بازگشت

مقابر شريفه واقعه در كاظمين


اما از امامزادگان عظام در صحن مطهر كاظمين دو قبر است با بقعه و گنبد و كاشي منسوب به دو فرزندان حضرت موسي بن جعفر (ع) كه در فصل پنجم في الجمله اشاره شد.

و ايضا در بلده طيبه دو بقعه شريفه است منسوب به سيد مرتضي علم الهدي و به برادر بزرگوارش سيد رضي و بقعه جناب سيد مرتضي در بازاري است كه منتهي مي شود به باب قبله صحن مقدس و از او شبكه ي مفتوح است به بازار و صحن مختصري هم دارد و بقعه جناب سيد رضي جامع نهج البلاغه در كوچه اي است قريب به بازاري كه مقبره برادرش سيد مرتضي علم الهدي هست لكن در باب پنجم گفته شد كه قبر شريف اين دو امامزاده محترم در كربلاي معلي است و محل دفنشان و تاريخ ولادت و رحلتشان نيز بيان شد.

و شايد اين دو موضعي كه در كاظمين است موضعي است كه اول آنجا دفن شده اند بعد جسدشان را حمل نموده اند به كربلاي معلي و آنجا دفن كرده اند.

و ظاهرا در كاظمين از مقابر شريفه امامزادگان عظام زياد شد چون معروف است به مقابر قريش لكن اسماء شريفه و مقابر متبركه شان براي احقر معلوم نيست.

و اما بزرگان از علماي اعلام كه در كاظمين مدفونند.

اول الشيخ الاجل السعيد محمد بن محمد بن نعمان المفيد كه عامه و خاصه به كثرت فضائل آن جناب معترفند و از ابن حجر عسقلاني نقل كرده كه گفت شيخ مفيد را منتي است به گردن هريك از اماميه و از خطيب و غير او نقل شده كه گفت خداوند به موت او أهل سنت را راحت داد و گفته شد در تشييع جنازه او هشتاد هزار شيعه حاضر بودند و كافي است در فضل او توقيعاتي كه حضرت صاحب الزمان (ع) به او نوشته اند و در روضات است كه تولد ايشان در روز يازدهم ذيقعدة الحرام سنه ي سيصد و سي و شش يا هشت بوده و رحلتشان در شب جمعه سوم ماه رمضان سنه چهارصد و سيزده بوده و مرحوم سيد مرتضي به جنازه شان نماز خواند و در رواق پائين پاي امامين دفن شدند و در روضات است انه من اجل مشايخ الشيعة و رئيسهم و استادهم و كل من تأخر عنه استفاد منه و فضله اشهر من ان يوصف في الفقه و الكلام و الرواية اوثق اهل زمانه و اعلمهم انتهت رياست الامامية اليه في وقته تا آنكه مي فرمايد قريب به دويست كتاب تصنيف كرده و از آن جمله است كتاب مقنعه و كتاب ارشاد و كتاب العيون و المحاسن و روايتشان غالبا از شيخ جليل ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه است از شيخ صدوق هم روايت فرموده و جمع كثيري هم از بزرگان علماء از ايشان روايت كرده اند مثل شيخ طوسي و نجاشي و سالار بن عبدالعزيز ديلمي و سيد مرتضي و سيد رضي و شيخ ابوالفتح كراجكي. و حضرت حجة الله مولانا صاحب الزمان صلوات الله عليه سه توقيع به ايشان مرقوم فرمودند در سه سال هر سالي يك توقيع و عنوان هر سه توقيعشان اين است للاخ السديد و الولي الرشيد الشيخ المفيد ابي عبدالله محمد بن محمد بن نعمان ادام الله اعزازه.

بعد از اين عنوان در هر توقيع كتابتي و مطالبي ذكر فرموده اند و مسلم است كه در غيبت كبري از حضرت حجة الله توقيع از براي احدي صادر نشد مگر از براي شيخ مفيد و نقل شده كه وقتي كه او را دفن كردند ديدند روي قبر مقدسش به خط حضرت حجة الله نوشته شد.



لا صوت الناعي بفقدك انه

يوم علي آل الرسول عظيم





[ صفحه 541]





ان كان قد غيبت في جدث الثري

فالعدل و التوحيد فيك مقيم



و القائم المهدي يفرح كلما

تليت عليك من الدروس علوم



و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه فرموده كه شيخ مفيد در عالم رؤيا ديد صديقه طاهره (س) را كه حسن و حسين (ع) با آن مخدره بود فرمود يا شيخ علم ولدي هذين الفقه و شيخ مفيد با سيد مرتضي علم الهدي در مسئله ي مباحثه و مجادله كردند قرار دادند كه مطلب را نوشته از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام سؤال كنند مسئله را نوشته گذاردند بالاي مرقد آن حضرت صباح آن روز ديدند در جواب نوشته شده الحق مع ولدي و الشيخ معتمدي و در روضات از فهرست شيخ طوسي نقل كرده كه روزي ديده نشده مثل روز وفات شيخ مفيد از كثرت ازدحام و كثرت گريه بر او.

و مناظرات و حكاياتش با مخالفين زياد است.

