكار تو به اهل بيت بزرگوار تو مي رسد، و مردم از هر طرف صدا به گريه و ناله و فغان بلند كردند.

چون امام مظلوم را نزد آن لعين بردند، ناسزاي بسيار به آن جناب گفت، و امر كرد كه آن جناب را مقيد گردانيدند، و دو محمل ترتيب داد براي آنكه ندانند كه آن جناب را به كدام ناحيه مي برند، يكي را به سوي بصره فرستاد و ديگري را به جانب بغداد، حضرت در آن محملي بود كه به جانب بصره فرستاد، و حسان سروي را همراه آن جناب كرد كه آن جناب را در بصره به عيسي بن جعفر منصور كه برادرزاده ي آن لعين بود تسليم نمايد، در روز هفتم ماه ذيحجه آن جناب را داخل بصره كردند، در روز علانيه آن جناب را تسليم عيسي كردند، عيسي آن جناب را در يكي از حجره هاي خانه كه نزديك به ديوان خانه او بود محبوس گردانيد، مشغول فرح و سرور عيد گرديد، روزي دو مرتبه در آن حجره را مي گشودند، يك نوبت براي آنكه بيرون آيد و وضو بسازد، نوبت ديگر براي آنكه طعام از براي آن جناب ببرند.

محمد بن سليمان گفت: يكي از كاتبان عيسي به من مي گفت كه: اين مرد بزرگوار در آن ايام عيد چيزي چند شنيد از لهو و لعب و ساز و خوانندگي و بازندگي و انواع فواحش كه گمان ندارم هرگز به خاطر شريفش آنها خطور كرده باشد، يك سال آن حضرت نزد آن لعين محبوس بود، مكرر هارون به او نوشت كه آن جناب را شهيد كند، او جرأت نمي كرد كه به اين امر شنيع اقدام نمايد، جمعي از دوستان او نيز او را از آن منع مي نمودند.

چون حبس آن حضرت نزد او به طول انجاميد، نامه اي به هارون نوشت كه: حبس موسي بن جعفر نزد من به طول كشيد، و من بر قتل وي



[ صفحه 1147]



اقدام نمي نمايم، و من چندانكه از احوال او تفحص مي نمايم به غير عبادت و تضرع و زاري و ذكر و مناجات حق تعالي چيزي نمي شنوم، و نشنيدم كه هرگز بر تو يا بر من يا بر احدي از خلق خدا نفرين كند يا بدي از ما ياد كند، پيوسته متوجه كار خود است و به ديگري نمي پردازد، كسي را بفرست كه من او را تسليم او نمايم و الا او را رها مي كنم و ديگر حبس و زجر او را بر خود نمي پسندم.

يكي از جواسيس عيسي كه به تفحص احوال آن جناب موكل ساخته بود روايت كرد كه: من در آن ايام بسيار از آن جناب مي شنيدم كه در مناجات با قاضي الحاجات مي گفت: خداوندا من پيوسته سؤال مي كردم كه زاويه خلوتي و گوشه عزلتي و فراغ خاطري از جهت عبادت و بندگي خود مرا روزي كن، اكنون شكر مي كنم كه دعاي مرا مستجاب گردانيدي و آنچه مي خواستم عطا فرمودي.

چون نامه عيسي به هارون رسيد، كس فرستاد و آن جناب را از بصره به بغداد برد نزد فضل بن ربيع محبوس گردانيد.

احمد بن عبدالله قروي روايت كرده است كه روزي بر فضل بن ربيع داخل شدم، بر بام خانه خود نشسته بود، چون نظرش بر من افتاد مرا طلبيد، چون نزديك رفتم گفت كه: از روزنه نظر كن در آن خانه چه مي بيني؟ گفتم: جامه اي مي بينم كه بر زمين افتاده است، گفت: نيكو نظر كن، چون نيك تأمل كردم گفتم: مردي مي نمايد كه به سجده رفته است، گفت: مي شناسي او را؟ گفتم: نه، گفت: اين مولاي توست، گفتم: مولاي من كيست؟ گفت تجاهل مي كني نزد من؟ گفتم نه، مولايي براي خود گمان ندارم، گفت: اين موسي بن جعفر است، من در شب و روز تفقد احوال او مي نمايم و او را نمي بينم مگر به اين حالتي كه مي بيني، چون نماز بامداد را ادا مي كند، تا طلوع آفتاب مشغول تعقيب است، پس



[ صفحه 1148]



به سجده مي رود و پيوسته در سجده مي باشد تا زوال شمس، و كسي را موكل كرده است كه چون زوال شمس بشود، او را خبر كند. چون زوال شمس مي شود، برمي خيزد بي آنكه وضويي تجديد كند مشغول نماز مي شود، پس مي دانم كه به خواب نرفته بوده است در سجود خود. چون نماز ظهر و عصر را با نوافل ادا مي كند، باز به سجده مي رود، در سجده مي باشد تا غروب آفتاب. چون شام مي شود، به نماز برمي خيزد بي آنكه حدثي كند يا وضويي تجديد نمايد، مشغول نماز مي گردد، پيوسته مشغول نماز و تعقيب مي باشد تا وقت نماز خفتن داخل مي شود، و نماز خفتن را ادا مي كند.

چون از تعقيب نماز خفتن فارغ مي شود، اندك طعامي افطار مي نمايد، پس از آن سجده بجا مي آورد، چون سر از سجده برمي دارد اندك زماني بر بالين خواب استراحت مي نمايد، پس برمي خيزد تجديد وضو مي نمايد و مشغول نماز صبح مي گردد، از روزي كه او را به نزد من آورده اند عادت او چنين است، به غير اين حالت از او چيزي نديده ام.

چون اين سخن را از او شنيدم گفتم: از خدا بترس و نسبت بدي به او اراده مكن كه باعث زوال نعمت تو گردد، زيرا كه هيچكس بدي نسبت به ايشان نكرده است مگر آنكه بزودي در دنيا به جزاي خود رسيده است، فضل گفت: مكرر به نزد من فرستاده اند كه او را شهيد كنم، من قبول نكردم و اعلام كردم كه اين كار از من نمي آيد، و اگر مرا بكشند نخواهم كرد آنچه از من توقع دارند.

