بازگشت

پاره اي از حالات و معجزات حضرت كاظم در زندان


در كتاب بحارالانوار و مناقب ابن شهر آشوب و بعضي كتب اخبار مرويست كه ابوالازهر بن ناصح بن عتبه گفت:

با چند تن در مسجدي كه محاذي سراي سندي بن شاهك بود نشسته و به صحبت و محادثه اندر بوديم و همي گفتيم از ميان ما كداميك به فصاحت بيان و بلاغت كلام برتري داريم.

از ميانه يك تن با ما بود كه او را نمي شناختيم، گفت: صحت دين بر فصاحت زبان ترجيح دارد. بپاي شويد تا دين خود را كه منحرف است صحيح گردانيد.

سخن در ميانه بسيار شد، و از هر طرف فراوان حديث رانديم تا آنجا كه گفتيم آيا امام وقت كيست؟



[ صفحه 132]



آن مرد گفت: فاصله ي ميان شما و امام زمان به جز اين ديوار چيزي نيست، گفتيم: مقصود تو موسي بن جعفر است؟ گفت: آري، گفتيم: ما نمي دانيم كه اوست امام زمان، هم اكنون از اينجا برخيز كه بر آن همي ترسيم كه به سبب تو ما نيز گرفتار شويم.

گفت: سوگند با خداي تا نخواهد چنين كار را نمي توانند نمود، بدرستي كه امام موسي ما را نگرانست و آن چه مي گوئيم مي شنود، و اگر مسئلت نمائيم و خود بخواهد سوگند با خداي جز به فرمان خودش چيزي با شما باز نگفتم نزد ما حاضر مي شود.

به مجرد اين سخن مردي به مسجد ورود داد، دانستيم امام والا مقام است و از نور جمالش نزديك بود عقل از سر ما بيرون شود، فرمود: منم، اين مردمان را حال درنگ نماند و بي اختيار پذيراي مقدم مباركش را بتاختيم.

پس صداي مهيبي بشنيديم به ناگاه سندي بن شاهك شتابان با جماعتي به مسجد درآمدند، و ما آنچه را كه ديده بوديم بازگفتيم كه مردي با ما بود، و ما را به فلان و فلان بخواند، و فوراً اين مردي كه نماز مي گذارد درآمد، و آن مرد بيرون شد، و ديگر او را نديديم.

بفرمود تا ما را نگاه داشتند، و خودش خدمت امام موسي كاظم عليه السلام برفت و آن حضرت در محراب ايستاده بود، سندي از پيش روي مباركش درآمد و ما مي شنيديم كه همي گفت:

يا ويحك [1] تا چند به نيروي سحر و حيلت از پشت درها و اغلاق و اقفال و بند و زندان بيرون مي شوي، و من از دنبال تو بايد بتازم، اگر يكباره فرار كني و براه خود اندر شوي، دوست تر از اين دارم كه به جاي خود توقف جوئي، اي موسي آيا اراده فرموده اي كه خليفه مرا بكشد؟

مي گويد: سوگند به خداي كه همي بشنيدم آن حضرت مي فرمود:

تقدير خداوند متعال بر اين رفته است كه در زماني كه مقرر فرموده است بدست شما شهيد شوم، و به كرامت الهي فائز گردم، با اين حالت چگونه از دست شما فرار مي نمايم؟

اين وقت سندي دست مبارك آن حضرت را بگرفت و راه برنوشت و جمعي را فرمان



[ صفحه 133]



داد كه از دو جانب طريق صف بركشند، و هيچكس را نگذارند مرور نمايد تا سندي و آن حضرت وارد سراي شوند.

و ديگر در كتاب بحارالانوار و مناقب ابن شهر آشوب و اغلب كتب اخبار، مسطور است كه:

هارون الرشيد تدبيري بساخت در آن اوقات كه حضرت ولي خداوند ذوالجلال موسي بن جعفر عليهماالسلام جاي به زندان داشت، جاريه اي درخشنده روي، مشكين موي، ماه ديدار، سيم اندام، سر و قد دلارام را براي خدمت سپاري آن حضرت به زندان بفرستاد.

