بازگشت

آهنگ هارون الرشيد براي قتل حضرت كاظم


در بحار و مناقب و بعضي كتب اخبار مسطور است كه چون هارون الرشيد حضرت ولي خداوند عظيم، جناب ابي ابراهيم موسي بن جعفر عليهما التصلية و التسليم را محبوس نمود، و از امام زمان در آن زندان چندان دلايل و معجزات نمايان شد كه هارون حيران و در پهنه ي بهت و سرگشتگي سرگردان گشت، نفس بر وي تنگ و حسد و بغض در نهادش هم آهنگ گرديد، و از روي ضجرت و حسرت و عداوت، يحيي بن خالد برمكي را بخواند، و پرده از راز برگرفت و گفت:

اي ابوعلي آيا نگران نيستي كه ما را از بروز اين عجايب آثار و ظهور اين غرائب اطوار چه بر سر مي گذرد؟ آيا در كار اين مرد تدبير نمي كني كه از اثر آن ما را از غم و اندوه كار او برآسائي؟

يحيي بن خالد گفت: اي اميرالمؤمنين؛ مصلحت حال را در آن مي نگرم كه بر آن حضرت منت گذاري، و صله ي رحمش را مرعي بداري، و قلوب مردمان را بر ما نرم بگرداني.

و چنان بود كه يحيي آن حضرت را دوست مي داشت، و به تولايش روز مي گذاشت و



[ صفحه 139]



هارون بر اين امر علم نداشت و با يحيي گفت:

به سوي موسي راه برگير و از من او را سلام برسان و زنجير از وي برگير و بگو.

پسرعمت مي گويد كه من از اين پيش در كار تو سوگند خورده ام كه دست از تو باز ندارم تا گاهي كه اقرار كني كه با من اساءت ورزيدي و از من خواستار عفو بشوي، و از آنچه از تو روي داده خواستار گذشت و عفو شوي، و در اين اقرار كه نمائي عار و ننگي بر تو نيست، و در اين مسئلت عفو و گذشتي كه از من بجوئي براي تو نقصاني و كسر مقامي نخواهد بود.

و اينك يحيي بن خالد است كه محل وثوق من و وزير من و صاحب امر و نهي من است، به آن اندازه كه مرا از سوگند من بيرون بياورد از وي بجوي و راشداً باز شو.

محمد بن غياث مهلبي گويد: موسي بن خالد با من گفت كه حضرت ابي ابراهيم عليه السلام در جواب من فرمود:

اي ابوعلي من بخواهم مرد، و افزون از يك هفته از روزگار زندگاني من بر جاي نيست، و تو اكنون از مرگ من داستان مران، و روز آدينه هنگام روي بركاشتن آفتاب به من بيا، و تو و دوستان من تن به تن بر من نماز بگذاريد.

و نگران و بيدار باش كه هر زمان هارون الرشيد به جانب رقه راهسپار شود، و آهنگ مراجعت به عراق نمايد، احتياط را از دست مگذار، و چنان باش كه نه تو او را و نه او ترا بنگرد، و بپرهيز كه ترا گزندي به جان رسد، چه از تو و سلسله ي تو منحرف گرديده.

و من در ستاره ي تو و ستاره ي فرزند او و ستاره ي او نگران شدم و معلوم شده است كه وي بر شما بتازد، و آسيب رساند، از وي برحذر باشيد، و بقولي فرمود ايمن از كردار خود مباشيد.

پس از آن فرمود: اي ابوعلي!هارون را از من ابلاغ كن كه موسي بن جعفر با تو مي گويد: فرستاده ي من و خبر من روز جمعه به تو مي رسد، و زود باشد كه بداني در آن زمان كه بامداد قيامت گاهي كه در پيشگاه خالق مهر و ماه با تو زانو به زانو اندر مي شوم، ظالم و مقصر بر صاحبش كيست، و خداوند نيكو حاكمي است، والسلام.



[ صفحه 140]



يحيي از خدمت آن حضرت بيرون شد، گاهي كه از شدت گريه هر دو چشمش چون دو كاسه پر خون شده بود، پس نزد هارون برفت و پيغام آن حضرت را بگذاشت.