در حديث ديگر از فضل بن ربيع منقول است كه گفت: من حاجب هارون الرشيد بودم، روزي داخل شدم او را در نهايت خشم يافتم، شمشيري در دست داشت حركت مي داد، چون نظرش بر من افتاد



[ صفحه 1149]



گفت: سوگند ياد مي كنم كه اگر پسرعم مرا در اين وقت نزد من حاضر نسازي، سرت را برمي دارم، گفتم: كدام پسرعم تو؟ گفت: آن حجازي، گفتم: كدام حجازي؟ گفت: موسي بن جعفر، فضل گفت: چون اين حالت را ديدم، خشم و غضب او را مشاهده كردم، از خدا ترسيدم كه آن جناب را در چنين وقتي نزد او حاضر سازم، باز شيطان مرا وسوسه كرد، از سر مال و اعتبار دنيا نتوانستم گذشت، عذاب خدا را بر خود قرار دادم گفتم: چنين باشد، پس گفت: حاضر كن دو تازيانه و دو جلاد را.

فضل گفت: من اينها را حاضر كردم و از پي آن جناب رفتم، چون خبر گرفتم، مرا در خرابه اي نشان دادند، در آن خرابه خانه اي از جريده اي نخل ساخته بودند، در آن خرابه غلام سياهي ديدم، گفتم: از مولاي خود رخصت بطلب كه من داخل شوم، آن غلام گفت: داخل شو كه مولاي مرا حاجب و درباني نيست، چون به خدمت او رفتم ديدم غلام سياهي مقراضي در دست دارد گوشتها و پوستها كه از بسياري سجود از پيشاني آن نور ديده ي عابدان جدا شده، مقراض مي كند، گفتم: السلام عليك يابن رسول الله، رشيد تو را مي طلبد، آن جناب فرمود كه: مرا با رشيد چكار است؟ آيا وفور نعمت او را از حال من مشغول نمي گرداند؟!

پس به سرعت برخاست و گفت: اگر نه آن بود كه از جدم رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) روايت به من رسيده است كه: اطاعت پادشاه جابر از براي تقيه واجب است، هر آينه نمي آمدم، پس در راه من عرض كردم به او كه: اي ابوابراهيم مستعد عقوبت باشد كه خليفه بر تو بسيار خشمناك بود، حضرت فرمود كه: آيا با من نيست كسي كه مالك دنيا و آخرت است، او نخواهد گذاشت كه به من آسيبي برساند انشاء الله،



[ صفحه 1150]



پس دعايي خواند و سه مرتبه دست بر دور سر خود گردانيد.

چون نزد هارون رفتم، ديدم كه حيران در ميان خانه ايستاده است مانند زني كه فرزندش مرده باشد، چون مرا ديد گفت: آوردي پسرعم مرا؟ گفتم: بلي، گفت: مبادا او را خايف گردانيده باشي كه من بر او خشمناكم، زيرا كه آنچه مي گفتم اراده نداشتم كه واقع سازم، رخصت بده كه داخل شود. چون آن جناب داخل شد، نظر هارون بر آن حضرت افتاد، از جاي خود برجست و دست در گردن او درآورد و گفت: مرحبا خوش آمدي اي پسرعم من، و برادر من، و وارث حقيقي خلافت من. پس آن جناب را در دامن خود نشانيد و گفت: به چه سبب كم به ديدن ما مي آيي؟ حضرت فرمود كه: گشادگي ملك تو و محبت دنياي تو مانع است مرا از ديدن تو، پس حقه غاليه طلبيد، ريش مبارك آن جناب را خوشبو گردانيد و امر كرد كه خلعتي براي حضرت آوردند با دو بدره ي زر، آن جناب فرمود: اگر نه آن بود كه مي خواهم عزبان فرزندان ابوطالب را تزويج كنم كه نسل ايشان تا قيامت منقطع نگردد، هر آينه اين مال را قبول نمي كردم، پس آن جناب بيرون آمد و گفت: الحمد لله رب العالمين.

چون بيرون رفت، به هارون گفتم: مي خواستي او را سياست كني، چون حاضر شد خلعتش دادي و نوازش كردي، هارون گفت: چون تو از پي او رفتي ديدم كه گروهي احاطه كردند به خانه من و حربه ها در دست داشتند، از همه جانب حربها را به زير قصر من فرو بردند و گفتند: اگر ايذايي برساند به فرزند رسول خدا، خانه اش را به زمين فرو مي بريم، اگر نسبت به او احسان نمايد دست از او برمي داريم و برمي گرديم.

به روايت ديگر از ثوباني منقول است كه جناب امام موسي (عليه السلام)



[ صفحه 1151]



در مدت زياده از ده سال بعد از آنكه آفتاب يك نيزه بلند مي شد به سجده مي رفت، مشغول دعا و تضرع مي بود تا زوال شمس. در ايامي كه در حبس هارون بود، آن ملعون مكرر بر بالاي بام خانه مي رفت نظر مي كرد در آن حجره اي كه حضرت را در آنجا محبوس كرده بود، جامه اي مي ديد كه بر زمين افتاده است و كسي را نمي ديد.

روزي به ربيع گفت: اين جامه چيست كه من مي بينم در اين خانه؟ ربيع گفت: اين جامه نيست بلكه موسي بن جعفر است، هر روز بعد از طلوع آفتاب به سجده مي رود و تا وقت زوال در سجود مي باشد، هارون گفت: به درستي كه او از رهبانان و عباد بني هاشم است، ربيع گفت: هرگاه مي داني كه او چنين است چرا او را در اين زندان تنگ جا داده اي؟ آن لعين گفت: براي دولت من در كار است كه او چنين باشد.

به روايت اول: چون هارون دانست كه فضل بن ربيع بر قتل آن جناب اقدام نمي نمايد، آن جناب را از خانه او بيرون آورد و نزد فضل بن يحيي برمكي محبوس گردانيد، فضل هر شب خواني براي آن جناب مي فرستاد، و نمي گذاشت كه از جايي ديگر طعام براي آن امام عالي مقام بياورند. در شب چهارم كه خوان را حاضر كردند، آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند كرد فرمود: خداوندا تو مي داني كه اگر پيش از اين روز چنين طعامي مي خوردم هر آينه اعانت بر هلاك خود كرده بودم، امشب در خوردن اين طعام مجبور و معذورم.

