بازگشت

وقايع مهمه كه در زمان امامت حضرت موسي بن جعفر واقع شد


و گفتيم كه ابتداء امامت اين بزرگوار از حين ارتحال پدر بزرگوارش حضرت صادق (ع) بود و گفتيم اصح در باب شهادت حضرت صادق آن است كه در ماه شوال سنه ي صد و چهل و هشت بوده.

و اشهر در باب شهادت حضرت موسي بن جعفر (ع) آن است كه روز جمعه ي بيست و پنجم ماه رجب سنه ي صد و هشتاد و سه بوده پس مدت امامتشان سي و چهال سال و نه ماه مي شود.

و در بقيه آن سال سليمان بن مهران الكابلي كه مشهور بود به اعمش از دنيا رفت و در تاريخ يافعي است كه هشام بن عبدالملك به جهت اعمش نوشت كه مدائح عثمان بن عفان و مثالب علي بن ابيطالب (ع) را به جهت من بنويس

اعمش كاغذ را كه خواند ميان دهان گوسفندي كرد كه بجايد قاصد گفت چه جواب به هشام بدهم اعمش گفت جواب او همين است قاصد اصرار كرد اعمش در جواب نوشت

بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد فلوكان لعثمان مناقب اهل الارض ما نفعتك و لو كان لعلي (ع) مساوي اهل الارض ما اضرتك

و در سنه صد و چهل و نه منصور از بنا و تعمير شهر بغداد فارغ شد.

و در سنه صد و پنجاه منصور جعفر بن سليمان را از ايالت مدينه عزل نمود و جناب حسن امير ابن زيد بن حسن المجتبي (ع) را والي مدينه طيبه نمود.

و ايضا در اين سال جعفربن ابي جعفر المنصور پدر زبيده در بغداد از دنيا رفت. و در اين سال ابوحنيفه در بغداد از دنيا رفت و در درالمسلوك است كه او از اهل بابل يا كابل بوده.

و در سنه ي صد و پنجاه و يك منصور پسرش مهدي را از خراسان طلبيد كه او را ملاقات نمايد و در اين سال منصور شروع نمود به ساختن رصافه را در جانب شرقي بغداد به جهت پسرش مهدي و از براي او سور و خندق و ميدان و بستاني قرار داد (و رصافه محله اي است به بغداد)

و در سنه ي صد و پنجاه و دو خوارج معن بن زائده شيباني را كه حاكم سجستان بود به قتل رسانيدند دربست (كه شهري است در بين سيستان و غزنين و هرات)



[ صفحه 535]



و او معروف بود به عدالت و شجاعت وجود، شاعر مي گويد:



اياجود معن ناج معنا بحاجتي

فليس الي معن سواك شفيع



و در زينة المجالس است نوبتي سيصد نفر اسير آوردند نزد معن بن زائده معن فرمان داد به قتل ايشان جواني بين آنها بود گفت اي امير تو را به خدا سوگند ما را نكشي تا به ما آبي بياشاماني معن فرمان داد تا همه را آب دادند.

همان پسر برخاست گفت يا ايها الامير ما ميهمان تو شديم و اكرام ضيف بر همه كس لازم است پس معن همه را آزاد كرد.

و در حبيب السير از تاريخ يافعي روايت كرده كه روزي پياده اي به معن بن زائده رسيد گفت: اي امير مرا سوار كن.

معن شتر و اسب و استر و الاغ و كنيزي به وي داد و گفت اگر مي دانستم كه خداوند مركوبي غير از اينها خلق كرده تو را نيز بر آن سوار مي كردم و يك دست لباس هم از حرير به وي انعام نمود و فرمود اگر لباسي غير اينها از حرير ميسر بودي آن را نيز به تو مي دادم.

و در ايامي كه معن والي يمن بود حكايت نمود كه وقتي منصور در طلب من جديت نمود و من در بغداد مختفي بودم و مي ترسيدم كه مبادا كسي پي مرا بازيابد از اين جهت هيئت خود را تغيير داده بر شتري نشستم و عبائي پوشيده به جانب باديه رفتم چون از دروازه ي بغداد خارج شدم شخص سياه چرده ي كه شمشيري حمايل داشت دست زد و زمام شترم را گرفت و شتر را خوابانيد و دستهاي مرا گرفت و من متوهم شدم گفتم چيست تو را؟

گفت توئي آن كس كه اميرالمؤمنين تو را مي طلبد، گفتم من كيستم؟ گفت معن بن زائده

گفت بترس از خدا، من معن نيستم

گفت دست از اين سخن بردار من تو را خوب مي شناسم.