هارون گفت: اگرتا چند روز ديگر دعوي نبوت ننمايد خوبست، و چون روز جمعه در رسيد آن حضرت شهيد گرديد.

و در بحارالانوار و رياض الشهادة و بعضي كتب ديگر مسطور است كه جماعت برامكه با آن شدت و بغض كه با اهل بيت داشتند.

اما از زوال ملك و فناي دولت و نعمت خود ترسناك بودند، و اگر چه خودشان باعث حبس آن حضرت بودند، اما جرأت بر قتل آن حضرت و اقدام به آن امر شنيع نمي نمودند.

و آن حضرت چند دفعه از زندان به يحيي بن خالد پيغام فرستاد كه چه چيز باعث شد كه مرا از وطن و بلاد خود دور داشتي، و ميان من و عيالم را تفرقه انداختي؟

يحيي قسمهاي سخت ياد كرد كه مرا در كار تو تقصيري نيست.

ديگر باره پيغام فرستاد كه همانطور كه مرا به حبس افكندي تدبيري در نجات من بنماي، و گرنه در حضرت خداي شكايت كنم، و دانسته باش كه نفرين من از تو در نمي گذرد.

و آخرالامر چنان شد كه فرمود، و شناعت عمل يحيي به آنجا رسيد كه ريشه ي او از صفحه ي زمين بر كنده شد، و بنيان وجود آن جماعت را با شناعت و قباحتي از جاي برآوردند كه: تا امروز هيچكس را به گوش نرسيده است كه دودماني در اول شب در تمام امور و مهام يك نيمه ملكت جهان بدانگونه دست تصرف و اختيار و اعتبار داشته باشند، و صبح آن شب با خاك زمين يكسان باشند.

و ديگر در كتاب بحار و رياض الشهاده و بعضي كتب اخبار از مهج الدعوات از فضل بن ربيع مسطور داشته اند كه: يكي روز هارون الرشيد حاجب خود را بخواند و گفت: هم ايدون به زندان شو، و موسي بن جعفر را بيرون آورده، در آنجا كه درندگان را جاي داده ايم بيفكن.



[ صفحه 141]



هر چند التماس و الحاح كردم كه از اين انديشه درگذر، پذيرفتار نشد، و خشمش فزودن گرفت، تا بدانجا كه گفت اگر او را نيندازي ترا خواهم انداخت.

ناچار به خدمت آن حضرت برفت و فرمان هارون را به عرض رسانيد، فرمود به هر چه مأمور شدي به جاي آور.

پس آن حضرت برخاست و دعائي بخواند و بر خود بردميد، و به اتفاق آن حضرت بيامديم تا به آن مكان كه درندگان بودند رسيديم.

پس آن حضرت را در آنجا درآوردم، چهل شير درنده و ديگر جانوران غريونده در آنجا مسكن داشتند، و از آن كردار افسوسها خوردم تا چرا قتل چنان بزرگواري بدست من حوالت رفت، و به منزل خود بازگشتم، و از شدت اندوه و ضجرت خواب از چشمم دور شد.

چون شب به نيمه رسيد، رسول هارون درآمد، با او نزد هارون درآمدم گفت:

مگر در اين شب كرداري ناستوده و امري شنيع از من روي داد كه به خواب اندر جماعتي را با اسلحه نگران شدم كه بر من درآمدند، و در ميان ايشان مردي چون ماه تابان نمايان شد، و هيبتي عظيم از ديدارش مرا درسپرد.

يكي گفت اينك اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام است، پيش دويدم تا پاي مباركش را ببوسم، مرا از خود دور كرد و فرمود:

(فهل عسيتم ان توليتم أن تفسدوا في الأرض و تقطعوا أرحامكم) [1] آنگاه روي مباركش را برتافت و از ديگر در بيرون شد، من از شدت بيم و خشيت بيدار شدم.

فضل گويد: گفتم مگر نميداني چه كاري ساختي گفت: ندانم گفتم: ديشب فرمان دادي امام موسي را برديم و در بركه ي جانوران انداختيم. گفت: واي بر حال تو انداختي؟ گفتم: بلي سوگند با خداي انداختيم او را. گفت: هم اكنون بشتاب و بنگر تا حال آن حضرت بر چگونه است.



