بازگشت

زندان حضرت كاظم توسط هارون الرشيد


هارون الرشيد عليه ما عليه من الله المجيد، گاهي كه در شهر رمضان سال يكصد و هفتاد و نهم هجري از عمره ي خود منصرف گرديده، به مدينه طيبه درآمد، در ماه شوال همان سال، حضرت ولي خداوند متعال و فروز بخش ماه و سال، امام الأفاخم و الأعاظم جناب امام موسي كاظم صلوات الله و سلامه عليه را ده روز از شهر شوال به جاي مانده با خود از مدينه حمل نمود.

و از آن پس هارون براي اقامت حج راه برگرفت و آن حضرت را با خودش ببرد، و از آن پس بر طبق بصره منصرف شده، و امام انام عليه السلام را نزد عيسي بن جعفر محبوس گردانيد. و از آن پس آن امام والامقام عليه السلام را در بغداد حاضر كرده نزد سندي بن شاهنك حبس نمود.

ابوالفرج اصفهاني در كتاب مقاتل الطالبيين مي نويسد كه روايت متعدده با من حديث كرده اند كه سبب گرفتاري حضرت موسي بن جعفر عليه السلام و الرضوان بأمر هارون الرشيد چنان بود كه:

رشيد فرزندش محمد را در حجر تربيت جعفر بن محمد بن اشعث مقرر و مرتب ساخته بود.

يحيي بن خالد بن برمك وزير هارون الرشيد بر اين كار حسد برد، بترسيد و با خود



[ صفحه 126]



همي گفت اگر منصب خلافت به محمد رسيد، دولت من و دولت پسرم را زوال رسد، يعني شغل وزارت و استيلائي كه در ممالك هاروني به دست اقتدار من محول است. اگر محمد بن ز بيده خلافت يابد، ناچار اين منصب نصيب جعفر بن محمد شود، و من و اولادم از اين مقام و رتبت فرود آئيم، و اين نعمت و دولت كه از به آن اندريم از خاندان ما بدودمان جعفر انتقال گيرد.

لاجرم درباره ي جعفر همي انديشه كرد و راه مكر و حيلت برگشود، و جعفر بن محمد به مذهب اماميه بود، و مذهب ائمه ي هدي و امامت ايشان را عقيدت داشت.

پس يحيي بن خالد چندان به مكر و خديعت بپرداخت تا راه آميزش به جعفر را به دست كرده با او مجالس و مؤانس گشت، و ظاهر و پوشيده به منزلش آمد و شد همي كرد، و در سراي او فراوان مي نشست، و از اخبار و اسرارش وقوف يافته در خدمت رشيد باز مي نمود، بلكه بر آن جمله مي افزود، چندانكه دل رشيد را بر وي برآشفت.

و چون مدتي يحيي بر اين موال بگذرانيد يكي روز با پاره اي دوستان خود كه محل وثوقش بود گفت:

آيا مي توانيد مردي از آل ابوطالب را كه واسع الحال و با دولت و نعمت كافي نباشد، با من بشناسانيد، تا به آنچه از اخبار موسي بن جعفر حاجتمند هستم مرا بياگاهاند؟

گفتند: علي بن محمد بن اسماعيل بن جعفر بن محمد عليهماالسلام داراي اين صفت است.

چون يحيي بن خالد بشنيد خرسند گرديد و مقصود خود را حاصل ديد، و مقداري مال بدو حمل كرده او را به نزد خود بخواند.

و چنان بود كه حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام با علي بن محمد بن اسماعيل مؤانست داشت، و او را به جايزه و صله برخوردار مي فرمود، و گاهي از اسرار خود بدو باز مي نمود. چون علي بن محمد را طلب كردند تا به نزديك يحيي بن خالد بفرستند، حضرت امام موسي آن معني را بدانست، و علي را احضار كرده فرمود اي برادرزاده ي من به كجا مي شوي؟

عرض كرد به جانب بغداد، فرمود در بغداد چه مي كني و چه كار داري؟ عرض كرد:



[ صفحه 127]



وامي بر گردن دارم و اكنون درويش و بينوا گرديده ام.

فرمود: وام تو را فرومي گذارم و در حق تو احسان و اكرام مي ورزم.

علي به اين فرمايش گوش نسپرد و مهياي بيرون شدن شد. حضرت ابي الحسن عليه السلام او را بخواند و با او فرمود به ناچار بيرون مي شوي؟ عرض كرد: آري اين كار به ناچاري ببايدم ساخت.

فرمود اي برادرزاده درست بنگر و نيكو بينديش، و از خداي بترس و گرد كاري مگرد كه به آن سبب مرا به كشتن دهي و اولادم را يتيم گرداني.

آنگاه بفرمود تا سيصد دينار سرخ و چهار هزار درهم بدو بدادند.

علي بن اسماعيل بن محمد راه برگرفت و طي منازل نمود تا نزد يحيي بن خالد رسيد.

يحيي از حالات حضرت موسي بن جعفر صلوات الله عليهما از وي پرسش گرفت، علي بن اسماعيل آنچه مي دانست به علاوه محض بغض و حسد خود و خوشدلي يحيي باز گفت.

