بازگشت

بيان شهادت امام موسي و بعضي ستمها كه بر آن حضرت وارد شد


اشهر در تاريخ شهادت آن حضرت آن است كه در بيست و پنجم رجب سنه صد و هشتاد و سه در بغداد در حبس سندي بن شاهك واقع شد و بعضي پنجم ماه مذكور گفته اند. و عمر شريفش در آن وقت پنجاه و پنج سال و به روايت كافي پنجاه و چهار سال بود. و بيست ساله بود كه امامت به آن جناب منتقل شد و مدت امامتش سي و پنج سال بوده كه مقداري از آن در بقيه ي ايام منصور بوده و او به ظاهر متعرض آن حضرت نشد و بعد از او ده سال و كسري ايام خلافت مهدي بود و او حضرت را به عراق طلبيد و محبوس گردانيد و به سبب مشاهده ي معجزات بسيار جرأت بر اذيت به آن حضرت ننمود و آن جناب را به مدينه برگردانيد و بعد از آن يك سال و كسري مدت خلافت هادي بود و او نيز آسيبي به آن حضرت نتوانست رسانيد.

صاحب عمدة الطالب گفته، هادي آن حضرت را گرفت و در حبس نمود، اميرالمؤمنين عليه السلام را در خواب ديد كه به او فرمود:

فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا في الارض و تقطعوا ارحامكم.

چون بيدار شد مراد آن حضرت را دانست، امر كرد حضرت امام موسي عليه السلام را از حبس رها كردند، بعد از چندي بازخواست آن حضرت را حبس كند و اذيت رساند، اجل او را مهلت نداد و هلاك شد، چون خلافت به



[ صفحه 386]



هارون الرشيد رسيد آن حضرت را به بغداد آورد و مدتي محبوس داشت و در سال چهاردهم خلافت خويش آن حضرت را به زهر شهيد كرد.

اما سبب گرفتن هارون آن جناب را و فرستادن او را به عراق چنان كه شيخ طوسي و ابن بابويه و ديگران روايت كرده اند آن بود كه چون رشيد خواست كه امر خلافت را براي اولاد خود محكم گرداند از ميان پسران خود كه چهارده تن بودند سه نفر را اختيار كرد، اول محمد امين پسر زبيده را وليعهد خود گردانيد و خلافت را بعد از او براي عبدالله مأمون و بعد از او براي قاسم مؤتمن قرار داد و چون جعفر بن محمد بن اشعث را مربي ابن زبيده گردانيده بود يحيي برمكي كه اعظم وزراي هارون بود انديشه كرد كه بعد از او اگر خلافت به محمد امين منتقل شود ابن اشعث مالك اختيار او خواهد شد و دولت از سلسله ي من بيرون خواهد رفت، در مقام تضييع ابن اشعث برآمد و مكرر نزد هارون از او بدي مي گفت تا آنكه او را نسبت داد به تشيع و اعتقاد به امامت موسي بن جعفر عليه السلام و گفت او از محبان و مواليان امام موسي عليه السلام و او را خليفه ي عصر مي داند و هر چه به هم رساند خمس آن را براي آن جناب مي فرستد و به اين سخنان شورانگيز هارون را به فكر آن حضرت انداخت تا آنكه روزي هارون از يحيي و ديگران پرسيد كه آيا مي شناسيد از آل ابيطالب كسي را كه طلب نمايم و بعضي از احوال موسي بن جعفر را از او سؤال نمايم؟

ايشان علي بن اسمعيل بن جعفر برادرزاده ي آن حضرت را كه آن جناب احسان بسيار نسبت به او مي نمود و بر خفاياي احوال آن جناب اطلاع تمام داشت تعيين كردند.

پس به امر خليفه نامه اي به پسر اسمعيل نوشتند و او را طلبيدند، چون آن جناب بر آن امر مطلع شد او را طلبيد و گفت اراده ي كجا داري؟ گفت اراده ي بغداد، فرمود كه براي چه مي روي؟ گفت پريشان شده ام و قرض بسياري بهم رسانيده ام، آن جناب فرمود كه من قرض تو را اداء مي كنم و خرج تو را متكفل مي شوم، او قبول نكرد و گفت مرا وصيتي كن! آن جناب فرمود وصيت مي كنم كه



[ صفحه 387]



در خون من شريك نشوي و اولاد مرا يتيم نگرداني، باز گفت مرا وصيت كن. حضرت باز اين وصيت فرمود تا سه مرتبه، پس سيصد دينار طلا و چهار هزار درهم به او عطا فرمود، چون او برخاست حضرت به حاضران فرمود به خدا سوگند كه در ريختن خون من سعايت خواهد كرد و فرزندان مرا به يتيمي خواهد انداخت، گفتند يابن رسول الله اگر چنين است چرا به او احسان مي نمائي و اين مال جزيل را به او مي دهي، فرمود:

حدثني ابي عن ابائه عن رسول الله صلي الله عليه و آله ان الرحم اذا قطعت فوصلت قطعها الله.

حاصل روايت آنكه پدران من روايت كرده اند از رسول خدا صلي الله عليه و آله كه چون كسي با رحم خود احسان كند و او در برابر بدي كند و اين كس قطع احسان خود را از او نكند حق تعالي قطع رحمت خود را از او مي كند و او را به عقوبت خود گرفتار مي نمايد.