چون از آن طعام تناول نمود، اثر زهر در بدن شريفش ظاهر شد و رنجور گرديد، چون روز شد آن ملعون طبيبي نزد آن جناب فرستاد، چون طبيب نزد آن جناب آمد احوال پرسيد، آن جناب جواب او نفرمود، چون بسيار مبالغه كرد آن جناب دست مبارك خود را بيرون آورد، به او نمود و فرمود: علت من اين است. چون طبيب نظر كرد ديد



[ صفحه 1152]



كه كف دست مباركش سبز شده است، آن زهري كه به آن جناب داده اند در آن موضع مجتمع گرديده، پس طبيب برخاست به نزد آن بدبختان رفت و گفت: واي بر شما به خدا سوگند كه او بهتر از شما مي داند آنچه شما با او كرده ايد، و از آن مرض به جوار رحمت الهي انتقال نمود.

به روايت ديگر: چندان كه فضل بن يحيي را تلكيف قتل آن جناب كرد، او جرأت اقدام بر اين امر عظيم ننمود، و اكرام و تعظيم آن جناب مي نمود. چون هارون ملعون به رقه رفت، خبر به او رسيد كه آن جناب نزد يحيي مكرم و معزز است، اهانت و آسيبي نسبت به آن جناب روا نمي دارد، مسرور خادم را به تعجيل فرستاد بسوي بغداد با دو نامه كه بي خبر به خانه فضل درآيد و حال آن جناب را مشاهده نمود، اگر چنان بيند كه مردم به او گفته اند، يك نامه به عباس بن محمد و ديگري به سند بن شاهك برساند، كه ايشان آنچه در آن نامه ها نوشته باشد به عمل آورند.

پس مسرور بي خبر داخل بغداد شد، ناگاه به خانه فضل رفت، كسي نمي دانست كه براي چكار آمده است، چون ديد كه آن جناب در خانه او معزز و مكرم است، در همان ساعت بيرون رفت و به خانه عباس بن محمد رفت، نامه هارون را به او داد. چون نامه را گشود، فضل بن يحيي را طلبيد، او را در عقابين كشيد و صد تازيانه بر او زد، مسرور خادم آنچه واقع شده بود به هارون نوشت.

چون بر مضمون نامه مطلع شد، نامه نوشت كه آن جناب را به سندي بن شاهك تسليم كند، و در مجلس ديوان خود به آواز بلند گفت: فضل بن يحيي مخالفت امر من كرده است و من او را لعنت مي كنم شما نيز او را لعنت كنيد، پس جميع اهل مجلس صدا به لعنت او بلند كردند.



[ صفحه 1153]



چون خبر به يحيي برمكي رسيد، مضطرب شد و خود را به خانه هارون رسانيد، و از راه ديگر غير راه متعارف داخل شد، و از عقب هارون درآمد، سر در گوش او گذاشت و گفت: اگر پسر من فضل مخالفت تو كرده است، من اطاعت تو مي كنم آنچه خواهي به عمل مي آورم، پس آن ملعون از يحيي و پسرش راضي شد رو به سوي اهل مجلس كرد و گفت: فضل مخالفت من كرده بود من او را لعنت كردم، اكنون توبه و انابت كرده است، من از تقصير او گذشتم شما از او راضي شويد، آن ملاعين آواز بلند كردند كه: ما دوستيم با هر كه تو دوستي، و دشمنيم با هر كه تو دشمني.

پس يحيي به سرعت روانه بغداد شد، از آمدن او مردم مضطرب شدند، هر كس سخني مي گفت، آن ملعون چنان اظهار كرد كه من از براي تعمير قلعه و تفحص احوال عمال به اين صوب آمده ام، چند روز مشغول آن اعمال بود، پس سندي بن شاهك را طلبيد و امر كرد كه آن امام معصوم را مسموم گرداند، و رطبي چند را به زهر آلوده كرده به ابن شاهك داد كه نزد آن جناب برد و مبالغه نمايد در خوردن آنها، و دست از آن جناب برندارد تا تناول نمايد. چون ابن شاهك آن رطب ها را نزد امام مظلوم غريب آورد، به ضرورت تناول نمود.

ابن بابويه و ديگران از حسن بن بشار روايت كرده اند كه گفت: شيخي از اهل قطيعه الربيع كه از مشاهير عمامه بود و اعتمادي بر قول او داشتم مرا خبر داد كه: روزي سندي بن شاهك هشتاد نفر از مشاهير علما و اعيان بغداد را جمع كرد و به خانه اي درآورد كه موسي بن جعفر (عليه السلام) در آن خانه بود، چون نشستيم سندي لعين گفت: نظر كنيد به احوال اين مرد - يعني حضرت امام موسي (عليه السلام) - كه آيا آسيبي به او رسيده است، زيرا كه مردم گمان مي كنند كه



[ صفحه 1154]



مضرتها و آسيبها به او رسانيده ايم و او را در شدت و مشقت مي داريم، و در اين باب سخن بسيار مي گويند، ما او را در چنين منزل گشاده بر روي فرشهاي زيبا نشانده ايم، خليفه نسبت به او بدي در خاطر ندارد، و براي اين او را نگاه داشته كه چون برگردد با او صحبت بدارد، اينك صحيح و سالم نشسته است و در هيچ باب كار بر او تنگ نگرفته ايم، اينك حاضر است از او بپرسيد و گواه شويد، آن شيخ گفت: در تمام آن مجلس همت ما مصروف بود در نظر كردن بسوي آن امام بزرگوار، و ملاحظه آثار فضل و عبادت، و انوار سيادت و نجابت و سيماي نيكي و زهادت از جبين مبينش ساطع و لامع بود.

پس حضرت فرمود: اي گروه! آنچه بيان كرد در باب توسعه مكان و منزل و رعايت ظاهر چنان است كه او گفت، وليكن بدانيد و گواه باشيد كه او مرا زهر خورانيده است در نه دانه خرما، فردا رنگ من سبز خواهد شد، و پس فردا از خانه رنج و عنا رحلت خواهم كرد و به دار بقا و رفيق اعلا ملحق خواهم شد. چون حضرت اين سخن فرمود: سندي بن شاهك به لرزه درآمد، مانند شاخه هاي درخت خرما بدن پليدش مي لرزيد.

پس حضرت از آن لعين سؤال كرد كه غلام مرا نزد من بياور كه بعد از فوت من متكفل احوال من گردد، آن لعين گفت: مرا رخصت ده كه از مال خود تو را كفن كنم، حضرت قبول نكرد، فرمود: ما اهل بيت مهر زنان ما و زر حج ما و كفن مردگان ما از مال پاكيزه ي ماست، و كفن من نزد من حاضر است.