شايد آن حضرت تو را كه هزاران حورالعين و غلمان به پرستاري تني از غلمانش آرزومنديها و افتخارهاست به آن جاريه رغبتي افتد، و از عظمت مقام و مراتب زهد و قدس آن حضرت در انظار شيعيانش بكاهد.

چون آن جاريه را به زندان آوردند، و عرض كردند: خليفه براي خدمات اين حضرت بهديه فرستاده است، آن حضرت اين آيه را بخواند و فرمود: به هارون بگو:

شما به اين هدايا و لذائذ دنيويه شادان مي شويد، لكن مرا كه علت ايجاد مخلوق هستم و از هر چيزي به جز خداي روي بتافته ام، در اين چيزها و امثال آن حاجتي نمي رود.

چون فرستاده ي هارون باز شد و آن جواب را به هارون باز گفت.

رشيد از شدت خشم و نرسيدن به مقصود خود، چون آتش تافته شد و گفت: به نزد موسي بن جعفر باز شو و بگو ترا به رضاي تو حبس نكرده ايم، و همچنين بدون رضاي تو اين جاريه به خدمتگزاري تو امر نموده ايم، آنگاه اين جاريه را نزد او بگذار و باز شو.

فرستاده ي هارون برفت و آن جاريه را در خدمت آن حضرت بگذاشت و بازگشت و از آن پس هارون از مجلس خود برخاست و يك نفر از خدام را گفت: به محبس برو و بنگر حال آن جاريه بر چه منوال است و خبر باز گردان.

خادم برفت و نگران شد كه آن جاريه در حضرت پروردگار به سجده اندر است و همي گويد «قدوس سبحانك اللهم سبحانك».



[ صفحه 134]



چون از اين خبر مستحضر شد گفت: سوگند با خداي كه موسي بن جعفر اين جاريه را به نيروي سحر خود سحر كرده است، او را نزد من حاضر كن، پس برفتند و جاريه را بياوردند كه همي بلرزيدي، و چشم به جانب آسمان بدوختي، هارون گفت: حال و شأن تو چيست؟ گفت: شأن من شأن بديعي است.

همانا در خدمت آن حضرت ايستاده و آن حضرت روز و شب به نماز برپاي بود، و چون از نماز فارغ و به تسبيح و تقديس مشغول بود.

عرض كردم: آيا ترا حاجتي هست كه بجاي آورم؟ فرمود: چه حاجتي است مرا به تو عرض كردم: مرا براي انجام حوائج تو بر تو درآورده اند، فرمود پس كار اين جماعت چيست؟

پس نگاه كردم بوستاني پر از گل و باغستاني سبز و خرم نگران شدم كه نه اولش پيدا بود و نه آخرش به نظر مي آمد، و در آن روضه دلكش مجلسهاي آراسته كه از فرش ديبا مفروش.

و خدمتگذاراني آفتاب روي كه هرگز به حسن منظر و لطف مخبر و البسه ي نفيسه ي بديعه نديده بودم بديدم كه صف ها بركشيده و لباسها از حرير و تاجها از در و ياقوت بر تن و بر سر داشتند، و طشتها و ابريقها و دستارها در دست گرفته حاضر بودند.

و انواع اطعمه ي لذيذه و فواكه موجود بود، از ديدار آن حال به سجده درافتادم و به سجده اندر بودم، تا گاهي كه اين خادم بيامد و اينك خود را در اينجا كه بودم مي نگرم.

هارون گفت: اي خبيثه شايد در سجده بودي و به خواب رفتي و اين جمله را در عالم خواب بديدي، گفت: اي مولاي من؛ سوگند با خداي آنچه ديدم قبل از اين بود كه به سجده بروم.

هارون برآشفت و با خادم گفت: اين خبيثه را نزد خود بدار، بايد اين حكايت را هيچكس نشنود.

مي گويد: آن جاريه از آن پس به نماز و عبادت توجه كرد و هر وقت از آن داستان با وي سخن مي كردند، و از آن نماز گذاشتن مي پرسيدند، مي گفت: عبد صالح عليه السلام را



[ صفحه 135]



به اين حال نگران شدم كه پيوسته مشغول نماز بود، من نيز نماز مي گذارم و چون آن امر را معاينه كردم، جواري مرا ندا كردند، دور شو از عبد صالح.