و بالجمله چون علي بن اسمعيل به بغداد رسيد يحيي بن خالد برمكي او را به خانه برد و با او توطئه كرد كه چون به مجلس هارون رود امري چند نسبت به آن حضرت دهد كه هارون را به خشم آورد، پس او را به نزد هارون برد. چون بر او داخل شد سلام كرد و گفت هرگز نديده ام كه دو خليفه در يك عصر بوده باشند، تو در اين شهر خليفه و موسي بن جعفر در مدينه خليفه است، مردم از اطراف عالم خراج از براي او مي آوردند و خزانه ها به هم رسانيده و ملكي را به سي هزار درهم خريده و نام او را يسيره گذاشته، پس هارون دويست هزار درهم حواله كرد به او بدهند، چون آن بدبخت به خانه برگشت دردي در حلقش به هم رسيد و هلاك شد و از آن زرها منتفع نشد. و به روايت ديگر بعد از چندي او را زحيري عارض شد و جميع اعضا و احشاء او به زير آمد و در همان حال كه زر را براي او آوردند در حالت نزع بود، و از اين پولها جز حسرت چيزي از براي او حاصل نشد و زرها را به خزانه ي خليفه برگردانيدند.

و بالجمله در همان سال كه سال صد و هفتاد و نهم هجري بود و هارون براي



[ صفحه 388]



استحكام خلافت اولاد خود به گرفتن امام موسي عليه السلام اراده ي حج كرد و فرمانها به اطراف نوشت كه علماء و سادات و اعيان و اشراف همه در مكه حاضر شوند كه از ايشان بيعت بگيرد و ولايت عهد اولاد در بلاد او منتشر گردد.

اول به مدينه ي طيبه آمد، يعقوب بن داود روايت كرده است كه چون هارون به مدينه آمد، من شبي به خانه ي يحيي برمكي رفتم و او نقل كرد كه امروز شنيدم كه هارون نزد قبر رسول خدا صلي الله عليه و آله با او مخاطبه مي كرد كه پدر و مادرم به فداي تو باد يا رسول الله، من عذر مي طلبم در امري كه اراده كرده ام در باب موسي بن جعفر، مي خواهم او را حبس كنم براي آنكه مي ترسم فتنه برپا كند كه خونهاي امت تو ريخته شود، يحيي گفت چنين گمان دارم كه فردا او را خواهد گرفت. چون روز شد هارون فضل بن ربيع را فرستاد در وقتي كه آن حضرت نزد جد بزرگوار خود رسول خدا صلي الله عليه و آله نماز مي كرد، در اثناي نماز آن جناب را گرفتند و كشيدند كه از مسجد بيرون برند. حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد و گفت يا رسول الله به تو شكايت مي كنم از آنچه از امت بدكردار تو به اهلبيت بزرگوار تو مي رسد، و مردم از هر طرف صدا به گريه و ناله و فغان بلند كردند چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند ناسزاي بسيار به آن جناب گفت (نعوذ بالله) و امر كرد كه آن جناب را مقيد گردانيدند و دو محمل ترتيب داد براي آنكه ندانند كه آن جناب را به كدام ناحيه مي برند، يكي را به سوي بصره فرستاد و ديگري را به جانب بغداد و حضرت در آن محمل بود كه به جانب بصره فرستاد، و حسان سروي را همراه آن جناب كرد كه آن حضرت را در بصره به عيسي بن جعفر بن ابي جعفر منصور كه امير بصره و پسرعموي هارون بود تسليم نمايد، در روز هفتم ماه ذي الحجه يك روز پيش از ترويه آن جناب را داخل بصره نمودند و در روز علانيه آن جناب را تسليم عيسي نمودند، عيسي آن حضرت را در يكي از حجره هاي خانه ي خود كه نزديك به ديوانخانه ي او بود محبوس گردانيد و مشغول فرح و سرور عيد گرديد و روزي دو مرتبه در آن حجره را مي گشود يك نوبت براي آنكه بيرون آيد و وضو بسازد، نوبتي ديگر براي آنكه طعام از براي آن جناب ببرند. محمد بن



[ صفحه 389]



سليمان نوفلي گفت كه يكي از كاتبان عيسي كه نصراني بود و بعد اسلام اظهار كرد رفيق بود با من، وقتي براي من گفت كه اين عبد صالح و بنده ي شايسته ي خدا يعني موسي بن جعفر عليه السلام در اين ايام كه در اين خانه محبوس بود چيزي چند شنيد از لهو و لعب و ساز و خوانندگي و انواع فواحش و منكرات كه گمان ندارم هرگز به خاطر شريفش آنها خطور كرده باشد.

