بازگشت

امام با حكام زمان خويش


امام موسي بن جعفر (ع) مدت بيست سال از زندگي پدرش را درك كرد و در آخرين بخش از آن، شاهد برخورد آن حكامي بود كه تا ديروز، نسبت به آنچه بر آل علي (ع) رفته و ستمها و رنجها و كشتار و تعقيب و پيگردي كه روا شده بود، تظاهر به همدردي مي كردند او برخورد آنها با پدرش كه كاري به خلافت و سياست نداشت و تنها به دفاع از اسلام و نشر تعاليم آن كمر همت بسته بود، و نيز با علويهايي كه طاقت تحمل ستم و طغيانشان را نداشتند و هر از گاهي از بيم جان خود و در دفاع از شكنجه شدگان و مستضعفين، ديده بود و تلخي و درد و رنج آن حوادث دردناكي كه جان بسياري از ايشان را گرفته بود، حس كرده بود و پدرش را ديده بود كه همواره با رويارويي هاي منصور و تهديدهاي وي گاهي به قتل و گاهي به زندان، مواجه بود و تمامي دستگاه خود را در خدمت به كنترل او در همه حال، گرفته بود. تا جايي كه ناگزير شده بود در مورد اظهار امامت، جريان را حتي از شيعيان نيز پنهان دارد و جز گروه اندكي از ياران خاص خود كه به رازداري و برحذر بودن از جاسوسان منصور و دار و دسته اش كه در همه جا پراكنده بودند سفارششان كرده بود، كسي را در جريان آن قرار ندهد.

آن حضرت امامت خود را كه به مدت سي و پنج سال در اين فضاي سراپا كينه و نفرت و دشمني با اهل بيت، به درازا كشيد بدين گونه آغاز كرد و لذا و آن چنان كه روايت هشام بن سالم كه در بخشهاي پيش از آن ياد كرديم اشاره دارد همواره مراقب بود و جز از نزديكان انگشت شماري كه دشواري اوضاع را درك مي كردند و مي دانستند



[ صفحه 338]



كه چگونه بايد مردم را به وي فراخوانند، از ديگران، پنهان مي ماند.

از رواياتي كه به تاريخ زندگي آن حضرت پرداخته اند چنين برمي آيد كه او در طول تمامي زندگي خود را از گزند عباسيها، دور نگه مي داشت و حتي به شيعيان و شاگردان خود اجازه نمي داد آن گونه كه در زمان پدرش، عادت كرده بودند با وي تماس داشته باشند و حتي كساني كه احاديث ايشان را روايت مي كردند نيز كمتر آشكارا نام وي را به ميان مي آوردند و حتي گاهي از ذكر كنيه ي آن حضرت نيز خودداري مي كردند و مثلا راوي مي گفت: از ابوابراهيم شنيدم يا از ابوالحسن، شنيدم و يا لقبهاي ديگري ذكر مي كردند همچون عبد صالح، عالم، سيد و از اين قبيل. و گاهي نيز با تعبيري كه اشاره به او دارد مثل اينكه: آن مرد حديثم كرد، از آن مرد شنيدم و به او نوشتم و... كه نشان مي دهد حكام زمان وي، به دقت مراقبش بودند و تمام حركات و سكنات او و يارانش را زير نظر داشتند و او خود نيز بر ياران و نزديكانش تأكيد مي كرد كه حتي در امور ديني و عبادتهاي خود، تقيه داشته باشند تا مبادا در معرض خطر و انتقام حكام زمانش واقع شوند.

در اين رابطه در روايت عبدالله بن ادريس به نقل از ابن سنان آمده كه مي گويد: روزي، هارون الرشيد به رسم بخشش، لباسهايي تقديم علي بن يقطين كرد. علي بن يقطين از بهترين ياران امام موسي بن جعفر و بزرگوارترين آنها بود و پست حساسي در تشكيلات حكومتي آنها را به دستور امام، احراز كرده بود در حالي كه عباسيها، از مذهب و گرايشهاي وي خبر نداشتند و اگر هارون الرشيد لباس، چيزهاي ديگري به عنوان هديه به او مي داد آنها را تقديم امام (ع) مي كرد، از جمله لباسهايي كه در آن روز هارون الرشيد به وي هديه كرد قبايي پشمين سياه رنگ شاهانه اي بود كه زردوزي داشت؛ ابن يقطين تمامي آن لباسها از جمله اين قبا را به اضافه ي مبلغي پول، به امام داد. وقتي اينها به امام رسيد پول را پذيرفت و قبا را به وسيله ي فرستاده به علي بن يقطين بازپس داد و برايش نوشت: آن را نگاه دار و از دست منه كه موضوعي پيش خواهد آمد و به آن نياز پيدا خواهي كرد. ابن يقطين از بازگردان آن در گمان شد و نمي دانست علتش چه بود.