يعني هر وقت مي خواستم به دستورالعملي كه به من داده بودند آن حضرت را به خود دعوت نمايم، آن ندا را مي شنيدم كه مي گفتند: ما براي خدمت آن حضرت هستيم نه تو.

گفتند: اين نام را يعني عبدصالح را تو از كجا براي آن حضرت معين كردي؟

گفت: آن حوريان و كنيزان و خادماني كه در آن باغها در برابر آنحضرت ايستاده بودند، و مرا صدا مي زدند گفتند: از عبد صالح دور شو كه ما براي خدمات او مأموريم و نمي گذاريم به حضرتش نزديك شوي، لاجرم دانستم كه نام مباركش عبد صالح است.

و آن جاريه از آن پس پيوسته به نماز و نياز اشتغال داشت تا گاهي كه از دنيا رحلت نمود، پس از چند روز از وفات او، آن حضرت صلوات الله عليه را شهيد ساختند.

در كتاب خرائج و بحار و فصول المهمه و كتب اخبار مروي است كه:

در آن اوقات كه حضرت كاظم عليه السلام در زندان بغداد بود، ابويوسف و محمد بن حسن كه هر دو به مذهب اهل سنت و از تلامذه ي ابي حنيفه و در شمار مجتهدين عصر بودند.

شب هنگام در زندان به آن حضرت درآمدند و سلام براندند، و در حضرتش جلوس كردند، و همي خواستند پاره اي از مسائل و اخبار را استفسار نمايند، و مكان و منزلت امام عليه السلام را در مراتب علم و دانش آزمايش كنند.

چون به جاي خود بنشستند، يكي از آن كسان كه بر آن حضرت موكل بود بيامد و عرض كرد: همانا نوبت من به پاي رفته است و همي خواهم بخواست خدا تا بامدادان از اينجا انصراف جويم، اگر فرمايشي و حاجتي داري بفرماي تا چون فردا ديگر باره باز شوم به جاي آورم.

فرمود: مرا حاجتي نيست برو.

چون برفت: امام عليه السلام با ابويوسف و محمد بن الحسن گفت:



[ صفحه 136]



از اين مرد به شگفتي اندرم كه از من خواستار مي شود كه حاجتي را بدو تكليف نمايم كه فردا با خودش انجام داده بياورد، و حال اينكه در اين شب مي ميرد.

ابويوسف و محمد از استماع اين كلام به شگفتي اندر شدند، و مبهوت گرديدند، و بدون هيچ سخن به پاي خاستند، و بدون پرسش برفتند و گفتند:

ما همي خواستيم از مسائل دينيه و فرايض و سنن از وي بپرسيم، اما او از عيب با ما سخن كرد، سوگند با خداي واجب چنان است كه مردي را بفرستيم تا بر در سراي آن مرد بيتوته كند، و نگران شويم تا چه خبر به ما رسد.

پس شخصي را از جانب خودشان به در سراي آن مرد روانه كردند، چون چندي از شب برآمد، بانگ ناله و زاري و فرياد از سراي آن مرد برخاست، از اهل سراي پرسيدند خبر چيست؟ گفتند: صاحب خانه بمرد.

پس آن مرد به نزد ابويوسف و محمد باز شد و ايشان را از آن داستان خبر داد، از استماع اين خبر در نهايت استعجاب شدند.

در كشف الغمه به اين خبر اشارت كند و گويد: چون فرستاده ابويوسف و محمد بن حسن باز شد و خبر داد كه آن مرد به مرگ فجأه بدون علتي بمرد، هر دو تن به خدمت حضرت ابي الحسن عليهماالسلام بيامدند، و عرض كردند: بر ما معلوم و مكشوف است كه علم فرايض و حلال و حرام را كاملاً ادراك فرموده اي، اما از كجا بر تو روشن شد كه اين مرد موكل در اين شب بخواهد مرد؟

فرمود:

از همان باب كه رسول خداي صلي الله عليه وآله علي بن ابيطالب عليه السلام را به علم خود خبر داد، چون ايشان اين جواب را بشنيدند، چنان حيران و بيچاره ماندند كه قدرت سخن نيافتند.