و بالجمله مدت يكسال آن حضرت در حبس عيسي بود و مكرر هارون به او نوشت كه آن جناب را شهيد كند. او جرأت نكرد كه به اين امر شنيع اقدام كند، جمعي از دوستان او نيز او را از آن منع كردند، چون مدت حبس آن حضرت نزد او به طول انجاميد نامه اي به هارون نوشت كه حبس موسي عليه السلام نزد من طول كشيد و من بر قتل وي اقدام نمي نمايم، من چندان كه از حال او تفحص مي نمايم به غير عبادت و تضرع و زاري و ذكر و مناجات با قاضي الحاجات چيزي نمي شنوم و نشنيدم كه هرگز بر تو يا بر من يا بر احدي نفرين نمايد يا بدي از ما ياد نمايد بلكه پيوسته متوجه كار خود است به ديگري نمي پردازد، كسي را بفرست كه من او را تسليم او نمايم و الا او را رها مي كنم و ديگر حبس و زجر او را بر خود نمي پسندم. يكي از جواسيس عيسي كه به تفحص احوال آن جناب موكل بود گفته كه من در آن ايام بسيار از آن جناب مي شنيدم كه در مناجات با قاضي الحاجات مي گفت خداوندا من پيوسته سؤال مي كردم كه زاويه ي خلوتي و گوشه ي عزلتي و فراخ خاطري از جهت عبادت و بندگي خود مرا روزي كني اكنون شكر مي كنم كه دعاي مرا مستجاب گردانيدي، آنچه مي خواستم عطا فرمودي. چون نامه ي عيسي به هارون رسيد كسي فرستاد و آن جناب را از بصره به بغداد برد و نزد فضل بن ربيع محبوس گردانيد. و در اين مدتي كه محبوس بود پيوسته مشغول عبادت بود و بيشتر اوقات در سجده بود.

شيخ صدوق از ثوباني روايت كرده است كه جناب موسي عليه السلام در مدت زياده از ده سال هر روز كه مي شد بعد از روشن شدن آفتاب به سجده مي رفت و مشغول دعا و تضرع مي بود تا زوال شمس و در ايامي كه در حبس بود



[ صفحه 390]



بسا مي شد كه هارون بر بام خانه مي رفت و نظر مي كرد در آن حجره كه آن جناب را حبس كرده بودند، جامه اي مي ديد كه بر زمين افتاده است و كسي را نمي ديد، روزي به ربيع گفت اين جامه چيست كه مي بينم در اين خانه؟ ربيع گفت اين جامه نيست بلكه موسي بن جعفر است، كه هر روز بعد از طلوع آفتاب به سجده مي رود تا وقت زوال در سجده مي باشد هارون گفت همانا اين مرد از رهبانان و عباد بني هاشم است، ربيع گفت هرگاه مي داني كه او چنين است چرا او را در اين زندان تنگ جا داده اي، هارون گفت هيهات غير از اين علاجي نيست يعني براي دولت من در كار است كه او چنين باشد.

در كتاب در النظيم است كه فضل بن ربيع از پدرش نقل كرده كه گفت فرستاد مرا هارون رشيد نزد موسي بن جعفر عليه السلام براي رسانيدن پيامي و در آن وقت آن حضرت در حبس سندي بن شاهك بود. من داخل محبس شدم ديدم مشغول نماز است، هيبت آن جناب نگذاشت مرا كه بنشينم لاجرم تكيه كردم به شمشير خود و ايستادم ديدم كه آن حضرت پيوسته نماز مي گذارد و اعتنائي به من ندارد و در هر دو ركعت نماز كه سلام مي دهد بلافاصله براي نماز ديگر تكبير مي گويد و داخل نماز مي شود پس چون طول كشيد توقف من و ترسيدم كه هارون از من مؤاخذه كند همين كه خواست آن حضرت سلام دهد من شروع كردم در كلام آن وقت حضرت به نماز ديگر داخل نشد و گوش كرد به حرف من، من پيام رشيد را به آن حضرت رسانيدم و آن پيام اين بود كه به من گفته بود مگو به آن حضرت كه اميرالمؤمنين مرا به سوي تو فرستاده بلكه بگو برادرت مرا به سوي تو فرستاده و سلام به تو مي رساند و مي گويد به من رسيده بود از تو چيزهائي كه مرا به قلق و اضطراب درآورده بود. پس من تو را از از مدينه آوردم و تفحص از حال تو نمودم، يافتم تو را پاكيزه جيب، بري از عيب دانستم كه آنچه براي تو گفته بودند دروغ بوده پس فكر كردم كه تو را به منزلت برگردانم يا نزد خودم باشي، ديدم بودنت نزد من سينه ي مرا از عداوت تو بهتر خالي مي كند و دروغ بدگويان تو را بيشتر ظاهر مي گرداند صلاح ديدم بودن تو را در اين جا لكن هر كس را غذائي موافق است و با



[ صفحه 391]



آن طبيعتش الفت گرفته و شايد شما در مدينه غذاهائي ميل مي فرموديد و عادت به آن داشتيد كه در اينجا نمي يابي كسي را كه بسازد براي شما، و من امر كردم فضل را كه براي شما بسازد هر چه ميل داريد، پس امر فرما او را به آنچه دوست داريد و منبسط و گشاده رو باشيد در هر چه كه اراده داريد.

راوي گفت حضرت جواب داد بدو كلمه بدون آنكه التفات كند به من فرمود: لا حاضر لي مالي فينفعني و لم اخلق سؤلا الله اكبر.