چند روز بعد، با يكي از نوكراني كه از گرايشهاي او باخبر بود و مي دانست اموال و هدايا را به امام مي رساند، خشم گرفت. غلام نيز نزد هارون الرشيد از او سعايت كرد و به اطلاعش رساند كه او قائل به امامت امام موسي (ع) است و همه ساله خمس اموال خود را به او مي دهد و جمله چيزهايي كه به او بخشيده اي و آن قبا را به



[ صفحه 339]



ايشان داده است. هارون الرشيد از اين سخن به خشم آمد و گفت: من از ته و توي اين مسئله سر در خواهم آورد و اگر صحت داشت او را هلاك خواهم گرداند و فورا او را احضار كرد و وقتي حاضر شد به او گفت: آن قبايي را كه به تو دادم چكار كردي؟ گفت: اي اميرالمؤمنين نزد من است آن را در سبدي لاك و مهر شده گذارده ام و بوي خوش بر آن زده و نگهداريش مي كنم و هر صبح كه مي شود سبد را باز مي كنم و از باب تبرك، به آن نگاه مي كنم و مي بوسمش و سرجاي خودش مي گذارم. رشيد به او گفت: بايد كه هم اكنون آن را حاضر كني. يكي از نوكرانش را فراخواند و به او گفت: به فلان اتاق خانه ي من برو و كليدش را از خزانه دارم بگير و آن را باز كن و سپس صندوق را بگشا و سبدي را كه مهر من بر آن است بياور. غلام نيز ديري نگذشت سبد را كه مهرش روي آن بود آورد و آن را در اختيار هارون الرشيد گذارد هارون نيز آن را باز كرد و قبا را ديد كه به حال خود در آن قرار دارد و بوي خوش از آن بلند است در اين حال خشم هارون الرشيد فرونشست و به غلام گفت: آن را به جاي خودش بازگردان و ديگر از اين سعايتها نكن كه سخنت را باور ندارم و دستور داد هزار ضربه شلاق بر غلام سعايت كننده بزنند كه بر اثر آن ضربه ها، فوت كرد.

و در روايت ديگري به نقل از محمد بن الفضل آمده كه مي گويد: در مورد مسح پاها (به هنگام وضو) ميان چند تن از ما اختلاف افتاد و نمي دانستيم آيا بايد از انگشتان تا پاشنه پا كشيد و يا از پاشنه ي پا تا انگشتان. لذا علي بن يقطين مطلب را با امام (ع) كتبا در ميان گذارد و از ايشان در اين باره، فتوا خواست. جواب امام اين بود كه به جاي مسح پاها به او دستور داد در وضو پاها را (غسل) دهد او از اين پاسخ در شگفت ماند زيرا اين خلاف چيزي بود كه از ائمه در نظر داشت ولي با اين حال، در وضوي خود به آنچه امام دستورش داده بود پاي بند ماند و چند روز بعد يكي از دشمنانش، نزد هارون الرشيد از او بدگويي كرد و به وي گفت. او رافضي (شيعه ي اهل بيت(ع)) است در مذهب با تو مخالف است و قائل به امامت موسي بن جعفر مي باشد او نيز به برخي نزديكانش گفت: در مورد علي بن يقطين و تمايلات رافضي او سخنان بسياري مي گويند حال آنكه من در خدمتش قصوري نديده و بارها او را آزموده ام و چيزي از اين دست، دستگيرم نشده است. به او گفته شد: رافضيها در وضو گرفتن با عموم مسلمانان، اختلاف دارند و آن را ساده كرده پاهايشان را (غسل) نمي دهند حال تو او را بيازماي و بي خبر وضوي او را زير نظر بگير. رشيد اين نظر را



[ صفحه 340]



پسنديد و مدتي او را به حال خود واگذارد و آن گاه موظفش كرد كه در كاري در خانه اش، با وي همكاري كند. او وقتي در خانه ي خود به كاري مشغول مي شد براي وضو و نماز، در اتاقي، خدمت مي كرد. وقتي هنگام نماز شد و هارون الرشيد به طوري كه ديده نشود جايي قرار گرفت تا شاهد او باشد سه بار مضمضه كرد و سه بار استنشاق نمود و صورتش را غسل داد و محاسنش را به آب آميخت و سپس دو دستش را تا مرفق غسل داد و سرش و دو گوشش را مسح كشيد و همان گونه كه امام دستورش داده بود سه بار پاهايش را (غسل) داد. و اين در حالي بود كه رشيد، ناظرش بود و وقتي چنين ديد نتوانست خود را كنترل كند به سوي او رفت و فرياد برآورد: دروغ گفت اي علي بن يقطين هر كس گمان برد كه تو رافضي هستي. و پس از آن امام به او نوشت كه از اين پس همان گونه كه قبلا وضو مي گرفت وضو گيرد و قسمت جلوي سر و جلوي پايش را تا پاشنه ها يعني طبق آنچه كه مذهب شيعه ي اهل بيت (ع) بدان عمل مي كنند، مسح بكشد.

و بسياري از اين گونه روايتها كه نشان مي دهند امام موسي بن جعفر (ع) پس از پدر، خود و يارانش، زير كنترل سخت حكام (عباسي) بودند و او خود همه گونه احتياطهاي لازم را به كار مي برد يا خود و شيعيانش در معرض قتل يا زندان و تعقيب قرار نگيرند و با اين وجود، دهها تن از شيعيان و يارانش، كشته يا فراري شدند و خود نيز به دست جلادان و دژخيمانشان پس از آنكه بيش از يازده سال در زندان بسر برد و ما در پايان اين بخش از زندگي او بدان خواهيم پرداخت، بالاخره، جان سپرد.