چون آن حضرت از دنيا رحلت كرد، ابن شاهك لعين فقها و اعيان بغداد را حاضر كرد براي آنكه نظر كنند كه اثر جراحتي در بدن آن



[ صفحه 1155]



حضرت نيست و بر مردم تسويل كنند كه هارون را در فوت آن حضرت تقصيري نيست، پس آن حضرت را بر سر جسر بغداد گذاشتند و روي مباركش را گشودند، و مردم را ندا كردند كه اين موسي بن جعفر است از دنيا رحلت كرده است، بياييد او را مشاهده كنيد، مردم مي آمدند بر روي مبارك آن حضرت نظر مي كردند. و به روايت ديگر: ندا مي كردند كه: اين است موسي بن جعفر كه رافضيان دعوي مي كردند كه او نخواهد مرد.

به روايت ديگر: بعد از وفات آن حضرت سندي بن شاهك به امر هارون هفتاد نفر از فقها و اعيان و اشراف بغداد را حاضر كرد، بدن مبارك آن حضرت را گشود و گفت: بيايد نظر كنيد به موسي بن جعفر و گواه شويد كه اثر جراحتي بر بدن آن حضرت نيست و به مرگ خود از دنيا رفته است، آنچه مردم خليفه را به آن متهم مي گردانند غلط است. ايشان همه بر جسد شريف آن حضرت نظر كردند و بر پاهاي مبارك آن حضرت اثر حنا مشاهده نمودند و محضري ساختند، همه بر آن محضر باطل گواهي نوشتند.

به روايت عمر بن واقد: آن حضرت سه روز قبل از وفات مسيب بن زهير را كه بر او موكل گردانيده بودند طلبيد و گفت: اي مسيب، گفت: لبيك اي مولاي من، فرمود: در اين شب به مدينه جد خود رسول خدا مي روم كه فرزند خود علي را وداع كنم و او را وصي خود گردانم، و ودايع امامت و خلافت را به او سپارم چنانچه پدرم به من سپرده، مسيب گفت: يابن رسول الله چگونه من درها و قفلها را بگشايم و حال آنكه حارسان و نگهبانان بر درها نشسته اند؟ حضرت فرمود: اي مسب يقين تو ضعيف است قدرت خدا و بزرگي ما را مگر نمي داني كه خداوندي كه درهاي علوم اولين و آخرين را براي ما گشوده است



[ صفحه 1156]



قادر است كه مرا از اينجا به مدينه برد بي آنكه درها گشوده شود؟ مسيب گفت: يابن رسول الله دعا كن كه خدا مرا بر ايمان ثابت بدارد، حضرت دعا كرد و فرمود كه: اللهم ثبته، پس فرمود كه: مي خواهم در اين وقت خدا را به آن اسمي كه آصف بن برخيا خدا را به آن اسم خواند و تخت بلقيس را از دو ماه راه به يك چشم زدن نزد سليمان حاضر گردانيد تا آنكه جمع كند در اين ساعت ميان من و پسرم علي در مدينه.

پس مسيب گفت: حضرت مشغول دعا شد، چون نظر كردم او را در مصلاي خود نديدم، حيران در ميان خانه ايستادم و متفكر بودم، بعد از اندك زماني ديدم كه حضرت باز در مصلاي خود پيدا شد و زنجيرها در پاي خود گذاشت، پس به سجده درآمدم و شكر كردم خدا را بر آنكه مرا به قدر و منزلت آن حضرت عارف گردانيد، حضرت فرمود: سر بردار اي مسيب بدان كه سه روز ديگر من از دنيا رحلت مي نمايم.

چون اين خبر وحشت انگيز را شنيدم، قطرات اشك حسرت از ديده ي خود ريختم، حضرت فرمود: گريه مكن كه بعد از من علي فرزند من امام و مولاي توست، پس دست در دامان ولايت او بزن كه تا با او باشي و دست از متابعت او برنداري هرگز گمراه نمي شوي، گفتم: الحمدلله. چون روز سوم شد، مولاي من مرا طلبيد فرمود: چنانچه تو را خبر دادم امروز بر جناح سفر آخرتم، چون شربت آبي از تو بطلبم و بياشامم، شكم مبارك من از زهر قهر نفخ كند و اعضايم ورم كند و چهره ي گلگونم به زردي مايل گردد، بعد از آن سرخ شود و سبز شود و به رنگهاي مختلف برآيد، زينهار كه با من سخن نگويي، و احدي را قبل از وفات بر احوال من مطلع نگرداني.



[ صفحه 1157]



مسيب گويد كه: من وعده ي وي را منتظر بودم، حزين و غمناك ايستاده بودم تا آنكه بعد از ساعتي از من آب طلبيد و نوش كرد و فرمود كه: اين ملعون سندي بن شاهك گمان خواهد كرد كه او مرتكب غسل و كفن من است، هيهات هيهات اين هرگز نخواهد شد، زيرا كه انبياي عالي شأن و اوصياي ايشان را جز نبي و وصي غسل نمي تواند داد. چون لحظه اي برآمد نظر كردم جوان خوش رويي را ديدم كه نور سيادت و ولايت از جبين وي ساطع و لامع، و سيماي امامت و نجابت از چهره ي وي ظاهر، و شبيه ترين مردمان به حضرت امام موسي (عليه السلام) بود، در جنب آن حضرت نشسته، خواستم كه از آن امام عالي شأن نام آن جوان را سؤال كنم، حضرت بانگ بر من زد كه: نگفتم كه با من سخن مگو، پس خاموش گرديدم، چون لحظه اي برآمد آن امام مسموم غريب مظلوم معصوم فرزند دلبند خود را وداع كرد، و نفس مطمينه اش نداي «ارجعي الي ربك» را اجابت نموده الي الرفيق الأ ألا گويان به عالم وصال ارتحال فرمود، حضرت امام رضا (عليه السلام) از نظر مردم غايب شد.

چون خبر وفات آن حضرت به هارون الرشيد رسيد، سندي بن شاهك را به تجهيز آن حضرت امر فرمود، و خروش از شهر بغداد برآمده، اهالي و اعيان حاضر شدند صداي ناله و فغان بلند كردند، زمين و آسمان به گريه و زاري درآمده، بر مفارقت آن حضرت و مظلوميت آن گوهر صدف عصمت به زاري زار گريستند، آنگاه سندي بن شاهك با جمعي ديگر متوجه غسل آن حضرت گرديدند.

