بازگشت

حكايت مهدي عباسي با افرادي در بيابان و شكارگاه


1- روزي مهدي عباسي از پي تفرج و تنزه سوار شد، عمرو بن ربيع مولاي او نيز در خدمتش حاضر بود، پس در طلب صيد به هر سوي اسب بيفكند، چندانكه از لشكر جدا



[ صفحه 79]



ماند، و از شدت تاختن گرسنگي بر وي چير و به دست جوع اسير گشت، گفت آيا چيزي در نشاني نمودار است؟ گفتند خانه اي از ني پديدار است، پس بدان سوي روي نهادند.

و در آن خانه مردي سياه و نبطي را بديدند كه در پيش رويش سبزه زاري داشت، بر وي سلام كردند، نبطي پاسخ سلام را براند. گفتند: آيا طعامي موجود داري؟ گفت: نزد من مقداري نانخورش و نان جوين و مقداري مويز و اين بقل و كندنا حاضر است، مهدي گفت: اگر مقداري روغن زيت نيز حاضر داشته باشي اكرام را باكمال آورده اي. گفت: آري يك اندازه كه از خوردن ما فزون مانده موجود است.

پس آن مأكولات را براي مهدي و غلامش بياورد، و ايشان فروان بخوردند و سير شدند، و مهدي را چنان آن طعام خوش افتاد كه چندان بخورد كه چيزي بر جاي نماند، در اين اثنا لشكر و خدم و حشم و موكب و خزائن فرارسيد، مهدي بفرمود تا سه بدره زر به آن نبطي بدادند، آنگاه از آنجا روي برتافت.

2- و ديگر در مروج الذهب و بعضي كتب ديگر نوشته اند كه مهدي روزي به شكار برنشست، و بسياري در طلب صيد بتاخت و به هر سوي اسب در انداخت و از لشكريان جدا مانده گرسنه و تشنه به خيمه مردي عرب رسيد، و گفت: اي اعرابي آيا ميزباني و ميهمان نوازي مي كني؟ همانا من ميهمان تو هستم.

اعرابي گفت: ترا جسيم و سمين و متنعم و داراي مقام عالي مي بينم و چيزي كه در خور تو باشد حاضر ندارم، اگر به آنچه امثال مرا ممكن است قناعت مي ورزي كرم نما و فرودآ كه خانه خانه ي تو است.

مهدي از شدت جوع و عطش گفت هر چه داري بيار، عرب مقداري نان و تره بياورد، مهدي با ميل و رغبت تمام بخورد، آنگاه گفت: ديگر چيزي موجود هست، عرب قدري شير بياورد مهدي آن را نيز آشاميد، و همچنان در طلب خوردني ديگر برآمد، عرب از فضله ي [1] شراب انگوري كه در كوزه داشت بياورد و قدري خودش بخورد و قدحي به مهدي خورانيد.



[ صفحه 80]



چون دماغ مهدي از جام باده قدري تازه شد با عرب گفت مرا مي شناسي؟ گفت سوگند با خداي ترا نمي شناسم، مهدي گفت: من يكي از خواص خدام پيشگاه خلافت مدارم، عرب گفت: خداوند بر تو مبارك گرداند و اين مقام را بر تو پاينده بدارد، آنگاه اعرابي جامي ديگر بركشيد، و نيز مهدي را جامي سرشار بپيمود.

دماغ مهدي گرم تر و خويش نرم تر شد و گفت اي اعرابي مرا مي شناسي؟ گفت: تو خود فرمودي از خواص خدام اميري گفت نه آنم، گفت پس كيستي؟ گفت يكي از سرهنگان مهدي هستم گفت: بر عمر و دولت و وسعت و جلالت افزوده باد، چون اين دعاي خير را براند قدحي ديگر بنوشيد و نيز مهدي را بنوشانيد.