پس من عقدي از جواهر كه همراه داشتم بيرون آوردم و به وي دادم گفتم اين جواهر به اضعاف مضاعف وجهي است كه منصور به تو بدهد اين را بگير و چنان پندار كه مرا نديدي كه خون من ريخته نشود.

آن سياه به آن عقد جواهر نگاه كرد پس از آنكه غايت قيمت آن بر او منكشف شد گفت از تو چيزي سؤال مي كنم اگر موافق واقع جواب گفتي دست از تو برمي دارم؟ گفتم بپرس گفت امروز تو به صفت جود و سخاوت موصوفي خبر ده مرا كه هرگز تمامي مال خود را به كسي بخشيده اي گفتم نه گفت نصف مال خود را بخشيده گفتم نه همچنين سؤال كرد تا به عشر رسيد، من شرم داشتم بگويم نه گفتم بگمانم بخشش من به اين درجه رسيده.

گفت اين سهل است و من سياه پياده هستم و ماهي بيست درهم از منصور به من مي رسد و قيمت اين جواهر چندين هزار دينار است اكنون اين را من به تو بخشيدم تا بداني كه در عالم كسي هست كه سخاوتش از تو بيشتر است و به جود خود متعجب نباشي، آنگاه عقد را به كنار من انداخت و رفت هر چه ندا كردم جوابي نداد.

و در اين سال حميد بن قحطبه والي خراسان، در كابل جنگ كرد.

و در سنه صد و پنجاه و سه عبيد پسر دختر ابي ليلا قاضي كوفه از دنيا رفت و به جاي او



[ صفحه 536]



شريك بن عبدالله النخعي قاضي كوفه شد.

و ايضا در اين سال امر كرد منصور به پوشيدن كلاه بلند كه ابودلامه ي شاعر گفت:



و كنا نرجي من امام زيادة

فزاد الامام المصطفي في القلانس



تراها علي هام الرجال كانها

دنان يهود جللت بالبرانس



و در سنه صد و پنجاه و چهار منصور رفت به جانب شام و بيت المقدس.

و در سنه صد و پنجاه و پنج منصور پسرش مهدي را روانه كرد به جهت ساختن شهر وافقه (بالراء و الفاء بلد متصل البناء بالوند)

و در سنه صد و پنجاه و هشت در ششم ذيحجة الحرام منصور بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس در بئر ميمون كه در نزديكي مكه معظمه است از دنيا رحلت كرد در سن شصت و چهار سالگي.

و از هشام كلبي نقل شده كه هلاكت منصور در سن شصت و هشت بوده و در بئر ميمون يا در حجون كه قبرستان مكه ي معظمه است دفن شد ودر پنجشنبه نوزدهم ذيحجه همان سال مردم در بغداد با پسر بزرگ منصور كه مهدي عباسي باشد بيعت نمودند. و در سنه صد و پنجاه و نه حميد بن قحطبه والي خراسان در خراسان از دنيا رفت.

و در سنه صد و شصت جناب خليل بن احمد بصري در بصره از دنيا رفت و بعضي از وقايع و حالات ايشان در فصل هشتم از باب ششم در ضمن مدفونين در بصره ذكر شد و گفتيم كه علم عروض را او استخراج نمود و در درالمسلوك است وقتي كه او مشغول علم عروض بود پسرش بر او وارد شد و او را به آن حال ديد بيرون شد و به مردم گفت پدرم ديوانه شده.

مردم بر او وارد شدند و او را در آن حال ديدند گفتند پسرت چنين مي گويد؟ به پسرش گفت:



لو كنت ثعلم ما اقول عذر تني

او كنت اعلم ما تقول عذلتكا



لكن جهلت مقالتي فعذلتني

و علمت انك جاهل فعذرتكا



و از كلمات خليل بن احمد بصري است «ان لم تكن في هذه الطائفة يعني اهل العلم اولياء الله فليس لله ولي غيرهم و اولياء الله الذين يتولونه بالطاعة و يتولاهم بالكرامة و هم الذين ادوا فرائض الله و اخذوا بسنن رسول الله ص و تورعوا عن محارم الله و زهدوا في عاجل الدنيا و رغبوا فيما عندالله لا خوف عليهم من لحوق مكروه و لاهم يحزنون بفوات مأمول

و ايضا در سنه صد و شصت مردم با موسي الهادي ابن مهدي الخليفه به ولايت عهد بيعت كردند و در اين سال مهدي خليفه مسجد پيغمبر ص را وسعت داد.

