بازگشت

پاره اي از حكايات و مكالمات منصور با بعضي از معاصرين روزگار


در كتاب اعلام الناس مسطور است كه منصور را آن جودت قريحه و نيروي حافظه بود كه چون قصيده را يكمره بشنيدي به خاطر در سپردي، و او را مملوكي بود كه چون دو مره بشنيدي از بر كردي، و نيز جاريه داشت كه چون قصيده را سه دفعه بشنيدي محفوظ ساخت.

و منصور را چنان بخل بود كه او را ابوالدوانيق لقب كردند، از اين روي چون شاعري به دربار او بيامدي و قصيده حاضر ساختي بدو مي گفت: اگر اين قصيده مطروق [1] باشد، يا ديگري انشاد نموده و قبل از تو قراءت كرده باشد و محفوظ ديگري باشد تو را عطائي نمي شود، و گرنه به اندازه ي آن مكتوب كه اين شعر را در آن مندرج نموده اي زر سرخ يابي.



[ صفحه 61]



شاعر بيچاره يقين داشت كه آن قصيده از منشآت طبع او است، زحمتها كشيده و خيالها به هم افكنده و تفكرهاي عميق نموده تا تنميق داده، لاجرم با اطمينان خاطر قراءت مي كرد، و از تدبير منصور بي خبر بود، و خليفه آن قصيده را اگر چند به هزار بيت محتوي بود از بر مي ساخت، و با شاعر مي گفت از من بشنو، و تمام آن قصيده را بر وي فرو مي خواند، آنگاه با شاعر مي گفت اين مملوك هم كه در اينجا حاضر است از بردارد، و آن مملوك آن قصيده را دو مره بشنيده بود يك دفعه از شاعر و دفعه ديگر از منصور، لاجرم بجمله را فرومي خواند، آنگاه منصور گفت اين مملوك اگر از بردارد عجب نباشد، بلكه اين جاريه كه از پس پرده بنشسته است او نيز حفظ كرده است، و آن جاريه سه دفعه آن قصيده را بشنيده بود يك دفعه از قائل آن كه شاعر باشد، يك دفعه از خليفه و يك دفعه از آن مملوك، پس آن قصيده را تمام و كمال قراءت مي نمود و شاعر بينوا در كمال يأس و خيبت و افسردگي بدون صله و جايزه بازمي گشت.

راوي گويد: اصمعي از جمله مجالسين و مصاحبين منصور بود، و بر اين حال وقوف يافت. پس ابياتي كه مشتمل بر الفاظي صعب و ناهموار و غيرمستعمل و مصطلح و حفظش دشوار بوده، انشاء كرده بر سنگ پاره نگار داده، آن سنگ را در پارچه در پيچيد، و بر پشت شتري برنهاد و هيئت و جامه خويش را به صورت اعراب غريبه مرتب ساخته، و لثامي در آويخت، چنانكه از چهره اش بيرون از دو چشمش چيزي پديدار نمي آمد، و به آن حال به خدمت خليفه آمد و گفت اميرالمؤمنين را به قصيده مدح كرده ام.

منصور گفت: اي اعرابي اگر اين قصيده از ديگري باشد تو را چيزي عطا نكنم،و اگر از انشاء و طبع خودت باشد به وزن همان چيز كه آن قصيده را بر آن مكتوب داشته اي عطا يابي، اصمعي اين قصيده را برخواند:



صوت صفير البلبل

هيج قلبي الثمل [2] .





[ صفحه 62]





الماء و الزهر [3] معا

مع زهر لحظ [4] المقل [5] .



و أنت يا سيددلي

و سيددي و موللي



وكم وكم تيمني

غزيل عقيقلي



قطف من وجنته

باللثم رد الخجل



و قلت بس [6] بسبسني

فلم يجد بالقبل



و قال لا لا للا

و قد غدا مهرول



و الخرد [7] مالت طربا

من فعل هذا الرجل



و ولولت ولولة

ولي ولي يا ويللي



فقلت لا تولولي

و بيني اللؤلؤلي



لما رأته أشمطا [8] .