كسي كه به مراحلي كه آن حضرت از زندگي خود داشت مي پردازد به اين نتيجه مي رسد كه ايشان در ده سالي كه پس از وفات پدرشان امام صادق (ع) در عهده منصور دوانيقي گذراندند با منصور ديداري نكرده و او نيز آن چنان كه پدرشان را به بغداد احضار مي كرد و تهديد به قتل مي كرد. ايشان را احضار نكرد و در زمان او آن گونه كه در زمان پسرش محمد المهدي و نواده اش هارون الرشيد بر سرش آمد، به زندان نيفتاد حال آنكه اين يك (منصور دوانيقي) آن چنان كه برخوردش با امام صادق (ع) و علويها نشان مي دهد از آن دو (پسر و نواده اش) پليدتر و خبيث تر بود و همچنان كه قبلا يادآور شديم وقتي خبر وفات امام صادق (ع) را دريافت كرد به كارگزارش در مدينه محمد بن سليمان نوشت و فرمانش داد تا هر كس را بعد از خود معين كرده به قتل رساند و البته هنگامي كه كارگزار برايش نوشت كه او پنج تن را كه يكي از آنها



[ صفحه 341]



خود منصور بود وصي خويش قرار داده، در اين توطئه ناكام ماند و گفت: من كه نمي توانم اين پنج تن را بكشم.

و آنچه كه از همه بيشتر كينه ي ديرين او را با خاندان علوي و هر آنكه پيوند دوستي با آنها داشته باشد، مي رساند داستان خزانه اي است كه كليد آن را به «ريطة» همسر فرزندش مهدي سپرد و به او سفارش كرد تنها پس از وفات او و در حضور خليفه، آن را باز كند. در اين خزانه، بيش از صد كشته از علويها بود كه در كنار هر كشته، رقعه اي حاوي نام و نشان او قرار داشت حال آنكه زن، گمان مي كرد از آن جهت او را به پنهان داشتن و باز نكردن آن تا پس از فوتش سفارش مي كند كه در آن اموال و جواهرات و اشياي گرانبهايي وجود دارد كه نمي توان بر آن قيمتي گذارد.

من (نويسنده) براي نگهداري اين اجساد پاك و تسليتشان به جانشين خود در نخستين ساعات، بدست گرفتن قدرت را تفسيري جز اين نمي دانم كه مي خواست بدين وسيله او را تشويق كند تا نسبت به علويها و هر كس كه به نظر آنها خطري بر تاج و تختشان تشكيل مي داد، روش خشونت آميز و سرسختانه اي، درپيش گيرد.

شايد هم يكي از مهمترين عواملي كه منصور را بر آن داشت تا چنين برخوردي (با خشونت كمتري نسبت به آنچه با امام صادق (ع) داشت) داشته باشد. اين بود كه امام موسي (ع) شرايط دردناك و سختي را كه در آن قرار داشت درك مي كرد و خانه نشيني اختيار كرده حتي از شيعيان و يارانش خود را پنهان مي داشت و جز براي خاصان آنها آن هم در حدود معيني، خود را نشان نمي داد و همچنان كه پيش از اين گفتيم اين ياران نزديك اگر به كسي اطمينان پيدا مي كردند و وي را به حضور امام، مي رساندند امام او را به رازداري بسيار سفارش مي كرد و از عواقب بر ملا ساختن جاي خود، برحذرش مي داشت. كه نشان مي دهد منصور در آن دوره با همه ي امكانات تحت پيگردش قرار داده بود و امكان داشت كه موافق به يافتنش نمي گرديد و به سادگي، به جاي ايشان، راه نمي يافت. و حتي اگر هم او را مي شناخت و مطمئن مي شد كه جانشين شرعي پدر خويش است بدين خاطر كه از مردم، بركنار بود و رابطه اي با آنها نداشت اين موضوع زياني به او وارد نمي آورد و خطري متوجه تاج و تختش نمي كرد به ويژه كه بسياري از كساني كه در اطراف پدرش بودند برخي به برادرش عبدالله افطح و برخي ديگر به برادرش اسماعيل مراجعه كردند و چند دستگيهايي ميان شيعه در آن دوران، حاصل شد كه وحدت ايشان را از ميان برد و اتحادشان را



[ صفحه 342]



از هم پاشاند منصور نيز اين فرقه ها و دسته جات پراكنده را با دل و جان پذيرا شد يك پديده ي ديگر نيز در سياست منصور در آن دور، بارز بود او علماي معاصر با امام صادق و امام كاظم (ع) را به خود نزديك كرد و پول در اختيارشان گذارد و آنان را بزرگ داشت و تظاهر به احترامشان كرد و سعي نمود آنان را بر مردم تحميل كند تا توجه را از علويها و فقه و آثارشان، منصرف گرداند و روزي (از باب تظاهر) به يكي از نزديكانش گفت: من حد اعلاي لذتهاي اين دنيا را برده ام جز اينكه در دل آرزو دارم به اتفاق علما، در يك مجلس، حضور يابم.

او آنان را به خود نزديك مي كرد و احترام مي گذاشت و سخاوتمندانه پول در اختيارشان مي گذاشت تا از عدل و فصل و مشروعيت خلافتش و اينكه او و خاندانش وارثان پيامبر و نزديكان اويند، سخن بگويند و در ميان علما كساني چون مالك بن انس و امثال او را يافت كه با وي همنوايي نشان مي دهند و به نوبه ي خود سخاوتمندان به ستايشش مي پرداختند و در مقابل نيز سعي داشت از طريق زور، موطا ابن مالك را بر مردم تحميل كند و در حجاز او را بركارگزاران و تمامي جيره خوارانش، مسلط گردانيد و مردم همه به او رجوع مي كردند و كارگزاران و حكام نواحي، از وي حساب مي بردند و بنا به آنچه در جلد سوم كتاب الامام الصادق و المذاهب الاربعة به نقل از معجم الادباء آمده و هنگامي كه «شافعي» تصميم گرفت نزد او برود كارگزار را براي تسهيل وارد شدن بر او را واسطه كرد ولي كارگزار به او گفت: اگر پاي برهنه و پياده از مدينه به مكه بروم برايم آسانتر از آن است كه به در خانه ي مالك بروم و نمي خواهم خوار شوم تا به در خانه ي او روم.