و در سنه صد و شصت و يك سفيان ثوري و ابراهيم بن منصور زاهد از دنيا رفتند در مجمع البيان است كه به ابراهيم گفتند چه شده است ما را كه دعا مي كنيم و به اجابت نمي رسد گفت چون شما خدا را شناختيد و اطاعت او را نكرديد و پيغمبر ص را شناختيد و سنتش را متابعت نكرديد و قرآن را شناختيد و به او عمل نكرديد و نعمت الهي را صرف كرديد و شكر او را به جاي نياورديد و بهشت را دانستيد و او را طلب نكرديد و جهنم را فهميديد و از او نگريختيد و شيطان را شناختيد و او را اطاعت مي كنيد و مرگ را دانستيد و خود را مهيا به جهت مردن نكرديد و مرده هايتان را دفن كرديد و از آنها عبرت نگرفتيد و از عيوب خود فراموش نكرده مشغول عيب جوئي مردم شد بد الخ



[ صفحه 537]



و در سنه ي صد و شصت و دو عبدالرحمن بن زياد قاضي افريقيه از دنيا رفت و سنش زياده بر نود بود و سبب موتش آن بود يك روز ماهي خورد با شير يحيي بن ماسويه طبيب حاضر بود گفت اگر طب صحيح است بايد اين مرد امشب بميرد و همان شب هم مرد.

و ايضا جناب ابراهيم بن ادهم بلخي كه از ابناء ملوك بود و در زهد و عبادت مشهور بود از دنيا رحلت فرمود و همچنين سيبويه استاد نحويين در اين سال از دنيا رحلت كرد.

و سفيان ثوري هم به قولي در اين سال از دنيا رفت.

و در سنه ي صد و شصت و سه، ابوالاشهب جعفر بن حيان در بصره و بكار بن شريح قاضي موصل از دنيا رفتند.

و ايضا حكيم بن عطاء الملقب به المقنع به جهنم واصل شد و او مرد ساحر و شعبده بازي بود و قصير القامة و كريه المنظر بود و به جهت آنكه صورت قبيحش را مردم نبينند چهره اي از طلاي احمر ترتيب داده بود كه بر روي خود مي كشيد و به اين سبب مقنع مي گفتند و منزل او در مرو بود آخرالامر به ماوراء النهر رفت و دعوي الوهيت نمود.

و آن ملعون در سحر و شعبده بسيار مهارت داشت و مدت دو ماه هر شب از چاه مانند ماه صورتي مدور و منور بيرون مي آورد كه دو فرسخ در دو فرسخ روشنائي مي داد.

و مهدي عباسي كه خروج او را شنيد ابوسعيد جرشي را با لشگر ظفر اثر به ماوراء النهر فرستاد و ابوسعيد مدتي او را محاصره نمود بعد كه مقنع فهميد ظفر با لشگر اسلام است تمام لشگر خود حتي نسوان و صبيان را مسموم نمود آنگاه اجساد آنها را سوزانيد و خود را در خم نيزاب انداخت تا جميع اجزايش در ميان تيزاب بگداخت.

بعد از اين جاريه اي كه از مقنع گريخته بود و مخفي شده بود بيرون آمد و به بام قلعه رفت فرياد زد اي لشگر اسلام اگر مرا امان دهيد در قلعه را بگشايم ابوسعيد او را امان داد و كيفيت واقعه را از كنيزك معلوم كرده و از جهالت مقنع متعجب شدند.

و خروج مقنع در سنه ي صد و پنجاه و نه بود و به درك واصل شدنش در سنه ي صد و شصت و سه بود كذا في تاريخ حبيب السير.

و در سنه صد و شصت و شش، مهدي بن منصور اخذ بيعت كرد از براي پسرش هارون الرشيد به ولايت عهد بعد از برادرش موسي الهادي بن مهدي بن منصور و ملقب شد هارون در اين سال به رشيد.