منجمله ابن ادريس در آخر سرائر فرموده كه يك روز شيخ مفيد در مجلس علي بن عيسي رماني بود مرد بصري از علي بن عيسي سؤال كرد از صحت حديث غدير و حديث بودن ابابكر با پيغمبر (ص) در غار؟

علي بن عيسي گفت: خبر غار درايت است و خبر غدير روايت است و دراية مقدم است به روايت بعد كه آن مرد بصري رفت جناب شيخ مفيد فرمود: چه مي گوئي درباره كسي كه مقاتله با امام عادل بنمايد، گفت او كافر است، بعد گفت فاسق است، فرمود چه مي گوئي در باب اميرالمؤمنين (ع) امام عادل بود؟ گفت بلي فرمود طلحه و زبير در جنگ جمل با او مقاتله كردند؟ گفت بلي لكن بعد توبه كردند فرمود جنگشان با اميرالمؤمنين (ع) درايت است و توبه شان روايت و درايت مقدم است بر روايت

علي بن عيسي رماني نوشت انت المفيد حقا - بعد خبر مناظره شان به عضدالدوله ديلمي رسيد خيلي مفيد را اكرام نمود و جوائز زيادي به او داد.

مؤلف گويد شايد غرض شيخ مفيد نيز عايشه و معاويه هم بوده كه عايشه در جمل با حضرت امير ع مقاتله كرد و معاويه در جنگ صفين و تقية اسم آن دو را نبرده است.

دوم الشيخ الاقدم الاعظم ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه القمي استاد شيخ مفيد و صاحب كتاب كامل الزياره و او از كليني روايت مي كند - و از بزرگان اصحاب سعد بن عبدالله القمي بوده.

و ايشان سي سال قبل از رحلتشان كه سنه سيصد و نه باشد مشرف شد به زيارت بيت الله الحرام چون در آن سال قرامطه حجرالاسود را مي بردند به مكه معظمه كه به جاي خود نصب كنند، شيخ جعفر بن قولويه به آرزوي تشرف به لقاء حضرت حجة (ع) قصد حج كرد كه وقت نصب حجرالاسود خدمت آن حضرت مشرف شود چون به بغداد رسيد مريض شد لذا نايبي گرفت و به مكه فرستاد و رقعه اي نوشت و به او گفت اين رقعه را مي دهي به آن كس كه حجرالاسود را نصب كند «و در آن رقعه سؤال كرده بود از مدت عمر خود و از آنكه از اين مرض خوب مي شود يا نه» آن شخص مشرف شد به مكه ي معظمه روزي كه مي خواستند حجرالاسود را نصب كنند مردم جمع شده بودند قدري پول به خادم كعبه داد كه او را نزديك ركن جاي دهند كه ببيند چه كس حجر را نصب مي كند هر كس كه حجر را گذارد اضطراب كرد و افتاد تا آن كه شخصي گندم گون نيكو روئي آمد و حجر را برداشت و به جاي خود گذارد، حجر به جاي خود مستقر شد صداي مردم بلند شد و آن شخص از همان راهي كه آمده بود برگرديد من عقب آن آقا رفتم و مردم را از خود به زحمت دور مي كردم و دنبال او مي رفتم و مردم خيال كردند.



[ صفحه 542]



كه من ديوانه شدم لذا راه براي من باز مي كردند و من به تعجيل و آن آقا آهسته و با وقار مي رفت معذلك به او نمي رسيدم - تا رسيدم به جائي كه كسي نبود، آقا روي به من كرد و فرمود بياور آنچه با تو هست رقعه را به دستش دادم بدون آنكه آن را ملاحظه كند، فرمود به او بگو كه از اين علت خوفي بر تو نيست و سي سال ديگر خواهي مرد، پس مرا گريه روي داد و ديگر نتوانستم حركت كنم، اين را فرمود و رفت پس نايب جناب شيخ از مكه مراجعت كرد و اين خبر را به شيخ داد، چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود.

و درروضات است كه در سنه ي سيصد و ده قرامطه كه جمعي از خوارج بودند و رئيس ايشان ابوطاهر سليمان قرمطي حاكم بحرين بود در روز ترويه داخل مكه شدند و اموال حجاج را غارت كردند و قتل عظيمي در مكه و شعبات و نواحي آن نمودند حتي در مسجدالحرام بلكه در جوف كعبه معظمه و مقتولين را در مسجد و در چاه زمزم دفن كردند و امر كرد در خانه را كندند و پرده خانه را قطعه قطعه كردند و بين اصحاب خود قسمت نمودند و حجرالاسود را بردند به هجر كه از بلاد بحرين است و در هجر بود كه در سنه ي سيصد و سي و نه كه قرامطه حجرالاسود را برگردانيدند به مكه كه در جاي خود نصب كنند.

الحاصل اين يك خرابي بود كه در خانه كعبه واقع شد و به مقتضاي بعضي از اخبار و تواريخ اين بيت شريف مكرر خراب شد:

منجمله در ايام يزيد بن معاويه به دست حصين بن نمير كافر واقع شد وقتي كه خواست عبدالله بن زبير را بگيرد و بعد از اين به فاصله يازده روز آن ملعون به جهنم واصل شد.

و منجمله در سنه هزار و سي و نه مسجد و خانه كعبه از صدمه سيل خراب شد و آب در جوف كعبه به قدر دو قامت بالا آمد و به سبب آن سيل و خرابي چهار هزار و چهل و دو نفر هلاك شدند منجمله شخصي كه معلم اطفال بود و منزلش در مسجدالحرام بود با سي نفر اطفال كوچك همه در ميان مسجد الحرام هلاك شدند و قريب به ثلث كعبه از طرف ميزاب خراب شد و سيد اجل الامير زين العابدين الكاشاني كه از تلامذه مولانا محمد امين استرابادي و از مجاورين مكه معظمه بود سعادت يافت به تأسيس آن.

الحاصل رحلت جناب شيخ ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه در سنه سيصد و شصت و نه بوده و قبرشان در رواق مطهر كاظمين پائين پاي مبارك نزديك قبر مرحوم شيخ مفيد است و ايشان خالوي محمد بن احمد بن علي بن حسن بن شاذان القمي است استاد شيخ كراچكي.

