بازگشت

احوال حسين؛ صاحب فخ


ابوعبدالله حسين بن علي بن حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب عليهم السلام، پدر بزرگوارش را به واسطه كثرت عبادت، علي العابد و ذو الثفنات مي خواندند و علي پسر حسن مثلث است، ابوالحسن كنيت داشت.

منصور دوانيق او را با اهلش در زندان جاي داد تا گاهي كه در آن حال كه سر به سجده داشت به ديگر جهان شتافت، و چون او را حركت دادند مكشوف افتاد كه از زندان اين جهان به فضاگاه جنان جاويدان شتافته است، و به روايتي او را در زندان شهيد ساختند.

در كتاب مقاتل الطالبيين و تاريخ كبير طبري و ابن اثير مسطور است كه سبب خروج حسين بن علي بن حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب عليهم السلام اين بود كه: موسي هادي خليفه عباسي اسحاق بن عيسي بن علي را والي مدينه طيبه گردانيد و به قولي مهدي عباسي اسحاق بن عيسي بن علي را ولايت مدينه داده بود. و چون مهدي خلافت را بگذاشت و به ديگر جهان بشتافت و نوبت با موسي هادي پيوست، اسحاق براي تجديد عهد و تبريك خلافت به درگاه موسي به مملكت عراق روي نهاد، و عمر بن عبدالعزيز ابن عبدالله بن عبدالله بن عمر بن خطاب را از جانب خود در مدينه بنشاند.

بالجمله: چون عمر بن عبدالعزيز ولايت مدينه يافت، به روايت حسين بن محمد ابوالزفت، حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن، و مسلم بن جذب شاعر هذلي معروف،



[ صفحه 92]



و عمر بن سلام مولا آل عمر را بگرفت، و در ميان مردمان شايع بنمود كه شراب خورده اند، و فرمان كرد تا حسن بن محمد را هشتاد تازيانه، و مسلم بن جذب را پانزده تازيانه، و عمر بن سلام را هفت تازيانه بزدند.

آنگاه بفرمود تا ايشان را با پشت برهنه رسن بر گردن افكنده در كوي و برزن مدينه در ميان مرد و زن بگردانند، و از اين كار و كردار همي خواست ايشان را رسوا بگرداند.

چون خبر ايشان شايع شد، حسين بن علي صاحب فخ نزد عمري شد گفت: همانا ايشان را مضروب داشتي با آنكه حق ضرب نداشتي، چه اهل عراق به اين قسم شراب بأس و باكي ندارند، ديگر از چه روي فرمان دادي تا ايشان را در كوي و بازار بگردانند، و خوار و زار نمايند.

عمر بن عبدالعزيز بفرمود تا ايشان را بازگردانيده به زندان جاي دادند و يك روز و شب در زندان بزيستند، و به شفاعت بعضي رها شدند.

و به روايت ابن اثير حسين بن علي و يحيي بن عبدالله بن حسن كفيل كار حسن بن محمد گرديدند، و عمري ايشان را از زندان بيرون آورد. و از آن طرف عمر بن عبدالعزيز به عداوتي كه در طبيعت داشت، با بني هاشم سلوكي ناخوب مرعي همي داشت، و كار بر ايشان دشوار همي گردانيد، و در مورد زحمت در مي آورد، و در اين كار افراط همي جست، و همه روز فرمان مي داد تا ايشان را عرض دهند، و از سان بگذرانند، و ايشان را همه روزه در مقصوره حاضر كرده عرضه دادند و نام يك به يك بازگفتند، و هر يك از ايشان را به كفالت قرين و نسيب خود مقرر داشتند. و حسين بن علي عابد و يحيي بن عبدالله بن حسن، ضامن حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن بودند، و در اثناي اين احوال پيشروان مردم حاج نمايان شدند، و قريب هفتاد تن مردم شيعي وارد گشتند، و در سراي ابن افلح در بقيع فرود شدند، و اقامت جستند، و با حسين بن علي ملاقات همي كردند.

و اين حكايت به عمري پيوست، و ستوده ندانست، و در كار عرض و سان بنوهاشم سختي و غلظت گرفت، و مردي را كه او را ابوبكر بن عيسي جولاه مي گفتند، و از موالي



[ صفحه 93]



انصار بود بر طالبين موكل ساخت، و از آن پس در روز جمعه ايشان را در معرض عرض درآورد، و از آن پس كه از سان بگذشتند ايشان را اجازت انصراف نداد تا اوائل مردمان نمايان شدند كه روي به مسجد همي آوردند، از آن پس ايشان را اجازت بداد. و از آن بعد منتهاي كار و كردار ايشان همان بود كه بامداد نموده، وضو بسازند و آماده اقامت نماز شده جانب مسجد سپارند و چون از اداي نماز فراغت مي گرفتند آن جماعت را در مقصوره ي باز مي داشت تا هنگام عصر، بعد از آن ايشان را تن به تن بنام و نشان سان مي داد و چون نام حسن بن محمد را بردند حاضر نبود.

و چنان بود كه حسن مولاتي از آن جماعت را كه سياه و دختر ابوليث مولي عبدالله حسن بود تزويج كرده گاه به گاه نزد او شدي و اقامت نمودي. و از اين روي روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه غايب ماند، و در معرض عرض درنيامد.

