بازگشت

حكايت منصور با ابن مقفع


وقتي ابن مقفع با خليل بن احمد نحوي عروضي ملاقات كردند و كلمات و بيانات همديگر را بشنيدند، از آن پس از خليل از مراتب فضل و مقامات ابن مقفع بپرسيدند گفت علم او را از عقلش بيشتر ديدم، و به قول ابن خلكان در حال خليل و علم او از ابن مقفع سؤال كردند گفت عقلش را از علمش فزونتر يافتم.

و حالت ابن مقفع بر آن نهج بود كه خليل در صفت او بگفت، زيرا كه ابن مقفع با آن مقام فضل و حكمت، متهور و در امور مبالاتش اندك بود، و همين تهور موجب قتل او گرديد، از جانب منصور مكتوبي در امان و زنهار عبدالله بن علي عم منصور بنوشت و در خدمت منصور معروض داشت تا منصور نيز به خط خودش در آن زنهار نامه چيزي بنگارد، و از جمله مسطورات اين بود:

و هر وقت اميرالمؤمنين در اين اماني كه به عمش عبدالله داده غدر و كيدي نمايد، يا باطنش با ظاهرش مخالف باشد، يا در آن شروطي كه در امان او كرده تبديلي دهد و تأويلي نمايد، زنهاي او مطلقه، و چهارپايان او مقيد و محبوس و كنيزان و غلامان او آزاد، و مسلمانان از قيد بيعت و خلافت او رستگار، و سلسله اطاعتش از رقبه جهانيان برداشته باشد.

چون ابوجعفر اين امان نامه را با اين مراعات دقايق و لطايف بديد، سخت بروي دشوار افتاد، و گفت: كدام كس اين امان نامه را براي عبدالله بنوشته است؟ گفتند: عبدالله ابن مقفع كاتب دو عم تو عيسي و سليمان، پسرهاي علي در بصره نوشته است.

منصور از كمال خشم و كين به سفيان بن عيينه عامل بصره نوشت كه ابن مقفع را به قتل برساند، و به قولي منصور گفت: آيا كسي نيست كه مرا از شر ابن مقفع آسوده نمايد، ابوالحصيب چون اين سخن را بشنيد به سفيان بن معاويه مهلبي امير بصره بنوشت.

و اين سفيان را با ابن مقفع كين ديرين مكين بود، و سبب اين خشم و خصومت اين بود كه ابن مقفع همواره با سفيان همواره به استهزاء و بازي برفتي، و از وي خندان شدي، چون اين كار و كردار بسيار شد يكي روز سفيان از سخنان وي برآشفت و سخنش



[ صفحه 59]



را بر وي برتافت، و به دروغش منسوب داشت. ابن مقفع او را به زشتي و ناسزا برشمرد، و گفت اي پسر مغتلمه، و مغتلمه آن زن را گويند كه خواهش مجامعت چنان بروي مستولي گردد كه بي اختيار از مردمان خواستار اسپوختن و كامكاري شود، و چون ابن مقفع به عيسي و سليمان پسران علي بن عبدالله بن عباس پيوستگي داشت، سفيان، چاره نتوانست كرد و بر كين ديرين خود بيفزود.

لاجرم چون در قتل ابن مقفع بدو مكتوب كردند عزيمت بر قتل او بربست و منتهز وقت بنشست تا يكي روز جماعتي از اهل بصره كه از جمله ايشان ابن مقفع بود اجازت خواستند تا به خدمت سفيان حكمران آن سامان اندر آيند، سفيان بفرمود تا ابن مقفع را قبل از اهالي بصره درآوردند، و او را در حجره اي كه در دهليز سراي بود بگردانيدند، و غلام ابن مقفع بر در سراي سفيان دابه او را بداشت، و به انتظار خروج وي بنشست.

از آن سوي چون ابن مقفع را در آن حجره بردند، سفيان و غلامان با تنوري كه از آتش تافته افروخته بود دريافت و روزگار را ديگرگونه ديد، اين وقت سفيان لب به سخن برگشود و گفت: آيا فلان روز را به خاطر اندر داري كه با من چنين و چنان گفتي و مادرم را مغتلمه و شهوت پرست خواندي، هم اكنون چنانت به قتل برسانم كه هيچ كس كسي را آن گونه نكشته باشد.

پس اعضاي ابن مقفع را عضو به عضو از هم جدا كرده همي بر زمين افكند چنانكه ابن مقفع بر آن نگران بود، چون جميع جسدش را پاره پاره ساختند، آن تنور پر آتش را بر آن جمله برگردانيدند، و منطبق ساختند، بعد از آن سفيان بن معاويه در كمال وقر و سكون به ديدار مردمان بيرون شد و در امور ايشان سخن راند چون از خدمتش بيرون شدند.

غلام ابن مقفع همچنان در انتظار آقاي خود ببود، چون مدتي برگذشت و بيرون نيامد، برفت و آن خبر را با عيسي بن علي و برادرش سليمان بگذاشت، ايشان با سفيان در مقام مخاصمه برآمدند، و سفيان منكر شد كه ابن مقفع در سراي او آمده باشد، ايشان او را در خدمت منصور بردند، و گواه عادل اقامت كردند كه ابن مقفع زنده و سالم به سراي



[ صفحه 60]



سفيان برفت و بيرون نشد.

منصور گفت در اين كار به خواست خداي فردا رسيدگي مي نماييم.

چون شب در رسيد سفيان به خدمت منصور درآمد و به او گفت: اي اميرالمؤمنين، از خداي در كار من بترس، چه هر چه كردم به فرمان و اراده تو و متابعت ميل تو بود. منصور گفت: بيمناك مباش.

و چون روز ديگر در رسيد و اقامه ي شهادت بشد و سليمان و عيسي در طلب قصاص برآمدند، منصور گفت: آيا چنان مي بينيد و رأي مي زنيد كه سفيان را در ازاي ابن مقفع بكشم، و از آن پس ابن مقفع از اين در بيرون آيد، و اشارت به آن در كه در عقب سر او بود بنمود، كدام كس خويشتن را براي كشته شدن مهيا و منصور مي دارد تا او را در ازاي خون سفيان به قتل برسانم، حاضران چون اين سخن بشنيدند بيمناك و خاموش شدند، و منصور به اين حيلت راه سخن را بربست، و عيسي و سليمان بعد از آن نام از ابن مقفع و خون او بر زبان نياوردند، و يكباره خون او هدر شد.