سوم - علامة البشر سلطان الحكمآء و المتكلمين محمد بن محمد بن الحسن المشهور به خواجه نصيرالدين

و در مستدرك است كه ولادتشان در شنبه ي يازدهم جمادي الاولي سنه ي پانصد و نود و هفت بوده در طوس و اصلا از اهل جهرود قم بوده اند و رحلتشان در بغداد روز شريف غدير سنه ششصد و هفتاد و دو بوده و قبر شريفش در رواق بالاي سر قبر مطهر كاظمين (ع) معلوم است.

و در فوائد الرضويه از ابن داود نقل كرده كه فرمود خواجه نصيرالدين در درس محقق اول حاضر شد.

محقق خواست به جهت احترام خواجه درس را ترك كند، خواجه نگذاشت لذا درس را به اتمام



[ صفحه 543]



رسانيد، در بين درس گفتن رشته ي كلام به اينجا منتهي شد كه محقق فرمود مستحب است تياسر در قبله خواجه گفت وجهي از براي استحباب تياسر به نظر نمي آيد به جهت آنكه تياسر اگر از قبله است به غير قبله حرام است و اگر از غير قبله است به قبله واجب است پس راهي از براي استحباب تياسر نيست محقق فرمود تياسر از قبله است به قبله خواجه ساكت شد و رساله اي در اين باب نوشت و به جهت خواجه فرستاد و خواجه پسنديد او را.

و آن رساله را ابن فهد در مهذب نقل فرموده بعد مي فرمايد كه استحباب تياسر براي اهل عراق و من والاهم است و اين بنابر آن است كه قبله بعيد حرم باشد و جهات حرم مختلف است و سمت يسار كعبه بيشتر است از يمين آن پس تياسر انحراف است از قبله اي به قبله لا منها الي غيرها و لامن غيرها اليها انتهي و از تحقيقات مرحوم خواجه نصيرالدين طوسي است چنانچه در شرح ديباچه قواعد علامه فخرالمحققين نقل فرموده در شرح حديث شريف كه حضرت پيغمبر (ص) به اميرالمؤمنين (ع) فرمود.

«يا اباالحسن، ان امة موسي افترقت علي احدي و سبعين فرقة فرقة ناجية و الباقية في النار و ان امة عيسي افترقت علي اثنين و سبعين فرقة فرقة ناجية و الباقون في النار و ان امتي ستفترق علي ثلث و سبعين فرقة فرقة ناجية و الباقون في النار فقلت يا رسول الله (ص) فمن الفرقة الناجية فقال (ص) المتمسك بما انت و اصحابك عليه.

مرحوم خواجه فرموده ساير فرق مسلمين مشتركند در اصول معتبره در ايمان.

و اما فرقه اماميه با تمام فرق مسلمين مختلفند در اصول معتبره در ايمان پس اگر يكي از آن فرق هفتاد و دو ناجي باشند بايد همه ي هفتاد و دو فرقه ناجي باشند نه فرقه واحده و فرقه اي كه مخالفند با ساير فرق در اصول ايماني همان فرقه ي اماميه است نه غير آنها و سيد جزائري بعد از نقل اين عبارت مي فرمايد كه جميع فرق غير اماميه اجماع كرده اند كه شهادتين مناط نجات اند لقوله (ص) «من قال لا اله الا الله دخل الجنة»

اما فرقه ي اماميه اجماع دارند كه نجاتي نيست مگر به دوستي اهل البيت تا حضرت حجة الله في الارضين و به برائت از دشمنان ايشان علاوه بر شهادتين پس اين فرقه مباينند با جميع فرق در آنچه موجب نجات از مهالك مي شود - و مؤيد اين است فرمايش حضرت رضا (ع) كه در ورود به نيشابور فرمود «بشروطها و انا من شروطها»

و در مقامع حكايت لطيفي از جناب خواجه نقل فرموده كه: در سفري مرحوم خواجه سوار كشتي شد و در آن كشتي سي نفر مسلمان بودند و سي نفر يهودي ناگاه دريا به موج آمد و كشتي متلاطم شد به حيثي كه مشرف شد به غرق شدن، رأي تمام اهل كشتي به اين قرار گرفت كه قرعه بزنند قرعه به اسم هر كه آمد او را ميان دريا بيندازند، همين قسم بكنند تا كشتي سبك بشود پس مولانا خواجه حيله اي كرد و ساكنين كشتي را در حوضه ي مدوري نشانيد به اين قسم كه بعد از هر چهار نفر مسلمان پنج نفر يهودي نشانيد و بعد از هر دو نفر يهودي يك نفر مسلمان نشانيد، پس شروع نمودند به قرعه (نه نه مي شمردند و نهمي را ميان دريا مي انداختند)

به اين حيله تمام يهودي ها را ميان دريا انداختند و مسلمانها سالم ماندند - و اين مطلب از جمله كرامات خواجه شمرده شده انتهي و استاد اين حقير علام فهام آقا سيد حسن كاشي نقل كرده: وقتي كه خواجه رفت بغداد ابن حاجب سني متعصب صيت علم و فضل او را شنيد خواجه خواست



[ صفحه 544]



از شط عبور كند ابن حاجب گفت او را ميان شط انداختند ابن حاجب گفت استهزاء: اعجبني تلمبه قلب نازنين خواجه سوخت «خصوصا از اين كلمه ابن حاجب»

بعد از اينكه هلاكوخان مسلط شد به بغداد به سعي خواجه و مستعصم عباسي را به قتل رسانيد ابن حاجب از ترس پنهان شد هرچه كردند او را نيافتند خواجه حكم كرد به هر منزلي از منازل بغداد گوسفندي به وزن معيني بدهند و بعد از چند روز او را بگيرند نه وزنش كم شده باشد نه زياد صاحب منزل ابن حاجب نزد وي آمده و چاره پرسيد.

