بازگشت

در حالات بعضي از وزرا مثل ابوسلمه همداني و علي بن يقطين


چون در خاتمه باب ششم و هفتم و هشتم احوالات بعضي از سلاطين و خلفاء ذكر شده مناسب ديدم كه در خاتمه اين باب احوالات بعضي از وزرآء شيعه اماميه را كه داراي علم و فضل و كمال وجود بودند ذكر كنم كه در تذكر حالات آنها مواعظ و نصايح بليغه است:

منهم ابوسلمة بن سليمان همداني بود و او بسيار علاقه و محبت داشت به آل محمد (ص)

و در زماني كه ابومسلم مروزي خروج به مروانيان نمود بعضي از امرآء خراسان را به تسخير ممالك عراق نامزد كرد و مكتوبي به ابوسلمه نوشت و در آن نوشته از او به وزير آل محمد (ص) تعبير نمود و چون امرآء ابومسلم ولايت عراقين را تصرف نمودند و به كوفه رسيدند حسن بن قحطبه كه امارت لشگر ابومسلم با او بود ابوسلمه را ملاقات نموده مكتوب ابومسلم را به وي داد ابوسلمه اكابر و اشراف اهل كوفه را در مسجد جمع نموده نوشته ابومسلم را خواند و خود مشغول امور وزارتي گرديد.

در اين اثناء ابوالعباس سفاح و برادرش منصور كه تا آن زمان از ترس مروانيان پوشيده بودند به كوفه رسيدند ابوسلمه داعيه داشت كه يكي از اولاد علي بن ابيطالب را به خلافت نصب كند لذا سه كاغذ به سه نفر از اولاد علي بن ابيطالب نوشت و التماس كرد كه خلافت را قبول كنند.

اول به حضرت صادق (ع) دوم به عبدالله بن حسن بن علي بن ابيطالب (ع) سوم به عمر بن زين العابدين (ع) اما هيچ يك قبول نفرمودند مسئول ابوسلمه را بلكه حضرت صادق (ع) كاغذ را ناخوانده سوزانيد در آن وقت امرآء خراسان منزل عباسيان را دانسته آنها را از كنج اختفاء بيرون آورده و سفاح را بر سرير خلافت نشانيدند.

و چون عباسيان دانستند ميل ابوسلمه را كه مي خواهد خلافت با اولاد علي بن ابيطالب (ع) باشد در صدد قتل او برآمدند لكن بدون مشورت ابومسلم جرئت نكردند به اين امر اقدام كنند از اين جهت سفاح برادر خود منصور را روانه كرد به خراسان نزد ابومسلم چون منصور وارد شد به ابومسلم لوازم خدمتگذاري را به عمل آورد منصور كيفيت حال را به ابومسلم گفت ابومسلم گفت من و ابوسلمه از جمله غلامان اميرالمؤمنين هستيم اگر پاي از حد خود بيرون كنيم البته قتل ما واجب است.

منصور مقضي المرام از خراسان مراجعت كرد به كوفه رسيد شنيد كه ابوسلمه از دنيا رفته.

و منهم جناب علي بن يقطين وزير هارون الرشيد

در رجال كبير است كه حضرت موسي بن جعفر (ع) به علي بن يقطين فرمودند تو ضامن بشو يك



[ صفحه 562]



خصلت را تا من ضامن بشوم براي تو سه خصلت را عرض كرد يابن رسول الله سه خصلتي كه شما ضامن مي شويد چه چيز است؟

فرمود اما سه خصلتي كه از براي تو ضامن مي شوم آن است كه ابدا به تو الم آهن نرسد و به فقر و فاقه گرفتار نشوي و محبس و زندان را هم نبيني عرض كرد يك خصلتي كه من ضامن بشوم چيست؟ فرمود ضامن شما براي من كه هر وقت دوست ما بيايد نزد تو او را اكرام نمائي علي بن يقطين ضامن اين مطلب شد حضرت هم براي او ضامن آن سه مطلب شدند.

و ايضا روايت كرده وقتي كه حضرت موسي بن جعفر (ع) تشريف آوردند به عراق علي بن يقطين خدمت حضرت عرض كرد آيا نمي بينيد حال من و كثرت گرفتاري و ابتلائات مرا.

حضرت فرمودند يا علي ان لله تعالي اولياء مع اولياء الظلمة ليدفع بهم عن اوليائه و انت منهم يا علي يعني از براي خداوند دوستاني هست در خانه ظالمين كه دفع مي كند ظلم و شدائد را به واسطه آنها از مواليان خود و تو از آنها هستي يا علي.

در مجالس المؤمنين روايت كرده كه يكي از شيعيان خدمت حضرت صادق (ع) رسيد عرض كرد يابن رسول الله مرا مهمي است نزد سلطان و وسيله در آن درگاه ندارم خدمت شما آمدم كه تدبيري در آن باب بفرمائيد حضرت فرمود برو به درگاه سلطان و منتظر بشو تا مردي به اين صفت و اين صفت ببيني و سعي كن كه در خلوت خود را به او برساني آن گاه به او بگو كه حضرت صادق (ع) مرا نزد تو فرستاد تا كار مرا در درگاه سلطنت انجام دهي آن شخص شيعه رفت به درگاه سلطان و منتظر شد تا آن مرد آمد در خلوت او را ديد و پيغام حضرت را رسانيد آن شخص اهتمام زيادي نمود نزد سلطان و حاجت او را برآورده كرد و آن شخص مقضي المرام مشرف شد خدمت حضرت صادق (ع) عرض كرد يابن رسول الله آن حاجبي كه مرا نزد او فرستادي چون نام تو را شنيد از فرح و نشاط نزديك بود بيهوش شود در آن حال رفت نزد سلطان و كار مرا انجام داد و دوستي چنان به درگاه دشمنان چه كار دارد حضرت فرمود كه هيچ حاكم و سلطاني نباشد الا آنكه بعضي از مواليان ما به درگاه او ملازم باشند چون بعضي از مواليان ما را آنجا حاجت و مصلحتي باشد به تمشيت آن قيام نمايد.

و در رجال است كه محمد بن اسماعيل بن بزيع وزير بود و او از حضرت رضا (ع) روايت كرده:

قال ان لله تبارك و تعالي به ابواب الظالمين من نور الله به البرهان و مكن له في البلاد ليدفع بهم عن اوليائه و يصلح الله بهم امور المسلمين لانهم ملجأ المؤمنين من الضرر و اليهم يفزع ذوالحاجة من شيعتنا بهم يومن الله روعة المؤمن في دارالظلم اولئك هم المؤمنون حقا اولئك نورهم تضي ء منه القيمة خلقوا والله للجنة و خلقت الجنة لهم فهنيئا لهم ما علي احدكم ان لو شاء لنال هذا كله قال قلت بماذا جعلني الله فداك قال يكون معهم فيسرنا بادخال السرور علي المؤمنين من شيعتنا فكن منهم يا محمد.

