بازگشت

علت هلاكت موسي هادي


در سبب مرگ و هلاكت هادي خليفه ي عباسي اقوال و اخبار مختلفه وارد است، در تاريخ طبري و ابن اثير و بعضي ديگر مسطور است كه يحيي بن الحسن گفت: چون هادي



[ صفحه 108]



بر مسند خلافت بنشست با مادرش خيزران به راه منابذت [1] و منافرت [2] مي رفت، و از وي دوري و كناري مي گرفت.

و چنان بود كه خيزران در زمان خلافت پسرش هادي، بسيار افتادي كه در حوائج مردمان سخن ساخت، و هادي تمام مسؤولات او را به جاي آوردي، تا چهار ماه بر اين حال بگذشت، و مردمان به طمع بيفتادند، و از اطراف و جوانب در سراي او انجمن شدند، و عرض حاجات كردند، و پيشگاه سرايش از مرد و مركب و اعيان و اركان و مواكب صبحگاه و شامگاه آكنده، و چون دربار سلطنت مطاف جماعت بود، خيزران نيز اهتمامي در رفع حوائج و قضاي حاجات ايشان مي ورزيد، و مسؤول ايشان را در خدمت هادي مقبول مي خواست. تا يكي روز با هادي در كاري و اجابت مسؤولي سخن كرد كه هادي اجابت آن را در شريعت ملك داري و طريقت فرمان گذاري ممكن نمي دانست، لاجرم در قبول آن تعلل ورزيد، و علتي برشمرد.

خيزران گفت، به ناچار بايد پذيرفتار شوي،هادي گفت اين كار را نمي كنم، خيزران گفت: من براي عبدالله بن مالك انجام اين امر را ضامن شده ام. اين وقت موسي را خشم فروگرفت و گفت: واي بر اين پسر زن زانيه، من خود دانستم عبدالله صاحب اين حاجت است، سوگند با خداي اين شفاعت را نمي پذيرم، و اين حاجت را براي تو بجاي نمي آورم. خيزران برآشفت و گفت، اگر چنين باشد قسم با خداي از اين پس هرگز از تو در طلب حاجتي برنمي آيم.هادي گفت: در اين وقت من هم باكي نخواهم داشت و سخت در غضب شد، خيزران نيز خشمناك برخاست.

هادي گفت: سخن مرا بشنو و در گوش بسپار، سوگند با خداي از قرابتي كه با رسول خداي صلي الله عليه وآله دارم منفي باشم، اگر از اين پس خبر برسد كه يك نفر از سرهنگان يا يك تن از خواص من يا خدام من، بر در سراي تو متوقف گردد گردنش را مي زنم، و اموالش را مأخوذ مي دارم، هم اكنون هر كس مي خواهد در باب سراي تو التزام جويد بجويد.

اين مواكب و مركوبات چيست كه در هر صبحگاه و شامگاه بر در سراي تو انجمن



[ صفحه 109]



مي شوند، آيا مغزل و دوكي براي تو موجود نيست كه تو را از اين امور مشغول و معزول دارد، يا مصحفي كه به قرائت آن اشتغال گيري و مراقبت جوئي، يا خانه كه تو را صيانت و حفاظت نمايد بپرهيز و سخت بپرهيز كه در سراي تو براي ملي يا ذمي مفتوح شود. خيزران از استماع اين كلمات چنان خشمناك و ديگرگون گشت كه چون برفت آسمان را از زمين نمي شناخت، و ندانست قدم بر كجا مي گذارد، و كدام زمين را در مي نوردد، و از آن پس تا هادي زنده بود يك كلمه در خدمت او از تلخ و شيرين روزگار سخن نكرد، و به لا و نعم زبان نگردانيد.

يحيي بن حسن گويد: از خالصه شنيدم كه با عباس بن فضل بن ربيع مي گفت كه: هادي مأكولي از برنج مرتب ساخته، براي مادرش خيزران بفرستاد، و پيغام داد كه من اين طعام را خيلي مطبوع يافتم، و از آن بخوردم و اينك نزد تو بفرستادم تا از آن بخوري. خالصه گويد: گفتم در خوردن آن امساك بجوي تا نيك بنگري. و حال آن را باز داني، چه من بيم دارم كه چيزي در آن باشد كه تو را مكروه نمايد.

پس خيزران بفرمود تا سگي را بياوردند. آن سگ از آن طعام بخورد، و از اثر سميت آن گوشت اندامش فروريخت و بمرد. و پس از ساعتي چند هادي كسي را نزد خيزران بفرستاد كه آن طعام را چگونه يافتي؟ گفت: سخت نيكو ديدم.

