بازگشت

خبر يافتن موسي هادي از مرگ مهدي و آمدن به سوي بغداد


ربيع از مردم بغداد به خلافت هادي بيعت گرفت، و رشيد در اين باب به آفاق و اطراف بنوشت، و نصير وصيف با اساسه و آلات خلافت از ماسبذان به گرگان برفت؛ و در همان روز كه مهدي بمرد بدان سوي شتابان شد، و خدمت هادي را دريافت، و به تعزيت و تهنيت سخن كرد، و امانت خلافت را تسليم نمود.

هادي در همان ساعت فرمان كوچ بداد در همان حال بر اسبهاي آزاده ي رهوار بريد برنشست، و از اهل بيت او ابراهيم و جعفر، و از وزراي او عبيدالله بن زياد كاتب كه صاحب رسائل هادي بود، و ديگر محمد بن جميل لشگر نويس او در ركابش ملازمت داشتند، و بدين گونه راه نوشتند تا نزديك به شهر بغداد رسيدند.

از آن طرف چون آن نامه ي تهديد آميز هادي به ربيع رسيد، به وحشت اندر شد و چون با يحيي بن خالد از قديم الايام دوست و يكرنگ بود، و به دوستي و صواب ديد او وثوقي كامل داشت، يك نفر را بدو فرستاد و پيام داد، اي ابوعلي، در كار من چه مي بيني، زيرا كه مرا طاقت بند و زنجير و حدت تيغ و شمشير نيست.

يحيي در جواب گفت رأي من چنان است كه از جاي خود حركت نكني، و پسرت فضل را با هداياي نفيسه و طرايف بديعه به استقبالش بفرستي، و چندان كه ممكن در تقديم هدايا قصور نجوئي، و من اميدوارم كه به خواست خداوند تعالي پسرت فضل با بشارت و اطمينان قلب و سرور خاطر باز آيد، و از آنچه بيمناك هستي آسوده شوي.

در اين وقت كه ربيع و يحيي مشغول نجوي بودند، ام الفضل دختر ربيع در مكاني



[ صفحه 89]



حضور داشت كه سخنان ايشان را مي شنيد، با ربيع گفت: سوگند با خداي تعالي يحيي بن نصيحت و خيرخواهي تو سخن كند.

ربيع با يحيي گفت دوست مي دارم با تو وصيت گذارم، چه ندانم پايان كار من به كجا انجامد، يعني آيا مقتول مي شوم يا نمي شوم، يحيي گفت من هرگز آنچه را كه خير تو در آن است فروگذار نمي كنم، و از خيرخواهي در حق هيچ كس زبان برنمي بندم، لكن در امر وصيت تو پسرت فضل و اين زن را با خود شريك مي سازم، چه اين زن هوشيار و زيرك است، و اين استحقاق را از تو دارد، ربيع به صواب ديد يحيي برفت و با هر سه تن وصيت نهاد.

بالجمله: از آن سوي موسي هادي چون نزديك به مدينةالسلام رسيد، اهل بغداد پذيرائي مقدم خلافت توأم را از بزرگ و كوچك جانب راه گرفتند، و هادي را در كار ربيع و توجيه و فودي كه داده و اعطاي ارزاق لشكريان را كه قبل از قدوم هادي نموده خشم افتاده بود.

ربيع پسرش فضل را با تحف و مهدي به خدمت هادي روان داشته بود، فضل با آن هداياي وافره پذيرائي موكب هادي را به همدان برفت.

هادي چون خبر او را بدانست مسرور شد، و او را بخواند و به خويشتن تقرب داد و گفت: مولاي مرا در چه حال بگذاشتي؟ يعني ربيع را، فضل از اين حكايت با پدرش بشارت نوشت، ربيع به استقبال هادي راه برگرفت، هادي زبان به عتاب او برگشود ربيع به اعتذار سخن كرد، و سبب آن كار و كردار را به عرض رسانيد.

هادي عذر او را بپذيرفت، و او را در مكان عبيدالله بن زياد بن ابي ليلي وزارت داد، و نيز مشاغل و مناصب عمر بن بزيع را بدو تفويض كرد.