بي هيچ ترديدي، چنين كارهايي از سوي منصور براي ارج گذاشتن به علم و دين نبوده است بلكه او از آن بيم داشته كه جانشين شرعي امام صادق (ع) كه از همان نخستين لحظات وفات پدر، از او در بيم و هراس بود، ظاهر شود و ترديدي نداشت كه اگر او در برابر مردم خود را نشان مي داد، زبانزد آنها در هر جا مي شد و علما و دانش طلبان و شاگردان پدرش از همه ي نواحي به گرد او جمع مي آمدند و اين چيزي نبود كه منصور از يكي از علويها، تحمل كند چون آن را خطري متوجه قدرت و سروري خاندان خود مي دانست و در معيارهاي سياستمداران و شيفتگان قدرت اين معقول و منطقي نبود كه از چيزي كه مي دانستند خطري متوجه قدرتشان مي سازد، چشم پوشي كنند و همه گونه دشواريها و سنگها، در راه آن قرار ندهند. خلاصه اينكه امام موسي بن



[ صفحه 343]



جعفر (ع) در سالهاي نخستين امامت خود، از شيعيان و يارانش، پنهان بود و منصور نيز با همين شيوه ها (كه گفتيم) به جنگش رفت و ديگر به آزار و شكنجه يا زندان او، نپرداخت و هنگامي كه شهرت يافت و بسياري از منحرفان از وي، به او روي آوردند و علما و راويان حديث به گردش جمع شدند و در زمان مهدي عباسي، زبانزد دوست و دشمن گرديد چندين بار و به قصد آزار و شكنجه و بالاخره كشتن، او را به بغداد فراخواند ولي اراده ي خداوندي مانع از تحقق خواسته هايش مي گرديد.

در تذكرة الخواص ابن جوزي آمده است: نويسندگان سيره مي گويند: موسي بن جعفر در مدينه اقامت داشت مهدي (عباسي) او را به بغداد فراخواند و در آنجا زنداني كرد و سپس بر اثر خوابي كه ديده بود آن حضرت را به مدينه بازگرداند. و ادامه مي دهد كه: الخطيب در تاريخ بغداد به نقل از فضل بن ربيع از پدرش روايت مي كند كه گفته است: وقتي مهدي، موسي بن جعفر را زنداني كرد يك شب علي بن ابي طالب را به خواب ديد كه به او گفت: اي محمد! (آيا پنداشته ايد كه وقتي به قدرت رسيديد بايد به مفسده جويي بپردازيد و پيوند خويشان خود را قطع كنيد)؟ (آيه) ربيع مي گويد: مهدي شبانه مرا پيش خود خواند. آمدن او نزد من كه آيه را با صداي خوشي مي خواند، مرا هراسان كرد به من گفت: موسي بن جعفر را نزد من آوريد. وقتي ايشان را آوردم برخاست و حضرت را به آغوش كشيد و كنار خود نشاند و گفت: اي ابوالحسن، هم اكنون اميرالمؤمنين را به خواب ديدم كه اين آيه را بر من مي خواند؛ آيا اطمينانم مي دهي كه عليه من يا هر كدام از فرزندانم، قيام نكني. فرمود: به خدا سوگند كه من هرگز اين كار را نكرده ام و چنين كاري، در روش و عادتم نيست. گفت: راست مي گويد. آنگاه گفت: اي ربيع، سه هزار دينار به او بده و به خانه اش بازگردان. ربيع مي گويد: من شبانه فرمان را اجرا كردم و وقتي كه آن شب را صبح كرد - از ترس دشواريهاي راه - در راه به مدينه بود.

از جمله مواردي كه دلالت بر فراخواندن چندين باره ي امام (ع) به بغداد از سوي مهدي عباسي وارد روايت كليني در كافي به نقل از احمد بن محمد و علي بن ابراهيم؛ اسناد آنها به ابوخالد زبالي است كه مي گويد: وقتي براي بار اول، موسي بن جعفر(ع) را نزد مهدي عباسي مي بردند وارد «زبالة» شد و من با ايشان مشغول صحبت بودم و مرا ناراحت و غمين ديدند و به من گفتند: اي اباخالد چرا تو را چنين غمگين مي بينم؟ گفتم: چگونه غمگين نباشم در حالي كه تو را به نزد اين نابكاران مي برند و نمي دانم



[ صفحه 344]



چه بلايي بر سرت مي آورند. فرمود: نگران من نباش وقتي فلان ماه و فلان روز رسيد در ابتداي فلان جاي، منتظرم باش. مي گويد: از آن پس تمام هم و غم من اين بود كه حساب روز و ماه نگهدارم تا اينكه بالاخره آن روز فرا رسيد و من در جاي موعود حاضر شدم و آن قدر در آن جا ماندم كه نزديك آفتاب، غروب كند و شيطان وسوسه ام مي كرد كه در گفته ي آن حضرت، ترديد كنم كه در همين حال سياهي از دور ديدم كه از سوي عراق به من نزديك مي شد و وقتي به استقبال آن رفتم كارواني ديدم كه پيشاپيش آنها امام موسي بن جعفر سوار بر ماديان بود. فرمود:اي ابوخالد! گفتم: آري اي فرزند رسول خدا(ص). فرمود: شيطان مي خواست كه تو ترديد كني. گفتم: خدايي را شكر كه تو را از ايشان رهانيد. فرمود: من يك بار ديگر نزد آنها مي روم كه از آن نجاتم نيست.

