بازگشت

هارون، امام را توقير و احترام مي كند و مأمون را به بدرقه ي امام مي فرستد


سفيان بن نزار گويد كه روزي مأمون به من گفت: مي دانيد چه كسي تشيع را به من آموخت؟ همه گفتند: نمي دانيم. گفت: پدرم رشيد آموخت. سپس چنين شرح داد: با پدرم از حج به مدينه آمديم. پدرم دستور داد به كسي اجازه ي ورود ندهيد مگر اينكه نسبت خود را بيان كند. مردم از مهاجر و انصار و قريش و هاشمي با معرفي خود وارد مي شدند و پدرم به هر يك از آنان از پنج هزار تا دويست هزار زر سرخ مي داد.

روزي كه من در حضور پدرم بودم فضل بن ربيع آمد. گفت: بر در، شخصي ايستاده مي گويد: من موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالبم. پدرم به من و امين و مؤتمن و ساير سرهنگان كه صف كشيده بودند گفت: با احترام بايستيد. سپس گفت: به او اذن دهيد و نگذاريد از مركب پياده شود مگر در كنار بساط من. ناگهان پيرمردي داخل شد كه از كثرت بيداري رنگش زرد شده و عبادت، او را مانند مشك پوسيده گداخته بود و سجود، چهره و بيني او را خراش داده بود.

چون رشيد را بديد خود را از الاغ كه بر آن سوار بود فرو افكند. رشيد بانگ زد: لا والله



[ صفحه 256]



فرود ميا، مگر بر بساط من. پس دربانان نگذاشتند پياده شود. او همچنان سواره بيامد و ما همه تماشا مي كرديم و همه ي سرهنگان دور او را گرفتند و پدرم برخاست و تا آخر بساط او را استقبال كرد و پيشاني و دو چشمش را بوسيد و دستش را بگرفت و در صدر مجلس جا داد و در پهلوي خود نشانيد و با او سخن مي گفت و از احوال او مي پرسيد.

گفت: يا ابوالحسن! عيال تو به چند نفر رسيده؟ فرمود: از پانصد مي گذرد. گفت: همه فرزندان تو هستند؟ فرمود: نه، اكثرشان موالي و خادمانند. اولاد من سي و چند فرزند است، اين قدر پسر و اين قدر دخترند. رشيد گفت: چرا دخترانت را با بني اعمام و هم قرينشان تزويج نمي كني؟ امام گفت: آن قدر بضاعت مالي ندارم. رشيد گفت: ملك و مزرعه تو چه شده؟ فرمود: گاه حاصل مي دهد و گاهي نمي دهد. گفت: قرض داري؟ فرمود؟ آري. پرسيد چه قدر مي شود؟ فرمود: نزديك به ده هزار دينار. [1] .


پاورقي

[1] با اينكه امام مشكلات خود و وضع زندگيش را توضيح داد، كوچك ترين توجهي به هداياي رشيد نداشت. آن چه وعده داده بود دروغ محض بود و عملي نشد.