بازگشت

حديث ابوخالد زبالي و آنچه مشاهده كرده از دلايل آن حضرت


شيخ كليني روايت كرده از ابوخالد زبالي كه گفت وقتي كه مي بردند حضرت امام موسي عليه السلام را به نزد مهدي عباسي و اين اول مرتبه بود كه حضرت را از مدينه به عراق آوردند منزل فرمود آن حضرت به زباله، پس من با او سخن مي گفتم كه مرا غضبناك ديد فرمود ابوخالد چه شده مرا كه مي بينم تو را غمناك؟ گفتم چگونه غمناك نباشم و حال آنكه تو را مي برند به نزد اين ظالم بي باك و نمي دانم كه با جناب تو چه خواهد كرد، فرمود بر من باكي نخواهد بود هرگاه فلان روز از فلان ماه شود استقبال كن مرا در اول ميل ابوخالد گفت من همي نداشتم جز شمردن ماهها و روزها تا روز موعود رسيد پس رفتم نزد ميل و ماندم نزد آن تا نزديك شد كه آفتاب غروب كند و شيطان در سينه ي من وسوسه كرد و ترسيدم كه به شك افتم در آنچه آن حضرت فرموده بود كه ناگاه نظر افتاد به سياهي قافله كه از جانب عراق مي آمد پس استقبال كردم ايشان را ديدم امام عليه السلام را كه در جلو قطار شتران سوار بر استر مي آمد فرمود ايها يا اباخالد ديگر بگوي اي ابوخالد، گفتم لبيك يابن رسول الله فرمود شك مكن البته دوست داشت شيطان كه تو را به شك افكند، گفتم حمد خدائي را كه نجات داد تو را از آن ظالمان، فرمود به درستي كه مرا به سوي ايشان برگشتني است كه خلاص نخواهم شد از ايشان.