و در برخي روايات آمده كه مهدي عباسي به امام موسي بن جعفر پيشنهاد كرد فدك را به او باز گرداند ولي امام از پذيرفتن آن خودداري فرمود و وقتي مهدي، بر اين پيشنهاد خود پافشاري كرد فرمود: جز در حدود آن، آن را نمي پذيرم گفت: حدودش كدام است؟ فرمود: حد نخست عدن (چهره اش دگرگون شد). حد دوم سمرقند (چهره اش درهم شد). حد سوم افريقا. مهدي از ايشان پرسيد و حد چهارمش كجاست؟ فرمود: كناره ي دريا تا خزر و ارمنستان. به ايشان گفت: ديگر چيزي براي ما نمي ماند حال به همان وضع نخست بازگرديم. امام پاسخش داد: به تو گفته بودم كه اگر حدود آن را معين كنم بازپس نمي دهي.

در روايت زمخشري در ربيع الابرار آمده كه اين گفتگو بين هارون الرشيد و امام موسي بن جعفر بوده كه منافاتي ندارد چون مي تواند ميان امام و هر دوي آنها، صورت گرفته باشد.

امام كاظم در طول حكومت مهدي (عباسي) و فرزندش هادي تحت كنترل شديد قرار داشت و چندين بار در حالي كه كينه اش را به دل داشت آن حضرت را به بغداد فراخواند و او را به زندان افكند و همچنان كه گفتيم در پي خوابي كه ديد از زندان رهايش ساخت و من با توجه به منابعي كه در اختيار دارم چيزي دال بر اينكه فرزندش موسي الهادي، با امام بدرفتاري كرده و ايشان را به بغداد فراخوانده باشد گو اينكه او نيز به قساوت و خشونت معروف بود شايد هم كوتاهي مدت زماني كه حكومت كرد اجازه اش نمي داد شيوه هاي جدش و پدرش را پي گيرد و احتمالا اگر مدت حكومتش طولاني بود لحظه اي



[ صفحه 345]



در ارائه سياستهاي آنها، ترديد به خود راه نمي داد.

ولي سالهايي كه امام (ع) در دوران هارون الرشيد گذراند از بدترين سالهاي زندگي آن حضرت به شمار مي رفت؛ اين يك، تمام دستگاه حكومتي خود را به خدمت كنترل او گرفت و بارها در آغاز خلافتش و در حالي كه كينه ي او را به دل داشت به بغداد فراخواند و به زندانش مي افكند و آنگاه بعد از مدتي، او را آزاد مي كرد و گاهي نيز تظاهر به بزرگداشت او مي كرد و به دروغ و ريا، گرامي اش مي داشت.

در اين رابطه در جلد دوم مروج الذهب مسعودي به نقل از عبدالله بن مالك خزاعي كه به تعبير مسعودي از جمله نگهبانان و پاسداران رشيد بود، آمده است كه مي گويد: فرستاده ي رشيد به هنگامي كه هرگز سابقه نداشت به سراغم آمد و مرا ترساند و از عوض كردن لباسهايم منع كرد كه همين امر مرا، وحشت زده كرد. وقتي به كاخ رشيد وارد شدم پيش خدمت جلوتر از من داخل شد و رشيد دانست كه من هم آمده ام آنگاه اجازه ام داد تا وارد شوم. او را ديدم كه در رختخواب خود نشسته. سلام گفتم. مدتي ساكت ماند من مات و مبهوت ايستاده بودم و به شدت مي ترسيدم آنگاه به من گفت: اي عبدالله آيا مي داني براي چه در اين ساعت، تو را خواستم؟ گفتم: نه به خدا اي اميرالمؤمنين. گفت: هم اكنون در خواب ديدم كه گويا، مردي حبشي به سراغم آمده بود كه نيزه اي به دست داشت و به من گفت اگر هم اكنون، موسي بن جعفر را رها نسازي با همين نيزه، تو را مي كشم. حال برو و او را آزاد كن. گفتم:اي اميرالمؤمنين موسي بن جعفر را رها كنم؟ و پرسشم را سه بار تكرار كردم. گفت: آري هم اكنون برو او را رها كن و سي هزار درهم به او بده و به او بگو: اگر مقام و پستي را دوست داشته باشي هر چه مي خواهي به تو واگذار مي كنم و اگر خواسته باشي به مدينه بروي مي تواني اين كار را بكني. عبدالله بن مالك مي گويد: به زندان رفتم تا او را رها سازم وقتي مرا ديد برخاسته به من نزديك شد و گمان كرد كه دستور دارم آزاري به او رسانم، گفتم: نترس، اميرالمؤمنين فرمانم داده تا تو را آزاد كنم و مبلغ سي هزار درهم به تو بدهم و او (هارون الرشيد) به تو مي گويد: اگر مقام و پست دوست داشته باشي هر چه بخواهي در اختيار قرار مي دهم و اگر مي خواهي بروي، اختيار تام داري. و به او سي هزار درهم دادم و به حال خودش گذاردم و به او گفتم: من از آنچه بر تو آمده در شگفتم. فرمود: حال به تو مي گويم. وقتي در خواب بودم پيامبر (ص) به خوابم آمد و فرمود: موسي تو مظلومانه به زندان افتاده اي حال اين كلمات را بر زبان



[ صفحه 346]



بياور تا امشب در زندان نماني. به او گفتم: تو را به پدر و مادرم سوگند مي دهم كه چه بگويم. فرمود: بگو «يا سامع كل صوت و يا سابق الفوت و يا كاسي العظام لحما و ناشرها بعد الموت اسألك بأسمائك الحسني و باسمك العظيم الاعظم الاكبر المخزون المكنون الذي لم يطلع عليه احد من المخلوقين، يا حليما ذاالاناة لا يقوي علي اناته احد يا ذاالمعروف الذي لا ينقطع ابدا و لا يحصي عددا فرج عني» كه مي بيني كارم به اينجا كشيد.

