بازگشت

خبر شقيق بلخي و آنچه مشاهده كرده از دلائل آن حضرت


شيخ اربلي از شقيق بلخي روايت كرده كه در سال صد و چهل و نهم به حج مي رفتم چون به قادسيه رسيدم نگاه كردم ديدم مردمان بسيار براي حج حركت كرده اند و تمامي با زينت و اموال بودند، پس نظرم افتاد به جوان خوشروئي كه ضعيف و گندم گون بود و جامه ي پشمينه بالاي جامه هاي خويش پوشيده بود و شمله اي در بر كرده بود و نعلين در پاي مباركش بود و از مردم كناره كرده و تنها نشسته بود. من با خود گفتم كه اين جوان از طايفه ي صوفيه است و مي خواهد بر مردم كل باشد و ثقالت خود را بر مردم اندازد در اين راه به خدا سوگند كه نزد او مي روم و او را سرزنش مي كنم. چون نزديك او رفتم و آن جوان مرا ديد فرمود:

يا شقيق اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم.

اين بگفت و برفت، من با خود گفتم اين امر عظيمي بود كه اين جوان آنچه در دل من گذشته بود بگفت و نام مرا برد، نيست اين جوان مگر بنده ي صالح خدا بروم و از او سؤال كنم كه مرا حلال كند، پس به دنبال او رفتم و هر چه سرعت كردم او را نيافتم، اين گذشت تا به منزل واقصه رسيديم آنجا آن بزرگوار را ديدم كه نماز مي خواند و اعضايش مضطرب است و اشك چشمش جاري است من گفتم اين همان صاحب من است كه در جستجوي او بودم بروم و از او استحلال جويم، پس صبر كردم تا از نماز فارغ شد. به جانب او رفتم چون مرا ديد فرمود:

يا شقيق و اني لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحا ثم اهتدي.

اين بفرمود و برفت من گفتم بايد اين جوان از ابدال باشد زيرا كه دو مرتبه مكنون مرا بگفت پس ديگر او را نديدم تا به زباله رسيديم ديدم آن جوان ركوه اي در دست دارد لب چاهي ايستاده مي خواهد آب بكشد كه ناگاه ركوه از دستش در چاه افتاد من نگاه كردم ديدم سر به جانب آسمان كرد و گفت:



[ صفحه 373]



انت ربي اذا ظمنت الي الماء و قوتي اذا اردت طعاما.

(يعني توئي سيرابي من هرگاه تشنه شوم به سوي آب و تو قوت مني هر وقت كه اراده كنم طعام را.)

پس گفت خداي من و سيد من، من غير از اين ركوه ندارم از من مگير او را. شقيق گفت به خدا سوگند ديدم كه آب چاه بجوشيد و بالا آمد، آن جوان دست به جانب آب برد و ركوه را بگرفت و پر از آب كرد و وضو گرفت و چهار ركعت نماز گذارد پس به جانب تل ريگي رفت و از آن ريگها گرفت و در ركوه ريخت و حركت داد و بياشاميد من چون چنين ديدم نزديك او شدم و سلام كردم و جواب شنيدم. پس گفتم به من هم مرحمت كن از آنچه خدا به تو نعمت فرموده، فرمود اي شقيق هميشه نعمت خداوند در ظاهر و باطن با ما بوده پس گمان خوب ببر بر پروردگارت پس ركوه را به من داد چون آشاميدم ديدم سويق و شكر است و به خدا سوگند كه هنوز لذيذتر و خوشبوتر از آن نياشاميده بودم پس سير و سيران شدم به حدي كه چند روز ميل به طعام و شراب نداشتم. پس ديگر آن بزرگوار را نديدم تا وارد مكه شدم نيمه ي شبي او را ديدم در پهلوي قبة السراب مشغول به نماز است و پيوسته مشغول به گريه و ناله بود و با خشوع تمام نماز مي گذارد تا فجر طلوع كرد پس در مصلاي خود نشست و تسبيح كرد و برخاست نماز صبح ادا كرد پس از آن هفت شوط طواف بيت كرده و بيرون رفت من دنبال او رفتم ديدم او را حاشيه و غلامان است برخلاف آن وضعي كه در بين راه بود يعني او را جلالت و نبالت تمامي است و مردم اطراف او جمع شدند و بر او سلام مي كردند، پس من به شخصي گفتم كه اين جوان كيست گفتند اين موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام است. گفتم اين عجايب كه من از او ديدم اگر از غير او بود عجب بود لكن چون از اين بزرگوار است عجبي ندارد.

مؤلف گويد كه شقيق بلخي يكي از مشايخ طريقت است، با ابراهيم ادهم مصاحبت كرده و از او اخذ طريقت نموده و او استاد حاتم اصم است، در سنه صد و نود و چهار در غزوه ي كولان از بلاد ترك به قتل رسيد.



[ صفحه 374]



در كشكول بهائي و غيره نقل شده كه شقيق بلخي در اول امر صاحب ثروت و مكنت زياده بوده و بسيار سفر مي كرده براي تجارت پس در يكي از سالها مسافرت به بلاد ترك نمود به شهري كه اهل آن پرستش اصنام مي كردند، شقيق به يكي از بزرگان آن بت پرستان گفت اين عباداتي كه شما براي بتها مي كنيد باطل است، اينها خدا نيستند و از براي اين مخلوق خالقي است كه مثل و مانند او چيزي نيست و او شنوا و دانا است، و او روزي دهنده ي هر چيز است. آن بت پرست در جواب او گفت كه قول تو مخالف است با كار تو، شقيق گفت چگونه است آن؟ گفت تو مي گوئي كه خالقي داري رازق و روزي دهنده ي مخلوق است و با اين اعتقاد خود را به مشقت مسافرت درآورده اي در سفر كردن تا به اينجا براي طلب روزي، شقيق از اين كلمه متنبه شده و برگشت به شهر خود و هر چه مالك بود تصدق داد و ملازمت علماء و زهاد را اختيار كرد تا زنده بود.

و بدانكه اين حكايت را كه شقيق از حضرت موسي بن جعفر عليه السلام نقل كرده جمله اي از علماي شيعه و سني آن را نقل كرده اند و در ضمن اشعار نيز در آورده اند و آن ابيات اين است:



سل شقيق البلخي عنه بماشا

هد منه و ما الذي كان ابصر



قال لما حججت عاينت شخصا

ناحل الجسم شاحب اللون اسمر



سائرا وحده و ليس له زا

دفمازلت دائبا اتفكر



و توهمت انه يسئل النا

س و لم ادرانه الحج الاكبر



ثم عاينته و نحن نزول

دون فيد علي الكثيب الاحمر



يضع الرمل في الانا و يشربه

فناديته و عقلي محير



اسقني شربة فلما سقاني

منه عاينته سويقا و سكر



فسئلت الحجيج من يك هذا

قيل هذا الامام موسي بن جعفر