بازگشت

والده، اسامي فرزندان و همسران منصور دوانيق


مسعودي گويد: مادر منصور كنيزي بود كه او را سلامه بنت بريه مي ناميدند و از وي روايت كرده اند كه در آن هنگام كه به منصور آبستن بودم، در خواب چنان ديدم كه شيري از محل مخصوص من [1] بيرون آمد، و همي خروش و نفير و زئير برآورد، و هر دوست بر زمين همي زد و شيرها از هر كنار و گوشه روي بدو آوردند و از آن جمله شيري بدو رسيد و روي در سجده نهاد.

در عقدالفريد مسطور است كه فرزندان ابوجعفر دوانيق يكي محمد است كه ملقب به مهدي است و بعد از منصور به خلافت بنشست، و ديگر جعفر است، و ديگر علي، و ديگر سليمان، و ديگر عيسي، و ديگر يعقوب، و ديگر صالح، و ديگر غاليه، و ديگر جعفر اكبر، و ديگر قاسم، و ديگر عباس، و ديگر عبدالعزيز است.

در امالي صدوق عليه الرحمة به اسانيد متعدده از اعمش مروي است كه گفت: نيمه شبي منصور دوانيقي در طلب من بفرستاد، متفكر و خوفناك بپاي شدم، و با خود همي گفتم اميرالمؤمنين در اين دل شب به احضار من نفرستاده است، مگر اينكه از فضايل علي عليه السلام از من بپرسد، و شايد اگر او را خبر دهم مرا بكشد، لاجرم وصيت خود را بنوشتم و لكن (كفن) بپوشيدم و بروي درآمدم، گفت: نزديك شو، نزديك شدم، و



[ صفحه 55]



عمرو بن عبيد در خدمتش حضور داشت، چون عمرو را بديدم اندكي آسايش گرفتم، ديگر باره منصور گفت، نزديك شو، پس چندان نزديك شدم كه نزديك بود زانوي من زانويش را بياسايد.

و منصور بوي حنوط از من بشنيد و گفت: سوگند به خدا بايد هر آنچه بپرسم به راستي سخن كني و گرنه ترا بردار بركشم، از چه حنوط نمودي؟ گفتم: در اين دل شب فرستاده ي تو به احضار من بيامد. با خود گفتم تواند بود اميرالمؤمنين در اين ساعت مرا براي آن احضار كرده است كه از فضايل علي عليه السلام از من بپرسد، شايد اگر او را خبر دهم مرا بكشد، از اين روي وصيت خود را برنگاشتم و كفن بپوشيدم.

منصور تكيه كرده بود، چون اين سخن بشنيد راست بنشست و گفت «لا حول و لا قوة الا بالله» اي سليمان؛ ترا به خداي سوگند مي دهم و مي پرسم چند حديث در فضايل علي عليه السلام روايت كرده داري.

گفتم: يا اميرالمؤمنين؛ اندكي روايت دارم. گفت: چقدر؟ گفتم: ده هزار حديث، بلكه زيادتر.

گفت: اي سليمان؛ سوگند با خداي در فضيلت علي حديثي از بهر تو ياد كنم كه هر حديثي شنيده باشي فراموش كني، گفتم: بگوي.

گفت: از بيم بني اميه به هر شهري فرار مي كردم و به ذكر فضايل آن حضرت به مردمان تقرب حاصل كرده مرا اطعام و توشه مي رسيد تا به بلاد شام رسيدم، و جز عبائي كهنه بر تن نداشتم، بانگ مؤذن بشنيدم و گرسنه بودم و به مسجد درآمدم تا نماز بگذارم، و مگر خواستار اطعام شوم. چون امام نماز بپاي برد، دو كودك وارد شدند، گفت: مرحبا به شما و آن كس كه همنام شماست.

از جواني كه پهلويم بود پرسيدم: اين كودكان را با اين شيخ چه نسبت است؟ گفت: جد ايشان است، و در اين شهر جز اين شيخ دوستدار علي عليه السلام نيست از اين روي يكي از ايشان را حسن و يكي را حسين نام كرده است...

منصور گويد: در هواي آن ديدار شب بيدار بودم، و بامداد به همان مسجد شدم و



[ صفحه 56]



در صف بايستاده و بر يك سوي خود جواني معمم بديدم، چون به ركوع رفت عمامه از سرش بيفتاد، در چهره اش نگران شدم، سرش را چون سر خوك و رويش را چون روي خوك بديدم، سوگند با خداي ندانستم در نمازش چه گويم تا امام سلام بداد.

گفتم اين چه حال است كه در تو مي نگرم، بگريست و گفت نظر به اين سراي كن نگران شدم، گفت: اندر آي، پس اندر شدم.

گفت: من مؤذن آل فلان بودم، و به هر بامداد هزار دفعه علي را ميان اذان و اقامه و به هر جمعه چهار هزار دفعه آن حضرت را ناسزا مي راندم، پس از منزل خود بيرون و به سراي خويش اندر آمدم، و بر اين دكان كه نگراني تكيه كردم، و در خواب چنان ديدم كه گويا بهشت اندرم، و رسول خداي و علي صلوات الله عليهما در بهشت شادان و فرحان هستند، و ديدم گويا حسن و حسين از يمين و يسار رسول خداي هستند، و جامي با آن حضرت است، و فرمود: اي حسن؛ مرا سقايت كن. پس آن حضرت را بياشامانيد، فرمود اين جماعت را بياشام، پس بياشاميدند.

پس از آن حضرت را ديدم، گويا فرمود: اين شخص را كه بر اين دكان تكيه كرده بياشام، حسن عرض كرد: اي جد بزرگوار؛ اين شخص را سقايت كنم با اين كه پدرم را به هر روز در ميان اذان و اقامه هزار دفعه لعن كند و امروز چهار هزار دفعه اين كار را كرده است.

پس پيغمبر به من آمد و فرمود: چيست ترا خدايت لعنت كند كه چنين كني با اينكه علي از من است و علي را دشنام گوئي، و او از من است، پس نگران پيغمبر شدم گويا تفويي بر چهره من بيفكند، و مرا به پاي خود بزد و فرمود «قم غير الله مابك من نعمة» [2] اين وقت از خواب بيدار شدم و سروروي خود را چون خوك بديدم.

اعمش مي گويد: گفتم: اي اميرالمؤمنين، امان مي خواهم، گفت: امانت دادم، گفتم: در باب قاتل حسين عليه السلام چه گويي؟ گفت: در جهنم است، گفتم به همين حال قاتل اولاد رسول خداي به سوي آتش و در آتش اندرند، گفت: اي سليمان؛ ملك عقيم است، بيرون شو و آنچه شنيدي حديث مكن، و من از نزد وي به سلامت بيرون آمدم.



[ صفحه 57]




پاورقي

[1] منظور فرج است.

[2] بحارالأنوار: 37 / 93.