بازگشت

جلب دوم موسي بن جعفر و وحشت هارون از لشكر الهي


عبدالله بن فضل از پدرش نقل مي كند كه از هارون الرشيد محافظت مي كردم. روزي مرا احضار كرد. در حالي كه شمشيري در دست داشت، آن را حركت مي داد و بسيار غضبناك بود. گفت: قسم به پيوندم با رسول الله اگر پسر عمويم را نياوري چشمهايت را درمي آوردم. گفتم: كدام پسر عمو را بياورم؟ گفت اين حجازي را. پرسيدم: كدام حجازي؟ گفت: موسي بن جعفر را.

فضل گويد: خوف خدا مرا فرا گرفت. از طرفي خطر جاني خودم به يادم آمد. گفتم: چشم، مي آورم. هارون گفت: اول، تازيانه زنان و استخوان شكنان و جلادان را بياور. من همه ي آنها را آوردم.

سپس به خرابه اي رفتم كه در آن كوخي كه از برگ ها و شاخه هاي خرما بود. غلام سياهي را ديدم. گفتم: اجازه مي دهيد بر مولاي شما وارد شوم. گفت: وارد شو؛ او نگهباني ندارد. پس وارد شدم. ديدم غلامي سياهي در دستش چاقوست و پينه هاي سجده گاه موسي بن جعفر را مي گيرد. سلام كردم. گفتم پسر پيامبر! رشيد تو را مي خواهد. فرمود: رشيد با من چه كار دارد؟ سلطنت او را كفايت نمي كند كه از من دست بردارد؟ سپس با عجله برخاست و فرمود: اگر نبود اين كه از جدم شنيده ام كه اطاعت سلطان به تقيه واجب است. نمي رفتم.

گفتم: اي ابوابراهيم! آماده ي عقوبت باش. فرمود: آيا كسي كه مالك دنيا و آخرت است با من نيست؟ او امروز توان بدرفتاري با من را نخواهد داشت.

فضل بن ربيع گويد: ديدم موسي بن جعفر دستش را به سرش مي چرخاند و سه بار اين عمل را تكرار نمود. بر رشيد وارد شديم. گويي يك زن مصيبت ديده بود و با حالت حيراني ايستاده بود و ما را كه ديد گفت: فضل! پسر عمويم را آوردي؟ گفتم: آري.

گفت: او را اذيت نكردي؟ گفتم. نه: خشم مرا به او نگفتي؟ گفتم: نه. گفت: نفس من هيجان كرد به چيزي كه اراده نداشتم. داخل شويد.

همين كه رشيد امام را ديد برخاست او را در آغوش گرفت و معانقه كرد و مرحبا گفت. سپس او را در كنار خود نشانيد و گفت: چه باعث شده كه به ديدن ما نمي آيي؟



[ صفحه 255]



امام فرمود: دو چيز، حب دنيا و وسعت سلطنت تو. دستور داد به امام عطر پاشيدند. سپس دستور داد خلعت و دو كيسه دينار آوردند. امام فرمود: اگر عذاب آل هاشم نبود قبول نمي كردم اما براي حفظ نسل آنها قبول مي كنم. سپس از مجلس خارج شد در حالي كه خدا را حمد و ثنا مي گفت.

فضل گويد: گفتم يا اميرالمؤمنين! تصميم داشتي او را عقوبت كني ولي خلعت دادي و اكرام نمودي! گفت: فضل! تو كه براي آوردن او رفتي جمعيتي را ديدم كه اطراف خانه ي مرا گرفتند در حالي كه در دست آنها حربه هايي بود. گفتند: اگر پسر پيامبر را اذيت كني اين خانه را بر سرت ويران مي كنيم و اگر نيكي كني از اين كار منصرف مي شويم.

فضل گويد: پشت سر امام رفتم و گفتم: چه گفتيد كه از شر رشيد آزاد شديد؟ فرمود: دعاي جدم اميرالمؤمنين مرا آزاد كرد. هر وقت آن دعا را مي خواند با هر قشوني كه مبارزه مي كرد آنان را شكست مي داد و آن، دعاي رد بلاست. گفتم: آن چيست؟ گفت: «اللهم بك أساور و بك احاول و بك احاور و بك اصول و بك انتصر و بك اموت و بك احيا اسلمت نفسي اليك و فوضت امري اليك و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم. اللهم انك خلقتني و رزقتني و سترتني و عن العباد بلطف ما خولتني اغنيتني و اذا هويت رددتني و اذا عثرت قومتني و اذا مرضت شفيتني و اذا دعوت اجبتني يا سيدي ارض عني فقد ارضيتني. [1] تا بار سوم او را زنداني كرد و رها نساخت تا به سندي بن شاهك سپرد و آن ملعون او را با زهر شهيد نمود. [2] .


پاورقي

[1] بحار، ج 48، ص 217 - 215.

[2] منتهي الآمال، باب مناقب و مفاخر.