ابن حاجب گفت روزي به وزن معين به او علوفه بدهند و همه روزه هم يك بچه ي گرگي به او نشان دهند صاحب خانه ابن حاجب چنين كرد بعد از چند روز كه گوسفندان را پس گرفتند همه گوسفندان يا چاق شده بودند يا لاغر به غير گوسفندي كه به منزل ابن حاجب داده بودند كه به وزن روز اول باقي مانده بود.

خواجه فرمود ابن حاجب در همين منزل است او را گرفته بياوريد رفتند و ابن حاجب را گرفته بردند نزد خواجه امر كرد ابن حاجب را ببرند ميان زندان حبس نمايند چنين كردند بعد از چند روز ابن حاجب زندانبان را تهديد نموده از ترس او را رها كرد خبر به خواجه دادند خواجه خيلي خلقش تنگ شد هر قدر تفحص نمودند ابن حاجب را نيافتند خواجه دروازه به آنها را طلبيد و فرمود از حال تا چند روز ديگر هر كه بخواهد از دروازه عبور كند انگشت سبابه و وسطي را مقابل او نگه بدارند بگويند «اين چند است» اگر جواب متعارف داد او را رها كنند و اگر جواب غير متعارف داد او را گرفته نزد خواجه حاضر نمايند پس چند روز هر كه از دروازه عبور مي كرد چنين مي كردند و جواب مي داد كه «دو تا است» تا يك روز صبحي ديدند مرد ژوليده ي فقيري مي خواهد از دروازه عبور كند انگشت سبابه و وسطي را مقابل او نگهداشتند گفتند «اين چند است»

گفت «اين هفت هندسه است و اگر معكوس نگهداشته شود هشت هندسه مي شود!»

او را گرفته آوردند نزد خواجه خواجه فرمود اين مرتبه از براي تو نجاتي نيست امر كرد او را در جوف نمد پيچيده اين قدر با پا روي زمين بمالند كه امعائش از دبرش خارج شود.

چون خواستند چنين كنند سني ها فرياد زدند اگر چنين كنيد آسمانها خراب مي شود. خواجه فرمود چنين كنند اگر آسمان ترقي پورقي كرد او را رها كنند و الا بمالند تا هلاك شود! چنين كردند تا ابن حاجب هلاك شد لع.

و قريب به اين مضامين در كتاب قصص العلماء نقل فرموده لكن از جهاتي اين قصه را تكذيب مي كنند والله العالم.

(چون وجه كذب اين حكايت واضح است لذا بهتر بود كه اصلا اين حكايت موضوعه در اين كتاب ذكر نمي شد جهت كذبش آن است كه فوت ابن حاجب چنان كه در وفيات الاعيان و كتب ديگر است و احقر نيز در سوانح الايام خود ذكر كرده در 26 شوال 646 بوده و استيلاي هلاكوخان در بغداد و انقراض دولت بني العباس در سنه ي «خون» بوده كه سنه ششصد و پنجاه و شش مي شود پس دوازده سال پس از فوت ابن حاجب مي شود از ولد مؤلف)

و در قصص العلماء نقل فرموده وقتي كه مادر هلاكوخان از دنيا رفت بعضي از اعاظم علماء عامه به هلاكوخان عرض كردند در قبر نكير و منكر از اعتقادات و از اعمال اموات سؤال مي كنند و



[ صفحه 545]



والده شما عوام است و سر رشته ي جواب را ندارد خوب است كه خواجه نصيرالدين را در قبر او همراه كني كه جواب نكير و منكر را بگويد:

خواجه ملتفت شد كه علماء عامه چنين گفته اند به هلاكوخان فرمود سؤال نكير و منكر در قبر براي همه كس ثابت است و براي شما سلاطين نيز هست پس مرا براي خود داشته باشيد و فلان عالم كه از اعاظم علماء عام است براي مادرت بفرست كه جواب نكير و منكر را بدهد.

پس هلاكوخان حكم كرد آن عالم سني را زنده در قبر مادرش گذاردند و خاك مذلت بر سر او ريختند لع؛

در روضات نقل فرموده به مرحوم خواجه در مرض موتش گفتند آيا وصيت نمي كني كه جسدت را حمل نمايند به نجف اشرف؟ فرمود نه چون حيا مي كنم از سيد و مولايم موسي بن جعفر (ع) كه بگويم نقل كنند جسدم را از ارض مقدس كاظمين به جاي ديگر.

و مرحوم خواجه به منزله ي وزير هلاكوخان بود كه از اعاظم سلاطين تاتاريه و مغول بود و با موكب سلطان تشريف برد به بغداد به جهت ارشاد و هدايت خلق و قطع دايره خلافت و سلطنت بني العباس و ايشان استاد علامه حلي و سيد عبدالكريم ابن طاوس و جمعي ديگر بودند و تصنيفات ايشان زياد است.

چهارم غياث الدين عبدالكريم ابن احمد بن محمد الطاوس بن اسحق بن حسن بن محمد بن سليمان بن داود بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب (ع)

و داود همان رضيع حضرت جعفر الصادق بود و عمل ام داود منسوب است به او و جناب سيد عبدالكريم صاحب تصنيفات عديده است و اين بزرگوار اوحد عصر خود بود ولادتشان در شعبان سنه ي ششصد و چهل و هشت بود و رحلتشان در شوال سنه ي ششصد و نود و سه بود و محل ولادت و مدفنش معلوم نيست غير آنكه در كتاب امل الامل است و كان اوحد زمانه حائري المولد حلي المنشاء بغدادي التحصيل الكاظمي الخاتمه پس ظاهر آن است كه مدفنش هم در كاظمين بوده. [1] .