يعني مالم حاضر نيست كه مرا نفعي رساند يعني هر چه بخواهم دستورالعمل بدهم برايم درست كنند، و خدا مرا خلق نكرده سؤال كننده و از كسي چيزي طلب كننده، اين را فرمود و گفت الله اكبر و داخل نماز شد. راوي گفت من برگشتم به نزد هارون و كيفيت را براي او نقل كردم هارون گفت چه مصلحت مي بيني درباره ي او؟ گفتم اي آقاي من اگر خطي بكشي در زمين و موسي بن جعفر داخل در آن شود و بگويد بيرون نمي آيم از آن، راست مي گويد بيرون نخواهد آمد از آن، گفت چنان است كه مي گوئي، لكن بودنش نزد من محبوبتر است به سوي من، و روايت شده كه هارون با وي گفت كه اين خبر را با كسي مگو، گفت تا هارون زنده بود اين خبر را به احدي نگفتم.

شيخ طوسي ره از محمد بن غياث روايت كرده كه هارون رشيد به يحيي بن خالد گفت برو نزد موسي بن جعفر عليه السلام و آهن را از او بردار و سلام مرا به او برسان و بگو:

يقول لك ابن عمك انه قد سبق مني فيك يمين اني لا اخليك حتي تقرلي بالاسائة و تسلني العفو عما سلف منك و ليس علمك في اقرارك عار و لا في مسئلتك اياي منقصة.

يعني پسرعمويت مي گويد كه من پيش از اين قسم خورده ام كه تو را رها نكنم تا آنكه اقرار كني براي من به آنكه بد كرده اي و از من سؤال و خواهش كني كه عفو كنم از آنچه از تو سر زده و نيست در اين اقرارت به بدي بر تو عاري و نه در اين خواهش و سؤالت بر تو نقصاني و اين يحيي بن خالد ثقه و محل اعتماد من



[ صفحه 392]



و وزير من و صاحب امر من است از او سؤال و خواهش كن به قدري كه قسم من به عمل آمده باشد و خلاف قسم نكرده باشم پس هر كجا خواهي برو به سلامت. محمد بن غياث راوي گويد كه خبر داد مرا موسي بن يحيي بن خالد كه موسي بن جعفر عليه السلام در جواب يحيي فرمود اي ابوعلي من مردنم نزديك است و از اجلم يك هفته باقي مانده است.

و روايت شده كه در ايامي كه در حبس فضل بن ربيع بود فضل گفت مكرر نزد من فرستادند كه او را شهيد كنم من قبول نكردم و اعلام كردم كه اين كار از من نمي آيد و چون هارون دانست كه فضل بن ربيع بر قتل آن حضرت اقدام نمي كند آن جناب را از خانه ي او بيرون آورد و نزد فضل بن يحيي برمكي محبوس گردانيد. فضل هر شب خواني براي آن جناب مي فرستاد و نمي گذاشت كه از جاي ديگر طعام براي آن جناب آورند. و در شب چهارم كه خوان را حاضر كردند آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند كرد و گفت خداوندا تو مي داني كه اگر پيش از اين روز چنين طعامي مي خوردم هر آينه اعانت بر هلاك خود كرده بودم و امشب در خوردن اين طعام مجبور و معذورم، و چون از آن طعام تناول نمود اثر زهر در بدن شريفش ظاهر شد و رنجور گرديد چون روز شد طبيبي براي آن حضرت آوردند چون طبيب احوال آن حضرت پرسيد جواب او نفرمود، چون بسيار مبالغه كرد آن جناب دست مبارك خود را بيرون آورد و به او نمود و فرمود كه علت من اين است. چون طبيب نظر كرديد، كه كف دست مباركش سبز شده و آن زهري كه به آن جناب داده اند در آن موضع مجتمع گرديده. پس طبيب برخاست و نزد آن بدبختان رفت و گفت به خدا سوگند كه او بهتر از شما مي داند آنچه شما با او كرده ايد و از آن مرض به جوار رحمت الهي انتقال نمود.

و به روايت ديگر چندان كه فضل بن يحيي را تكليف بر قتل آن جناب كردند او اقدام نكرد بلكه اكرام و تعظيم آن جناب مي نمود و چون هارون به رقه رفت خبر به او رسيد كه آن جناب نزد فضل بن يحيي مكرم و معزز است اهانت و آسيبي نسبت به آن جناب روانمي دارد، مسرور خادم را به تعجيل فرستاد به سوي بغداد با دو



[ صفحه 393]



