بازگشت

حكايت منصور دوانيق با ابن ابي ليلي قاضي و داستان پيرزال


و ديگر در اعلام الناس مسطور است كه عبدالله البلتاجي گفت: ابن ابي ليلي بر ابوجعفر منصور درآمد و ابن ابي ليلي به منصب قضاوت منصوب بود.

منصور گفت همانا از طرايف اخبار و نوادر حالات مردمان در خدمت قضاء عصر و ولاة دهر بسيار معروض مي شود، اگر خبري طريف و حكايتي لطيف با تو مكشوف افتاده است با من بازگوي، چه امروز بر من دراز و ملامت و خستگي دير باز كشيد.

قاضي گفت: يا اميرالمؤمنين، سه روز قبل سوگند با خداي داستاني به من پيوسته كه تاكنون چنين افسانه ي غريب نشنيده ام، همانا پير زالي كهن روزگار نزد من بيامد كه از كثرت سالخوردگي چنين خميده بود كه نزديك بود چهره اش بر زمين بسايد يا از شدت انحناء بر زمين بيفتد.

پس گفت: به خداي و قاضي پناه مي برم و ملتجي هستم كه حق مرا بازگيرد، و مرا بر خصم من اعانت فرمايد، گفتم: خصم تو كيست گفت: دختر برادرم، تني را در طلب برادرزاده اش بفرستادم، پس از ساعتي زني درشت اندام كه از گوشت و شحم آكنده بود بيامد، و نفس زنان با تاسه و تلواسه [1] بنشست.

پيره زال خواست آغاز مقال نمايد، آن نوجوان با زباني شيرين و بياني نمكين گفت:



[ صفحه 65]



اصلح الله القاضي؛ بفرماي تا وي خاموش باشد، و من به حجت خود و حجت او سخن كنم اگر در مطلبي و عرض حكايتي به خطا و غلط رفتم بر من برگرداند، و اگر مرا اجازت مي دهي پرده از چهره برگيرم، و اين سخن از آن گفت كه با آن فربهي و اندام سمين، آن قدرت نداشت كه با روي پوشيده و نفس محبوس سخن نمايد.

پيره زال گفت: اگر اين زن پرده از چهره برافكند در حق او حكم كني، يعني اگر ديدارت بر آن ديدار افتد چنان دل از دست مي دهي كه هر چه گويد تصديق خواهي نمود.

گفتم: روي برگشاي، چون برقع از روي ملمع برگرفت سوگند با خداي او را به آن درجه حسن و جمال و غنج و دلال و روي دلاويز و موي مشكبير و چهره تابنده و عشوه رباينده ديدم كه گمان بردم مانند اين ماه تابان و مهر فروزان مگر در بهشت جاويدان نمايان شود.

پس زبان شيرين برگشود و مجلس را به قند و شكر بيالود، و با بياني كه خورشيد درخشان را از آسمان به زير، و ناهيه ي درفشان را در چرخ گردان به نفير در آوردي، گفت: اصلح الله القاضي؛ اين زن عمه ي من مي باشد، پدرم بمرد و مرا كه دري يتيم هستم در كنار او يتيم بگذاشت، در تربيت من بكوشيد و شرايط مهر را به پاي آورد و من بباليدم تا به سن و مقام زنان پيوستم. روزي با من گفت: اي برادرزاده ي من هيچ خواهان هستي تا تو را به شوي دهم، گفتم: اي عمه از اين كار كراهت ندارم، عجوز نيز تصديق كرد.

چون بزرگان اهل كوفه اين حال را بدانستند در هواي من برآمدند، و خطبه و خواستاري نمودند، اين عجوز مسؤول هيچ يك را مقبول نداشت، و مردي صيرفي را اختيار كرده مرا با او تزويج كرد.

من به سراي او و آغوش او درآمدم، و مانند دو ريحانه با هم پيوسته و يكروي بوديم و گمان نمي بردم كه خداي تعالي جز وي كسي را بيافريده است، آن صراف همه روز بامدادان نگاه به بازار و دكه خويش شدي، و شامگاه بازآمدي و آنچه خداوندش به رزق و روزي بهره ساخته بياوردي، و بدان گونه روزگاري به خودش



[ صفحه 66]



بسپرديم، و شبي به عيش و عشرت به روز آورديم.

چون اين عمه ي من اين حالت وفاق و محبت و مقام مرا نزد او بديد، بر ما حسد برد، و او را دختري بود آن دختر را چون طاووس بهار و نگار فرخار و چشمه ي خهور و لمعه حور بياراست، و در جايي كه شوهرم را معبر بود بازداشت.