و منجمله محمد بن الحسين المعروف به استاد ابن عميد القمي وزير بي نظير و صاحب بن عباد از زمره اصحاب او بود و به واسطه صحبت او معروف شد به صاحب و او وزير ركن الدوله ديلمي بود و در علوم فلسفه و نجوم مهارت تامي داشت.

و از تاريخ مصر نقل شده كه چون صاحب بن عباد به بغداد رفت و مراجعت كرد استاد ابن عميد سؤال نمود كه بغداد را چون يدي صاحب بن عباد گفت بغداد في البلاد كالاستاد في العباد.

و ايضا روايت نموده كه روزي صاحب بن عباد بعد از وفات ابن عميد از در سراي او مي گذشت و بيرون آن سرا هيچ كس را نديد پس اين ابيات را انشاد كرد.



ايها الدا لم علاك اكتياب

اين ذاك الحجاب و الحجاب



اين ما كان الدهر يفزع منه

فهو اليوم في التراب تراب





[ صفحه 563]



وفات وزير ابن عميد در سنه ي سيصد و پنجاه و نه بود.

و منجمله اسماعيل بن عباد طالقاني الملقب به كافي الكفاة المعروف به صاحب بن عباد و او اعجوبه دهر و نادره دوران و بسيار فاضل و اديب بود و علماء و فضلاء نزد او محل منيعي داشتند و در درس او شش نفر بودند كه كلمات او را به تلامذه مي رسانيدند و ابن خلكان گفته: نقل كتبش محتاج بود به چهارصد شتر و او وزير و كافي مهمات مملكت سلطان فخرالدوله ديلمي بود لذا ملقب شد به كافي الكفاة

و در هر شب از شبهاي ماه رمضان هزار نفر را افطار مي داد و فخرالدوله امر نمود يحفر بئري و صاحب بن عباد به يكي از منشيها فرمود يك كاغذي در اين خصوص بنويسد چون اين منشي با صاحب بن عباد بد بود صاحب هم مخرج (رآء) نداشت لذا منشي تعهد كرد و كاغذي نوشت كه كلمه از كلمات او بدون (رآء) نباشد كه صاحب در خواندن او خجالت بكشد پس نوشت «امر اميرالامرآء عمره الله ان ان يحفر بئر في طريق الماره ليشرب منه الصادر والوارد حرر ذلك في رابع شهر رمضان المبارك بورك فيه الي يوم المحشر»

پس صاحب كه ديد او را عينا قرائت نمود به عباراتي كه ابدا (رآء) ندارد، خواند «حكم اعدل الحكام طول الله مده حيوته ان يعمل قليب في سبيل المسلمين لينتفع منه العادي و الزائح و كتب في اوائل ايام الصيام الميمون لازال ميمونا الي يوم القيمة»

و حكي انه قيل له قل ارم رمحك و اركب فرسك فقال الق قناتك و اعل جوادك

مولدش سنه ي سيصد و بيست و شش واقع شد در طالقان بين قزوين و ابهر و رحلتش در شب جمعه ي بيست و چهارم صفر سيصد و هشتاد و پنج واقع شد در ري و جنازه اش را حمل نمودند به اصفهان و در خانه خود او دفن نمودند و بعضي در پاي جنازه ي او زمين را سجده مي كردند از بزرگان ديالمه و غير هم.

قبرش در محله باب طوقچي در ميدان كهنه اصفهان است و قبه اي دارد و مرحوم حاج محمد ابراهيم كرباسي امر به تجديد عمارت او فرمود و مداومت به زيارت او داشت معروف است هركس به زيارت او برود يك هفته نمي گذرد كه چيزي به او مي رسد و ايشان اشعار بسيار خوبي گفته اند منجمله قوله



ابا حسن لو كان حبك مدخلي

جهنم كان الفوز عندي جحيمها



فكيف يخاف النار من هو مؤمن

بان اميرالمؤمنين (ع) قسيمها



و ايضا فرموده:



لعمرك ما الانسان الا بدينه

فلا تترك التقوي اتكالا علي النسب



فقد رفع الاسلام سلمان فارس

و قد وضع الشرك الشريف ابالهب



و ايضا فرموده



لوشق عن قلبي يري وسطه

سطران قد خطا بلا كاتب



العدل و التوحيد في جانب

وحب اهل البيت في جانب



و از جمله اشعار صاحب بن عباد است كه در باب شوق خود به زيارت حضرت رضا (ع) گفته و شيخ اجل ابن بابويه در صدر كتاب عيون الاخبار كه تأليف آن به عنوان تحفه ي صاحب بوده اين اشعار را نوشته



يا سائرا زائرا الي طوس

مشهد طهر و ارض تقديس





[ صفحه 564]





ابلغ سلامي الرضا و حط علي

اكرم رمس لخير مرموس



و له ايضا:



قالت تحب معاويه

قلت اسكتي يا زانيه



قالت اسأت جوابيه

فاعدت قولي ثانيه



يا زانية يا زانيه

يا بنت الفي زانيه



ءاحب من شتم الوصي علانيه

فعلي يزيد لعنة و علي ابيه ثمانيه



و علويين و سادات و علمآء نزد او مكانت و شأني داشتند و علماء را به تصنيف و تأليف تشويق مي فرمود و به جهت خاطر او شيخ فاضل حسن بن محمد قمي تاريخ قم را تأليف كرد.

و ايضا شيخ صدوق به جهت او عيون اخبارالرضا را تصنيف كرد و مصدر كرد كتابش را به دو قصيده از او و ثعالبي به جهت او تصنيف كرد يتيمة الدهر را و سالي پنج هزار اشرفي مي فرستاد به بغداد به جهت فقهاء آنها.

و صاحب بن عباد اعجوبه ي دهر و نادره ي دوران بود و در تشيع وحب اهل البيت اوحد زمان خود بود حتي آنكه اهل اصفهان مذهب تشيع را نسبت به وي مي دادند و مي گفتند (فلاني به دين ابن عباد است)

و منجمله شرف الدين ابوطاهر بن سعدالقمي و او وزير ملكشاه سلجوقي بود و به غايت متدين و متشرع بود و قبل از رسيدن به منصب وزارت مدت چهل سال عامل مرو بود و مدت وزارتش سه ماه بود كه به رياض رضوان شتافت.

و در مجالس المؤمنين از صاحب جامع التواريخ نقل مي فرمايد مرقد شرف الدين در جوار روضه ي طيبه امام هشتم علي بن موسي الرضا (ع) واقع است حقير از بعضي از اشراف مشهد مقدس شنيدم كه قبر ابوطاهر قمي و قبر سلطان سنجر در نزد قبرستان قتلگاه دم زنجير است و بقعه ي مختصري هم دارند.