نامه كه بي خبر بخانه ي فضل درآيد و حال آن جناب را مشاهده نمايد اگر چنان بيند كه مردم به او گفته اند يك نامه را به عباس بن محمد و ديگري را به سندي بن شاهك برساند كه ايشان آنچه در آن نامه ها نوشته باشد به عمل آورند، پس مسرور بي خبر داخل بغداد شد و ناگهان به خانه ي فضل رفت و كسي نمي دانست كه براي چه كار آمده است، چون ديد كه آن جناب در خانه ي او معزز است در همان ساعت بيرون رفت و به خانه ي عباس بن محمد رفت نامه ي هارون را به او داد چون نامه را گشود فضل بن يحيي را طلبيد و او را در عقابين كشيد و صد تازيانه بر او زد و مسرور خادم آنچه واقع شده بود به هارون نوشت، چون بر مضمون نامه مطلع شد نامه نوشت كه آن جناب را به سندي بن شاهك تسليم كنند. و در مجلس ديوانخانه ي خود به آواز بلند گفت فضل بن يحيي مخالفت امر من كرده است من او را لعنت مي كنم شما نيز او را لعنت كنيد. پس جميع اهل مجلس صدا به لعن او بلند كردند، چون اين خبر به يحيي برمكي رسيد مضطرب شد خود را به خانه ي هارون رسانيد و از راه ديگر غير متعارف داخل شد و از عقب هارون درآمد و سر در گوش او گذاشت و گفت اگر پسر من فضل مخالفت تو كرده من اطاعت تو مي كنم و آنچه مي خواهي به عمل مي آورم.

پس هارون از يحيي و پسرش راضي شده رو به سوي اهل مجلس كرد و گفت فضل مخالفت من كرده بود من او را لعنت كردم اكنون توبه و انابه كرده است من از تقصير او گذشتم شما از او راضي شويد، همگان آواز بلند كردند كه ما دوستيم به هر كه تو دوستي و دشمنيم با هر كه تو دشمني، پس يحيي به سرعت روانه ي بغداد شد، از آمدن او مردم مضطرب شدند هر كسي سخني مي گفت لكن او اظهار كرد كه من از براي تعمير قلعه و تفحص احوال عمال به اين صوب آمده ام و چند روز مشغول آن اعمال بود، پس سندي بن شاهك را طلبيد و امر كرد كه آن امام معصوم را مسموم گرداند و رطبي چند به زهر آلوده كرد به ابن شاهك داد كه نزد آن جناب ببرد و مبالغه نمايد در خوردن آنها و دست از آن جناب برندارد تا تناول نمايد. ابن شاهك آن رطبها را به نزد آن امام غريب مظلوم آورد به ضرورت تناول



[ صفحه 394]



نمود، و موافق روايتي سندي خرماهاي زهرآلود را براي آن حضرت فرستاد و خود آمد ببيند تناول كرده است يا نه وقتي رسيد كه حضرت ده دانه از آن تناول فرموده بود، گفت ديگر تناول نما فرمود كه در آنچه خوردم مطلب تو به عمل آمد و به زياده احتياجي نيست. پس پيش از وفات آن حضرت به چند روز قضاة و عدول را حاضر كرد و حضرت را به حضور ايشان آورد و گفت مردم مي گويند كه موسي بن جعفر در تنگي و شدت است شما حال او را مشاهده كنيد و گواه شويد كه آزار و علتي ندارد و بر او كار را تنگ نگرفته ايم حضرت فرمود كه اي جماعت گواه باشيد كه سه روز است كه ايشان زهر به من داده اند و به ظاهر صحيح مي نمايم ولكن زهر در اندرون من جا كرده است و در آخر اين روز سرخ خواهم شد به سرخي شديد و فردا زرد خواهم شد زردي شديد و روز سيم رنگم به سفيدي مائل خواهد شد و به رحمت حق تعالي واصل خواهم شد، چون آخر روز سيم شد روح مقدسش در ملاء اعلي به پيغمبران و صديقان و شهداء ملحق گرديد به مقتضاي كريمه ي:

و اما الذين ابيضت وجوههم ففي رحمه الله، روسفيد به رحمت الهي منتقل شد. صلوات الله عليه

شيخ صدوق و غيره از حسن بن محمد بن بشار روايت كرده كه گفت شيخي از اهل قطيعة الربيع كه از مشاهير عامه بود و بسيار موثق بود و اعتماد بر قول او داشتيم، مرا خبر داد كه روزي سندي بن شاهك مرا با جماعتي از مشاهير علماء كه جملگي هشتاد نفر بوديم جمع كرد و به خانه اي درآورد كه موسي بن جعفر عليه السلام در آن خانه بود. چون نشستم سندي بن شاهك گفت نظر كنيد به احوال اين مرد يعني موسي بن جعفر عليه السلام كه آيا آسيبي به او رسيده است زيرا كه مردم گمان مي كنند كه اذيتها و آسيبها به او رسانيده ايم و او را در شدت و مشقت داريم و در اين باب سخن بسيار مي گويند، ما او را در چنين منزل گشاده بر روي فرشهاي زيبا نشانيده ايم. خليفه نسبت به او بدي در نظر ندارد، براي اين او را نگاه داشته كه چون برگردد با او صحبت بدارد و مناظره كند، اينك صحيح و سالم نشسته است و در هيچ باب بر او تنگ نگرفته ايم اينك حاضر است از او بپرسيد و



[ صفحه 395]



