بازگشت

دليل محكم از قرآن بر انتساب، و عجز هارون


سپس گفت: چه طور مي گوييد ما ذريه ي نبي هستيم، در حالي كه پيامبر نسل مذكري نگذاشته و نسل از مذكر است نه از مؤنث و شما پسران دختر اوييد.

گفتم: از تو چيزي مي خواهم و آن اينكه: به حق قرابت و به حق قبر و آن كه در آن است



[ صفحه 262]



(يعني پيامبر) مرا عفو كن و پاسخ آن را از من مخواه، گفت: اي پسر پيامبر! آيا از دليل و حجت خود دريغ مي كني تا آن را براي من توضيح دهي؟ در حالي كه اي موسي! تو رييس علي و پيشواي آنهايي و اين طور به من گزارش شده و من تو را آزاد نمي گذارم تا در اين باره از كتاب خدا دليلي بياوري؛ زيرا شما اولاد علي ادعا مي كنيد كه از كتاب خدا چيزي از شما مخفي نيست و لو الف و واو باشد؛ چرا كه تأويل آن را مي دانيد و با آيه ي «ما فرطنا في الكتاب من شي ء [1] احتجاج و استدلال مي كنيد.

گفتم: پس اجازه مي دهيد؟ در جواب گفت: دليل بياور، گفتم:اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. «و من ذريته داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و كذالك نجزي المحسنين و زكريا و يحيي و عيسي [2] و الياس كل من الصالحين». اينجا گفتم: هارون! پدر عيسي كيست؟ گفت: عيسي پدر ندارد. گفتم: پس او را به ذريه هاي ابراهيم لاحق كرده اند از طريق مريم (س) باز اضافه كنم يا اميرالمؤمنين؟ گفت: باز دليل بياور. گفتم: گفتار خداي عزوجل است كه: «فمن حاجك من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله علي الكاذبين». [3] تا به حال كسي نگفته كه پيامبر در روز مباهله با نصارا، كسي جز علي بن ابيطالب و فاطمه و حسن و حسين - عليهم السلام - را تحت كساي خود داخل كرده است و تأويل «ابنائنا»، حسن و حسين،، و «نسائنا» فاطمه، و «انفسنا» علي بن ابي طالب است. علما نيز اجماع كرده اند كه جبرئيل در روز احد درباره علي گفت: اي محمد! اين فداكاري علي از خودگذشتگي است. رسول الله فرمود: سببش اين است كه او از من است و من از علي هستم. جبرئيل گفت: يا رسول الله! من هم از شما و علي هستم. سپس جبرئيل گفت: لا سيف الا ذوالفقار و لا فتي الا علي. علي همان طور بود (يعني داراي فتوت بود) كه خداوند عزوجل دوست خود را با همان وصف توصيف كرده كه گفته «فتي يذكرهم يقال له ابراهيم» [4] ما جماعت بني اعمام، به اين سخن جبرئيل كه گفته من هم از شمايم افتخار مي كنيم.

هارون گفت: اي موسي! حق سخن را خوب ادا كردي. همين الآن حوايج خودت را به من بگو. گفتم: نخستين حاجتم اين است كه اجازه دهي پسر عمويت به سوي حرم جد خود و اهل و عيال خود برگردد. گفت: در اين باره فكر مي كنم.

چنين روايت شده كه هارون حضرت را آزاد نكرد بلكه به سندي بن شاهك تحويل داد. گمان اين است كه امام در نزد ابن شاهك از دنيا رفت؛ خداوند اعلم است! [5] البته در اين جلب و دستگيري، امام در زندان ابن شاهك به شهادت رسيد و در سال اول در بصره به عيسي بن جعفر منصور دوانقي، عموزاده ي هارون تحويل داده شد و هرچه هارون بر ايذا و اذيت امام



[ صفحه 263]



تأكيد مي كرد او قبول نمي كرد و اظهار مي داشت: هارون! اين مرد جز عبادت و دعا و استغفار كاري ندارد. به چه جرم او را اذيت كنم!