و منجمله مؤيد الدين ابوطالب محمد بن علي العلقمي بود كه از اكابر وزراء بوده و شعراء در مدح او قصايد لطيفه ي نظم كردند.

(شعر)



ان الوزارة لم يكن كفو لها

الا الوزير محمد بن علقمي



و ابن ابي الحديد معتزلي شرح نهج البلاغه را به اسم او نوشته و هزار دينار زر سرخ با خلعت لايق به او داد تا در سنه ششصد و پنجاه و چهار كه هلاكوخان از ممالك شرقي به قصد تسخير ولايت غربي نهضت نمود رايت عزيمت به جانب دارالسلام بغداد برافروخت و خواجه نصيرالدين محمد الطوسي در آن حين از حبس ملاحده نجات يافت و از هلاكوخان انواع محبت ديد و همراه او روانه شد به جانب بغداد، ابن علقمي هم فرصت ديد و قاصد پي در پي فرستاد و ايشان را به توجه نمودن به بغداد ترغيب نمود هلاكوخان با لشگر فراوان روي به سوي دارالسلام بغداد نمود.

روز يكشنبه ي چهارم صفر سنه ي ششصد و پنجاه و پنج مستعصم خليفه با هر دو پسرش ابوبكر و عبدالرحمن و بسياري از دانشمندان عازم ملاقات هلاكوخان گرديد چون وارد شد هلاكوخان خليفه و دو پسر با دو سه نفر از خدام او را در اردو متوقف گردانيد و در باب ابقاء و افناء او با خواجه نصيرالدين و ديگران مشورت نمود همه بر قتل خليفه متفق شدند امر فرمود تا مستعصم را به نمد پيچيدند و به زمين ماليدند تا بندهاي اعضاي او از يكديگر جدا شد كذا في مجالس المؤمنين



[ صفحه 565]



و منجمله حسين بن علي المعروف به وزير المغربي

و ايشان دختر زاده ي محمد بن ابراهيم بن جعفر نعماني است صاحب كتاب غيبت وزير سلطان احمد بن يزدان الكردي سلطان ديار بكر و اطراف و حوالي آن بود.

و ايشان تصنيفات زيادي دارند و اشعار بسيار مليح گفته اند منجمله درباره جوان حسن الوجه كه موي سرش را تراشيده بود گفته:



حلقوا شعره ليكسوه قبحا

غيرة منهم عليه و شحا



كان قبل الحلاق ليلا و صبحا

فمحوا ليله و ابقوه صبحا



و ايشان در سيزدهم ماه رمضان سنه ي چهارصد و هيجده در ميافارقين وفات كرد و برحسب وصيت خود او جنازه اش را حمل نمودند به نجف اشرف و در خارج نجف اشرف دفن كردند.

و منجمله حسن بن محمد المهلبي كه وزير معزالدوله احمد بن بويه الديلمي بود. و ارتفاع قدر و اتساع صدر و علو همت وجود كف او معروف و مشهور بود، قبل از آنكه به منصب وزارت برسد بسيار فقير و پريشان بود.

يك وقتي سفري نمود در بين راه ميل به خوردن گوشت نمود قدرت نداشت به جهت فقر و پريشاني پس اين اشعار را انشاد كرد.



الاموت يباع فاشتريه

فهذا العيش مالا خير فيه



الاموت لذيذ الطعم يأتي

يخلصني من الموت الكريه



اذا ابصرت قبرأ من بعيد

و ددت لوانني مما يليه



و رحلت او در بيست و هفتم ماه شعبان سنه ي سيصد و پنجاه و دو بود در راه واسط و او را در مقابر قريش دفن كردند كذا في تاريخ ابن خلكان و فيه اشاره الي تشيعه

و منجمله خواجه شمس الدين محمد جويني وزير هلاكوخان بود و او را شهيد نمودند در روز چهارم ماه شعبان سنه ي ششصد و هشتاد و نه

و اين رباعي در شهادت او گفته شده



از رفتن شمس از افق خون بچكيد

مه روي بكند و زهره گيسو ببريد



شب جامه سيه كرد در آن ماتم و صبح

بر زد نفس سرد و گريبان بدريد



و منجمله خواجه نظام الملك حسن بن اسحق الطوسي كه وزير جلال الدوله سلطان ملكشاه ابن الب ارسلان بود و تاريخ جلالي كه در تقاويم نوشته منسوب است به او خواجه در يازده سالگي از حفظ قرآن مجيد فارغ شد.

و در حبيب السير است يك وقتي خواجه از الب ارسلان اجازه گرفت كه مشرف شود به مكه معظمه اسبابش را فراهم نمود و خيمه به جهت حركت به خارج شهر زد ناگاه شخص مريضي كاغذي داد به يكي از ملازمان خواجه كه بدهد به خواجه چون خواجه خواند گريه زيادي كرد به قسمي كه آن شخص از دادن كاغذ پشيمان شد چون از گريه ساكت شد فرمود آن شخص كه اين رقعه را داده حاضر كنيد آنچه گردش كردند او را نديدند.

بعد خواجه رقعه را داد به ملازمان خواندند ديدند نوشته «من ديشب پيغمبر (ص) را در خواب ديدم فرمود به حسن بگو حج تو همين جا هست به مكه چرا مي روي من به تو گفتم ملازم اين ترك



[ صفحه 566]



باش و وظايف ارباب حاجت را برآور و به فرياد درماندگان برس.

از اين جهت خواجه فسخ عزيمت نمود و گفت هر وقت صاحب اين خواب را ببينيد به من برسانيد بعد از مدتي او را ديدند گفتند وزير تو را طلبيده جواب داد وزير نزد من امانتي داشت به او رسانيدم نه او را به من كاريست و نه مرا به او.

و خواجه در هرات و بغداد و بصره و اصفهان و بلدان ديگر بقاع خيريه زياد بنا نموده.

منجمله در بغداد مدرسه نظاميه از ابنيه خيريه اوست و بسياري از علماء مثل غزالي و ابواسحاق شيرازي در مدرسه ي نظاميه بغداد تحصيل كرده اند.

و ايضا در حبيب السير است خواجه مجله اي نوشت و شهادت بزرگان را در آن درج نمود و وصيت نمود كه در جوف كفنش با او دفن كنند.

شيخ ابواسحاق نوشت «خيرالظلمة حسن كتبه ابو اسحاق» خواجه توقيع او را كه ديد گريه كرد و گفت سخن راست اين است و بعد از شهادتش بزرگي او را در خواب ديد از حالش پرسيد گفت به واسطه سخن و كلمه راستي كه شيخ ابواسحاق نوشت خداوند مرا آمرزيد.