از برخي روايات چنين برمي آيد كه او چندين بار ايشان را به زندان افكند و هر بار او را آزاد مي كرد و پوزش مي خواست و با عزت و احترام، به مدينه بازش مي گرداند.

و گاهي نيز هارون الرشيد ايشان را به بغداد دعوت مي كرد يا وقتي كه در سر راه خود به مكه، وارد مدينه مي شد، امام (ع) به ديدارش مي رفت و او آن حضرت را گرامي مي داشت و بر تمامي مردم، برتري اش مي داد. صدوق از امام موسي بن جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: وقتي بر هارون الرشيد وارد شدم به من گفت: براي چه به «عامه و خاصه» اجازه داده ايد تا شما را به رسول خدا (ص) نسبت دهيد حال آنكه شما فرزندان علي هستيد و هر كس به پدرش منسوب مي شود و پيامبر (ص) جد مادري شماست. در پاسخش گفتم: اي اميرالمؤمنين اگر پيامبر از قبر بيرون برآيد و دخترت را خواستگاري كند، تو به او مي دهي؟ گفت: پناه بر خدا چگونه ندهم. گفتم: ولي او (پيامبر (ص)) از دختر من خواستگاري نمي كند و من به او زن نمي دهم. گفت: براي چه اي ابوالحسن؟ گفتم: چون او مرا زاده است ولي تو را نزاده است. گفت: احسنت اي موسي. آن گاه گفت: چگونه مي گوييد ما خاندان پيامبر هستيم حال آنكه او (پيامبر) نسلي نداشت و نسل از فرزند پسري و نه دختري است و شما از فرزندان دختر او هستيد. كه من هم از خويشاوندي و حق قبر و كساني كه در آن هستند از وي پرسيدم ولي باز هم پاسخ خود را مي خواست و گفت: حتما بايد شما فرزندان علي و تو اي موسي كه بنا به آنچه به من رسيده سر كرده ي آنها و امام زمانشان هستي مرا از دليل و حجت خود (در اين باره كه خود را از خاندان پيامبر مي دانيد) باخبر كنيد و وقتي تو را رها مي كنم كه از كتاب خود دليل بياوري. امام نيز آيه ي زير را بر او قرائت كرد:

و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هرون و كذلك نجزي المحسنين. و زكريا و يحيي و عيسي... (و از نسل او داود و سليمان و ايوب و



[ صفحه 347]



يوسف و موسي و هارون رهبري كرديم و ما نيكوكاران را اين چنين پاداش مي دهيم و از نسل آنها زكريا و يحيي و عيسي و الياس همه از شايستگانند) در اينجا امام از او پرسيد: اي اميرالمؤمنين پدر عيسي كيست؟ گفت: عيسي پدر نداشت. امام فرمود: ولي ما از طريق مادرش مريم او را به نسل پيامبران، نسبت داديم. و ما نيز از طريق مادر خود فاطمه (ع)، به نسل پيامبر پيوند خورده ايم. و در ادامه فرمود: اگر خواسته باشي باز هم برايت بخوانم اي اميرالمؤمنين گفت: آري. و امام هم آيه ي مباهله را بر او خواند: «فمن حاجك بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله علي الكاذبين» و افزود كه هيچ كس ادعا نكرده كه پيامبر در مباهله ي با مسيحيان، جز علي و فاطمه و حسن و حسين را زير كسا نبرد و بدين ترتيب تأويل آيه چنين است كه مراد از ابناءنا (فرزندان ما) حسن و حسين هستند و مراد از نساءنا فاطمه و (انفسنا) علي بن ابي طالب است رشيد به او گفت: آفرين كه درست گفتي اي ابوالحسن.

راويان از مأمون نقل مي كنند كه به گروهي از اطرافيانش گفت: آيا مي دانيد كه چه كسي تشيع را به من آموخت؟ همگي گفتند: نه به خدا نمي دانيم. گفت: آن را هارون الرشيد به من آموخت. به او گفته شد: چگونه چنين بود حال آنكه او افراد اين خاندان (اهل بيت) را مي كشت؟ گفت: او آنها را به خاطر حكومتش مي كشت و مي دانيد كه حكومت و قدرت، بي پدر و مادر است. من يك سال با او به حج رفتم وقتي وارد مدينه شد به پرده دارانش گفت: هيچ كس از فرزندان مهاجرين و انصار و بني هاشم و ديگر قبايل قريش از اهالي مكه و مدينه بر من وارد نشود مگر آنكه نام و نشان و نسبش را برشمارد به طوري كه هر كس مي خواست بر او وارد شود بايد مي گفت: من فلان بن فلان و... تا اينكه به جدش از بني هاشم يا قريش و غيره مي رسيد و وارد مي شد و هارون الرشيد بسته به منزلت نسبش و هجرت پدرانش، از دويست تا پنج هزار دينار به او بخشش مي كرد. و روزي كه من ايستاده بودم فضل بن ربيع وارد شد و گفت: اي اميرالمؤمنين، بردر كسي است كه مدعي است موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب (ع) مي باشد و در حالي كه ما و امين و مؤتمن و ديگران سران در حضورش (هارون الرشيد) ايستاده بوديم بر ما وارد شد، هارون الرشيد به ما گفت مراقب خودتان باشيد. سپس به راهنما گفت كه اجازه ي ورودش دهيد و بگوييد كه تنها در محضر من، از مركبش پياده شود و در حالي كه به همان وضع ايستاده بوديم مرد