هارون ناچار امام را به بغداد برد و به زندان فضل بن ربيع تحويل داد. امام مدتي - نزديك به يك سال - در زندان بود و او هم به مدارا با امام رفتار مي كرد. سپس امام را به زندان فضل بن يحيي بن خالد انتقال داد و يحيي، وزير هارون، به فضل بن يحيي تكليف كرد كه امام را به قتل برساند اما او قبول نكرد بلكه اكرام و تعظيم آن جناب را ترجيح داد.

چون هارون به رقه [6] رفت، به او خبر رسيد كه فضل بن يحيي آن جناب را مورد تكريم قرار داده و اهانت و اذيت را بر او روا نمي دارد. هارون آتش گرفت. مسرور خادم را به بغدا فرستاد و دو نامه به او داد و گفت: مخفيانه تحقيق كن. اگر آنچه درباره ي آن حضرت گزارش داده اند راست باشد، يكي از نامه ها را به عباس بن محمد و ديگري را به سندي بن شاهك [7] بده تا آنها به مضمون نامه ها عمل كنند. مسرور طبق دستور به خانه ي فضل وارد شد و كسي نمي دانست براي چه منظوري آمده است. وقتي ديد مطابق گزارش ها حضرت مورد احترام و تكريم است فوراً بيرون آمد و نامه ي عباس را بدو داد. عباس نامه را گشود و ديد هارون دستور داده كه به مجرد رسيدن نامه، فضل بن يحيي را صد تازيانه بزن. او نيز اجرا كرد.

مسرور عملكرد عباس را براي هارون نوشت. وقتي هارون از مضمون نامه مطلع شد، نامه نوشت كه آن جناب را به سندي بن شاهك تحويل دهند و در مجلس ديوانخانه با آواز بلند گفت: فضل بن يحيي با امر من مخالفت كرده. من او را لعنت مي كنم، شما نيز او را لعنت كنيد و همه ي اهل مجلس او را لعن كردند.

يحيي برمكي از جريان با خبر شد و مضطربانه از در خلوتخانه خود را به هارون رسانيد و از پشت سر در گوش او گفت: اگر پسر من فضل با تو مخالفت كرد من تو را اطاعت مي كنم و به آنچه مي خواهي تن مي دهم. هارون از پدر و پسر اظهار رضايت كرد و گفت: اي مردم! فضل مخالفت كرد و او را لعن كردم. حالا توبه كرده و از او گذشتم. شماها نيز از او راضي باشيد. همگان با آواز بلند گفتند: ما دوستيم با هركسي كه خليفه با او دوست است و دشمنيم با هر كه خليفه با وي دشمن است!

يحيي به سرعت به بغداد آمد. از آمدن او مردم مضطرب شدند و هر كس سخني مي گفت.خودش اظهار مي كرد كه براي تعمير قلعه و بازرسي از كارمندان آمده است و چند روز هم مشغول همان كار بود. سپس سندي بن شاهك را احضار نمود و دستور داد كه امام معصوم را



[ صفحه 264]



مسموم نمايد چند رطب را به زهر آلوده كرد و به ابن شاهك داد تا به آن جناب بخوراند ولو به اجبار باشد. سندي نيز چنين كرد و امام پس از سه روز از دنيا رفت. [8] .


پاورقي

[1] انعام / 38.

[2] انعام / 85 - 84.

[3] آل عمران / 61.

[4] انبياء / 60.

[5] بحار، ج 48، ص 129 - 125؛ احتجاج طبرسي تا انظر ان شاء الله را دارد و چند كلمه ي بعدي را ندارد.

[6] رقه بر وزن «جده» در اصل به زميني مي گويند كه در كنار وادي بزرگي باشد و آب بر آن مسلط باشد و در ضمن، نام شهرهاي مختلف است كه يكي از آنها شهري است در نزديكي بغداد كه بستان ها و درخت هاي فراوان دارد. (معجم البلدان، ج 3، ص 60 - 58).

[7] سندي بن شاهك در اصل يهودي بود و به ظاهر اسلام را قبول كرده بود ولي بغض يهوديت بر ضد اسلام، در باطن وي باقي بود.

[8] منتهي الآمال، زندگاني موسي بن جعفر (ع)، ص 49 - 48.