و در زينة المجالس از كتب تواريخ نقل كرده هر گاه تحفه به مجلس خواجه نظام الملك مي آوردند خواجه او را به حضار قسمت مي نمود.

روزي باغباني سه دانه خيار نورس نزد وي آورد خواجه هر سه دانه را خورد و فرمود هزار درهم به او بدهند سؤال نمودند گفت آن خيارها تلخ بود ترسيدم اگر به ديگري بدهم طاقت نياورد و اظهار كند و اين بيچاره خجالت بكشد.

و در روضة الانوار است به سلطان ملكشاه گفتند نظام الملك در هر سال از خزانه نهصد هزار خلعت به علماء و صلحاء و زاهدان و عابدان مي دهد و شما را از آن نفعي نيست و به آن مبلغ لشكر جراري مي توان فراهم نمود سلطان ملكشاه اين سخن را به خواجه گفت.

خواجه فرمود به اين زر مي توان لشگري ترتيب داده كه ايشان دشمنان را به شمشير يك ذرعي و به تيري كه رفتنش سيصد ذرع باشد دفع كنند و من به اين زر براي تو لشگري ترتيب دهم كه از اول شب تا صبح دستها را به دعا بلند كنند به درگاه الهي شمشير همت به ابر برسانند و تير دعا از هفت آسمان گذرانند و لشگر و من و تو در پناه ايشانيم سلطان گريه كرد و او را تحسين نمود.

و منجمله ابوالفضل اسعد بن محمد بن موسي مجدالملك شيعي وزير بركياروق.

و از براي او است آثار حسنه ي مانند قبه ي ائمه ي بقيع (ع) و مشهد امام موسي و امام محمد تقي (ع) و مشهد حضرت عبدالعظيم و غير ذلك

و او را در سنه ي چهارصد و نود و دو به قتل رسانيدند و او از اهل براوستان بود «براوستان قريه اي است از قراي قم»

تتميم مخفي نماناد به اندازه اي كه از وزراء آل برمك سخاوت وجود بروز نمود از احدي از وزراء و از سلاطين آن اندازه از جود و كرم بروز نكرده و نخواهد كرد و به قسمي كه دنيا با آنها كجروي نمود و ادبار كرد با احدي به آن قسم ادبار نكرد.

بدانكه برمك كه جد برامكه بود از مجوسهاي بلخ و خادم بيت النار بود و اسمش جعفر بود ملقب به (برمك) وزير سليمان بن عبدالملك بن مروان بود كه از بلخ او را طلبيد به جهت



[ صفحه 567]



وزارت خود (تفصيلش در باب هفتم گفته شد)

پسر او خالد وزير ابوالعباس سفاح بود كه اول خلفاي بني العباس است و خالد در سنه صد و شصت و پنج از دنيا رفت در سن هفتاد و پنج سالگي و پسر او يحيي بن خالد وزير هارون الرشيد بود و بعد ناظر بر حرم و بر اموال او شد يحيي بسيار مرد جوادي بود شاعر مي گويد.



سئلت الندي هل انت حر فقال لا

و لكنني رق ليحيي بن خالد



فقلت اشتراء قال لابل وراثة

توارثني عن واحد بعد واحد



و در روضة الانوار علامه سبزواري نقل مي كند شخصي گفت از پدرم شنيدم كه در همه عالم كسي در هوا هزار هزار درهم نبخشيد به غير يحيي بن خالد.

سؤال كردم بخشش در هوا چگونه مي شود گفت وقتي به جهت يحيي بن خالد از ضيعه اش هزار هزار درهم آوردند او در خانه نهاد و از حرم بيرون شد خواست سوار شود جمعي از مستحقين و ارباب حوائج به در خانه ايستاده بودند يحيي بن خالد يك پايش را در ركاب كرده بود و يك پايش در هوا بود گفت «اين هزار هزار درهم را به اين فقراء بدهيد»

و هيچ كس بعد از وي سخاوت او را نكرد

و در درالمسلوك است در اوقاتي كه هارون غضبناك بوده برامكه به غلامش صالح گفت برو نزد منصور بن زياد و بگو ده هزار هزار درهم بر ذمه تو هست بايد تا مغرب اين وجه را بدهي، اگر نداد سرش را از بدن جدا كن بياور نزد من مبادا دست خالي برگردي صالح رفت نزد منصور بن زياد و فرموده ي هارون را به وي گفت منصور گفت هلاك شدم والله، قسم خورد كه جميع اسباب و مايملكش به اندازه ي صد هزار درهم نمي شود.

من گفتم چاره در كار خود بكن كه من نمي توانم مخالفت كنم فرمايش اميرالمؤمنين را گفت اي صالح اجازه بده كه من اهل و اولادم را وداع كنم و وصيت كنم صالح گفت من با منصور رفتيم به خانه اش بعد از آنكه مطلب را به آنها گفت صداي گريه و فرياد از خانه او بلند شد من به منصور گفتم شايد خداوند فرج تو را دريد برامكه قرار داده باشد بيا برويم نزد آل برامكه پس منصور گريه كنان و صيحه زنان رفت نزد يحيي بن خالد برمكي و قصه خود را نقل كرد يحيي بسيار مغموم شد و يك ساعت سرش را به زير انداخت گريه كرد بعد سربلند كرد كنيزش را طلبيد گفت در خزانه چه مقدار از درهم موجود است گفت پنج هزار هزار درهم گفت همه آن دراهم را حاضر كردند بعد پيغام داد به پسرش فضل، گفت من خيال دارم كه ضيعه بخرم آنچه از دراهم موجود داري بفرست پس فضل دو هزار هزار درهم فرستاد.

بعد پيغام داد به پسرش جعفر او هم دو هزار هزار درهم فرستاد جمعا شد نه هزار هزار درهم منصور گفت اي مولاي من، من دست به دامن شما انداخته ام و خلاصي و نجات خود را از تو مي خواهم.

يحيي سر به زير انداخت و گريه كرد به غلامش گفت اميرالمؤمنين به يكي از كنيزان من جواهر پر قيمتي داده برو نزد او و آن جوهره را از او گرفته بياور - آورد - يحيي به صالح گفت اين جواهر را من از تجار به دويست هزار درهم خريده ام و او را هارون داد به كنيز من اين دراهم را و اين جوهره را ببر نزد هارون و بگو منصور بن زياد را به من ببخشد صالح اينها را با منصور برد نزد هارون.

در بين راه منصور تمثل جست به شعري در ذم يحيي برمكي، خواند.



و ما ثقة علي تركتماني

ولكن خفتما ضرب النبال



صالح گفت والله كسي در روي زمين از تو بدتر نيست و از آل برامكه بهتر نيست كه تو را از كشتن



[ صفحه 568]



نجات دادند و عوض تشكر اين قسم مذمت از آنها مي نمائي بعد رفتيم نزد هارون و قصه را بالتمام به جهت هارون نقل كرديم غير قضيه حق نشناسي منصور بن زياد را كه مبادا هارون به غضب افتد و او را به قتل برساند.