يريد غير القبل



و بعد ما يكتفي [9] .

الا بطيب الوصللي



قالت له حين كذا

انهض وجد بالنقل



وفتية سقونني

قهيوة كالعسل



شممتها في انف في

أزكي من القرنفل



في وسط بستان حلي

بالزهر و السر وللي



و العود دندان دنلي

و الطبل طبطبطلي



و الرقص قد طبطبلي

و السقف سقسقسقلي



شوا شوا و شاهشوا

علي ورق سفرجل





[ صفحه 63]





و غرد القمري يصيح

من ملل في ملل



فلو تراني راكباً

علي حمار أهزل



يمشي علي ثلاثة

كمشية العرنجل [10] .



و الناس ترجمجملي

في السوق بالقلقلل



و الكل كعكع كعكع [11] .

خلفي و من حوللي



لكن مشيت هاربا

من خشية العقنقل [12] .



الي لقاء ملك

معظم مجبل (مجلل خ)



يأمرلي بخلعة

حمراء كالدم دملي



أجر فيها ماشيا

مبغداً [13] للذيل



أنا الاديب الالمعي

من حي ارض الموصل



نظمت قطاً زخرفت

يعجز الأدبللي



أقول في مطلعها

صوت صفير البلبل



منصور به واسطه صعوبت الفاظ اين قصيده را نتوانست از برنمايد، و به آن مملوك و جاريه نظري از روي استعلام افكند هيچ يك از ايشان نيز نتوانسته بودند به خاطر بسپارند.

ناچار به خاطري افسرده و دلي فكار گفت: اي اعرابي آن صفحه را كه اين قصيده را بر آن برنگاشته اي بياور تا به وزن آن عطا يابي، گفت اي مولاي من ورقي به دست نياوردم كه بر آن بنويسم و پاره سنگي از زمان پدرم با من بود كه در جانبي افكنده و حاجتي بر آن نمي رفت، لاجرم بر آن نقش كردم.

خليفه چون قول داده و عهده كرده بود، چاره جز اعطاي مال نداشت، لاعلاج از خزينه همسنگ آن سنگ زر بدو بداد، و اصمعي آن مبلغ را بگرفت و بازگشت، چون



[ صفحه 64]



روي برتافت منصور گفت در گمان من چنان مي رسد كه اين مرد اصمعي باشد، پس او را حاضر كرده چهره اش را برگشودند و بشناختند، منصور از كار و كردار او به شگفتي اندر شد، و جايزه او را به قانون معمول بداد.

اصمعي گفت: اي اميرالمؤمنين، جماعت شعرا مردمي فقير و بينوا و معيل و محترم و آبرومند هستند و تو به واسطه شدت قوت حافظه خودت و اين مملوك و اين جاريه ايشان را محروم مي داري، اما اگر به قدر ميسور با ايشان عطا فرمائي تا در كار معيشت ايشان و عيال ايشان وسعتي حاصل شود، ترا زياني نمي رسد.


پاورقي

[1] مطروق: شنيده شده.

[2] ثمل: دوست دارنده و محركه مستي و سايه.

[3] زهر، به فتح زاء: شكوفه و به ضم زاء: حسن و جمال و سپيدي.

[4] لحظ: به دنباله چشم نگريستن.

[5] مقل، به فتح ميم: نگريستن و فرورفتن در آب.

[6] بس، به تشديد سن: طلب كردن و كوشش كردن در كار به توانايي خود.

[7] خرد: زن باحيا و دوشيره خاموش و زن شرمگين پست آواز كه هميشه پنهان ماند.

[8] شمط: سفيدي موي سر است كه آميخته به سياهي است.

[9] يكتفي، از باب تفعيل: نرم و آهسته رفت و شانه خود را جنباننده بود.

[10] عرنجل: پاره از اسب و يابو را گويند.

[11] كعكع: بر وزن قنفذ: بددل و سست و تنك روي و ترسيده.

[12] عقنقل: شمشير بزرگ است.

[13] مبغدا: خود را مانند اهل جائي كردن.