بازگشت

بعضي حكايات متفرقه پيرامون ابوجعفر منصور


در عقد الفريد و بعضي كتب ديگر مسطور است كه شيباني مي گفت كه چنان بودي كه ابوجعفر منصور در زمان سلطنت و تغلب بني اميه بيمناك و همواره پوشيده روز مي گذاشت، و در حلقه از هر سمان محدث درآمدي و پنهان شدي.

و چون روزگار برگذشت و طومار و اقبال بني اميه را درنوشت، و منصور بر مسند خلافت و امارت جمهور برنشست، از هر نظر به سوابق ايام فرصت را غنيمت شمرد، و به خدمت او پيوست و ترحيب و ترجيب براند، منصور نيز او را بنوات و گفت: اي ازهر بازگوي حاجت چه داري؟ گفت: سرايم ويران شده و چهار هزار در هم بر گردن دارم، و پسرم محمد را مي خواهم به عيالش باز رسانم، منصور دوازده هزار درهم در صله او بداد و گفت اي ازهر همانا حاجت ترا برآورديم، از اين پس نبايد در طلب چيزي به درگاه ما روي كني.

ازهر آن دراهم را بگرفت و كوچ نمود، و چون يك سال بر آن حال برگذشت همچنان به خدمت منصور بازگشت، چون منصور او را بديد گفت: اي ازهر؛ چه چيزت به اينجا آورده است؟ گفت: براي تقديم سلام به درگاه خلافت ارتسام بيامده ام، گفت: در خاطر اميرالمؤمنين چنين خطور كرده است كه براي طلب بيامدي. گفت: جز از بهر تسليم نيامده ام، منصور گفت فرمان كرديم دوازده هزار در هم به تو بدهند، از اين پس نه براي طلب نه براي سلام، به حضرت ما رهسپار مشو.

ازهر آن مبلغ را بگرفت و برفت، و چون يك سال برگذشت به دربار منصور بازگشت، گفت: اي ازهر؛ چه چيز باعث آمدن تو شد؟ گفت: شنيده ام اميرالمؤمنين را دعائي است كه مستجاب مي شود و آمده ام تا بنويسم.

منصور بخنديد و گفت همانا آن دعا را استجابتي نباشد، چه من خداي را بسي به آن دعا بخواندم تا مر تو را ننگرم و مستجاب نشد، هم اكنون فرمان داديم دوازده هزار درهم به تو عطا كنند، آن جمله را بازگير و هر وقت مي خواهي به سوي ما بيا چه در كار تو بيچاره ماندم، و راه چاره را بر من بربستي.



[ صفحه 58]