گواه باشيد آن شيخ گفت كه در تمام مجلس همت ما مصروف بود در نظر كردن به سوي آن امام بزرگوار و ملاحظه ي آثار فضل و عبادت و انوار سيادت و نجابت و سيماي نيكي و زهادت كه از جبين مبينش ساطع و لامع بود، پس حضرت فرمود كه اي گروه آنچه بيان كرد در باب توسعه ي مكان و منزل و رعايت ظاهر چنان است كه او گفت ولكن بدانيد و گواه باشيد كه او مرا زهر خورانيده است در نه دانه ي خرما و فردا رنگ من زرد خواهد شد و پس فردا از خانه ي رنج و عنا رحلت خواهم كرد و به دار بقا و رفيق اعلي ملحق خواهم شد، چون حضرت اين سخن فرمود سندي بن شاهك به لرزه درآمد مانند شاخهاي درخت خرما بدن پليدش مي لرزيد. و موافق بعضي روايات پس حضرت از آن لعين سؤال كرد كه غلام مرا نزد من بياور كه بعد از فوت من متكفل احوال من گردد، آن لعين گفت مرا رخصت ده كه از مال خود تو را كفن كنم حضرت قبول نكرد فرمود كه ما اهلبيت مهر زنان ما و زرحج ما و كفن مردگان ما از مال پاكيزه ي ما است و كفن من نزد من حاضر است چون آن حضرت از دنيا رحلت كرد ابن شاهك لعين فقهاء و اعيان بغداد را حاضر كرد براي آنكه نظر كنند كه اثر جراحتي در بدن آن حضرت نيست و بر مردم تسويل كنند كه هارون را در فوت آن حضرت تقصيري نيست پس آن حضرت را در سر جسر بغداد گذاشتند و روي مباركش را گشودند و مردم را ندا كردند كه اين موسي بن جعفر است كه رافضه گمان مي كردند او نمي ميرد از دنيا رحلت كرده است بيائيد او را مشاهده كنيد، مردم مي آمدند و بر روي مبارك آن حضرت نظر مي كردند.

شيخ صدوق از عمر بن واقد روايت كرده است كه سندي بن شاهك در يكي از شبها به نزد من فرستاد و مرا طلب داشت و من در بغداد بودم. پس من ترسيدم كه قصد بدي در حق من داشته باشد كه در اين وقت شب مرا طلب كرده پس وصيت كردم به عيالم در آنچه حاجت به او داشتم و گفتم انا لله و انا اليه راجعون و سوار گشتم و به نزد سندي رفتم، همين كه مرا مقابل خود ديد گفت اي ابوحفص شايد ما تو را به بترس و فزع درآورده باشيم؟ گفتم بلي، گفت اين طلبيدن نيست مگر



[ صفحه 396]



به جهت خير. گفتم پس كسي را بفرست به منزل من كه اهل مرا خبر دهد به امر من. گفت بلي، پس گفت اي ابوحفص آيا مي داني تو را براي چه خواسته ام؟ گفتم نه، گفت آيا مي شناسي موسي بن جعفر را گفتم بلي به خدا سوگند من او را مي شناسم و روزگاري است كه مابين من و او دوستي و صداقت است. پرسيد كيست در بغداد كه بشناسد او را از كساني كه قولش مقبول باشد، من جماعتي را نام بردم و در دلم افتاد كه بايد موسي بن جعفر عليه السلام فوت كرده باشد، پس فرستاد و آن جماعت را آوردند مثل من آنگاه از ايشان پرسيد كه مي شناسيد اشخاصي را كه موسي بن جعفر را بشناسند ايشان نيز جمعي را نام بردند، فرستاد و ايشان را نيز آوردند، چون صبح شد پنجاه و چند نفر در منزل سندي جمع شده بودند از اشخاصي كه موسي بن جعفر (ع) را مي شناختند و مصاحبت با او نموده بودند. پس سندي برخاست و داخل اندرون شد و ما نماز به جا آورديم آن وقت كاتب او بيرن آمد با طوماري و نوشت نامهاي ما را و منازل ما و صورتهاي ما و كردارهاي ما را، بعد از آن نزد سندي رفت و سندي بيرون آمد و دست به من زد و گفت برخيز يا اباحفص من و جماعتي كه حاضر بوديم برخاستيم و در اندرون رفتيم گفت يا اباحفص جامه از روي موسي بن جعفر بردار، جامه برداشتم ديدم كه او وفات كرده، بگريستم و استرجاع نمودم بعد از آن با جماعت گفت همه نظر كنيد يك يك نزديك آمدند و بديدند پس گفت شاهد شديد كه اين موسي بن جعفر است گفتيم آري گفت يا غلام بر عورت او پارچه اي بپوشان و او را برهنه گردان، چنان كرد. گفت هيچ در تن او نشاني مي بينيد كه آن را ناخوش ببينيد؟ گفتيم نمي بينيم غير آنكه او مرده است، گفت همين جا باشيد تا او را غسل دهيد و كفن كنيد و دفن نمائيد ما بمانديم تا غسل داده شد و كفن كرده شد و جنازه ي مباركش برداشتند و سندي بر او نماز كرد و دفن كرديم و بازگشتيم.