[ صفحه 348]



سالخورده اي كه عبادت فرسوده اش كرده و تنها پوستي بر استخوانش گذارده بود و پيشاني و بيني اش نشان سجود بر خود داشت وارد شد و همين كه رشيد را ديد مي خواست خود را از الاغي كه سوارش بود فرود آورد كه رشيد فرياد زد: نه به خدا سوگند كه تنها در محضر من بايد (پياده) شوي و پرده دار مانع از پايين آمدنش شد. ما همه با احترام عميقي به او نگاه مي كرديم او همچنان سوار بر الاغ خود به طرف بارگاه مي رفت و پرده داران و سران، به او خيره شده بودند. وقتي به آنجا رسيد رشيد برخاست و او را تا انتهاي بارگاه، استقبال كرد و سر و صورتش را بوسيد و دستش را گرفت و به صدر مجلس برد و در كنارش نشست و با او به گفتگو پرداخت و خوشامدش گفت و از احوالش مي پرسيد و هنگامي كه رشيد با برخاستن او، برخاست و وداعش گفت، رو به من و امين و مؤتمن كرد و گفت: اي عبدالله و اي محمد و اي ابراهيم، عمو و سرور خود را همراهي كنيد و در سوار شدن (بر الاغ) كمكش كنيد.

و در روايت ديگري، مأمون از اين كار پدرش در شگفت افتاد و پس از اينكه تنها شد از اين همه احترام و بزرگداشت وي پرسيد. به او گفت: فرزندم او صاحب حق است. مأمون به او گفت: اگر اين را مي داني چرا حقش را نمي دهي؛ پاسخش داد كه مسئله بر سر قدرت و حكومت است و به خدا سوگند اگر تو نيز بر سر آن با من درآويزي چشمانت را در خواهم آورد. و ديگر موارد كه راجع به برخورد او با امام روايت شده و در برخي در منتهاي خشونت و شدت و در برخي ديگر در منتهاي نرمي و ملايمت و تسامح، برخورد كرده است كه چنين دوگانگي از سوي او و در برخوردش با مردم در زندگي، بعيد هم نيست. او همراه شرايط و اوضاع خود را وفق مي داد و وعاظ و علما را فرامي خواند تا خداي را به يادش آورند و او چنان گريه مي كرد كه هر كس او را مي ديد گمان مي كرد هم اكنون از ترس خدا و عظمت او، قالب تهي مي كند و آن چنان كه در جلد او «عصر المأمون» آمده در روز بيش از صد ركعت نماز مي خواند ولي در عين حال وقتي هنگام ميگساري و زن و كنار مي شد، آدم ديگري مي شد و از بدترين مردم به شمار مي رفت و هر وقتي درمي يافت كه كسي، ستمهايش را تحمل نمي كند يا گمان برد كه انساني، خطري بر تاج و تختش به شمار مي رود به آدم خونريزي تبديل مي شد كه همچون درندگان وحشي كه از دريدن شكار خود لذت مي برند از ريختن خون و خونريزي، به وجد مي آمد.

به هر حال، علي رغم كنترلي كه هارون الرشيد بر امام موسي بن جعفر، اعمال



[ صفحه 349]



مي كرد، شهرت و آوازه ي او در حجاز و عراق و ديگر مناطق، پيچيد و علما و دانش طلبان، به حضورش مي رسيدند و آنهايي كه تا ديروز امامتش را قبول نداشتند، به امامت او اعتراف كرده و شيعيان به گردش جمع شدند و خمس اموال خود و زكاتشان را به او مي دادند و از تمامي اينها چيزي بر رشيد پوشيده نبود و به علاوه، كين توزان و بدسگالان او را نسبت به تاج و تختش، و خطري كه از سوي امام متوجه آن است، تحريكش كردند و او نزديكترين كسان به موسي بن جعفر را نزد ايشان فرستاد تا بگويد: دو خليفه در يك زمان يكي پسر عمويم موسي بن جعفر در حجاز و ديگر رشيد در بغداد. و آن چنان ترس و وحشتي از او در دل رشيد بيفتاد كه خشم او به اوج رسد و هنگامي كه در برابر انبوه مردم بر سر قبر پيامبر ايستاد و گفت: السلام عليك يا ابن العم، امام كه در كنار قبر حضور داشت فورا فرمود: السلام عليك يا ابتاه (سلام بر تو اي پدر). اين سخن را از آن جهت گفت تا نقشه اش را خنثي سازد منظور رشيد اين بود كه با اظهار خويشي با پيامبر، نزد مردم ارجي كسب كند و اين توهم را القا كند كه ارث او، از جدش عباس پسر عموي پيامبر(ص) است و پس از شنيدن اين سخن از امام، به شدت خشمگين شد و آن گونه كه راويان مدعيند تصميم گرفت به هر قيمت شده، ايشان را از سر راه بردارد.