هادي ديگر باره پيام فرستاد كه از آن نخوردي، و اگر بخوردي من از شر وجودت راحت مي گرفتم، چگونه رستگار مي شود و بوي فلاح مي شنود خليفه اي كه داراي مادر باشد؟ يعني تا او را مادر باشد همي خواهد براي خود و صواب ديد خود كه بيرون از راه عقل و تدبير ملك داري است رفتار نمايد، اگر پسرش خليفه روزگار به ميل او رفتار نكند، موجب رنجش خاطر او و آه و سوز اوست، و اگر بكند رشته امور ملك و سلطنت گسيخته مي گردد.

بعضي از بني هاشم حديث كرده اند كه: سبب مرگ هادي اين بود كه چون در خلع برادرش هارون از ولايت عهد و بيعت كردن با پسرش جعفر اهتمام بليغ منظور همي داشت، خيزران بر حال هارون بيمناك شد، و همواره در تزلزل بود. و در آن اثنا كه



[ صفحه 110]



هادي مريض و حليف بستر گرديد، چند تن از كنيزكان خود را پوشيده به هادي فرستاد، تا چنانكه در جامه بيماري خفته بود بر روي صورت او بنشستند، و منفذ [3] خود را بر دهانش برنهاده، نفس بر نفس پيوسته، راه تنفس بر وي مسدود ساختند تا به آن حال بمرد. آنگاه خيزران كسي را به يحيي بن خالد فرستاد كه اين مرد يعني هادي بمرد در كار خود، يعني در ترتيب امر خلافت رشيد بكوش و تقصير مكن.

اما در روضةالانوار مسطور است كه چون هادي بيمار و اطباء نزد او جمع شدند گفت: شما مال بسيار و جايزه بي شمار مي گيريد، و در زمان سختي تقاعد مي ورزيد. ابوقريش كه يكي از اطباء بود گفت: بر ما مي باشد اجتهاد، و سلامت را خداي عزوجل بخشد. هادي خشمناك شد و با ربيع گفت: به عرض ما رسانيده اند كه در نهر صرصر طبيبي است ماهر كه او را عبديشوع گويند، به احضار او بفرست، و اين طبيبان را گردن بزن. ربيع چون مي دانست هادي از شدت مرض، عقل او زايل است اين كار نكرد، و بفرستاد تا عبديشوع را حاضر ساختند، چون نزد هادي بيامد گفت: قاروره را ديدي؟ گفت: بلي يا اميرالمؤمنين؛ اينك دوائي است ترتيب مي دهم كه استعمال شود و پس از نه ساعت از اين مرض آسوده شوي.

اين بگفت و بيرون آمد، و با اطباء گفت: دل مشغول نداريد كه امروز به خانه هاي خود مي رويد و هادي امر كرده بود كه ده هزار درم براي خريداري دوا بدو بدهند.

عبديشوع آن دراهم را بگرفت و به خانه ي خود فرستاده، أدويه را حاضر كرده، طبيبان را نزديك نشيمن خليفه جمع نموده گفت: شما همي بكوبيد تا خليفه بشنود و نفس او ساكن گردد كه شما در آخر روز خلاص مي شويد، و خليفه به هر ساعت او را مي طلبيد و از دوا مي پرسيد: و او مي گفت مي شنويد كه مي كوبند، خليفه ساكت مي شد، چون نه ساعت برگذشت خليفه درگذشت و طبيبان رستگار شدند.

در روضةالصفا از حمدالله مستوفي قزويني حكايت مي كند كه: يكي روز هادي خليفه در عيسي آباد در ايوان قصر نشسته تير و كماني بدست اندر داشت. فراشي از دور



[ صفحه 111]



ايستاده بود، هادي با مجالسين خود گفت: مي توانم تير از چله بر سينه اين فراش چنان برگشايم كه از پشتش بيرون رود، گفتند: خليفه قوي بازوتر و تيرش از اين پرانتر است، لكن دست با خون بي گناهي نشايد آلود. هادي اعتنائي به سخن ايشان نكرد، و تيري به سينه ي فراش روان داشت، چنانكه روان از آشيان روانش به آشيان روان، روان گشت، و هم در زمان از سر آوردن زمانش پشيمان شد، و كسان و خويشاوندان آن بيگناه تباه را به هرگونه استمالت وجود و نوال مستمال گردانيد.