پس رشيد آن جواهر را رد كرد به آن كنيز و گفت ما اهل بيتي هستيم كه پس نگيريم آنچه به ديگري احسان كرده باشيم و از منصور ابن زياد به آن دراهم درگذشتم صالح با منصور آمد نزد يحيي و قصه را به جهت او نقل كرد و گفت منصور بن زياد تمثل به چنين شعري در مذمت شما نمود.

يحيي گفت وقتي كه انسان در نكبت عظيم باشد سينه اش تنگ مي شود و سخني كه مي گويد از قلبش نمي گويد و از منصور عذرخواهي كرد صالح تعجب نمود گفت لا يعود الفلك الدواران يخرج مثلك الي الوجود فوا اسفاه كيف يموت و يتواري في التراب رجل مثلك.

و ايضا نقل كرده بين يحيي بن خالد برمكي و عبدالله بن مالك خزاعي در باطن عداوت بود لكن از براي احدي اظهار نمي كردند و سبب عداوت بين دواين بود كه هارون بسيار دوست مي داشت عبدالله بن مالك را به اندازه اي كه يحيي بن خالد و اولادش مي گفتند «عبدالله سحر كرده هارون را» مدت بيست سال اين عداوت در قلبشان بود كه به احدي اظهار نمي كردند پس رشيد عبدالله بن مالك را والي ارمنيه نمود.

بعد شخصي از اهل عراق كه سرمايه اش تمام شده بود و بسيار فقير و پريشان شده بود توصيه خطي نوشت از زبان يحيي بن خالد به عبدالله بن مالك و خود آن مرد كاغذ را برد به ارمنيه نزد عبدالله.

چون عبدالله كاغذ را باز كرد و خواند خيال كرد كه اين كاغذ از يحيي نيست و اين مرد تقلب كرده پس به آن مرد گفت من مي نويسم به بغداد اگر اين نوشته از يحيي بن خالد بود اگر بخواهي من به تو اماره بعضي از بلاد را مي دهم و اگر بخواهي دويست هزار درهم پول مي دهم و اگر حيله كرده و دروغ گفته ي امر مي كنم دو هزار چوب به تو بزنند پس امر كرد آن مرد را در حجره اي حبس نمودند و نوشت به وكيلش در بغداد كه كاغذي به من رسيد توصيه به جهت شخصي از يحيي بن خالد و من گمان مي كنم كه دروغ است تو تحقيق كن و مطلب را بنويس پس وكيل عبدالله كاغذ را خواند برد نزد يحيي و به او داد يحيي كاغذ را خواند و تأمل كرد و گفت فردا خبر مي دهم كه جواب بنويسي.

بعد يحيي بندماء و اصحابش گفت اگر كسي از زبان من به دروغ كاغذي به دشمن من نوشته باشد با او چه بايد كرد هريك از اصحابش يك نوعي از سياست و عذاب نسبت به او گفتند يحيي گفت تمام شما خطا كرديد و از خست نفس تان چنين گفتيد و همه شما مي دانيد چقدر عداوت و دشمني است بين من و او و الان خداوند اين مرد را واسطه قرار داده به جهت اصلاح بين من و او و الهام نموده او را كه كينه بيست ساله بين من و او برداشته شود پس سزاوار است كه من او را تصديق نمايم و بنويسم به عبدالله كه كرامت و احسانش را به اين مرد زياد كند اصحابش او را تصديق نمودند و درباره او دعا كردند.

پس يحيي كاغذي نوشت به عبدالله بن مالك به خط خود و نوشت كه آن كاغذ را من به خط خود نوشته ام و فرستاده ام مرجو از كرم و علو همت شما آن است كه به او اندازه شؤن خود احسان كنيد و حرفت او را مراعات كنيد و كاغذ را مهر كرد و به وكيل عبدالله داد و كاغذ را روانه كرد نزد عبدالله بن مالك چون كاغذ به عبدالله رسيد او را باز نمود و خواند بسيار مسرور شد و آن مرد را طلبيد گفت امارت را مي خواهي به اعطاي دويست هزار درهم را آن مرد گفت عطا را عبدالله امر كرد دويست هزار درهم دادند با ده اسب عربي و بيست ناقه نجيب و ده غلام و كنيز با اسبهائي كه بر آنها سوار بودند با بعضي از جواهرات نفيسه ثمينه و آن مرد را با خدم و حشم خود روانه كرد به بغداد و آن مرد در اول ورودش رفت به منزل يحيي بن خالد





[ صفحه 569]



زمين را بوسيد.

يحيي گفت تو كيستي؟ گفت من از جور زمانه مرده بودم تو مرا زنده كردي، من از لسان شما كاغذ دروغي بردم نزد عبدالله بن مالك و به من چنين و چنان احسان كرد و تمام اين ها را من از فضل و احسان شما مي دانم.

يحيي گفت تو احسان كردي به من كه باعث شدي عداوت ديرينه ما مبدل شد به محبت و صداقت تو منت بر ما داري نه ما به تو و من هم به تو مي بخشم آنچه عبدالله به تو بخشيده پس امر كرد مثل آن عطيات را به او دادند.

و در درالمسلوك است كه يقطين بن موسي به هارون گفت يا اميرالمؤمنين مولاي من ابراهيم امام به من خبر داد كه پنجم از خلفاء بني العباس وزراء و كتابش به او غدر و مكر مي كنند و اگر آنها را نكشد آنها او را به قتل مي رسانند هارون گفت تو را به خدا قسم ابراهيم امام چنين گفت؟ گفت بلي و اين سبب شد كه هارون از آل برامكه برگشت و تصميم به قتل آنها نمود.

و از ابن اثير نقل كرده كه اقوي الاسباب از براي زوال دولت برامكه اين بود كه يحيي بن خالد برمكي خود را به استار كعبه آويخته بود در آخر حجي كه مشرف شده بود و مي گفت اللهم ان كان رضاك ان تسلبني نعمك عندي فاسلبني اللهم ان كان رضاك ان تسلبني اهلي و ولدي فاسلبني الا الفضل

و شنيده شد كه مي گفت اللهم ان ذنوبي جمة عظيمة لايحصيها غيرك اللهم انكنت تعاقبني فاجعل عقوبتي بذلك في الدنيا و ان احاط ذلك بسمعي و بصري و مالي و ولدي حتي تبلغ رضاك و لاتجعل عقوبتي في الاخرة فاستجيب له

و يحيي برمكي در ميان زندان رشيد در رقه از دنيا رفت در سنه صد و نود در سن هفتاد سالگي وقتي كه خبر موتش به رشيد رسيد گفت اليوم مات اعقل الناس

و يحيي بن خالد چهار پسر داشت:

اول فضل بن يحيي و او مدتي وزير هارون شد و در سخاوت مشهور آفاق بود و محاسن اخلاق او ضرب المثل بود.