و در هدية الاحباب فرموده در حله مزار شريفي است منتسب به او انتهي.

و ايشان از تلامذه پدرش و عمويش و علامه حلي و محقق طوسي بود.

و از ابن داود نقل شده كه جناب سيد عبدالكريم در چهار سالگي مستغني از معلم شد و استبعادي ندارد چون بعضي از علماء در صباوت به درجه اجتهاد رسيدند.

منجمله علامه حلي كه در صباوت به درجه ي اجتهاد رسيد و مردم انتظار مي كشيدند بلوغشان را كه تقليدشان بكنند.

و منجمله پسرشان فخرالمحققين كه در ده سالگي به درجه اجتهاد رسيد چنانچه در فوائدالرضويه است.

و منجمله فاضل هندي كه شروع نمود به تصنيف و حال آنكه دوازده سالش كامل نشده بود و فارغ شد از تحصيل معقول و منقول و حال آنكه سيزده سالش كامل نشده بود.



[ صفحه 546]



و ايضا در فوائد الرضويه است كه از شيخ الرئيس ابوعلي سينا نقل شده كه گفت چون به ده سالگي رسيدم در بخارا تعجب مي كردند از من پس شروع كردم به فقه و چون به دوازده سالگي رسيدم فتوي مي دادم در بخاري به مذهب ابوحنيفه پس شروع كردم به علم طب و تصنيف كردم كتاب قانون را و من به سن شانزده سالگي بودم.

و از ابراهيم بن سعيد جوهري روايت شده كه گفت ديدم يك بچه چهار ساله را آوردند نزد مأمون عباسي و اين طفل قاري قرآن بود و ناظر در رأي و اجتهاد و هر وقت گرسنه مي شد گريه مي كرد از جوع.

و بدانكه والد جناب سيد عبدالكريم جناب احمد بن موسي صاحب كتاب بشري بود و والده ي جناب سيد احمد و برادرش جناب سيد علي بن طاوس دختر جناب شيخ ورام بن ابي فراس صاحب كتاب مجموعه ورام بوده و والده ماجده جناب سيد موسي پدر جناب سيد احمد و سيد علي بن طاوس دختر جناب شيخ طوسي بوده كه مرحوم شيخ طوسي به اين دخترش و به دختر ديگرش كه بعضي مي گويند والده شيخ محمد بن ادريس حلي است اجازه داد كه جميع مصنفات خودش و مصنفات اصحاب را نقل كند و عموي جناب سيد عبدالكريم جناب سيد علي بن موسي است صاحب كتاب اقبال و لهوف و جمال الاسبوع و غير اينها الملقب به سيد رضي الدين.

و از علامة حلي نقل شده كه سيد رضي الدين ازهد و اعبد اهل زمان خود بود و ايشان را در مقامات معرفت و زهد اول مي شمارند و مراد از سيد بن طاوس كه در كتب ادعيه و زيارات و در السنه و افواه شيعه است ايشان هستند چنانچه مراد از سيد بن طاوس كه در كتب فقهيه است برادرش جناب احمد بن طاوس است و مراد از سيد بن طاوس كه در كتب اخبار است جناب سيد عبدالكريم بن احمد بن طاوس است.

و سيد عبدالكريم بن احمد بن طاوس دو پسر داشت يكي محمد ديگري علي الملقب به رضي الدين چنانچه عموي بزرگوارش علي بن موسي بن طاوس نيز دو پسر داشت يكي محمد و ديگري علي الملقب به رضي الدين صاحب كتاب زوائد الفوائد كه در اسم و لقب با پدرش شريك بود.

پنجم الشيخ احمد بن محمد بن يوسف البحراني صاحب كتاب رياض المسائل و كتاب بلغةالرجال و در روضات مي فرمايد نزد من ايشان اعلم علماي بحرين بوده اند رحلتشان در سنه هزار و صد و دو بوده به طاعون عراق و مدفنش در جوار كاظمين (ع) است لكن محل دفنش را معين نفرموده و اين غير شيخ احمد احسائي رئيس طائفه شيخيه است.

ششم ابوعبدالله حسين بن احمد بن حجاج الملقب به ابن الحجاج كان فاضلا شاعرا اديبا اماميا صاحب قصيده معروفه



يا صاحب القبة البيضاء علي النجف

من زار قبرك و استشفي لديك شفي



و گفته شده كه او در شعر به مرتبه ي امرء القيس بوده.

و در روضات از كتاب انوارالمضيئه نقل فرموده كه شخصي خواب ديد كه مشرف شده به حرم حضرت سيدالشهداء (ع) در حالتي كه حضرت صديقه طاهره و ساير ائمه ي اطهار هم تا حضرت



[ صفحه 547]



صادق (ع) آنجا تشريف داشتند و محمد بن قارون كه ايراد مي گرفت به اشعار ابن حجاج در خدمت ايشان ايستاده بود ناگاه ابن حجاج مشرف شد گفت من به محمد بن قارون گفتم نظر كن به ابن حجاج گفت من او را دوست نمي دارم كه به او نظر كنم ناگاه حضرت صديقه ي طاهره (س) نظر مغضبانه به محمد بن قارون كرد فرمود عبدالله بن حجاج را دوست بدار به درستي كه هركه او را دوست ندارد از شيعيان ما نيست بعد از بين ائمه سخن بلند شد كه فرمودند هركس ابوعبدالله بن حجاج را دوست ندارد مؤمن نيست.