اما تير خشم خداي و سهم عدل ايزد رهنماي از كمان قدر و چله ي فضا بيرون جست، و به مقام امضاء پيوست، ستاره ي اقبال هادي را خيره، و روزگار كامراني او را تيره نمود، بر پشت پايش شيره اي پديدار شد، هر چند بخاريدند آن خارش را تسكين نيفتاد، و با كثرت خارش و الم ورم كرده، از بوي ناخوشش دماغها را متنفر گردانيد، آخرالامر از همان ورم به چاهسار عدم روي نهاد، و از تير قضا راه فنا درنوشت.

و به حديثي چون هادي چنانكه مسطور شد طعام زهرآلود براي مادرش بفرستاد و سگي را از آن طعام بخورانيدند و در حال گوشت اعضايش از اثر زهر فروريخت خيزران قصد پسر را بدانست، چون هادي را تب فروگرفت، جمعي از كنيزكان را فرمان داد تا بساطي بر روي هادي بيفكنده بر روي آن بنشستند تا نفس از ديگر منفذش بيرون شد، و اصح اقوال در مرگ هادي همين قول است.

چنانكه در تاريخ الدول الاسلاميه گويد: چون هادي فرمان كرد هيچ يك از امراء و اعيان دولت بر در سراي خيزران راه نگيرند، و عرض حاجت نكنند، بر وي گران افتاد و در كمين ببود تا روزي هادي را در خلوتگاه او بي مانع و دافع دريافت، و با جماعتي از كنيزكان خود بدو تاخت، و آن جماعت را فرمان داد تا هادي را بگرفتند و بيفكندند، و فرشي درشت و غليظ بر رويش بينداختند، و چندانش فشار دادند تا جان از تنش بيرون شد، بعد از آن برادرش هارون را طلب كرده او را از مرگ هادي خبردار ساخت، و مردمان با هارون بيعت كردند.

طبري و ابن اثير و بعضي ديگر نوشته اند كه فضل بن سعيد گفت: پدرم با من حديث



[ صفحه 112]



كرد كه خيزران سوگند ياد كرد كه با پسرش موسي هادي تكلم نكند و از خدمت او انتقال داد، چون هادي را حالت احتضار نمودار شد، و كسي بيامد و خبر با خيزران بگذاشت خيزران از راه خشم گفت: با او چكنم؟ خالصه گفت: اي زن آزاده برخيز و نزد پسرت راه بسپار، چه اين نه هنگام تعتب و تغضب مي باشد. خيزران گفت: آبي براي وضوي نماز بياوريد، پس از آن گفت: همانا به ما حديث كرده اند كه در اين شب خليفه اي بمرد، و خليفه اي مالك مسند خلافت شود، و خليفه اي متولد گردد، و چنانكه گفته بود موسي خليفه بمرد و هارون بر مسند خلافت بنشست و پسرش مأمون متولد شد.

فضل گويد، اين داستان را با عبدالله بن عبيدالله در ميان آوردم، او نيز بر آن گونه كه پدرم حكايت كرده بود داستان نهاد گفتم: خيزران را اين علم از كجا حاصل گشت، گفت: خيزران از اوزاعي شنيده بود.

يحيي بن حسن گويد: از محمد بن سليمان بن علي شنيدم گفت: عمه ام زينب با من حديث كرده و گفت: خيزران اين خبر با من نهاد و ما چهار تن زن بوديم، من و خواهرم و ام الحسن و عايشه، دختران سليمان و ريطه ام علي نيز با ما بود. در اين حال خالصه بيامد خيزران با او گفت: مردمان به چه حال اندرند؟ گفت: اي خاتون من موسي بمرد و او را دفن نمودند، خيزران گفت: اگر موسي بمرد باري هارون باقي است، سويقي براي من بياور. پس مقداري سويق بياوردم، خيزران بياشاميد و ما را بياشامانيد، بعد از آن گفت: براي اين خاتونهاي من چهار هزار دينار حاضر كن، آنگاه گفت: پسرم هارون چه كرد؟ گفت: سوگند ياد كرده است كه نماز ظهر را جز در بغداد نسپارد.

چون خيزران اين سخن شنيد گفت: محملها بربنديد و بارها بر مركبها حمل كنيد، از اين پس جلوس من در اينجا نشايد، با اينكه هارون به بغداد برفته است، پس برنشست و در بغداد با هارون پيوست گشت.


پاورقي

[1] منابذت: دوري.

[2] منافرت: بيزاري.

[3] منفذ: در اينجا كنايه از مقعد است.