صاحب عمدة الطالب گفته كه در ايام شهادت آن حضرت هارون به شام رفت و يحيي بن خالد سندي بن شاهك را امر كرد به قتل آن حضرت. پس گفته شده كه آن حضرت را زهر دادند و به قولي آن حضرت را در ميان بساطي گذاشتند و چندان



[ صفحه 397]



آن را پيچيدند تا آن حضرت شهيد شد، پس جنازه ي نازنينش را در محضر مردم آوردند كه تماشا كنند كه اثر جراحتي در او نيست و محضري تمام كردند كه آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته است و سه روز آن حضرت را در ميان راه مردم نهادند كه هر كه از آنجا بگذرد آن حضرت را ملاحظه كند و شهادت خود را در آن محضر بنويسد پس دفن شد به مقابر قريش انتهي.

روايت شده كه چون سندي بن شاهك جنازه ي آن امام مظلوم را برداشت كه به مقابر قريش نقل نمايد كسي را واداشته بود كه در پيش جنازه ندا مي كرد هذا امام الرافضة فاعرفوه يعني اين امام رافضيان است بشناسيد او را، پس آن جنازه ي شريف را آوردند و در بازار گذاشتند و منادي ندا كرد كه اين موسي بن جعفر است كه به مرگ خود از دنيا رفته آگاه باشيد ببينيد او را، مردم دورش جمع شدند و نظر افكندند اثري از جراحت يا خفگي در آن حضرت نديدند و ديدند در پاي مباركش اثر حناء است، پس امر كردند علماء و فقهاء را كه شهادت خود را در اين باب بنويسند، تمامي نوشتند مگر احمد بن حنبل كه هر چه او را زجر كردند چيزي ننوشت. و روايت شده كه آن بازاري كه نعش شريف در آن گذاشته بودند ناميده شده به سوق الرياحين و در آن موقع شريف بنائي ساختند و دري بر آن قرار دادند كه مردم پا بر آن موضع نگذارند بلكه تبرك بجويند به آن و زيارت كنند آن محل را.

نقل شده از مولي اولياء الله صاحب تاريخ مازندران كه گفته من مكرر به آن موضع مشرف گشته ام و آن محل را بوسيده ام.

شيخ مفيد ره فرموده كه جنازه ي شريفه را بيرون آوردند و گذاشتند بر جسر بغداد و ندا كردند كه اين موسي بن جعفر است وفات كرده نگاه كنيد به او مردم مي آمدند و نظر به صورت مباركش مي نمودند مي ديدند وفات كرده. و ابن شهر اشوب فرموده كه سندي بن شاهك جنازه را بيرون آورد و گذاشت بر جسر بغداد و ندا كردند كه اين موسي بن جعفر است كه رافضيها گمان مي كردند نمي ميرد پس نظر كنيد بر او، و اين را براي آن گفتند كه واقفه اعتقاد كرده بودند كه آن حضرت امام قائم است و حبس او را غيبت او گمان كرده بودند پس در اين حال كه سندي و مردمان



[ صفحه 398]



در روي جسر اجتماع كرده بودند اسب سندي بن شاهك رم كرد و او را در آب افكند پس سندي غرق شد در آب و خداوند تعالي متفرق كرد جماعت يحيي بن خالد را.

و در روايت شيخ صدوق است كه جنازه را آوردند به آن جا كه مجلس شرطه بود يعني محل عسس و نوكران حاكم بلد و چهار كس را برپا داشت تا ندا كردند كه اي مردمان هر كه مي خواهد ببيند موسي بن جعفر را بيرون آيد، پس در شهر غلغله افتاد، سليمان بن ابي جعفر عموي هارون قصري داشت در كنار شط چون صداي غوغاي مردم را شنيد و اين ندا به گوشش رسيد از قصر به زير آمد و غلامان خود را امر كرد كه آن جنبشيان را دور كردند و خود عمامه از سر انداخت و گريبان چاك زد پاي برهنه در جنازه ي آن حضرت روانه شد و حكم كرد كه در پيش جنازه ي آن حضرت ندا كنند كه هر كه خواهد نظر كند به طيب پسر طيب بيايد نظر كند به سوي جنازه ي موسي بن جعفر عليه السلام پس جميع مردم بغداد جمع شدند و صداي شيون و فغان از زمين به فلك نيلگون مي رسيد، چون نعش آن را به مقابر قريش آوردند به حسب ظاهر خود ايستاد متوجه غسل و حنوط و كفن آن حضرت شد و كفني كه براي خود ترتيب داده بود كه بدو هزار و پانصد دينار تمام كرده بود و تمام قرآن را بر آن نوشته بود بر آن جناب پوشانيدند، به اعزاز و اكرام تمام آن جناب را در مقابر قريش دفن نمودند، چون اين خبر به هارون رسيد به حسب ظاهر براي رفع تشنيع مردم نامه به او نوشت و او را تحسين كرد و نوشت كه سندي بن شاهك ملعون آن اعمال را بي رضاي من كرده، از تو خوشنود شدم كه نگذاشتي به اتمام رساند.