و رحلت ابن حجاج روز سه شنبه ي بيست و هفتم جمادي الاخره سنه سيصد و نود و يك بود و در جوار كاظمين (ع) دفن شد.

و در هدية الزائرين از ابن خلكان نقل فرموده كه قبر ابن حجاج در پائين پاي حضرت موسي بن جعفر (ع) است برحسب وصيت خودش و وصيت كرد كه بلوح قبرش نقش كنند (و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد)

هفتم - السيد المسدد المؤيد عبدالله بن محمد رضا الحسيني الكاظميني الشهير به شبر صاحب كتاب مشيرالاحزان و كتابي در فقه.

و ايشان در حدود سنه ي هزار و دويست و چهل بودند لكن تاريخ ولادت و رحلتش در دست نيست (بلكه رحلتش معلوم است و آن در ماه رجب سنه ي هزار و دويست و چهل و دو بوده چنانكه در فوائدالرضويه است در سن 54 سالگي

و ديگر آنكه تأليفات آن بزرگوار بسيار بوده و از پنجاه جلد متجاوز و هرچند يكي از آنها كتاب مثيرالاحزان است لكن تعبير از ايشان به صاحب مثيرالاحزان نيكو نباشد زيرا كه صاحب مثيرالاحزان معروف كه در دست است و طبع شده ابن نما است، پس از ابن نما تعبير به صاحب مثيرالاحزان به جا است نه از مرحوم شبر.

و مخفي نماناد كه مثيرالاحزان ديگري نيز به عربي طبع شده و در دست مي باشد در دو جلد جلدي نثر و جلدي اشعار و آن از شريف بن عبدالحسين بن صاحب جواهر است - از ولد مؤلف)

و قبرش در حجره اي است ميان رواق مطهر كاظمين وقتي كه از باب القبله وارد مي شوند به دست راست كسي كه داخل رواق مطهر مي شود.

هشتم - السيد الجليل الاوحد السيد محسن الكاظميني

رحلتش در حدود سنه ي هزار و دويست و چهل بوده و قبرش در كاظمين در كوچه ي قريب به صحن مطهر است در طرف شمالي آن و معروف است.

و از زهد آن بزرگوار نقل شده چيزي نداشت كه چراغش را بر روي او بگذارد لذا آجر يا كلوخي نزد خود مي گذاشت و چراغش را بر روي او مي نهاد.

و در مستدرك از عالم عامل ملا زين العابدين سلماسي نقل كرده گفت در خواب ديدم قصر عالي رفيعي كه درب وسيعي داشت و ديدم به در و ديوارهاي او ميخهائي زده بودند از طلا گفتم صاحب اين قصر كيست؟ گفتند سيد محسن كاظميني.

پس من تعجب كردم گفتم منزلش در كاظمين صغير بود و باب صغيري داشت از كجا اين منزل مال او شده؟ گفتند چون داخل شد از اين باب صغير خداوند به او عطا فرمود اين منزل عالي كبير را.



[ صفحه 548]



نهم - الشيخ اسدالله بن حاجي اسماعيل الكاظميني

صاحب كتاب «مقابيس الانوار» و رحلتش در سنه ي هزار و دويست و بيست بوده و ظاهر از روضات آن است كه مدفنش در كاظمين بوده لكن محلش معلوم نيست.

دهم محمد بن عبدالنبي بن عبدالصانع المحدث الاسترابادي جدا و النيشابوري ابا و الهندي مولدا المعروف به ميرزا محمد الاخباري.

شبهه ي نيست در غايت فضل و وفور علم و جامعيت از فنون معقول و منقول را و كتب زيادي تصنيف كرده، در روضات است كه هشتاد جلد كتاب تصنيف كرد، لكن مرحوم شيخ جعفر صاحب كاشف الغطاء تعبير مي كند از او به عدوالعلماء و كاغذي نوشت به مرحوم فتحعلي شاه و در او قبايح افعال و مفاسد اعتقادات اين مرد را نوشت؛ و نوشت «ميرزا محمد كم لا مذهب له» تولدش روز دوشنبه بيست و يكم ذيقعدة الحرام سنه ي هزار و صد و هفتاد و هشت بود و در حدود سنه ي هزار و دويست و سي و سه از جانب جناب آقا سيد محمد مجاهد طباطبائي امر به قتلش صادر شد و او در بلده كاظمين بود پس عامه مردم هجوم آوردند و او را به قتل رسانيدند.

يازدهم - محمد بن احمد بن داود بن علي القمي البغدادي شيخ قميين وقت خود بود صاحب كتاب مزار كبير و شيخ نجاشي و علامه او را مدح و ثنا گفته اند و او در سنه ي سيصد و شصت و هشت وفات نمود و در مقابر قريش دفن شد.

دوازدهم - الشيخ الفاضل جواد بن سعدالله بن جواد البغدادي الكاظميني

و ايشان اصلا از اهل كاظمين بودند و از آنجا رحلت فرمود به اصفهان و غالبا خدمت شيخ بهائي (ره) تلمذ مي فرمود تا آنكه از خصيصين شيخ بهائي شد و به امر شيخ بهائي شرحي بر كتاب «زبده» و شرحي بر «خلاصةالحساب» نوشت و رسائل ديگري دارد كه همه معروفند.

سيزدهم السيد اسماعيل الصدر ابن صدر الدين الموسوي العاملي.