و از سلطان عمادالدين نقل شده كه گفته كان فضل بن يحيي من محاسن الدنيا لم يرفي العالم مثله

و در حبيب السير است كه مولودي خداوند به فضل بن يحيي من مرحمت فرموده بود و شعراء در تهنيت آن مولود شعر گفته بودند فضل بن يحيي به محمد بن زيد دمشقي گفت مي خواهم از تو در اين باب نظمي بشنوم ولو يك شعر باشد محمد گفت من تأمل نمودم و اين دو بيت را گفتم.



و يفرح بالمولود من آل برمك

ولا سيما ان كان من ولد الفضل



و يعرف فيه الخير عند ولادة

ببذل الندي و المجد و الجود و الفضل



چون فضل شنيد مسرور گشت ده هزار هزار به وي صله كرد محمد بن زيد دمشقي گفت من از آن اموال ملك و عقار خريدم و مكنت زيادي تحصيل نمودم و بعد از ابتلاء آل برمك چندي كه گذشت من به حمام رفتم به حمامي گفتم دلاكي نزد من بفرست حمامي پسر صبيح منظري فرستاد و در اثنائي كه آن پسر خدمت مرا مي كرد محبتهاي آل برمك به ذهن من گذشت و آن رباعي را خواندم آن پسر از شنيدن آن رباعي غش كرده و افتاد بروي زمين چنانچه من گمان كردم كه ديوانه شده از حمام بيرون شدم به حمامي گفتم روا باشد مصروعي بفرستي كه خدمت من نمايد حمامي گفت والله مدتي اين جوان نزد من در اين حمام خدمت مي كند ابدا اثر صرع و جنون در او ديده نشده.



[ صفحه 570]



چون آن جوان افاقه يافت از سبب عروض اين حال پرسيدم گفت گوينده اين دو بيت كيست گفت من گفت درباره ي كه گفته اي گفتم درباره ي پسر فضل بن يحيي برمكي گفت آن پسر كجاست؟ گفتم نمي دانم، گفت آن من هستم.

محمد بن زيد گفت از شنيدن احوالات آن جوان مدهوش شدم گفتم اي جوان من پير شده ام و اولادي ندارم و آنچه كه دارم از انعام پدر تو هست اكنون من اعتراف دارم كه آنچه كه دارم از آن تو باشد پس آب از ديده هاي آن جوان جاري شد گفت والله آنچه پدرم به تو بخشيده هرگز باز نستانم هرچند محتاج باشم هر قدر من مبالغه كردم اثري نبخشيد.

و در درالمسلوك حكايت كرده كه يك روز حاجب فضل بن يحيي عرض كرد شخصي در خانه گمان كرده كه نسبت دارد به شما فضل بن يحيي گفت داخل شود ناگاه ديد شخص نوراني و نيكو هيئتي وارد شد و سلام كرد به فضل، فضل به او اذن نشستن داد و بعد از ساعتي گفت چه حاجت داري عرض كرد كهنگي لباسم مي رساند حاجتم را.

فضل فرمود تو را چه نسبت است به من عرض كرد من سه نسبت دارم با شما.

اولا ولادت من در شب ولادت شما بود و ثانيا اسم من مشتق از اسم شما هست و ثالثا من در همسايگي شما هستم. فضل بن يحيي فرمود اما همسايگي ممكن است و اسم هم گاهي موافق اسم ديگري مي شود و اما ولادت از كجا دانستي كه ولادت من و تو در يك شب بوده عرض كرد مادرم مي گفت شبي كه من تو را زائيده ام به من گفتند امشب خداوند به يحيي بن خالد پسري داده و اسمش را فضل گذاشته از اين جهت مادر من اسم مرا فضيل نام گذاشت كه مصغر اسم شما هست به جهت حقيري قدر من، فضل خنده كرد گفت سن تو چقدر است؟ عرض كرد سي و پنجسال.

فرمود راست گفتي سن من هم همين است، بعد به غلامش امر كرد كه آنچه از عمرش گذشته به جهت هر سالي هزار درهم به او بدهند و علاوه امر كرد ده هزار اشرفي به او دادند و خلعت فاخري هم به او پوشانيدند و بر مركبي او را سوار نموده و از نزد فضل بيرون شد.

و فضل بن يحيي برادر رضاعي هارون بود و از خيزران مادر هارون شير خورده بود و تولدش هفت روز قبل از ولادت هارون بود.

و در سنه صد و نود و سه ميان محبس هارون از دنيا رفت در سن چهل و پنج سالگي و چون خبر فوتش به رشيد رسيد گفت مرگ من هم نزديك شد و رشيد هم در همان سال از دنيا رفت.

دوم - از اولادهاي يحيي بن خالد جعفر بن خالد بود و مرتبه اش نزد هارون خيلي بلند شد حتي آنكه حكومت مي كرد در اموال و اولاد هارون الرشيد و جعفر هم مثل فضل برادرش سخي بود.

و در زينت المجالس است كه در عهد مأمون جواني از معاريف آنچه داشت فروخت و خرج كرد آخرالامر فقير شد هر قدر فكر كرد كسي را نيافت كه اظهار حاجت كند رفت سر قبر جعفر برمكي شب را تا به صبح گريه كرد نزديك صبح خوابش برد در واقعه ديد جعفر را به او گفت اي عزيز اينجا كه افتاده ايم دستمان به جائي نمي رسد به جز از كفن در فلانه ويرانه كه منزل ما بود آفتابه ي پر از زر مدفون است بيرون آور و صرف و خرج كن بيدار شد رفت به آن محل زر را به دست آورد نزد صرافان رفت كه خرج كند صرافان گمان كردند كه گنجينه اي يافته خبر به مأمون دادند او را طلبيد سؤال كرد اين زر را از كجا آورده اي تفصيل را نقل كرد، مأمون گفت بگذاريد برود زشت باشد كه جعفر مرده بخششي نمايد و مأمون زنده بستاند.



[ صفحه 571]



و در درالمسلوك است كه جعفر بن يحيي بسيار فصيح و با فطانت بود، يك وقتي شخص يهودي از علم نجوم استخراج نمود سنه فوت هارون را چون به رشيد گفت بسيار مهموم شد جعفر برمكي آن يهودي را طلبيد فرمود تو گفته ي كه رشيد فلانه وقت از دنيا مي رود يهودي گفت آري من گفته ام جعفر فرمود عمر خودت به چه قدر مي رسد يهودي عمر طويلي از براي خود گفت: جعفر گفت او را به قتل برسان تا بفهمي كذب او را در عمر تو چنانچه دروغ گفته در عمر خود پس رشيد او را كشت و به دار آويخت و غمش برطرف شد.