يحيي آنچه او گفته بود بر آن افزود و به عرض رشيد رسانيد، و از آن پس علي بن اسماعيل را به خدمت هارون الرشيد واصل گردانيد، رشيد نيز از مجاري احوال عمش حضرت كاظم عليه السلام از وي پرسيد.

علي بن اسماعيل آغاز سعايت و تفتين نموده، هر چه خود مي خواست بگفت و گفت: از مشرق و مغرب جهان اموال و منال به حضرت وي تقديم مي شود و آن حضرت را بيوت اموال است. و چندانش مال و بضاعت و دينار و درهم و اقسام مسكوكات زر و سيم است كه وقتي ضيعتي را بسي هزار دينار خريدار شد و نامش را يسيره (سيريه) نهاد. و چون صاحب آن ضيعت براي اخذ آن مال حاضر شد و آن وجه نقد را حاضر كرده تا تسليم وي كنند گفت: از اين پول نخواهم، بلكه از فلان فلان نقدينه مي خواهم.

حضرت كاظم بفرمود: تا از آن گونه نقدي كه وي خواسته بود بياوردند، و بعينه بدو دادند و آن مال را كه از نخست حاضر كرده بودند به جاي خود باز بردند.

رشيد اين جمله را بشنيد و بفرمود تا دويست هزار درهم از هر كجا كه علي بن



[ صفحه 128]



اسماعيل خواهد بدو دهند، علي از بلاد مشرق را اختيار كرده و فرستادگان خود را براي اخذ آن مبلغ بدان ناحيه بفرستاد.

از آن سوي، يكي روز علي بن اسماعيل از پي تخليه شكم روي به پليدگاه نهاد، و چون در كنيف بنشست زحيري [1] او را دريافت، و اعضاي اندرون و احشاي او به تمامت با كثافت از منفذش بيرون آمد و فروافتاد، هر چند جهد كردند تا مگر به جايش برگردانند ممكن نشد.

علي بن اسماعيل از آن رنج و شكنج و آن بليت غريب و عجيب در حال مرگ بيفتاد و به جان كندن درآمد.

در اين حال براي افزايش حسرت و محنت و ندامت وي آن مال را بياوردند و در حضورش بگذاشتند، علي بن اسماعيل با كمال ضجرت و اندوه گفت: چون جان مي دهم با اين مال چه كنم؟

و هارون الرشيد به انجام خيال خود پرداخته و در همان سال به اقامت حج راه برنوشت، و از نخست در مدينه ي طيبه، مرقد مطهر و قبر منور حضرت سيد الأنام صلي الله عليه وآله را زيارت كرده، با زباني چرب و جناني [2] مملو از نفاق و شقاق، عرض كرد:

يا رسول الله در حضرت تو از كاري كه مي خواهم به جاي آورم، معذرت مي طلبم. همانا با آن انديشه هستم كه موسي بن جعفر را به زندان جاي دهم، چه او مي خواهد در ميان امت پراكندگي و خونريزي افكند.

و چون از اين كلمات پرداخت فرمان داد تا آن حضرت را حاضر كنند، برفتند و حضرت كاظم عليه السلام را از مسجد مأخوذ كرده نزد او بياوردند.

پس از آن بفرمود تا دو استر كه هر يك قبه روي پوشيده برنهاده بودند بياوردند، و آن حضرت را در يكي از آن دو قبه جاي دادند.

و هر قبه را جمعي از خيل و سوار مراقب و در گردش رهسپار ساخته، و آن دو قبه را يكيرا با همان مردم سوار و مستحفظين به طرف بصره، و آن ديگر را به جانب كوفه روان



[ صفحه 129]



داشتند. و اين كار را از آن كردند كه امر را بر مردمان مشتبه دارند، و ندانند آن حضرت به كدام سوي برفت، و اسباب فتنه نشود و فسادي برنخيزد.

و حضرت امام موسي عليه السلام در آن قبه كه به بصره ببردند منزل داشت، هارون الرشيد بفرستاده خود گفت: آن حضرت را به عيسي بن جعفر منصور كه اين وقت والي بصره بود تسليم نمايند.

آن جماعت آن حضرت را به بصره برده به عيسي بسپردند، عيسي آن امام والامقام را تا يك سال نزد خود محبوس بداشت.

آنگاه نامه اي به رشيد نوشت كه وي را از من بگير و بهر كس خواهي تسليم كن، و گرنه او را به راه خويش مي گذارم، چه در طي اين مدت بسي كوشيدم و جد و جهد ورزيدم تا مگر حجتي بر وي اقامت كنم و بهانه اي بدست آورم به هيچ وجه قدرت نيافتم، و راهي بدست نياوردم.

حتي اينكه بسا اوقات كه مشغول دعا بود گوش بسپردم مگر بشنوم كه در حق من يا تو نفريني نمايد، هيچ نشنيدم مگر اينكه در حق خود دعا همي كرد، و از حضرت احديت طلب رحمت ومغفرت مي نمود.