و سيد صدرالدين پدر مرحوم آقا سيد اسماعيل داماد مرحوم آقا سيد جعفر صاحب كشف الغطاء بوده رحلتش در روز سه شنبه ي دوازدهم جمادي الاول سنه ي هزار و سيصد و سي و هشت بوده و قبر شريفشان در رواق مطهر كاظمين (ع) سمت پائين پاي مبارك محاذي قبر مرحوم شيخ مفيد است تقريبا

و مرحوم عالم كامل آقا شيخ اسماعيل قائيني (ره) نقل كردند كه يكي از مخدرات هند و از زوجات نوابهاي آن ديار كه خيلي معروف بود به تشخص و به تمول و از ارادت كيشان مرحوم صدر بود، يك وقتي مشرف شد به سامره مباركه و بعد از زيارت حضرت عسكريين (ع) با يك دليلي رفت به منزل مرحوم صدر به جهت تشرف خدمت بانوي محترمه ايشان صبيه جناب علام فهام آقا سيد محمد هادي كاظميني (ره) و وارد منزل شد كسي را نديد سر ميان حجرات كرد كسي را نديد؛ سر ميان مطبخ كرد ديد مخدره پاي ديگ نشسته آتش روشن مي كند عرض كرد بي بي منزل تشريف ندارند.

(خود آن مخدره بي بي عيال آقا بود خجالت كشيد بگويد من هستم) فرمود مشرف شده به حرم مطهر آن زن برگشت.

بعد كه آقاي صدر تشريف آورد به منزل مخدره عرض كرد امروز نواب هندي آمد به منزل سراغ كرد كه بي بي تشريف ندارد در حالتي كه من مشغول طبخ بودم خجالت كشيدم كه به اين حال مرا بي بي خطاب كرد عذر آوردم خوب است خادمه اي به جهت من معين فرمائيد.



[ صفحه 549]



آقا فرمود البته سزاوار بود خجالت بكشي كه شما را بي بي گفته چون بي بي كسي بود كه دوازده موضع چادرش از ليف خرما وصله دار بود.

بي بي كسي بود كه اين قدر دستاس كشيده بود كه از دستش خون جاري شده بود «شما كجا بي بي كجا»؟

چهاردهم - صفوة الفقهاء سيد حيدر بن سيد ابراهيم الحسيني البغدادي الكاظميني جد سادات متوطنين در كاظمين معروف به آل سيد حيدر وفاتشان سنه هزار و دويست و شصت و پنج بود و مدفنشان در رواق مطهر كاظمين است در قرب قبر شيخ مفيد (ره)

پانزدهم - ابوعلي حسن بن هاني المعروف به ابي نواس الشاعر المشهور صاحب القصايد المعروفة ولادتش سنه ي صد و چهل و پنج بود و رحلتش در بغداد سنه ي صد و نود و پنج بود و دفن شد در مقبره ي شونيزيه كذا في تاريخ ابن خلكان و در مراصد است شونيزيه مقبره اي است به بغداد و در او مدفون است جنيد و سري سقطي.

و ابونواس در زمان حضرت رضا (ع) بود چنانچه ابوفراس در زمان حضرت علي بن الحسين عليه السلام بود.

و بدانكه در زاويه ي صحن مطهر كاظمين است قبر ابايوسف يعقوب بن ابراهيم قاضي القضاء بغداد، در نامه دانشوران است كه ابويوسف گفت در زماني كه مشغول تحصيل بودم راه معيشت بر من چنان تنگ بود كه مخارج جزئيه فراهم نمي شد از فرط فقر بهاي كاغذ را نداشتم، به زحمت زياد كتف گوسفند را به دست آورده افادات استادم را ثبت مي كردم.

روزي از محضر استادم رفتم به منزل از درد مجاعه به عيالم شكايت كردم و غذا خواستم آن زن استخوانهاي كتف را كه در مدت استفاده اندوخته بودم در سفره ي نزد من ريخت و گفت آنچه به خانه آورده اي اين است آن كردار بر من خيلي گران آمد تا آنكه مي نويسد: جهت خلطه ي او با هارون الرشيد اين بود كه مرد يهودي در همسايگي قاضي بود و بر در خانه ي ساباطي بنا كرد كه به همسايگان ضرر داشت قاضي آن يهودي را ممانعت كرد.

يهودي (از روي طعن) گفت هر وقت محفه (هودج) تو به اين مقام رسيد من او را خراب مي كنم روزي هارون فريفته ي كنيزكي شد خواست با او مضاجعت كند، خواطرش آمد كه اين كنيزك مال زبيده عيالش هست از او كناره گرفت.

زبيده (كه عيال هارون بود) مطلع شد و زياد رنجش حاصل نمود و با هارون زياد درشتي كرد و گفت اي جهنمي از من دور شو!

هارون گفت اگر من دوزخي هستم تو از قيد زوجيت من مطلقه هستي در حال هر دو از گفته خود نادم شدند زبيده گريان و خليفه مضطرب شد امر نمود خليفه تا علماء بغداد را حاضر نمودند و در اين مسئله استفتاء نمود هيچ يك جوابي كه تسلي خاطرشان بشود ندادند خليفه بسيار متحير شد پرسيد از علماء كسي باقي مانده؟

گفتند مردي بسيار فقير از تلامذه ابوحنيفه اسمش ابايوسف است هارون امر كرد في الحال ابايوسف را حاضر نمودند علمائي كه در صدر مجلس بودند ابدا به وي اعتنا نكردند و قاضي ابويوسف در صف النعال نشست هارون مسئله را سؤال نمود.

ابويوسف گفت خليفه هرگز خيال گناهي را كرده كه خوف از خدا تو را مانع شود.



[ صفحه 550]



هارون حكايت كنيز را به ابي يوسف گفت.