و در سنه صد و شصت و هفت امر كرد مهدي بن منصور به توسعه ي مسجدالنبي س

و در سنه صد و شصت و هشت حسن الامير ابن زيد بن حسن بن علي بن ابي طالب (ع) از دنيا رحلت فرمود.

و در سنه ي صد و شصت و نه مهدي خليفه ابن منصور الدوانقي از دنيا رحلت نمود در بيست و دوم محرم الحرام در قريه ي ماسبذان و قبرش هم در همانجا مي باشد (و ماسبذان در طرف نهروان است در يمين جلوان از براي كسي كه قاصد همدان است و در او قبر مهدي عباسي است و فعلا اثري از او نيست) و مدت خلافتش ده سال و يكماه بود و عمرش چهل و سه سال بود و در همان روز فوت مهدي خليفه مردم با پسرش موسي الهادي بيعت كردند به خلافت.



[ صفحه 538]



و ايضا در اين سال حسين بن علي بن حسن بن حسن بن حسن المجتبي (ع) قتيل فخ ظهور فرمود و در هشتم ذيحجة الحرام همين سال آن بزرگوار با جمعي از سادات حسني در فخ شهيد شدند و در فصل سابق في الجمله از كيفيت شهادتشان و قتلشان ذكري شد.

و در سنه ي صد و هفتاد موسي الهادي خليفه ابن مهدي بن منصور از دنيا رفت شب جمعه ي نيمه ي ماه ربيع الاول در عيسي آباد (و او محله اي است در شرقي بغداد)

و ايضا در اين سال نافع كه يكي از قراء سبعه است از دنيا رفت.

و ايضا در همان شب فوت هادي مردم با برادرش هارون الرشيد بيعت كردند و مادر موسي و رشيد خيزران يمانيه بود و تولد رشيد در ري آخر ذيحجه سنه ي صد و چهل و هشت بود.

و ايضا در همان شب نيمه ربيع الاول سنه ي صد و هفتاد عبدالله مأمون متولد شد لذا آن شب به ليله ي هاشميه اشتهار يافت زيرا كه خليفه ي مرد و خليفه به تخت سلطنت نشست و خليفه ي متولد شد.

و در شوال همين سال محمد امين بن هارون الرشيد از زبيده بنت جعفر بن منصور متولد شد پس مأمون شش ماه از امين بزرگتر بود.

و در سنه ي صد و هفتاد و سه خيزران مادر رشيد در بغداد از دنيا رفت و او را در مقابر قريش دفن كردند.

و در سنه صد و هفتاد و پنج جناب يحيي صاحب ديلم ابن عبدالله المحض ابن حسن بن حسن المجتبي (ع) در ديلم خروج فرمود.

و ايضا در اين سال رشيد از براي پسرش محمد امين عقد ولايت عهد بست و او را ملقب نمود به امين از حرصي كه مادرش زبيده داشت به اين امر.

و در سنه صد و هفتاد و شش جناب يحيي صاحب ديلم در بغداد در حبس هارون از دنيا رفت در سن هشتاد و چهار و در مدينه طيبه او را دفن كردند.

و در سنه صد و هشتاد: سيبويه استاد نحوبين در قريه ي بيضاء كه از قراي شيراز است از دنيا رفت و در درالمسلوك است در وقت مردن كه سرش به زانوي برادرش بود برادرش گريه مي كرد سيبويه چشم باز كرد و اين شعر را انشاد كرد.



اخيين كنا فرق الدهر بيننا

الي الغاية القصوي و من يامن الدهرا



و جهت آنكه او را سيبويه گفتند چنانچه خطيب بغدادي گفته آن است كه سيبويه خوش صورت بود دو طرف صورتش مثل دو سيب سرخ با طراوت بود.

و ايضا در اين سنه علي بن حمزة المعروف بالكسائي النحوي كه يكي از قراء سبعه است در ري از دنيا رفت.

و ايضا ابويوسف قاضي كه اكبر صاحب ابوحنيفه بود از دنيا رفت و قبرش در صحن كاظمين معروف است.

و در سنه صد و هشتاد و دو رشيد بيعت گرفت از براي عبدالله مأمون به ولايت عهد بعد از امين و او را والي خراسان تا همدان نمود و ملقب نمود او را به مأمون.

و در سنه صد و هشتاد و سه در بيست و پنجم ماه رجب حضرت موسي بن جعفر الكاظم (ع) به رطب مسموم شهيد شد.



[ صفحه 539]