بازگشت

مكارم اخلاق، مناقب و مفاخر موسي كاظم


در بحارالانوار مسطور است كه چون هارون الرشيد به مدينه درآمد به زيارت قبر مطهر پيغمبر صلي الله عليه وآله وسلم روي نهاد، و مردمان با او روان بودند، پس رشيد به قبر شريف تقدم گرفت و عرض كرد: «السلام عليك يا رسول الله، السلام عليك يا بن عم» و در اين عبارت خواست بر ديگران مفاخرت جويد.

پس حضرت ابي الحسن عليه السلام بيامد و عرض كرد: «السلام عليك يا رسول الله السلام عليك يا ابت» سلام بر تو باد اي رسول خداي سلام بر تو باد اي پدر من، هارون الرشيد از اين معارضه ي به حق چنان خشمگين شد كه آتش خشم و كينه در جبينش آشكار گشت.

و به روايت ابن جوزي در تذكره گفت: سوگند با خداي اي ابوالحسن فخر و شرف همين است حقاً، از آن پس آن حضرت را با خود به بغداد حمل كرده، و در آنجا در سال يكصد و هفتاد و هفت هجري در زندانش جاي داد، تا سال يكصد و هشتاد و هشتم محبوس بود تا وفات فرمود، اما در سال وفات آن حضرت چنانكه در جاي خود مذكور شود اصح اقوال در يكصد و هشتاد و سوم است.



[ صفحه 44]



در كشف الغمه مروي است كه ابوحاتم گفت: شقيق بلخي با من خبر داد كه در سال يكصد و چهل و نهم هجري به اقامت حج بيرون شدم و در قادسيه نازل گشتم، و در آن اثنا كه نگران مردمان و زينت و كثرت ايشان بودم، جواني نيكوروي، شديدالسمره، نزار و لطيف را ديدار نمودم كه بر روي جامه هاي او جامه اي از صوف و مشتمل بشمله و بهر دو پايش دو نعل و تنها در كناري نشسته بود، با خود گفتم بي گمان اين جوان يكي از صوفيه است همي خواهد بر اين مردمان كه بر وي عبور مي دهند اسباب زحمت و كلال گردد، سوگند با خداي به سوي او شوم و او را به نكوهش بيازارم.

پس چون مرا به جانب خود نگران شد فرمود: اي شقيق (... اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم...) [1] خداي مي فرمايد: از گمان كردن در حق مردمان يعني گمان بد بردن به ايشان اجتناب كنيد زيرا كه پاره اي از گمان ها گناه است و در اين كار كرامت و معجزه فرمود، چه شقيق را سابقه در خدمتش نداشت به اسم او بخواند، ديگر اينكه از انديشه او خبر داد.

شقيق مي گويد: پس از آن مرا بگذاشت و بازگشت، با خويشتن گفتم همانا امري سخت عظيم و كاري بس عجيب است، چه به آنچه در دل داشتم سخن كرد و مرا به نام من بخواند و اين شخص جز بنده صالح و نيكوكار نيست، البته بدو پيوسته مي شوم و از وي خواستار مي شوم كه از من درگذرد.

پس به شتاب تمام از عقب آن حضرت برفتم، لكن بدو نرسيدم و از چشم ناپديد گشت. و چون در واقفيه نزول داديم، ناگاه نگران آن جوان شدم كه مشغول نماز و نياز و اعضاي شريفش لرزان و اشكهاي ديده اش در جريان بود، گفتم همانا وي همان صاحب و آشناي سابقه من است بدو مي شوم، و از وي خواستار مي گردم كه مرا بحل گرداند، پس درنگ ورزيدم تا جلوس فرمود به جانبش روان شدم.

چون مرا به سوي خويشتن روان ديد فرمود:اي شقيق تلاوت كن (و اني لغفار لمن



[ صفحه 45]



تاب و ءامن و عمل صالحا ثم اهتدي) [2] به درستي كه آمرزنده ي كسي هستم كه توبه نمايد و ايمان بياورد و عمل صالح و كردار نيكو كند و در طلب هدايت شود.

چون اين آيت مبارك را بر زبان معجز بيان بگذرانيد مرا بگذاشت و بگذشت. با خود گفتم: البته اين جوان از ابدال زمان است، همانا دو دفعه از آنچه در دل داشتم سخن فرمود.

آنگاه راه برگرفتيم تا به زباله نازل شديم، ناگاه همان جوان را بديدم كه بر لب چاهي ايستاده و كوزه به دست دارد، و همي خواهد از چاه آب برگيرد و آن كوزه از دستش به چاه افتاد، و من بدو نگران بودم و بديدم كه به آسمان نگران شد و گفت:

پروردگارا آب و قوت من از تو است. بار خدايا؛ سيدا؛ مرا جز اين كوزه ظرفي نيست؛ از من دور مدار.

شقيق مي گويد: سوگند با خداي نگران چاه بودم كه چنان آبش بالا آمد كه آن حضرت دست مبارك دراز كرده كوزه را بگرفت، و مملو از آب ساخته وضو بساخت و چهار ركعت نماز بگذاشت، پس ازآن به جانب تلي از ريگ روي كرد، و همي از ريگ برگرفت و در كوزه بيفكند و كوزه را جنبش داده آب بياشاميد.

پس بدو روي آوردم، و بر وي سلام راندم، آن حضرت جواب سلام باز داد، عرض كردم از فزوني و زيادتي آنچه خدايت انعام فرموده مرا اطعام كن، فرمود اي شقيق هميشه نعمت خداي در ظاهر و باطن شامل احوال ما بوده است، پس همواره گمان خود را نسبت به پروردگار خود خوش بدار.