رشيد چون اين مكتوب را بديد بدانست ماندن آن حضرت در بصره مفيد فايدتي نيست، و مقصودش را به عمل نمي آورد، لاجرم كسي را بفرستاد تا حضرت موسي كاظم صلوات الله عليه را از عيسي بگرفت و به بغداد آورده، نزد فضل بن ربيع به زندان جاي داد.

و آن حضرت مدتي بسيار نزد او بماند و رشيد همي خواست تا فضل بن ربيع آن حضرت را به قتل رساند، فضل بن ربيع از قبول اين امر امتناع ورزيد.هارون بدو بنوشت كه امام عليه السلام را به فضل بن يحيي برمكي تسليم نمايد.

فضل بن يحيي نيز آن حضرت را نزد خود بداشت و هارون همان مقصود را از فضل طلب مي كرد، فضل پذيرفتار نشد. به هارون بنوشتند كه حضرت موسي نزد فضل بن يحيي در كمال راحت و رفاهيت و آسايش مي گذراند، و در اين وقت ايشان در رقه بودند.

رشيد از كمال حسد و بغض و خصومت باطني كه داشت، اندرونش از آتش عدوان



[ صفحه 130]



تافته، و دود از مغزش تاخته شد، و مسرور خادم را به چاپاري به بغداد بفرستاد و گفت:

به محض ورود به بغداد بر موسي بن جعفر اندر شود، از وضع حال او خبر گير، اگر بيني چنان است كه به من رسيده است و به حال رفاه و آسايش اندر است، اين نامه را كه به عباس بن محمد نوشته ام برسان، و او را بر امتثال امر نگران باش و نيز نامه ي ديگر به سندي ابن شاهك، شحنه [3] بغداد نوشته بود كه آنچه عباس بن محمد فرمان كند اطاعت نمايد.

پس مسرور مانند برق و باد جانب بغداد گرفت، و چون آتش جواله بسراي فضل ابن يحيي اندر شد، و هيچكس نمي دانست چه مي خواهد و چه اراده دارد، پس از آن به حضرت موسي عليه السلام اندر شد و آن حضرت را به آن حال و آن فراغت بال كه رشيد را گفته بودند بديد.

فوراً نزد عباس بن محمد شد و سندي بن شاهك را دريافت و هر دو نوشته ي رشيد را به ايشان بداد، مردمان كه نگران بودند، هنوز درنگي نكرده بودند كه فرستاده از جانب عباس بن محمد بسراي فضل بن يحيي شتابان برفت، و فرمان برسانيد، فضل سوار شد و پريشان حال و دهشت زده و سرگشته به سراي عباس درآمد.

طبرسي در اعلام الوري به اين خبر اشارت كند و گويد: چون آن حضرت را به فضل بن يحيي تسليم كردند، فضل آن حضرت را در عمارات خود بگذاشت، و ديدبانان برگماشت.

و امام عليه السلام شبها را تا بامداد به عبادت و تلاوت قرآن و نماز به پايان آوردي، و بيشتر ايام را به روزه بسپردي، و روي مبارك از محراب عبادت برنتافتي.

چون فضل اين حال را مشاهدت كرد، به اكرام و توسعه ي احوال آن حضرت بيفزود و رشيد بشنيد و بر وي برآشوبيد.

و نيز در مناقب و غيره مسطوره است كه چون هارون الرشيد حضرت امام موسي كاظم صلوات الله عليه را جاي در زندان داد، و شب پرده ي تاريكي برافكند، آن حضرت از جانب هارون بيم داشت كه او را به قتل رساند، تجديد طهور فرمود، و روي مبارك به قبله



[ صفحه 131]



آورد و چهار ركعت نماز بگذاشت، و عرض كرد:

اي آقاي من مرا از زندان هارون و از دست او رهائي بخش، اي كسي كه درخت را از ميان ريگ و گل بيرون مي آوري، و آتش سوزان را از ميان آهن و سنگ نمايان كني، و شير سفيد را از ميان فرث تيره و خون سرخ باز مي نمائي، و فرزند برومند را از ميان تنگناي مشيمه و رحم به عرصه ي نمايش مي رساني، و روان تابناك را از ميان احشاء و امعاء به افلاك ميكشاني، نجات بده مرا از دست هارون الرشيد.

چون اين دعاي مبارك را قراءت فرمود، هارون را در عالم خواب مردي سياهروي با شمشيري بركشيده نمودار شد كه بر فراز سر هارون بايستاد، و همي گفت: اي هارون موسي بن جعفر عليهماالسلام را رها كن و اگر رها نكني با اين شمشير گردنت را مي زنم.

هارون از هول و هيبت آن مرد سخت بترسيد، و دربان خود را طلب كرده گفت:

هم اكنون به زندان شو، و موسي بن جعفر را رها كن حاجب برفت و در زندان را بكوفت. زندانبان پرسيد كيست و چيست؟ گفت: حاجب خليفه ام. فرمان داده است موسي بن جعفر را از زندان بيرون بياور و رها كن.


پاورقي

[1] زحيري: دل پيچه.

[2] جنان: قلب.

[3] شحنه: پاسبان.