بازگشت

ورود آن حضرت بر هارون و توقير هارون آن حضرت را


شيخ صدوق در عيون روايت كرده از سفيان بن نزار كه گفت روزي بالاي سر مأمون ايستاده بودم گفت مي دانيد كي تعليم كرد به من تشيع را؟ همه گفتند نه به خدا نمي دانيم، گفت رشيد مرا آموخت. گفتند اين چگونه بود و حال آنكه رشيد اهلبيت را مي كشت، گفت براي ملك مي كشت زيرا كه ملك عقيم است (عقيم كسي را گويند كه او را فرزند نشود يعني در ملك و سلطنت نسب فايده نمي كند زيرا كه شخص در طلب آن پدر و برادر و عمو و فرزند خود را مي كشد) آنگاه مأمون گفت من با پدرم رشيد سالي به حج رفتيم وقتي كه به مدينه رسيد با دربان خود گفت بايد كسي بر من داخل نشود از اهل مكه يا مدينه از پسران مهاجر و انصار و بني هاشم و ساير قريش مگر آنكه نسب خود بازگويد، پس كسي كه داخل مي شد مي گفت من فلان بن فلانم تا به جد بالاي خود هاشم يا قريش يا مهاجر يا انصار برمي شمرد، پس او را اعطائي مي داد و پنج هزار زر سرخ و كمتر تا دويست زر سرخ به قدر شرف و مهاجرت پدرانش.

پس من روزي ايستاده بودم كه فضل بن ربيع درآمد و گفت يا اميرالمؤمنين بر در كسي ايستاده است و اظهار مي دارد كه او موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب است، پدرم رو به ما كرد و من و امين و مؤتمن و ساير سرهنگان بالاي سرش ايستاده بوديم و گفت خود را محافظت كنيد يعني حركت نالايق نكنيد. پس گفت اذن دهيد او را و فرود نيايد مگر بر بساط من، و ما در اين حال بوديم كه داخل شد پيرمردي كه از كثرت بيداري شب و عبادت زرد رنگ، گران جسم و آماسيده روي بود و عبادت او را گداخته بود، همچو مشگ كهنه شده و سجود روي و بيني او را خراش و زخم كرده بود و چون رشيد را بديد خود را از حماري كه بر آن سوار بود فرود افكند، رشيد بانگ زد لا و الله فرود ميا



[ صفحه 350]



مگر بر بساط من پس دربانان او را از پياده شدن مانع گشتند، ما همه به نظر اجلال و اعظام در او نظر مي كرديم و او همچنان بر حمار سواره بيامد تا نزد بساط و سرهنگان همه گرد او درآمده بودند پس فرود آمد، و رشيد برخاست و تا آخر بساط او را استقبال نمود و رويش و دو چشمش ببوسيد و دستش بگرفت و او را به صدر مجلس درآورد و پهلوي خود او را نشانيد و با او سخن مي كرد و روي به او داشت و از او احوال مي پرسيد، پس گفت يا اباالحسن عيال تو چند مي شود؟ فرمود از پانصد در مي گذرند، گفت همه فرزندان تواند فرمود نه، اكثرشان موالي و خادمانند اما فرزندان من سي و چند است، اين قدر پسر و اين قدر دختر، گفت چرا دختران را با بني اعمام و اكفاء ايشان تزويج نمي كني فرمود دسترسي آن قدر نيست، گفت ملك و مزرعه ي تو چون است؟ فرمود گاه حاصل مي دهد و گاه نمي دهد، گفت هيچ قرض داري؟ فرمود آري، گفت چندي مي شود فرمود ده هزار دينار تخمينا مي شود. گفت يابن عم من مي دهم تو را آن قدر مال كه پسران را كدخدا كني و دختران را عروس كني و مزرعه را تعمير كني، حضرت دعا كرد او را و ترغيب فرمود او را بر اين كار.

آنگاه فرمود اي امير خداي عزوجل واجب كرده است بر واليان عهد خود يعني ملوك و سلاطين كه فقيران امت را از خاك بردارند و از جانب ارباب ديون وامهاي ايشان را بگذارند و صاحب عيالان را دستگيري كنند و برهنه را بپوشانند، و باعاني يعني اسيران محنت و تنگدستي محبت و نيكي كنند و تو اولي از آناني كه اين كار كنند، گفت مي كنم يا اباالحسن، بعد از آن برخاست و رشيد با او برخاست و دو چشمش و رويش ببوسيد، پس روني به من و امين و مؤتمن كرد و گفت يا عبدالله و يا محمد و يا ابراهيم برويد همراه عموي خود و سيد خود و ركاب او را بگيريد و او را سوار كنيد و جامه هايش را درست كنيد و تا منزل او را مشايعت نمائيد. پس ما چنان كرديم كه پدر گفته بود، و در راه كه در مشايعت او بوديم، حضرت ابوالحسن (ع) پنهان روي به من كرد و مرا به خلافت بشارت داد و گفت چون مالك اين امر شوي با ولد من نيكوئي كن، پس بازگشتيم و من از



[ صفحه 351]



فرزندان ديگر بر پدر جرأت بيشتر داشتم چون مجلس خالي شد با او گفتم يا اميرالمؤمنين اين مرد كي بود كه تو او را تعظيم و تكريم نمودي و براي او از مجلس خود برخاستي و استقبال نمودي و بر صدر مجلس نشاندي و از او فروتر نشستي، بعد از آن ما را فرمودي تا ركاب او گرفتيم، گفت اين امام مردمان و حجت خدا است بر خلق و خليفه ي او است ميان بندگان. گفتم يا اميرالمؤمنين نه آن است اين صفتها كه گفتي همه از آن تست و در تو است، گفت من امام جماعتم در ظاهر بقهر و غلبه و موسي بن جعفر (ع) امام حق است و الله اي پسرك من كه او سزاوارتر است به مقام رسول خدا (ص) از من و از همه ي خلق و به خدا كه اگر تو در اين امر يعني دولت و خلافت با من منازعت كني سرت كه دو چشمت در اوست بردارم زيرا كه ملك عقيم است، و چون خواست از مدينه به جانب مكه رحلت كند فرمود تا كيسه ي سياهي در او دويست دينار كردند و روي به فضل كرد و گفت اين را نزد موسي بن جعفر (ع) ببر و بگو اميرالمؤمنين مي گويد ما در اين وقت دست تنگ بوديم و خواهد آمد عطاي ما به تو بعد از اين. من برخاستم و پيش رفتم گفتم يا اميرالمؤمنين تو پسرهاي مهاجران و انصار و ساير قريش و بني هاشم را و آنان كه نمي داني حسب و نسبشان را پنج هزار دينار و مادون آن را مي دهي و موسي بن جعفر (ع) را دويست دينار مي دهي كه كمتر و خسيستر عطاي تو است كه با مردمان مي كني و حال آنكه او را آن اكرام و اجلال و اعظام نمودي گفت: اسكت لا ام لك خاموش باش مادر مباد تو را كه اگر من مال بسيار عطا كنم او را ايمن نباشم از او كه فردا بزند بر روي من صدهزار شمشير از شيعيان و تابعان خود و آنكه تنگدست و پريشان باشند او و اهلبيتش بهتر است براي من و براي شما از اينكه فراخ باشد دستشان و چشمشان.