مسيب گويد: چنانچه آن امام والا مقام مرا خبر داده بود ايشان گمان مي بردند كه آن حضرت را غسل مي دهند، و الله كه دست خبيث ايشان به بدن مطهرش نمي رسيد، آن ملاعين را عقيده اين بود كه آن



[ صفحه 1158]



سرور را كفن و حنوط مي كنند، به خدا سوگند كه از ايشان هيچگونه امري نسبت به آن جناب واقع نمي شد، بلكه حضرت امام رضا (عليه السلام) متكفل اين امور بود، و ايشان حضرت را نمي ديدند.

چون آن جناب از تكفين پدر بزرگوار فارغ گرديد، روي به من آورده فرمود كه: اي مسيب بايد كه در امامت من شك نياوري و دست از دامان متابعت من باز نداري، به درستي كه من پيشوا و مقتداي توام، حجت خدايم بر تو بعد از پدر بزرگوار خود آنگاه آن امام مسموم مظلوم را در مقبره ي قريش كه اكنون مرقد مطهر آن حضرت است، مدفون ساختند.

ابن بابويه و ديگران روايت كرده اند كه چون ولد الزناي لعين سندي بن شاهك جنازه ي شريف آن امام مظلوم را برداشت كه به مقابر قريش نقل نمايد، چند كس را موكل كرد كه ندا مي كردند كه: هر كه خواهد نظر كند به خبيث پسر خبيث، پس نظر كند به موسي بن جعفر.

سليمان بن ابي جعفر برادر هارون قصري داشت در كنار شط، چون صداي غوغاي مردم را شنيد اين ندا به گوشش رسيد، از قصر خود به زير آمد، غلامان خود را امر كرد كه آن ملاعين را دور كردند، و خود عمامه از سر انداخت و گريبان چاك زد، پاي برهنه در جنازه ي آن حضرت روانه شد، حكم كرد كه در پيش جنازه ي آن حضرت ندا كنند كه: هر كه خواهد نظر كند به طيب پسر طيب بيايد نظر كند به سوي جنازه ي موسي بن جعفر، پس جميع مردم بغداد جمع شدند، صداي شيون و فغان از زمين به فلك نيلگون مي رسيد.

چون نعش آن حضرت را به مقابر قريش آوردند، به حسب ظاهر خود ايستاد متوجه غسل و حنوط و كفن آن حضرت شد، كفني كه براي خود ترتيب داده بود كه به ده هزار و پانصد اشرفي تمام كرده



[ صفحه 1159]



بود و جميع قرآن را در آن نوشته بودند، بر آن كلام الله ناطق پوشانيد، به اعزاز و اكرام تمام آن جناب را در مقابر قريش دفن كردند و قبر شريفش را چهار انگشت بلند كردند، بعد از آن ضريح بر دور قبر مقدسش گردانيدند، و قبه منور را بنا كردند.

چون خبر سليمان بن ابي جعفر به هارون رسيد، به حسب ظاهر براي رفع تشنيع مردم نامه اي به او نوشت و او را تحسين كرد، و نوشت كه: سندي بن شاهك آن اعمال را بي رضاي من كرده، از تو خشنود شدم كه نگذاشتي كه به اتمام رساند.

يكي از خادمان حضرت امام موسي (عليه السلام) روايت كرده است كه چون آن سيه رويان ستمكاران، آن امام معصوم را از مدينه طيبه به جانب عراق بردند، آن جناب حضرت امام رضا (عليه السلام) را امر كرد كه هر شب تا هنگامي كه خبر وفات من به تو رسد بايد كه در دهليزخانه به سر بري.

راوي گويد كه: هر شب رختخواب آن حضرت را در دهليزخانه مي گستردم تا چون از تعقيب نماز عشا و نوافل فارغ مي گرديد، لحظه اي استراحت فرموده بقيه شب را به عبادت مي گذرانيد، چون صبح مي شد، به منزل شريف داخل مي شد حسب الفرموده ي پدر بزرگوار را در عرض چهار سال بر اين سنت مواظبت نمود، بعد از آن شبي فراش آن سرور را گستردم و انتظار مي كشيدم كه آن سيد از مسجد رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) بر طريق معهود باز آيد، چندانكه انتظار بردم تشريف نياورند، و از نيامدن آن حضرت خاطر زاكيه اهل بيت عصمت مشوش و ملول گرديد، وحشت عظيم در پردكيان تتق نزاهت و طهارت پديد آمد.

چون صبح طالع گرديد، آن خورشيد اوج رفعت و جلالت، به منزل



[ صفحه 1160]



درآمد و به سوي ام احمد كه بانوي خانه حضرت امام موسي (عليه السلام) بود شتافت و فرمود: آن وديعتي كه پدر بزرگوارم به تو سپرده تسليم من نما. ام احمد چون اين سخن استماع نمود، آغاز نوحه و زاري كرد، از سينه پر درد آه سرد بر آورد و گريبان صبر را چاك زد، به دست اضطراب روي طاقت خراشيد و فرياد برآورد كه: و الله آن مونس دل دردمندان و انيس جان مستمندان اين دار فاني را وداع گفته، پس آن جناب وي را تسلي داده، از زاري و بي قراري منع نمود، و مبالغه فرمود اين راز را افشا مكن، و اين آتش حسرت را در سينه پنهان دار كه اينك خبر به والي مدينه مي رسد و مي گويد كه ايشان داعيه امامت دارند، و از علم غيب خبر مي دهند، و آنچه با پدر بزرگوار ما كردند با ما نيز كنند.

پس آنچه از اسرار امامت به وي سپرده بود، با چهار هزار دينار تسليم آن حضرت نمود و گفت: روزي كه آن گل بوستان نبوت و امامت مرا وداع مي فرمود، اين امانتها را به من سپرد، و مبالغه بسيار فرمود كه كسي را بر اين امر مطلع نسازي. هر يك از فرزندان من كه نزد تو آيند، اينها را طلبد به او سپار و بدان كه من به سعادت شهادت فايز گرديده ام، و آن فرزند امام زمان و جانشين من خواهد بود.

راوي گويد كه: بعد از چند روز، خبر وفات آن ملكي ملكات در مدينه منتشر كرديم، چون معلوم گرديد در همان شب واقع شده بود كه حضرت امام رضا (عليه السلام) به تأييد الهي از مدينه به بغداد رفته مشغول تجهيز و تكفين والد ماجد خويش گرديده بود، به آن سبب به خانه باز نيامده بود، آنگاه حضرت امام رضا (عليه السلام) و اهل بيت عصمت به مراسم ماتم آن حضرت قيام نمودند، اشراف و اعيان مدينه ايشان را تعزيت فرمودند.