چون مهدي را دماغ برتافته تر و نيك مست طافح شد گفت: اي اعرابي مرا مي شناسي؟ گفت تو خود گفتي من در شمار امراء مهدي هستم. از آنجا كه مستي موجب راستي است مهدي پرده از راز برگرفت و گفت: من نه آنم، اعرابي از روي فسوس و خنده و عجب گفت پس تو كيستي؟ گفت من اميرالمؤمنين هستم.

اعرابي چون اين سخن بشنيد فوراً كوزه شراب ناب را از حضور مهدي برداشت و سرش را محكم بربست، مهدي گفت پيمانه ي ديگر به من باز پيماي، اعرابي گفت سوگند با خداي ترا هيچ نمي چشانم و يك جرعه يا بيشتر نخواهي نوشيد. مهدي گفت: آخر از چه روي؟ گفت: از اينكه چون جام نخست را بنوشيدي گفتي من يكي از خواص خدام مهدي هستم، و من اين سخن را مسلم داشتم، و چون دوم بار پيمانه شراب بنوشيدي گمان بردي يك تن از سرهنگان مهدي هستم اين سخن را نيز بر خود هموار ساختم، چون پياله سوم را در سپردي چنان پندار نمودي كه تو خود اميرالمؤمنيني، لا و الله هيچ ايمن نيستم كه اگر جام چهارم بنوشي گوئي من رسول خداوند عالميان هستم، هيچ شايسته تو نيست كه ديگر شراب بنوشي.

مهدي را از كلام او خنده دست داد و چندي برنيامد كه لشكريان و اصحاب و خدم و حشم و مرد و مركب از هر سوي بيامد، و پادشاهزادگان در خدمت مهدي از باره به زير و سر به خاك سودند، اعرابي را از مشاهدت اين احوال دل در طپيدن افتاد و آرزوئي



[ صفحه 81]



جز از رستن از بليت نداشت، مهدي چون آن حالت خوف و هراس را در وي بديد گفت: ترا هيچ باكي و بيمي نيست، و بفرمود تا اعرابي را به صنوف احسان از جامه ي ديبا و حرير و اشياء نفيسه و درهم و دينار شادخوار ساختند.

چون اعرابي اينگونه بذل و عطيت را كه از قوه تخيل او افزون بود بديد بي اختيار لب به سخن برگشود و گفت گواهي مي دهم كه تو در دعوي خود راستگوي هستي و اگر ادعاي درجه چهارم و پنجم را هم نمائي يعني مقام نبوت و الوهيت را از دعوي خود بيرون مي آئي.

مهدي در اين هنگام سوار بود، چون اين كلمات را بشنيد چندان بخنديد كه همي خواست از فراز زين بر زمين افتد، آنگاه براي او وظيفه و وجيبه اي مقرر و در زمره ي خواص خود مشخص فرمود.

3- يافعي در تاريخ مراةالجنان، و نيز پاره ي نويسندگان ديگر نوشته اند كه مهدي خليفه روزي براي تنزه و تفريح به شهر انبار رهسپار گشت، در آنجا ربيع بن يونس بر وي درآمد، و پاره ي انباني در دست داشت كه با خاكستر بر آن نوشته و مهري از گل كه با خاكستر خمير بود بر آن برنهاده و به خاتم خلافت مطبوع بود.

ربيع عرض كرد: يا اميرالمؤمنين، همانا عجب تر از اين نامه نيافته ام. اين رقعه به دست اعرابي اندر بود، و همي آواز بركشيد كه اين مكتوب اميرالمؤمنين است، مرا بر اين مرد كه ربيع نام دارد دلالت كنيد، چه اميرالمؤمنين با من فرمان داده است كه اين نوشته را بدو رسانم، و اينك اين رقعه است.

مهدي آن پوست پاره را بگرفت، و سخت بخنديد، و گفت اين اعرابي به راستي سخن كرده است. اين خط من و اين خاتم من است. آيا از چگونگي اين سرگذشت با شما داستان نكنم؟ گفتند به هر طوري رأي اميرالمؤمنين علاقه يابد بخواهد فرمود.