قاضي گفت به يقين بدان كه تو از اهل بهشتي.

خليفه و علماء كه حاضر بودند گفتند به چه دليل مي گوئي؟

گفت به نص قرآن مجيد كه مي فرمايد (و اما من خاف مقام ربه و نهي النفس عن الهوي فان الجنة هي المأوي»

هارون بسيار مسرور شد گفت خلعتي به وي پوشانيدند و او را به محفه ي سوار كردند به جانب خانه اش آوردند ابويوسف چون بساباط خانه ي يهودي رسيد گفت او را خراب كنند.

و در كتاب زهرالربيع است كه در عهد شاه سليمان صفوي سنه ي هزار و هفتاد و دو قرب روضه ي مباركه ي كاظمين (ع) زمين را به جهت مهمي حفر نمودند ناگاه قبري ظاهر شد كه بر لوح او نام و نشان ابويوسف نوشته بود پس از آن بر او بنيادي بنا نمودند.

و در تاريخ گزيده است كه از دولت هارون در يك شب پنجاه هزار دينار به قاضي ابويوسف كه شاگرد ابوحنيفه بود رسيد چون برادر هارون ابراهيم كنيزي داشت كه بسيار جميله بود و قسم خورده بود كه نه او را بفروشد و نه او را به كسي ببخشد.

هارون عاشق وي شد و او را از برادرش طلب نمود ابراهيم از قسم خوردنش پشيمان شد كه مبادا خليفه غضب نمايد و او را اذيت كند، چاره اي از ابويوسف طلب كرد.

گفت نصفش را بفروش به هارون و نصفش را ببخش - ابراهيم چنين كرد و نصفش را فروخت به هارون به پانزده هزار اشرفي و نصف ديگرش را بخشيد به هارون - و هارون هم در عوض پانزده هزار اشرفي ديگر بخشيد به ابراهيم، ابراهيم به شكرانه ي آنكه قاضي ابويوسف به او چنين حيله اي تعليم كرده بود تمام سي هزار اشرفي را به قاضي بخشيد.

هارون خواست همان شب با وي مقاربت كند و بدون استبراء جايز نبود از قاضي چاره پرسيد.

قاضي گفت كنيز را به غلام خود عقد كن و او قبل از دخول طلاق دهد تا آن عقد و طلاق قبل از دخول مانع از استبراء گردد.

هارون چنين كرد بعد غلام راضي نشد هارون ده هزار اشرفي به غلام داد كه راضي شود و راضي نشد هارون از قاضي حيله اي سؤال كرد.

قاضي گفت كنيز را به غلام ببخش تا عقد قهرا منفسخ شود هارون بسيار خوشوقت شد و ده هزار دينار كه مي خواست به غلام دهد به قاضي داد.

هارون در شب اول صد هزار دينار به كنيزك داد كنيز هم ده هزار دينار آن را به قاضي داد به شكرانه ي آنكه او را به خليفه رسانيده بود جمعا پنجاه هزار اشرفي يك شب به قاضي رسيد انتهي.

و در درالمسلوك است كه ابويوسف گفت پدرم در حال صغيري من از دنيا رفت مادرم مرا گذارد نزد قصاري من همه روزه بدون اجازه استادم مي رفتم به مجلس درس مادرم مي آمد دست مرا مي گرفت مي برد نزد استادم چون معلم ديد من خيلي حريصم به تحصيل علم و همه روزه مي گريزم و به مجلس درس حاضر مي شوم و مادرم مرا زجر مي كند و از مجلس درس حركت مي دهد به مادرم عتاب كرد.

مادرم گفت چرا طفل مرا فاسد مي كني آخر اين طفل يتيم است من چرخ ريسي مي كنم و به جهت اين طفل معيشتي فراهم مي كند.



[ صفحه 551]



معلم به مادرم گفت بگذار تحصيل علم بكند كه فالوده با روغن پسته كه بسيار غذاي لذيذي است به خورد مادرم گفت تو پيرمرد خرف شده اي و عقلت زايل شده و از نزد او بيرون شد.

من هم مشغول تحصيل علم شدم تا به درجه اي رسيدم كه قاضي بغداد شدم و در سفره هارون با او هم غذا مي شدم يك روز در سر سفره فالوده با روغن پسته حاضر بود به من تكليف خوردن نمود من خواطرم آمد از حرف معلم خود الخ.

و ايضا در كاظمين قبر نصرالله بن اثيرالدين محمد حزري برادر مبارك بن اثير صاحب نهايه ابن اثير و جامع الاصول و برادر علي بن اثير صاحب كامل التواريخ و اسد الغابة في معرفة الصحابة و خود نصرالله صاحب كتاب مثل السائر است وفاتش سنه ي ششصد و سي و هفت بوده در بغداد و به خاك رفت در جوار امامين همامين عليهماالسلام و آن دو برادر ديگر در موصل وفات كردند و قبرشان در موصل است كذا نقل المحدث القمي (ره)

و ايضا در كاظمين است قبر جناب فرهاد ميرزا معتمدالدوله ابن عباس ميرزا وليعهد فتحعلي شاه صاحب كتاب قمقام زخار و جام جم و غيرهما و باني صحن مقدس كاظمين (ع)

و ايشان در سنه ي هزار و سيصد و پنج در طهران از دنيا رفت و جنازه شان را حمل نمودند به كاظمين و در حجره درب صحن مقدس دفن كردند.


پاورقي

[1] پس احقر گويد چون مسلم نيست نزد مؤلف بودن قبر آن مرحوم در كاظميه اولي بود كه در قبور مسلمه در آنجا شمرده نشود - از ولد مؤلف).