[ صفحه 1161]



ابن بابويه به سند معتبر از عمر بن واقد روايت كرده است كه چون سينه هارون لعين تنگ شد از بسياري آنچه ظاهر مي شود بر او هر روز و هر ساعت از فضايل و معجزات و علم و كمالات موسي بن جعفر (عليه السلام) و آنچه مي شنيد از وفور اعتقاد شيعيان در حق آن حضرت و رجوع كردن ايشان در جميع امور به فرموده ي آن حضرت، بر ملك و پادشاهي خود ترسيد، و علانيه آن حضرت را به قتل نمي توانست رسانيد، رأس شومش بر آن قرار گرفت كه آن امام عصر را به زهر قهر شهيد كند.

پس طبق رطبي طبيد و قدري از آن زهر مار كرد، و سيني طلبيد و بيست دانه از آن رطب را در آن سيني گذاشت، و زهري و سوزني و رشته طلبيد، و رشته را در ميان زهر فروبرد، و آن رشته را مكرر در ميان آن دانه دوانيد تا آنكه دانست كه زهر در ميان آن دانه جا كرده است، پس آن دانه خرما را در ميان خرماهاي ديگر گذاشت، و سيني را به خادم خود داد و گفت: ببر اين سيني را نزد موسي بن جعفر، و بگو رطب نفيسي براي خليفه آورده بودند و نخواست كه آن را بي شما بخورد، اين دانه ها را به دست خود از براي شما جدا كرده است، بايد كه همه را تناول نمايي، و آنجا بايست تا همه را بخورد، و مگذار كه ديگري از آن بخورد.

چون خادم سيني را به خدمت آن حضرت آورد و رسالت آن لعين را رسانيد، حضرت خلالي طلبيد، خادم در برابر آن حضرت ايستاد و حضرت مشغول رطب خوردن شد، و به آن خلال رطب برمي داشت تناول مي نمود. هارون لعين سگي داشت كه بسيار او را دوست مي داشت، و زنجيرها از طلا و نقره در گردن او گذاشته بودند، در آن وقت به اعجاز حضرت، خود را از بند رها كرد، و زنجيرهاي خود را



[ صفحه 1162]



بر زمين مي كشيد تا نزديك آن حضرت آمد و در برابر حضرت ايستاد، حضرت آن رطب زهرآلود را با خلال برداشت به نزديك آن سگ انداخت، سگ آن رطب را خورد، در همان ساعت خود را بر زمين زد، فرياد كرد و پاره پاره شد، حضرت بقيه رطب را تناول نمود و خادم سيني را برداشت و به نزد آن لعين برد، هارون گفت: همه رطبها را خورد؟ گفت: بلي، پرسيد كه: بعد از خوردن او را بر چه حالت يافتي؟ گفت: تغييري در او نديدم.

چون آن سگ خبر مردن سگ را شنيد، اضطراب عظيم در او ظاهر شد، بر سر آن سگ آمد ديد كه پاره پاره شده است و اثر زهر در آن ظاهر است، خادم را طلبيد، شمشيري و نطعي حاضر كرد و گفت: اگر خبر رطب را به من راست نگويي تو را به قتل مي رسانم، خادم چون شمشير را ديد آنچه واقع شده بود همه را نقل كرد، آن لعين گفت: ما را در موسي هيچ چاره نيست، رطب نفيس ما را خورد و سگ عزيز ما را كشت و زهر ما را ضايع كرد.

ابن شهر آشوب از كتاب انوار روايت كرده است كه در ايامي كه حضرت امام موسي (عليه السلام) در حبس هارون بود، آن لعين جاريه اي در نهايت حسن و جمال براي خدمت حضرت به زندان فرستاد، شايد كه حضرت به سوي او ميل نمايد و قدر او در نظر مردم كم شود، تا آنكه براي تضييع آن حضرت بهانه به دست آورد. چون كنيز را به خانه آن جناب آوردند فرمود: مرا به امثال اينها احتياجي نيست، اينها در نظر شما مي نمايد و نزد من قدري ندارد. چون خبر را براي آن لعين بردند، در غضب شد و گفت: بگوييد كه ما تو را به رضاي تو حبس نكرده ايم و ما را با رخصت تو كاري نيست، جاريه را نزد او بگذاريد و برگرديد.



[ صفحه 1163]



چون جاريه را نزد آن جناب گذاشتند، آن لعين از مجلس خود برخاست، خادمي را فرستاد كه خبر آن جاريه را بياورد، خادم برگشت و گفت: جاريه در سجده است و مي گويد: قدوس سبحانك، هارون لعين گفت: جادو كرده است او را موسي بن جعفر. چون جاريه را طلبيد، اعضاي او مي لرزيد و به سوي آسمان نظر مي كرد، هارون گفت: چه مي شود تو را؟ گفت كه: حالت غريبي مرا رود داد، چون نزد آن جناب رفتم پيوسته مشغول نماز بود و متوجه من نمي گرديد، بعد از آنكه از نماز فارغ شد، مشغول ذكر خدا بود، به نزديك او رفتم و گفتم: چرا خدمتي به من نمي فرمايي؟ گفت: به تو احتياجي ندارم، گفتم: مرا به سوي تو فرستاده اند كه خدمت كنم، پس گفت: اين جماعت چكاره اند و به جانبي اشاره كرد، چون نظر كردم باغها و بستانها ديدم كه منتهاي آن به نظر درنمي آمد، و به انواع فواكه و رياحين آراسته بودند، و در آنها حوريان و غلامان ديدم كه هرگز مثل آن در حسن و صفا و به هجت و بها نديده بودم، جامه ها از حرير و ديبا پوشيده بودند و تاجهاي مكلل به انواع جواهر گرانبها بر سر داشتند، اصناف طعامها و ميوه ها و شرابها و طشتها و ابريقها در كف گرفته در خدمتش ايستاده بودند، چون اين حالت را مشاهده كردم، مدهوش شدم و به سجده افتادم، و سر برنداشتم تا خادم تو مرا به نزد تو آورد.