و در روايت كليني به نقل از موسي بن قاسم بجلي از علي بن جعفر آمده كه گفته است: ما عمره ي رجب را به جا آورده و در مكه بوديم كه محمد بن اسماعيل پيش من آمده و گفت: عمو، من مي خواهم به بغداد روم و مايلم با عمويم ابوالحسن (امام موسي (ع)) خداحافظي كنم و مي خواهم شما نيز با من باشيد. من نيز به اتفاق او اندكي پس از مغرب، به خانه ي برادرم كه در «حوية» بود رفتيم، من درب خانه را زدم. برادرم پشت در آمد و گفت: كيستي؟ گفتم: علي. فرمود: هم اكنون مي آيم. او خيلي به آرامي، وضو مي گرفت لذا گفتم: عجله كنيد. آنگاه در حالي كه شالي بر گردن بسته بود بيرون آمد و پاي در نشست و علي بن جعفر گفت: براي كاري نزد تو آمده ام اگر صلاح مي داني كه به آن اقدام شود و اگر چنين نبود چرا بايد اين همه خطا كنيم. فرمود: آن كار چيست؟ گفتم: اين برادرزاده ي تست كه به وداعت آمده و مي خواهد به بغداد برود، به من گفت كه او را فراخوانم. او را فراخواندم. به امام نزديك شد و سر او را بوسيد و گفت: فدايت گردم مرا پندي ده. فرمود: پندم اين است كه در ريختن خون من از خدا بترسي. در پاسخش گفت: هر كس قصد بدي با شما



[ صفحه 350]



داشت خداوند همان بلا را سر او آورد و به نفرين كسي پرداخت كه انديشه ي بد درباره ي آن حضرت دارد. آن گاه دوباره بوسه بر سر آن حضرت زد و گفت: عموجان مرا پندي ده. فرمود: پندم اين است كه در ريختن خون من از خداي بترسي. گفت: هر كس قصد بدي با شما داشت خداوند همان بلا را بر سر او آورد و دوباره سر آن حضرت را بوسيد و گفت: باز هم مرا پندي ده. فرمود: پندم اين است كه در ريختن خون من از خداي بترسي. سپس از او فاصله گرفت و من همراهيش كردم به من فرمود: برادر همين جا باش؛ من آنجا ماندم و ايشان به خانه رفتند سپس مرا نيز به داخل خانه فراخواند و كيسه اي به من داد و فرمود: اين را به برادرزاده ي خود بده تا در سفر، خرج راهش باشد. علي بن اسماعيل مي گويد: من كيسه را گرفتم آنگاه كيسه ي ديگري داد و فرمود به او بدهم و باز كيسه ي سوم را به من داد و فرمود اين را به او بدهم. گفتم: فدايت شوم اگر در مورد او چنان مي انديشي (و معتقدي تو را خواهد كشت) براي چه به او كمك مي كني؟ فرمود: اگر من به او كمك كنم و او از من ببرد خداي اجلش را به سر مي آورد. پس از آن بالشتكي چرمين به من داد كه در آن سه هزار درهم بود و فرمود: اين را نيز به او بده. علي بن جعفر مي گويد: نزد او رفتم و اولين كيسه ي صدتايي را به او دادم خوشحال شد و عمويش را دعا كرد، سپس دومي و سومي را هم به او دادم بسيار خوشحال شد به طوري كه گمان بردم باز مي گردد و به بغداد عزيمت نخواهد كرد آن گاه سه هزار درهم را به او دادم و به راه خود رفت و بر هارون الرشيد وارد شد و به خلافت سلامش كرد و گفت: گمان نمي كردم كه در زمين دو خليفه وجود داشته باشد تا اينكه عمويم موسي بن جعفر را ديدم كه به او نيز به خلافت سلام مي كنند (و خليفه خطابش مي كنند). هارون نيز صد هزار درهم برايش فرستاد و خداوند آكله اي بر او فرستاد كه پيش از آنكه بتواند به درهمي از آنها نظر افكند و آنها را لمس كند، بر اثر همان مرض، مرد.

الكشي نيز داستان سعايت محمد بن اسماعيل نسبت به عموي خود را با مضمون نزديك به همين، روايت كرده است.

و در برخي روايات، شخص سعايت كننده، علي بن اسماعيل آمده كه پس از تماس با يحيي بن خالد برمكي، به اتفاق، تصميم به سعايت عليه امام موسي بن جعفر(ع) كردند آنگاه اين يك (برمكي) او را به حضور هارون الرشيد برد و هارون او را گرامي داشت و در كنار خود نشاند و به پرس وجو درباره ي عمويش امام موسي بن جعفر(ع) پرداخت كه به او گفت: دو خليفه در يك زمان عمويم موسي بن جعفر در حجاز و تو



[ صفحه 351]



اي اميرالمؤمنين كه خليفه در عراق هستي. و مردم را آزاد گذارده اي تا او را خليفه ي خود بنامند و يحيي بن خالد برمكي افزود: و اموال از شرق و غرب به سويش مي رسد و مزرعه اي به سي هزار دينار خريد و آن را «اليسيرة» ناميد و وقتي پول را برايش آماده كرد فروشنده به او گفت: اين پولها را نمي گيرم و تنها پولي را مي گيرم كه به نام خودت باشد و او نيز پولهاي داده شده را بازپس گرفت و سي هزار ديناري كه به نام خودش بود به وي داد. هارون الرشيد مبلغ دويست هزار دينار به پاس سعايت علي بن اسماعيل عليه عمويش، به او داد ولي پيش از آنكه پول به دستش برسد مرد. و همچنان كه پيش از اين نيز گفتيم: امام به برادرش علي بن جعفر كه از پول دادن او به برادرزاده اش، سرزنشش كرده بود گفته بود: اگر اين پولها به دستش رسد و عليه من كاري كند خداوند او را هلاك خواهد ساخت.



[ صفحه 352]