شيخ كليني ره روايت كرده از يكي از خادمان حضرت امام موسي عليه السلام كه چون حضرت موسي عليه السلام را از مدينه به جانب عراق بردند آن جناب حضرت امام رضا عليه السلام را امر كرد كه هر شب تا مادامي كه من زنده ام و خبر وفاتم به تو نرسيده بايد كه بر در خانه بخوابي، راوي گويد كه هر شب رختخواب آن حضرت را در دهليزخانه مي گشوديم چون بعد از عشاء مي شد



[ صفحه 399]



مي آمد و در دهليزخانه به سر مي برد تا صبح چون صبح مي شد به خانه تشريف مي برد، و چهار سال بدين حال به سر برد تا يك شبي فراش آن حضرت را گسترديم آن جناب نيامد به اين سبب خاطر زاكيه ي اهل و عيال مستوحش شد و ما هم از نيامدن آن حضرت ترسان و وحشتناك شديم تا صبح چون صبح طالع گرديد آن خورشيد رفعت و جلالت طالع گرديد و در خانه تشريف برد و رفت نزد ام احمد كه بانوي خانه بود و فرمود بياور آن وديعتي كه پدر بزرگوارم به تو سپرده تسليم من نما، ام احمد چون اين سخن استماع نمود آغاز نوحه و زاري كرد و از سينه ي پر درد آه سرد برآورد كه و الله آن مونس دل دردمندان و انيس جان مستمندان اين دار فاني را وداع گفته، پس آن جناب وي را تسلي داده از زاري و بيقراري منع نمود و فرمود كه اين راز را افشا مكن و اين آتش حسرت را در سينه پنهان دار تا خبر شهادت آن حضرت به والي مدينه رسيد.

پس ام احمد و دائعي كه در نزد او بود به آن حضرت سپرد و گفت روزي كه آن گل بوستان نبوت و امامت مرا وداع مي فرمود اين امانتها را به من سپرد و فرمود كه كسي را به اين امر مطلع نساز و هرگاه كه من فوت شدم پس هر يك كه از فرزندان من نزد تو آمد و از تو مطالبه ي آنها نمود به او تسليم كن و بدانكه در آن وقت من دنيا را وداع كرده ام. پس حضرت آن امانتها را قبض فرمود و امر كرد كه از شهادت پدر بزرگوارش لب ببندد تا خبر برسد پس ديگر حضرت در دهليزخانه شب نخوابيد، راوي گويد كه بعد از چند روزي خبر شهادت حضرت امام موسي عليه السلام به مدينه رسيد چون معلوم كرديم در همان شب واقع شده بود كه جناب امام رضا عليه السلام به تأييد الهي از مدينه به بغداد رفته مشغول تجهيز و تكفين والد ماجدش گرديده بود آنگاه حضرت امام رضا عليه السلام و اهلبيت عصمت به مراسم ماتم حضرت موسي بن جعفر عليه السلام قيام نمودند.

مؤلف گويد كه سيد بن طاوس ره در مصباح الزائر در يكي از زيارات حضرت موسي بن جعفر عليه السلام اين صلوات را بر آن حضرت كه محتوي است بر شمه اي از فضائل و مناقب و عبادات و مصائب آن جناب نقل كرده شايسته است



[ صفحه 400]



من آن را در اينجا نقل كنم:

اللهم صل علي محمد و اهل بيته الطاهرين و صل علي موسي بن جعفر وصي الابرار و امام الاخيار و غيبة الانوار و وارث السكينة و الوقار و الحكم و الاثار.

الذي كان يحيي الليل بالسهر الي السحر بمواصلة الاستغفار حليف السجدة الطويلة و الدموع الغريزة و المناجات الكثيرة و الضراعات المتصلة و مقر النهي و العدل و الخير و الفضل و الندي و البذل و مألف البلوي و الصبر و المضطهد بالظلم و المقبور بالجور و المعذب في قعر السجون و ظلم المطامير ذي السابق المرضوض بحلق القيود و الجنازة المنادي عليها بذل الاستخفاف و الوارد علي جده المصطفي و ابيه المرتضي و امه سيدة النسآء بارث مغضوب و ولاء مسلوب و امر مغلوب و دم مطلوب و سم مشروب اللهم و كما صبرت علي غليظ المحن و تجرع غصص الكرب و استسلم لرضاك و اخلص الطاعة لك و محض الخشوع و استشعر الخضوع و عادي البدعة و اهلها و لم يلحقه في شيي من اوامرك و نواهيك لومة لائم صل عليه صلوة نامية منيفة زاكية توجب له بها شفاعة امم من خلفك و قرون من براياك و بلغه عنا تحية و سلاما و اتنا من لدنك في موالاته فضلا و احسانا و مغفرة و رضوانا انك ذو الفضل العميم و التجاوز العظيم برحمتك يا ارحم الراحمين.

و در احاديث بسيار وارد شده كه زيارت آن حضرت مثل زيارت حضرت رسول صلي الله عليه و آله است و در روايتي مثل آن است كه كسي زيارت كرده باشد حضرت رسول و اميرالمؤمنين صلوات الله عليهما را و در روايت ديگر مثل آن است كه امام حسين عليه السلام را زيارت كند و در حديث ديگر هر كه آن حضرت را زيارت كند بهشت از براي اوست سلام الله عليه.

خطيب در تاريخ بغداد از علي بن خلال نقل كرده كه گفت هيچ امر دشواري مرا رو نداد كه بعد از آن بروم به نزد قبر حضرت موسي بن جعفر عليه السلام و متوسل به آن جناب شوم مگر آنكه خداي تعالي از براي من آسان كرد.



[ صفحه 401]