و فطانت جعفر بن يحيي به اندازه اي بود كه از دور نظر مي كرد به دست كاتب كه كاغذ مي نوشت و به حركت قلم كاغذ را مي خواند و در سنه صد و هشتاد و هفت هارون جعفر بن يحيي را به قتل رسانيد در روز اول ماه صفر در سن سي و هفت سالگي چون خبر به پدرش دادند كه هارون جعفر را به قتل رسانيد گفت همين قسم پسرش كشته خواهد شد.

گفتند هارون امر كرد كه منازل شما را خراب كنند گفت همين قسم منازلشان خراب خواهد شد.

در حيوة الحيوان است كه هارون امر كرد كه سرش را كنار جسر بغداد به دار آويختند و بدن او را قطعه قطعه كردند و هر قطعه را به دروازه اي آويزان كنند بعد امر كرد اعضاء بدن او را سوختند.

و ايضا فرموده كه حكايت شده كه عليا بنت مهدي عباسي به برادرش هارون بعد از قتل جعفر برمكي گفت يا سيدي از قتل جعفر برمكي تا به حال من از براي تو روز سروري نديدم چرا جعفر را به قتل رسانيدي هارون گفت يا حياتي والله لو علمت ان قميصي هذا يعلم السبب لحرقته.

و در حبيب السير است كه علت قتل جعفر برمكي اين شد كه هارون خواهرش عباسه را به عقد جعفر درآورد مشروط به آنكه در غير حضور او با هم ننشينند بعد از اصرار هارون جعفر راضي شد و عباسه را تزويج نمود و مدتي به اين حال ماندند بعد عباسه عاشق شد جعفر را و مراوده كرد جعفر ابا نمود از خوف بر جانش پس عباسه خود را بيچاره ديد متوسل شد به عتابه مادر جعفر و التماس زيادي كرد كه مرا عوض جاريه بفرست نزد پسرت جعفر چون عتابه در هر روز جمعه جاريه ي بكري جهت جعفر روانه مي كرد او هم با او وطي نمي كرد تا شرب نبيذ نكند.

الحاصل اين دو در اين حالت با يكديگر خلوت نمودند عباسه حامله شد به مولودي و بدون اطلاع هارون آن مولود متولد شد عباسه از ترس برادرش هارون آن طفل را به قابله داد و او را به مكه ي معظمه روانه كرد، زبيده خاتون به جعفر بي محبت شد تفصيل را به هارون رسانيد رشيد خيلي متغير شد و غضبناك شد و عازم مكه معظمه شد و جعفر را امر كرد با او بيايد وقتي كه جعفر خواست سوار شود اسطرلاب طلبيد كه ساعت خوبي به جهت حركتش معين كند و منزلش كنار دجله بود ديد شخص ملاحي ميان كشتي سوار است و با خود مي خواند (تدبر بالنجوم و لست تدري و رب البيت يفعل ما يريد) پس اسطرلاب را به زمين زد و با هارون سوار شد و عباسه قاصدي به مكه فرستاد كه آن طفل را از مكه معظمه ببرند به يمن.

چون رشيد به مكه رسيد و تحقيق نمود دانست صدق قول زبيده خواتون را اين بود كه عازم شد به قتل جعفر و قطع و قلع آل برامكه و بعد از مراجعت از مكه به ياسر غلامش امر كرد به قتل جعفر پس ياسر شبانه وارد شد به جعفر بدون اذن و اجازه - جعفر گفت اي ياسر من مسرور شدم از آمدن تو و محزون شدم از ورودت بدون اذن.

گفت اي جعفر امر بزرگتر است از اين به درستي كه اميرالمؤمنين هارون به من امر كرده سر تو را ببرم نزد او الساعة جعفر افتاد به قدمهاي ياسر التماس كرد مهلت بده وصيتي بكنم ياسر اذن داد وصيتهاي خود را كرد جعفر فرمود اي ياسر من بر تو خيلي حق دارم مي شود مجازات بنمائي گفت بگو چه كنم، گفت



[ صفحه 572]



مي روي نزد هارون و بگو من جعفر را به قتل رسانيده ام اگر ديدي پشيمان شد من احيا شده ام از دست تو و نعمت زيادي هم به تو خواهم داد و اگر او را پشيمان نديدي بيا و مرا به قتل برسان.

ياسر گفت اين امر نمي شود جعفر گفت پس من با تو بيايم تا نزديك قصر رشيد اگر باز امر به كشتن من كرد من حاضرم مرا به قتل برسان. ياسر گفت اين كار را مي كنم.

پس جعفر را همراه خود برد تا نزديك قصر هارون، هارون فرياد زد كيستي گفت منم ياسر گفت كيست با تو گفت جعفر

هارون گفت سر او را بياور نزد من پس ياسر سر او را جدا كرد و برد نزد هارون گذارد: پس هارون نگاه طولاني به وي كرد، بعد دو نفر از غلامانش را طلبيد و امر كرد سر ياسر را از بدن جدا كنند، گفت چون من نمي توانم قاتل جعفر را زنده ببينم - پس آن دو نفر حاضر شدند، سر ياسر را از بدن جدا كردند!

از اين حكايت معلوم مي شود كه علت غضب رشيد به آل برامكه همين حركت جعفر بود و معلوم شد كه جعفر بن يحيي اصغر سنا بوده از برادرش فضل بن يحيي و معلوم شد كه اول جعفر كشته شده بعد پدرش يحيي در ميان زندان از دنيا رفته بعد برادرش فضل بن يحيي.

الحاصل بعد از شهادت جعفر بن يحيي، هارون الرشيد امر كرد يحيي بن خالد را با برادرش محمد بن خالد و پسر ديگرش فضل بن يحيي حبس نموده و مسرور خادم و هرثمة بن اعين را حافظ بر آنها نمود و ميان زندان بر آنها به شدت گذشت!

و جعفر هفت سال وزارت هارون را كرد و هارون پسرش مأمون را به او تسليم كرد كه تربيت نمايد: و در نقلي هارون در حدود سنه صد و هشتاد هشت كاغذي نوشت به سندي بن شاهك به گرفتن يحيي بن خالد و فضل بن يحيي و اولاد و اخوان و قراباتشان را و امر نمود به قيد و حبس آنها و يحيي بعد از چهار سال و فضل بن يحيي بعد از پنج سال در ميان زندان از دنيا رفتند:

سوم از اولادهاي يحيي بن خالد محمد بن يحيي بود و او به صفت علو همت موصوف بود.

چهارم موسي بن يحيي بود و او در شجاعت و جلادت بي نظير بود.