در بحارالانوار و مناقب ابن شهر آشوب و پاره اي كتب اخبار مسطور است كه بشار مولي سندي بن شاهك گفت:

از تمامت مردم جهان به آل ابيطالب كين و بغض و دشمني من افزون بود.

يكي روز سندي بن شاهك مرا بخواند و گفت: اي بشار! همي خواهم امام موسي را



[ صفحه 137]



با تو سپارم، و تو را بر آن كس امين گردانم كه هارون امر بر وي امين ساخته است و حفظ و حراستش را با من موكول داشته است.

گفت: در هر چه مقرر سازي اطاعت مي كنم، گفت: اينك موسي بن جعفر است و به من سپرده اند و من او را به تو مي سپارم كه هرچه بهتر حراست نمائي.

آنگاه سندي بن شاهك، امام عليه السلام را به خانه اي نزديك به سراي خودش بياورد و محبوس نمود، و مرا بر آن حضرت موكل ساخت.

من چند قفل بر آن در بر زدم و بهر زمان كه مرا كاري پيش آمدي كه از پي آن راه برگرفتمي زنيرا بپاسداري مي گذاشتم و مي رفتم تا گاهي كه باز مي شدم. لكن يكدفعه يزدان تعالي آن بغض و كين را كه به سالها بدل اندرم مكين بود، به محبت و دوستي مبدل و محول فرمود، و يكي روز آن حضرت مرا بخواست، و فرمود:

اي بشار بسوي سجن القنطره راه برگير و هند بن حجاج را به حضرت من بخوان، و بگو ابوالحسن بفرموده است كه به خدمتش راه بسپاري، همانا چون اين پيام به هند گذاري با تو برآشوبد و تو را بانگ برزند و براند، و بر تو نعره بركشد و ابا و امتناع نمايد.

و چون چنين كرد با او بگوي: من آنچه بايد با تو بگفتم و تبليغ رسالت بنمودم، و تو اگر خواهي آنچه مرا امر فرموده است به جاي آور، و اگر خواهي بجاي نگذار و او را به حال خود بگذار و منصرف شو.

من به آنچه فرموده بود معمول داشتم، و درها را بربستم، و چنانكه مرعي مي نمودم قفل بر زدم، و زن خود را بر در محبس بنشاندم، و گفتم از اينجا بديگر جاي مشو تا من به تو باز آيم.

و به سجن القنطره روي نهادم، و به جانب هند بن حجاج به آن زندان برفتم، و تبليغ رسالت بنمودم، هند بر من صيحه بركشيد، و مرا براند. گفتم: من آنچه رسالت داشتم با تو بگذاشتم، هم اكنون اگر خواهي چنان كن، و گرنه به جاي نگذار.

اين بگفتم و او را به حال خود بگذاشتم و بازگشتم، و به حضرت ابي الحسن سلام الله عليه بيامدم، و آن خبر را در حضرتش به عرض رسانيدم.



[ صفحه 138]



فرمود: بلي هند نزد من بيامد و بازگشت، پس نزد زنم بيامدم و گفتم بعد از من كسي بيامد و به اين در اندر شد؟ گفت: سوگند با خداي هيچكس نيامد و من از اين در مفارقت نكردم و قفلها را هيچيك برنگشودم تا تو بيامدي.

روايت كرده اند: چون هند بن حجاج در خدمت امام عليه السلام آمد و خواست باز شود آن حضرت با او فرمود:

اگر مي خواهي به موضع خودت يعني زندان باز گرد و بهشت از بهر تو است، و اگر خواهي به منزل خود باز شو، يعني اختيار هر يك را كه نمائي من به جاي مي آورم. هند عرض كرد: به موضعي كه در زندان دارم باز مي شوم، و اين هند بن حجاج رضي الله عنه از اهل صيمره است.


پاورقي

[1] ويحك: واي بر تو.