مهدي گفت: يكي روز كه آسمان ابرناك بود از پي شكار سوار شدم، چون در ميان بيابان رسيدم غباري بزرگ و ميغي عظيم از پي آن برخاست، چنانكه از شدت آن يارانم را گم كردم و هيچ كس از ايشان را به ديده در نياوردم، و سرما و گرسنگي و عطش هر سه



[ صفحه 82]



بر من چنان چيره شد كه مقدارش را خداوند دادار داند، سرگشته و پريشان ماندم و ندانستم چاره ي اين درد چيست.

در اين اثنا به ياد آن دعائي كه از پدرم و او از جدش ابن عباس به گوش اندر سپرده و در رقعه نوشته و با خود داشتم بيفتادم كه هر كس چون صبح و شب نمايد بگويد «بسم الله و بالله لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم» از سوختن و به آب فرو مردن و به زير ديوار و سقف خراب تباه شدن و از هر گونه بلائي و قضائي ناخوش محفوظ و كفايت شده و شفا يافته گردد.

چون آن دعا را قراءت كردم خداي تعالي روشنائي آتش افروخته را به من باز نمود، بدان سو روي نهادم، چون نزديك شدم اين مرد اعرابي را در خيمه ي خود بديدم كه در همان ساعت آتشي در پيش روي خود مي افروخت، گفتم اي اعرابي آيا قبول ضيافت مي فرمايي؟ گفت فرود آري، پس فرود آمدم، با زوجه ي خود گفت: اين جو را بياور، چون حاضر ساخت، گفت: آرد كن، زوجه اش شروع به طحن نمود.

گفتم مرا شربتي بنوشان مشكي شير بياورد شربتي از آن بياشاميدم و در تمام عمر هيچ شربتي به آن خوشي و گوارائي ننوشيده بودم و نيز گليمي نازك به من بداد در زير سر بنهادم و بخفتم خفتني كه در تمام ايام زندگاني به آن خوشي و راحت خوابي به چشم در نياورده بودم.

و گاهي از خواب سر برگرفتم كه اعرابي ميشي را بگرفت و سر ببريد، بناگاه زنش پريشانحال بيامد و گفت روزت خوش همانا خودت و فرزندانت را به كشتن درآوردي، چه معاش شما از اين ميش بود و اكنون كه بكشتي راه معيشت شما از چه راه است، من گفتم: تو را بر اين گوسفند اندوهي نخواهد بود.

پس با كاردي كه در موزه پنهان داشتم شكمش را برشكافتم و جگرش را درآوردم، و برهم پاره ساختم و بر آتش كباب كرده بخوردم، بعد از آن گفتم چيزي در نزد تو هست تا از بهرت رقم كنم، برفت و اين پاره ي انبان را بياورد و از خاكستري كه در پيش روي داشت چون قلم بساختم و اين كتاب را بنوشتم و به اين خاتم مهر كردم و او



[ صفحه 83]



را بفرمودم كه بيايد و از ربيع پرسش نمايد، و اين مكتوب را بدو رساند، چون در آن مكتوب نگران شدند پانصد هزار دينار در آن نوشته بود.

مهدي گفت قسم به خداي جز پنجاه هزار درهم قصد نكرده بودم، اما قلم به پانصد هزار جاري شده است و يك درهم از اين مبلغ را نخواهم كاست اگر چه جز اين مقدار در بيت المال نباشد، هم اكنون اين پانصد هزار درهم را بي كم و كاست بدو حمل دهيد.

پس اعرابي با آن مال عظيم برفت و مدتي اندك برآمد و اعرابي را شتر و گوسفند بسيار گشت و آن مكان چنان آبادان شد كه در شمار يكي از منازل عامره گشت، و هر كس آهنگ حج داشت در آنجا فرود مي شد و آن منزل را منزل مضيف اميرالمؤمنين مهدي نام كردند، و اين كردار محمود تا قيامت مذكور است.


پاورقي

[1] فضله: زيادي.