بازگشت

خلافت هارون الرشيد خليفه ي عباسي


ابوجعفر هارون الرشيد بالله فرزند أبي عبدالله محمد مهدي فرزند ابي جعفر منصور عبدالله فرزند محمد فرزند علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف، در شب شنبه چهارده روز از شهر ربيع الاول سال يكصد و هفتادم هجري نبوي صلي الله عليه وآله بجاي مانده، به موجب ولايت عهدي كه از پدرش مهدي داشت، چون برادرش موسي الهادي جاي بپرداخت، بر سرير خلافت و وساده ي سلطنت جاي گرفت.

مسعودي گويد: با هارون الرشيد بن مهدي، روز جمعه صبحگاه همان شب كه هادي وفات كرده بود، دوازده شب از شهر ربيع الاول سال مذكور بجاي مانده، در مدينةالسلام به خلافت بيعت كردند، و اين وقت بيست و يكسال از سنين عمرش گذشته بود.

صولي مي گويد: در آن شب شنبه كه هارون خليفه شد پسرش عبدالله مأمون متولد گرديد و تا آن هنگام هيچ اتفاق نيفتاده بود كه در يك شب خليفه اي بميرد و خليفه اي به خلافت بنشيند، و خليفه اي متولد گردد، مگر همين شب كه موسي هادي خليفه بمرد و هارون خليفه شد و مأمون كه از آن پس به خلافت بنشست متولد گرديد.

و از نخست كنيتش ابوموسي بود، بعد از آن ابوجعفر كنيت يافت و از اين پيش در ذيل احوال هادي و انديشه ي او به خلع اشارت نموديم كه چون مرض هادي اشتداد گرفت مادرش خيزران به يحيي بن خالد برمكي پيام فرستاد كه در تهيه ي امر خلافت رشيد استعداد بجويد، و يحيي در همان ساعت جمعي از نويسندگان را حاضر كرده، فرمان داد



[ صفحه 116]



تا از جانب رشيد به ولايات مكاتيب صادر و از وفات هادي و خلافت رشيد و استقرار حكام و عمال سابقه بر اعمال و مشاغل خودشان رقم نمايد.

اما به روايتي يحيي در آن هنگام در زندان جاي داشت، و هادي در همان شب بر قتل او و قتل برادرش هارون الرشيد يكدل و يك انديشه بود، و هرثمة بن اعين برفت و هارون الرشيد را در آن شب هنگام بيرون آورده و بر تخت خلافت بنشاند، هارون بفرمود تا يحيي بن خالد بن برمك را كه در آن هنگام به زندان اندرش جاي بود، حاضر ساختند، و وزارت خوش بدو گذاشت، و يوسف بن قاسم بن صبيح كاتب را بفرمود تا نزد او درآوردند، و به انشاء مكاتيب او را امر كرد و به اطراف و اكناف از وفات هادي و خلافت هارون آگاهي فرستادند.

طبري و ابن اثير گويند: در آن شب كه هادي از اين سراي جامه به ديگر سراي كشيد، يحيي بن خالد به سوي رشيد شتاب گرفت، و اين وقت رشيد در لحافي خفته و ازاري بر تن نداشت، يحيي گفت: اي اميرالمؤمنين بپاي شو، رشيد را دهشت فروگرفت، و گفت تا چند مرا بترس و بيم بيفكني به واسطه ي اينكه خلافت مرا دوست مي داري و به آن روز شوقمند هستي، با اينكه حال و روزگار مرا نزد اين مرد يعني هادي و كين او را با من مي داني، و مي داني اگر چنين كلمات و اخبار بدو رسد مرا چگونه روزگاري پيش خواهد آمد. يحيي گفت: گرت نيست باور اينك حراني وزير موسي، و اينك انگشتري خلافت است، چون هارون اين سخن بشنيد، در فراش خود بنشست و گفت: آنچه به صواب مي نگري با من اشارت كن، و در اين اثنا كه هارون با يحيي در اين گونه سخن بودند، رسولي ديگر نمودار شد و هارون را به ولايت پسرش مأمون بشارت داد،هارون گفت نامش را عبدالله نهادم.