چون نايب عمري در شب جمعه ايشان را عرض داد، حسين بن علي و يحيي بن عبدالله را بگرفت، و از حسن بن محمد پرسش نمود، و چندي درشتي و غلظت ورزيد بعد از آن نزد عمري شد، و خبر ايشان را بگذاشت و گفت اصلح الله الامير سه روز برمي گذرد كه حسن بن محمد غايب است.

عمر بن عبدالعزيز گفت هم اكنون حسين و يحيي را نزد من حاضر كن، برفت و هر دو تن را درآورد، عمري گفت حسن بن محمد به كجا اندر است؟ گفتند: سوگند با خداي نمي دانيم، روز چهارشنبه او را نديديم، چون روز پنجشنبه در رسيد ما را خبر دادند كه حسن مريض است، و چنان گمان مي برديم كه امروز كه جمعه است اقدامي به عرض نمي شود.

عمري برآشفت و ايشان را سخنان درشت بگفت و تهديد بداد، اين وقت حسين در روي عمري بخنديد و گفت اي ابوحفص همانا خشمناك هستي، عمري خشمگين تر شد و گفت: آيا با من به فسوس و مزاح و استهزاء مي روي، و مرا به كنيت خطاب كني. حسين گفت همانا ابوبكر و عمر هر دو از تو بهتر بودند، و مردمان ايشان را به كنيت مي خواندند، و ايشان را انكاري نبودي، اما تو كنيت را مكروه شماري، و همي خواهي به



[ صفحه 94]



ولايت مخاطب شوي، يعني تو را والي بخوانند.

عمري گفت آخر سخن تو بدتر از اول سخن توست، حسين گفت پناه به خداي مي برم خداوند ابا دارد براي من اين كار را، و مرا با چنين نسبت چه مناسبت است، عمري گفت آيا تو را نزد خود درآورم تا بر من مفاخرت جوئي، و آزار رساني.

يحيي بن عبدالله در غضب رفت و با عمري گفت پس از ما چه خواهي؟ گفت: همي خواستم حسن بن محمد را نزد من حاضر كنيد، گفتند ما را بر وي دست نيست، چه او نيز در پاره ي مشاغل كه مردمان را مي باشد هست، تو بفرماي تا آل عمر بن الخطاب را به تمامت فراهم كنند، و همانگونه كه ما را جمع كردي ايشان را جمع كن، و از آن پس مرد به مرد از سان بگذران، اگر نگران شدي كه غايب ايشان افزون از غيب يك نفر حسن از تو نيست همانا با ما انصاف ورزيده باشي.

عمري بر خشم و ستيز بيفزود، و بر طلاق زوجه و تمام مماليك خود به حريت و آزادي خود سوگند ياد كرد كه اگر در آن روز و شب حسين بن علي، حسن بن محمد را نزد او حاضر نكند برنشيند و بازارچه ي او را خراب كند يا به آتش بسوزاند، و حسين را هزار تازيانه بزند و نيز بر اينگونه سوگند قسم ياد كرد كه اگر چشمش بر حسن بن محمد بيفتد، در همان ساعت او را به قتل برساند.

اين هنگام يحيي بن عبدالله خشمگين برخاست و گفت: من با خداي عهد برنهادم و هر مملوكي دارم آزاد باشد اگر امشب چشم به خواب درآورم تا گاهي كه حسن را نزد تو بياورم، و اگر او را نياورم، در سراي تو را بكوبم تا بداني من به نزد تو بيامدم، اين بگفت و هر دو تن از حضور عمري بيرون شدند، و سخت خشمگين بودند عمري نيز خشمناك بود. چون قدمي چند برفتند حسين بن علي با يحيي بن عبدالله گفت سوگند با خداي كاري ناخوب كردي كه سوگند ياد نمودي كه حسن را نزد او حاضر سازي از كجا حسن را دريابي.

يحيي گفت هرگز اراده نكردم كه حسن را بدو آورم، و اگر چنين باشد همانا از نسل رسول خداي صلي الله عليه وآله منفي هستم، بلكه چنان اراده نمودم كه خواب در چشم نبرم تا گاهي



[ صفحه 95]



كه در سراي او را بكوبم، و شمشير بران با من باشد، تا بر وي دست يابم و او را به قتل رسانم. حسين گفت اين نيز نه كاري شايسته است، و مناقض آن عهد و پيماني است كه در ميان ما و اصحاب ما تقرير يافته، چه ايشان قرار بر آن نهاده بودند كه در مني و مكه در موسم ظهور نمايند.

يحيي گفت چگونه امر تو را در هم بشكنم و حال آنكه در ميان من و آن ميعاد ده روز بيشتر نمانده است، تا تو به مكه راه برسازي. اين وقت حسين كسي را به حسن بن محمد فرستاد، و پيام داد اي پسر عم بدان البته آنچه در ميان من و اين فاسق با تو پيوسته است، هم اكنون بهر كجا دوست مي داري راه برگير.

حسن در جواب گفت: لاوالله اي پسر عم هرگز چنين كار نمي شايد، بلكه در همين ساعت نزد تو مي آيم تا دست خود را در دست عمر بن عبدالعزيز گذارم. حسين در جواب فرمود هرگز چنين نخواهد شد كه خداوند تعالي در من بنگرد گاهي كه به حضرت محمد صلي الله عليه وآله آمده گاهي كه رسول خداي در كار تو با من خصومت كند، و احتجاج بورزد، لكن من جاي خود را فداي تو مي كنم، شايد خدا مرا از آتش جهنم نگاهداري كند.