آن لعين گفت: اي خبيثه شايد در سجده در خواب رفته باشي و اينها را در خواب ديده باشي، جاريه گفت: به خدا سوگند كه اينها را پيش از سجود ديدم، براي دهشتي كه مرا عارض شد به سجده رفتم، پس هارون به يكي از خادمان خود گفت كه اين جاريه را محافظت نمايد كه اين قصه ها را ذكر نكند، پس آن جاريه مشغول نماز شد و پيوسته عبادت مي كرد، گفتند: سبب نماز كردن تو چيست؟ گفت: عبد



[ صفحه 1164]



صالح را ديدم كه پيوسته نماز مي كرد من نيز متابعت او مي كنم، گفتند: اين نام را از كجا دانستي براي او؟ گفت: آن كنيزاني كه در آن باغها ديدم و حورياني كه در بهشتها مشاهده كردم ندا كردند كه: دور شو از عبد صالح كه ما مي خواهيم درآييم و به خدمت او قيامت نماييم، زيرا كه ما خدمتكاران اوييم نه تو، از گفته ايشان دانستم كه لقب او عبد صالح است، پيوسته مشغول نماز و عبادت بود تا از دنيار حلت كرد، اين واقعه چند روزي قبل از شهادت آن حضرت بود.

در بعضي از كتب معتبره به نظر رسيده كه هارون هر كس را كه مكلف مي ساخت به قتل آن جناب، جرأت اقدام بر آن امر شنيع نمي نمود، تا آنكه به عمال خود كه در نواحي ملك فرنگ بودند نوشت كه: جمعي را براي من بفرستيد كه خدا و رسول را نشناسند براي امري كه مي خواهم به ايشان استعانت جويم، ايشان پنجاه نفر چنين به هم رسانيدند و براي او فرستادند. چون نزد آن لعين آمدند، از ايشان پرسيد كه: خدا شما كيست و پيغمبر شما كيست؟ گفتند: ما خدايي و پيغمبري نمي شناسيم. پس ايشان را فرستاد به خانه اي كه حضرت در آنجا بود و امر كرد ايشان را به قتل آن حضرت، آن لعين از روزنه خانه نگاه مي كرد كه چگونه او را خواهند كشت. چون ايشان داخل شدند و نظر ايشان بر آن حضرت افتاد، اسلحه خود را از دست انداختند و بندهاي بدن ايشان مي لرزيد، نزد آن حضرت به سجده درآمدند و مي گريستند، حضرت دست بر سر ايشان مي كشيد و به لغت ايشان با ايشان سخن مي گفت.

چون آن لعين آن حالت را مشاهده كرد، ترسيد كه فتنه اي برپا شود، وزير خود را گفت: زود ايشان را بيرون كن، پس ايشان پشت به جانب حضرت نگردانيدند، و از براي تعظيم آن حضرت از عقب راه



[ صفحه 1165]



مي رفتند تا از خانه بيرون آمدند، به نزد هارون نيامدند، و بر اسبان خود سوار شدند و به سوي بلاد خود رفتند بي آنكه رخصتي از كسي بطلبند.

شيخ طوسي روايت كرده است كه حضرت امام موسي (عليه السلام) در حبس داود بن زربي را به نزد يحيي برمكي فرستاد و گفت: به او بگو كه حضرت مي گويد: چه باعث شده است تو را بر آنچه كردي كه مرا از بلاد خود بيرون آوردي، و ميان من و عيال من جدايي افكندي؟ چون داود نزد يحيي رفت، پيغام آن حضرت را رسانيد، او قسمهاي دروغ ياد كرد كه من تقصيري در امر تو ندارم، حضرت بار ديگر پيغام داد كه: مرا بيرون كن، اگر نه نزد خدا تو را شكايت مي كنم و نفرين من از تو درنمي گذرد، آخر چنان شد كه در همان زودي قبايح افعال او را دريافت و به بدترين احوال كشته شد و سلسله اش برافتادند.

ايضا شيخ طوسي و ابن شهر آشوب روايت كرده اند از عباد مهلبي كه چون هارون لعين حضرت موسي بن جعفر (عليه السلام) را محبوس كرد، پيوسته غرايب و معجزات از آن حضرت مشاهده مي نمود، هر چاره اي كه در دفع آن حضرت مي انديشيد فايده نمي بخشيد، يحيي برمكي را طلبيد و گفت: آيا نمي بيني اين عجايبي كه ما از اين مرد مشاهده مي كنيم، و حيرتي كه ما را در چاره ي امر او عراض شده است؟ آيا تو را تدبيري به خاطر نمي رسد در كار او كه خاطر ما را از غم او فارغ گرداني؟ يحيي گفت: چاره اي كه مرا به خاطر مي رسد آن است كه بر او منت گذاري و او را از حبس رها كني، زيرا كه حبس او موجب انحراف دلها از ما گرديده است، هارون گفت: برو به نزد او، زنجير از پاي او بردار و سلام مرا به او برسان و بگو كه: پسرعم تو



[ صفحه 1166]



مي گويد كه: من در باب تو سوگندي ياد كرده ام كه تو را رها نكنم تا اقرار كني نزد من كه بد كرده اي نسبت به من و از من طلب عفو نمايي، و تو را در اين اقرار كردن عاري و منقصتي نيست، اينك يحيي بن خالد كه محل اعتماد و وزير من است فرستاده ام كه نزد او اقرار به جرم خود بكني و طلب عفو از او نمايي، پس آنچه گفتم به عمل آور كه من از سوگند خود بيرون آيم، و به هر جا كه خواهي برو.

چون يحيي پيغام آن لعين را به آن امام مبين رسانيد، حضرت فرمود: يك هفته بيشتر از عمر من نماده است، اي يحيي چون روز جمعه شود در وقت زوال بيا و بر جنازه ي من نماز كن، بدان كه چون اين ملعون به رقه رود و بسوي عراق برگردد از تو و اولاد تو منحرف خواهد شد، و سلسله شما را برخواهد انداخت، و تو بر خود ايمن مباش. پس فرمود: اي يحيي پيغام مرا به آن لعين برسان بگو كه: در روز جمعه خبر من به تو خواهد رسيد، و در روز قيامت كه من و تو نزد حق تعالي حاضر شويم، او ميان و تو حكم كند، معلوم خواهد شد كه كيست مظلوم و كيست ظالم و السلام.

پس يحيي گريان از خدمت آن امام عالي شأن بيرون رفت، و به نزد هارون رفت و قصه را نقل كرد، آن لعين گفت: اگر چند روز ديگر دعوي پيغمبري نكند حال ما خوب است. چون روز جمعه شد، آن حضرت به سراي باقي ارتحال نمود، و پيش از آن هارون به جانب مداين رفته بود.

