بازگشت

هارون در حال طواف و سبقت موسي بن جعفر


به دستور هارون مسجدالحرام براي طواف او قرق شد تا از هجوم حجاج جلوگيري شود. هارون خواست طواف كند كه عربي از گوشه ي مسجد حركت كرد و پيش از وي به طواف پرداخت و اين حركت بر هارون گران آمد. به حاجب گفت: مانع شو. حاجب به مرد عرب گفت: منتظر باش تا خليفه طوافش تمام شود.

عرب گفت: مگر نمي داني خداوند در اين محل پادشاه و رعيت را برابر دانسته: «والمسجدالحرام الذي جعلناه للناس سواء العاكف فيه و الباد»؟ [1] مسجدالحرام را براي همه ي مردم قرار داديم. مقيم و مسافر در آن يكسانند. چون هارون اين را شنيد به حاجب دستور داد: او را به حال خويش واگذار. هارون خواست حجرالاسود را استلام كند، ناگهان عرب از او پيشي گرفت.آنگاه هارون به مقام ابراهيم آمد و نماز گزارد. عرب را در آنجا ديد. همين كه هارون از نماز فارغ شد به حاجب دستور داد: عرب را پيش من بياور. حاجب آمد. به عرب گفت: خليفه تو را مي طلبد. عرب گفت: من با خليفه كاري ندارم. اگر او با من كاري دارد خود پيش من بيايد.

هارون ناگزير بر خاست و آمد مقابل عرب ايستاد و به وي سلام كرد. عرب هم جواب داد. سپس هارون گفت:اي برادر! عرب اجازه مي دهي بنشينم. عرب گفت: خانه ي من نيست. ما همه در اينجا يكسانيم. مي خواهي بنشين مي خواهي برو.

هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد. به همين جهت با عصبانيت بر زمين نشست و به عرب گفت: مي خواهم يك مسئله ي ديني از تو بپرسم. اگر درست جواب دادي معلوم مي شود توانايي بقيه را داري. چنانچه در جواب اولي فرو ماندي حتماً از جواب بقيه هم عاجزي.

عرب پرسيد: آيا سؤال تو براي بهره مندي است يا براي امتحان؟ هارون گفت: براي بهره مندي است. عرب گفت: بنابراين بايد مانند شاكران بنشيني. هارون روي دو زانو نشست.



[ صفحه 258]



آنگاه اجازه داده شد.

هارون پرسيد: خداوند چه چيزي را براي تو واجب گردانيده است؟ عرب گفت: از كدام واجب سؤال مي كني؟ از يك واجب يا پنج واجب يا هفده واجب يا سي و چهار واجب يا هشتاد و پنج واجب يا از يك چيز واجب در طول عمر مي پرسي و يا يك چيز از چهل، يا پنج چيز از دويست چيز.

هارون خنده ي تمسخرآميز نمود و گفت: من از يك چيز كه خدا بر تو واجب كرده سؤال مي كنم، تو حساب روزگار را به رخ من مي كشي؟ عرب گفت: هارون اگر دين بر پايه ي حساب استوار نبود، خداوند در روز رستاخيز از مردم حسابرسي نمي كرد و نمي فرمود: «و تضع الموازين القسط ليوم القيامة فلا تظلم نفس شيئا و ان كان مثقال حبة من خردل اتينا بها و كفي بنا حاسبين» [2] ؛ روز رستاخيز ترازوهاي عدالت را مي گذاريم. پس در آن روز به هيچ كس ستم نمي شود ولو به سنگيني يك دانه ي خردل باشد و آن را به حساب مي آوريم و كافي است كه ما خود به حساب بندگان مي رسيم.

در اين هنگام كه عرب خليفه را به نام خواند، هارون خشمگين شد. زيرا به نظر او بايد تمام افراد كشور او را اميرالمؤمنين بخوانند. از اين رو گفت: اي عرب بياباني! اگر گفته هاي خود را توضيح دادي آزادي و گرنه دستور مي دهم بين صفا و مروه گردنت را بزنند. در اين حال حاجب گفت: يا اميرالمؤمنين! به احترام حرم خداوند او را عفو فرما! عرب خنديد. هارون پرسيد: چرا مي خندي؟ گفت: از عقل شما مي خندم كه كدام يك نادان تريد. زيرا اگر مرگ من نرسيده باشد سوء قصد تو اثري ندارد و چنانچه عمر من تمام شده باشد عفو و بخششي كه وزير تقاضا مي كند چه سودي دارد؟ هارون از شنيدن اين سخن و شجاعت و قوت قلب عرب دلش فرو ريخت.

سپس عرب گفت: اما توضيح گفتار من و اينكه پرسيدم آيا از يك چيز سؤال مي كني، مقصود من اسلام است كه قبل از هر چيز بر بندگان واجب است و منظورم از پنج چيز نمازهاي پنجگانه است و از هفده چيز ركعات نمازهاي شبانه روز است و غرضم از سي و چهار چيز سجده هاي نمازهاي واجب است و از هشتاد و پنج چيز تكبيرهاي نمازهايي كه در شبانه روز مي خوانيم و اينكه پرسيدم از يك چيز واجب در طول عمر، منظورم حج خانه خداست و اينكه از چهل چيز پرسيدم، زكات گوسفند است؛ مادامي كه به چهل نرسيده باشد زكات بر آن واجب نيست. اينكه پرسيدم پنج چيز از دويست چيز منظورم زكات طلاست.

وقتي سخن عرب به پايان رسيد، هارون از تفسير و بيان عرب بسيار مسرور گشت و خشمش به مهر تبديل شد.

آنگاه عرب گفت: تو چيزهايي از من پرسيدي و من جواب دادم. اكنون من هم از تو سؤال



[ صفحه 259]



مي كنم و تو جواب آن را بگو.

هارون آمادگي خود را اعلان نمود. عرب پرسيد: در هنگام نماز صبح به زني نگاه كرد كه بر او حرام بود و هنگام ظهر بر وي حلال شد. باز موقع عصر زن بر او حرام گرديد و وقت مغرب حلال شد. چون شب فرا رسيد باز بر او حرام گشت و بامداد فردا حلال شد، ولكن در هنگام ظهر بر وي حرام گرديد و چون عصر شد حلال شد و در موقع مغرب حرام و شامگاهان حلال شد.


پاورقي

[1] حج / 24.

[2] انبيا / 48.