چون شوهرم بيامد و آن نوگل خندان و سرو چمان را بديد، دل از دست و مغز او عقل بپرداخت، و گفت: اي عمه، هيچ مي شايد دختر خود را با من تزويج كني؟ گفت: مشروط به شرطي تواند شد، گفت: آن شرط چيست؟ گفت: اختيار كار برادرزاده ام را با من بگذاري. گفت: امر او را با تو سپردم و عنان اختيارش را به دست تو برنهادم.

عمه ام چون اين اختيار و اقتدار را حاصل كرد به مقصود خود وصول يافت، گفت: اكنون او را سه طلاقه ساختم، بعد از آن دخترش را با شوهرم تزويج كرد، و شوهرم صبحگاه و شامگاه با وي به پاي بردي.

چون اين حال پرملال بديدم، با عمه ام گفتم: آيا اجازت مي دهي كه از منزل تو به ديگر جاي انتقال دهم؟ گفت آري، پس از سراي او بيرون شدم.

و اين عمه ي مرا شوهري به سفر اندر بود، و در اين اوقات وارد شد، و چون در ميان سراي برسيد، گفت: از چيست كه ربيبه خويشتن را نمي بينم، گفت شوهرش او را مطلقه ساخت و از منزل ما به ديگر جاي شد، گفت: حق او بر ما اين است كه به واسطه اين مصيبت و اندوه كه بر وي فرود گشته او را تسليت گوييم.

و از آن سوي چون از ورود او خبر يافتم آماده پذيرايي او شدم، و چون نزد من آمد، و مرا بر آن مصيبت تسليت گفت و از آن پس گفت همانا تو را روزگار شباب و اوان جواني باقي است، هيچ مي خواهي تو را تزويج نمايم؟ گفتم: آري مكروه نمي دارم، لكن منوط به شرطي است، گفت: آن شرط كدام است؟ گفتم: اين است كه امر عمه ام را به اختيار من گذاري، گفت: چنان كردم و اختيار كار او را به دست اقتدار تو گذاشتم، گفتم من او را سه طلاقه ساختم.

چون از اين كار بپرداختم آن مرد روز ديگر احمال و اثقال خود را به اضافه



[ صفحه 67]



شش هزار درهم كه با خود داشت به سراي من درآورد، و تا زنده بود با من به سر مي برد، و پس از چندي عليل گرديده، جان به ديگر جهان ببرد.

و چون عده من به پاي رفت شوهر نخستين من كه همان مرد صراف باشد، به تسليت من بيامد، چون از آمدن او خبر يافتم تهيه ديدارش را بديدم، و خويشتن را آماده ي او ساختم، چون نزد من حاضر شد گفت: اي زن تو خود مي داني كه از تمام مردمان نزد من عزيزتر و گرامي تر و محبوب تر و دلپذيرتر بودي، و رجوع حلال شده است، يعني چون شوي ديگر نمودي محلل حاصل شد.

گفتم از اين امر كراهتي ندارم، لكن بايد اختيار امر دختر عمه مرا با من گذاري، گفت چنان كردم كه خواستي، گفتم او را سه طلاقه نمودم، اصلح الله القاضي ديگر باره به زوجيت زوج خود باز شدم، بفرماي چه ظلم و تعدي بر عمه خويش بازنموده ام.

عجوز گفت: اگر من اين كار به يك مره نهادم تو مره از پس مره بگذاشتي، گفتم: خداي براي اين كار وقتي را مشخص و برقرار نداشته و خود مي فرمايد (... و من عاقب بمثل ما عوقب به ثم بغي عليه لينصرنه الله...) [2] يكي در ازاي آن يك، و بادي [3] اظلم است يعني آن كس كه به جريرت و فساد و بدايت كرده است ستمكارتر است.

قاضي گفت براي شوهر عمه شايسته و جايز نبود كه تا گاهي كه در عده خود باقي است، دختر برادر او را تزويج نمايد، عجوز چون اين سخن بشنيد، خواست اختيار تفريق در ميان آن زن و زوجه خود را به دست كند تا استيفاي حق خود را نمايد و او را بر كردارش به مجازات رساند، گفتم در ميان شما تفريق افكندم برخيز و به منزل خود راه برگير.


پاورقي

[1] تلواسه، بر وزن چلپاسه، اضطراب و بي قراري و اندوه.

[2] حج: 60.

[3] بادي: شروع كننده.