پس از آن كوزه آب را به من بداد و از آب بياشاميدم و سويق و شكر بود، قسم به خداي هرگز چيزي به آن لذت و خوشبوئي نياشاميده بودم، پس سير و سيراب گشتم و روزي چند بگذرانيدم كه نه مايل طعام و نه آب بودم.

و از آن پس آن حضرت را نديدم تا به مكه معظمه درآمديم و شبي آن حضرت را پهلوي قبةالسراب ديدم كه در نيمه شب مشغول نماز و ناله و گريه ايستاده



[ صفحه 46]



است، و بر اين حال ببود تا شب بپاي رفت.

چون روشني فجر را بديد در نمازگاه خود به تسبيح بنشست، پس از آن به پاي شد و نماز بامداد را بگذاشت و هفت دفعه در آن خانه خداوند يگانه طواف داد و بيرون شد، من از عقبش برفتم و نگران شدم كه جماعتي موالي و خدام و غاشيه از بهرش آماده بودند، و او را بر خلاف آن احوال كه در عرض راه مي ديدم بديدم، و مردمان از هر سوي بسويش گرد آمدند، و بر حضرتش سلام فرستادند.

پس با يكي از خواص و نزديكان آستانش گفتم: كيست اين جوان؟ گفت: موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم است، گفتم: سخت در عجب مي رفتم اگر اين عجائب و غرائب جز از مانند اين سيد بزرگوار نمودار آيد.

صاحب كشف الغمه مي گويد:

يكي از بزرگان خلفاء را نايب عظيم الشأن در دار دنيا بود، و اسباب بزرگي و عظمت دنيايي او به حد كمال رسيده بود، اما به مذهب و ولايت عامه بود، و در آن عقيدت و ولايت مدتي دراز به پاي آورد، و سطوت و جبروتي كامل داشت.

چون به ديگر جهان روي نهاد عنايت و مكرمت خليفه در حق او چنان اقتضا نمود كه مدفن او در ضريحي مجاور ضريح مقدس امام موسي بن جعفر عليهماالسلام در مشهد مطهر آن حضرت مقرر دارد، و در آن مشهد مطهر نقيبي بود كه به زهد و صلاح و كثرت تورد و ملازمت آن ضريح مشهور و معروف بود، و روز و شب به وظايف خدمت ضريح اقامت مي نمود.

و اين نقيب مذكور نمود كه از آن پس كه آن نايب را در آن قبر دفن كردند در آن شب در آن مشهد شريف بيتوته نمود، و چون به خواب شد، در عالم خواب بديد كه قبر آن نايب گشوده گشت، و آتشي در آن گور شعله همي بركشيد، و دود و بويي ناخوش از آن آتش برخاست، و آن مدفون را فروگرفت چندانكه مشهد را مملو ساخت، و حضرت كاظم عليه السلام ايستاده بود، پس صيحه اي بزد و آن نقيب را به نام بخواند، و با او



[ صفحه 47]



فرمود: با اين خليفه بگوي اي فلان - و نامش را بر زبان مبارك بگذرانيد - همانا مرا از مجاورت اين ظالم اذيت كردي، و سخني بگفت كه خشونت داشت.

پس نقيب هراسان از خواب برجست و از شدت بيم و خوف بر خود بلرزيد، و در همان ساعت تفصيل واقعه را بنوشت و از همان مكان شريف براي خليفه بفرستاد.

چون تاريكي شب در رسيد آن خليفه به مشهد مطهر مشرف شد و نقيب را بخواند و به آن ضريح برآمدند، و بفرمود تا گور آن نايب ظالم را بشكافتند تا آن مدفون را به جاي ديگر در بيرون شهر مطهر دفن نمايند، چون آن قبر را برشكافتند جز مشتي خاكستر كه به تازه سوخته بود چيزي نديدند، و از آن مرده نشاني نيافتند.

و نيز در كشف الغمه از يكي از موالي ابي عبدالله مروي است كه گفت:

در خدمت ابي الحسن عليه السلام ملازمت داشتم گاهي كه آن حضرت را به بصره مي آوردند، چون به مداين نزديك و به كشتي اندر بوديم و موجهاي بسيار برخاست، در عقب سر ما كشتي بود و در آن كشتي زني جاي داشت كه او را به شوهرش زفاف مي دادند، و آن جماعت را جلبت و حالاتي بود. فرمود اين جلبت چيست؟ عرض كرديم: عروسي است، و درنگي نكرديم كه فريادي برخاست، فرمود چه صيحه اي است؟ عرض كردند: عروس برفت تا آبي برگيرد دست اورنجني از طلا از وي در آب افتاد عروس فرياد بركشيد، لاجرم فرمود: كشتي را نگاه داريد و با كشتيبان ايشان بگوييد كشتي را نگاهدارد، پس ما و كشتيبان اطاعت فرمان كرديم و آن حضرت بر كشتي تكيه نهاد و اندكي نرم و آهسته چيزي بفرمود و گفت با كشتيبان ايشان بگوييد لنگي را ازار كرده فرود شود دست بند را برگيرد، ما نگاه كرديم و دست بند را بر روي زمين بديديم، و در آن وقت آبي قليل در نظر آمد.

پس كشتيبان از فراز كشتي فرود آمد و دست اورنجن را برگرفت، آن حضرت فرمود اين دست بند را به آن زن بده و بگوي سپاس نمايد خداي را كه پروردگار اوست. [3] .



[ صفحه 48]




پاورقي

[1] حجرات: 12.

[2] طه: 82.

[3] اين دعا را اينجانب در كتاب صحيفه كاظميه عليه السلام كه حاوي 100 دعا از آن حضرت است آورده ام (غياثي كرماني).