كليني از علي بن سويد روايت كرده است كه گفت: در ايامي كه حضرت امام موسي (عليه السلام) در حبس هارون بود، عريضه اي به خدمت آن جناب نوشتم، از احوال آن حضرت سؤال كردم و مسيله اي چند پرسيدم، بعد از مدتي جواب نامه حضرت به من رسيد، جواب



[ صفحه 1167]



مسايل مرا نوشته بود، و در صدر نامه بعد از حمد و ثناي جناب سبحاني و بيان حقايق و معارف رباني، قلمي فرموده بود كه: اما بعد نامه اي نوشته بودي و از امري چند سؤال كرده بودي كه در بيان آنها تقيه مي كردم و كتمان آنها بر من روا بود، چون در اين وقت دانستم كه سلطنت جباران از من منتهي شده است، و از تحت فرمان ايشان بيرون مي روم و داخل مي شوم در سلطنت خداوندي كه صاحب سلطنت عظيم است، و مفارقت مي كنم از دنيايي كه هرگز وفا نكرده است با اهل خود كه براي محبت آن مخالفت پروردگار خود اختيار كرده اند لهذا جواب مسايل تو را بيان مي كنم كه ضعفاي شيعيان ما در دين خود حيران نباشند پس از خدا بترس آنچه به تو نوشته ام به غير اهلش مگو، و سبب فتنه و بلاي پيشوايان خود مشو. به درستي كه اول چيزي كه تو را اعلام مي كنم آن است كه خبر مرگ خود را به تو مي گويم، و تو را خبر مي دهم به آنكه در اين شبها از دنيا مفارقت مي نمايم بي آنكه از مفارقت دنياي فاني جزع نمايم، يا از آنچه در راه خدا كرده ام پشيمان و نادم باشم، يا آنكه در خيريت قضاهاي حق تعالي شكي كنم، پس متمسك شو به عروه الوثقي ولايت اهل بيت رسالت، و اقرار كن به هر امامي بعد از امام ديگر و به هر وصيي بعد از وصي ديگر، و به ايشان در مقام تسليم و انقياد باش و با گفتار و كردار ايشان راضي شو، و نامه طولاني است، به همين اكتفا كرديم.

در كتاب عيون المعجزات روايت كرده است از كتاب وصاياي علي بن محمد بن زياد صيمري كه: چون سندي بن شاهك لعين رطب زهرآلود براي آن امام مظلوم فرستاد، خود آمد به نزد آن حضرت كه ببيند تناول كرده است يا نه، وقتي رسيد كه حضرت ده دانه از آن خرماي زهرآلود تناول كرده بود، گفت: ديگر تناول نما، حضرت



[ صفحه 1168]



فرمود: در آنچه خوردم مطلب تو به عمل آمد، و به زياده احتياجي نيست، پس پيش از وفات آن حضرت به چند روز قضات و عدول را حاضر كرد، حضرت را به حضور ايشان آورد و گفت: مردم مي گويند كه: موسي بن جعفر در تنگي و شدت است، شما حال او را مشاهده كنيد و گواه شويد كه آزار و علتي ندارد، و بر او كار را تنگ نگرفته ايم.

حضرت فرمود كه: اي جماعت گواه باشيد كه روز است كه ايشان زهر به من داده اند، و به ظاهر صحيح مي نمايم وليكن زهر در اندرون من جا كرده است، و در آخر اين روز سرخ خواهم شد سرخي شديد، و فردا زردي خواهم شد زردي شديد، و روز سوم رنگم به سفيدي مايل خواهد شد و به رحمت و خشنودي حق تعالي واصل خواهم شد. چون آخر روز سوم شد، روح مقدسش در ملأ اعلا به پيغمبران و صديقان و شهدا ملحق گرديد، به مقتضاي «و اما الذين ابيضت وجوههم ففي رحمة الله» روسفيد به رياض رضوان خراميد.

در بصاير الدرجات به سند معتبر روايت كرده است كه ابراهيم بن ابي محمود از حضرت امام رضا (عليه السلام) پرسيد كه: آيا امام وقت فوت خود را مي داند؟ حضرت فرمود: بلي، گفت: امام موسي (عليه السلام) در وقتي كه يحيي برمكي رطب و ريحان زهرآلود براي آن جناب فرستاد آيا دانست كه آنها را به زهر آلوده اند؟ گفت: بلي، ابراهيم گفت: دانسته حضرت آن را تناول كرد و خود اعانت بر كشتن خود كرد؟ آن جناب فرمود: پيشتر مي دانست براي آنكه تهيه خود را درست كند، در وقت خوردن از خاطر او محو شد كه قضاي حق تعالي بر او جاري گردد.

شيخ كشي روايت كرده است كه عبدالله بن طاووس از امام رضا (عليه السلام) پرسيد كه: آيا يحيي بن خالد زهر داد پدر بزرگوار شما را؟ فرمود: بلي او را زهر داد در سي رطب، گفت: آيا نمي دانست آن



[ صفحه 1169]



حضرت كه آن رطبها را به زهر آلوده اند؟ آن جناب فرمود: در آن وقت محدثي كه از جانب خدا او را حديث مي گفت، از او غايب شد، راوي گفت: محدث كيست؟ حضرت فرمود: ملكي است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل كه با رسول خدا مي بود، و با هر كدام از ائمه مي باشد.

مترجم گويد كه: اين حديث چنين وارد شد، و از بعضي اخبار سالفه مفهوم مي شود كه در هنگام تناول نمودن آن نيز مي دانسته اند، مي تواند بود كه اين اخبار موافق عقول اكثر خلق وارد شده باشد، مجملي از تحقيق اين مطلب در بيان احوال حضرت امام حسين (عليه السلام) مذكور شد كه تكليف ايشان مانند تكليف ديگران نيست. در خصوص اين مقال مي توان گفت كه: آن حضرت را نخوردن آن رطب وقتي فايده مي كرد كه از دست ايشان رها تواند شد، و ايشان آن حضرت را به وجه ديگر به قتل نرسانند، آن حضرت مي دانست كه اگر به آن نحو نشود بر وجهي شنيع تر آن حضرت را شهيد خواهند كرد، پس مي تواند بود كه وجه اسهل را اختيار فرموده باشند، در اين امور تفكر نكردن و مجملا تصديق نمودن كه آنچه از ايشان صادر مي شود عين حق و صواب است اولي و احوط است.



[ صفحه 1170]