بدانكه آل برمك مدتي وزارت نمودند و به حشمت و بمكنت و سخاوت آل برمك احدي برابري نمي توانست بنمايد و احساني كه از اولاد برمك به عامه ي مردم رسيد از هيچ وزيري اين قدر احسان نرسيد، معذلك تمامشان منقرض شدند به واسطه ي ظلمهائي كه به اولاد پيغمبر (ص) خصوصا به حضرت موسي بن جعفر (ع) نمودند.

و در زينة المجالس است از زمان ادم (ع) الي يومنا هذا هيچ وزيري به حشمت و سخاوت آل برمك برابري نمي تواند بنمايد چون از اول خلافت رشيد تا زماني كه رشيد بر برامكه غضبناك شد تمام فتق و رتق و حل و عقد و قبض و بسط امور ممالك عالم در قبضه اختيار يحيي و اولاد نامدارش بود ليكن وقتي هم اقبالشان برگشت و ادبارشان گرفت آل برمك اسوء حالا از تمام مردم شدند! حتي آنكه هارون حكم كرد كه هيچ كس از طوائف مدح و ثناي برمكيان را بر زبان نياورد.

در حبيب السير است، شخصي به هارون عرض كرد پيرمردي همه شبه در منازل آل برمك بالاي كرسي برآمده ثناي آل برمك را مي نمايد و فضايل و كمالات ايشان را به مردم مي گويد هارون در غضب شد، امر كرد به احضار آن پيرمرد، او را حاضر نمودند.

هارون حكم نمود به قتل او! پيرمرد استدعا نمود كه قدري او را مهلت دهند تا شمه اي از حال خود معروض بدارد، رشيد گفت: بگو.



[ صفحه 573]



پيرمرد گفت من: منذر بن مغيره شعبي هستم و پدران من از اكابر شام بوده اند و از حوادث روزگار فقير شدم و از كمال اضطرار با عيال و اطفال جلاء وطن اختيار نمودم، خود را به بغداد رسانيدم عيال و اطفالم را ميان مسجدي نشانيدم خود به اميد اينكه كسي مرا پناه دهد به درون شهر آمدم ميان بازار ديدم جمعي از معاريف با يكديگر مي روند با خود گفتم لابد اينها به دعوتي مي روند و از گرسنگي مجال صبر نداشتم از عقب آن جمع روانه شدم ناگاه به درب سراي عالي رسيدم و به طفيل آن جماعت وارد آن مجلس شدم! در گوشه اي نشستم و از كسي كه پهلوي من بود پرسيدم اين منزل كيست؟

جواب داد منزل فضل بن يحيي است و مجلس انعقادش به جهت اجراي عقد نكاح است.

بعد از فراغ از عقد طبقهاي زر را آوردند، نزد هر كس طبقي نهادند و طبقي نيز به من دادند بعد از آن تمسكات ضياع و عقار نثار كردند كه هركس قباله ي بگيرد آن مزرعه از آن وي باشد؛ سه تمسك به دست من افتاد.

آنگاه مجلس برهم خورد چون قصد نمودم كه از منزل خارج شوم غلامي دست مرا گرفت برگردانيد (يقين كردم كه زرها و تمسكات را مي خواهند از من پس بگيرند) مرا بردند نزد فضل، فضل گفت من تو را ميان مردم غريب ديدم خواستم حالت تو را بدانم؟

من قصه خود را به جهت او نقل كردم فضل گفت حالا متعلقان تو كجا هستند؟ گفتم در فلان مسجد فرمود خاطر جمع دار كه ما اسباب فراغ قلب تو را مهيا گردانيدم غلامش را طلبيد و به گوش او سخني گفت و خلعت فاخري به من پوشانيد.

آن روز مرا نگهداشت، چون شب شد غلامي مرا به سراي دلگشائي برد. من متعلقات خود را آنجا ديدم بعد از اين قضيه ملازمت برمكيان را اختيار نمودم اكنون اگر من مدح ايشان نكنم كفران نعمت ايشان را كرده ام رشيد چون اين حكايت را شنيد اشك بر صورتش جاري شد و هزار اشرفي در حق وي انعام نمود.

و در درالمسلوك است: محمد بن غسان گفت داخل شدم بر مادرم در روز عيد قربان. ديدم عجوزه ي نزد مادرم نشسته با لباسهاي مندرس. به مادرم گفتم اين زن كيست گفت عتابه مادر جعفر بن يحيي برمكي است!

سلام كردم، به او گفتم روزگار با شما چه كرد؟ گفت لابد در ما عيبي بوده كه خداوند نعمتش را از ما سلب فرمود.

گفتم في الجمله از حالات خود به من خبر ده، گفت چندين سال بود كه من داراي چهارصد غلام و كنيز بودم، معذلك گمان مي كردم كه پسرم به من ظلم مي كند و فعلا حال من اين شده كه امروز آمده ام به طلب دو پوست گوسفند قرباني كه يكي را زيرانداز و يكي را روي انداز خود بنمايم!

محمد بن غسان گفت من گريه كردم و دلم خيلي سوخت چند دينار داشتم به آن زن دادم نزديك شد كه از سرور و فرح بميرد.

و در خيرات حسان است محمد بن غسان از عتابه سؤال كرد از آنچه ديدي كدام مشكلتر است اين دو بيت را خواند:



كل المصائب قد تمر علي الفتي

فتهون غير شماتة الحساد



ان المصائب تنقضي اسبابها

و شماتة الاعداء بالمرصاد



بعد از آن گفت مشكلترين چيزها مرگ است!

گفتم مگر مرگ را ديده ي اين دو بيت را خواند:



[ صفحه 574]





لاتحسبن الموت موت البلا

لكنما الموت سؤال الرجال



كلاهما موت و لكن ذا

اشد من ذاك لذل السؤال



و در روضات نقل مي كند احمد بن محمد بن خلكان المعروف به ابن خلكان به شش واسطه نسبش منتهي مي شود به يحيي بن خالد برمكي.

مخفي نماناد كه غالب از وزراء كه حالاتشان ديده شده داراي ديانت، فضل، معرفت، جود، كرم و سخاوت بودند، بايد همچنين باشند و الا قابليت اين منصب جليل را نخواهند داشت.

در عصر ما وزير مرحوم ناصرالدين شاه ميرزا علي اصغر خان اتابك در ديانت وجود و كرم يگانه عصر خود بود.

و همچنين مرحوم ملا جهان ميرزا قومش بيگي و صدراعظم سلطان بخاري در اخلاق و جود و كرم بي نظير بودند و هر دو اينها در حدود سنه ي هزار و سيصد و بيست از دنيا رحلت فرمودند.

الحمدلله اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا و صلي الله علي سيدنا محمد خاتم النبيين و اهل بيته الطاهرين المعصومين.