[ صفحه 142]



پس چراغي برگرفته برفتم، و آن حضرت را به نماز ايستاده و آن حيوانات را در پيرامونش فراهم ديدم، و بازگشتم و هارون را بازگفتم.

اين خبر شگفت را تصديق نكرد و خود بيامد، و امام عليه السلام را در آن حال ديد، پس به خدمت آن حضرت بدويد، و عرض كرد: اي پسر عم، سلام بر تو باد.

آن حضرت او را پاسخي نراند تا از نماز فارغ شد، آنگاه فرمود: السلام عليك اي پسر عم، اميد نداشتم كه در چنين مكاني بر من سلام فرستي.

هارون گفت: خطا كردم از من درگذر كه با روي سياه عذر خواهم، فرمود سپاس خداوند را كه ما را نجات داد به كرم خود، هارون فرمان داد تا آن حضرت را بيرون آوردند.

و چون امام عليه السلام بيرون آمد، آن درندگان به جاي بايستادند. و از دنبالش بيرون نيامدند، اين وقت هارون با آن حضرت معانقه كرد و بر جاي خودش بنشاند و عرض كرد اگر ميل داري با كمال عزت و احترام در اينجا بمان و اينك در حق تو و كسان تو بمال و خلعت امر كرديم.

فرمود: بمال و خلعت تو نيازي نيست، لكن جمعي از نيازمندان قريش هستند كه اگر در حق ايشان اعانتي نمائي بد نيست، پس هر كس را آن حضرت فرمان كرد هارون بداد.

بعد از آن امام موسي عليه السلام خواستار شد كه معجلاً به مدينه رود، هارون الرشيد آن حضرت را بر آن استرهائي كه به چاپاري بر آخور بسته بودند سوار كرده به جانب مدينه رهسپار، و مرا به مشايعت آن حضرت امر نمود.

در اثناي راه در خدمت آن حضرت ملتمس شدم كه آن دعا را با من بفرمايد. امام عليه السلام بفرمود، و من بر صفحه كاغذي نوشته در دستمالي پيچيده در آستين خود نگاهداشتم.

از بركت آن دعاي مبارك در هر شدت و فرج و هر سفري حرز من بود، و حاجات من برآورده مي گشت.

و در رياض الشهاده مرقوم نموده است كه هارون بعد از سؤالي چند كه در امور فقهيه از آن حضرت نمود و امام عليه السلام را مرخص گردانيد.

و چون آن حضرت برقه رسيد ديگر باره دشمنان به سعايت پرداخته، هارون ديگر



[ صفحه 143]



دفعه امام عليه السلام را بازگردانيد و مسموم ساخت.

چنانكه در بحارالأنوار و عيون اخبار و رياض الشهاده از عمر بن واقد مذكور است كه:

چون جهان فراخ بر هارون الرشيد از ظهور فضايل موسي بن جعفر و عقايد و مراوده شيعيان آن حضرت در آستان مباركش تنگ شد، و بترسيد كه مملكت و سلطنت او را زوال برسد، انديشه بر آن نهاد كه آن حضرت را به زهر شهيد نمايد.

پس مقداري خرما بخواست و دانه اي چند بخورد، پس از آن سيني بخواست و بيست دانه خرما بر آن برنهاد، و سوزن رشته اي طلب كرده به زهر بيالود آنگاه رشته زهر خورده را از آن دانه هاي رطب بگذرانيد تا به جمله مسموم شد.

آنگاه خادمي را بخواند و گفت: اين مجموعه را نزد امام موسي ببر و بگو اميرالمؤمنين از اين خرما بخورد و مقداري را به خدمت تو تقديم كرده است، و تو را سوگند مي دهد به آن حقي كه بر تو دارد كه تمام اين رطب را تناول فرمائي، و هيچ يك را بر جاي نگذاري، و به هيچ كس نخوراني، چه من به دست خود از بهر تو اختيار و انتقاد كرده ام.

و چون بدانست كه در آن يكدانه زهر سرايت نموده است به خادم بداد و گفت اين سيني خرما را به موسي بن جعفر ببر و بگو خليفه مي گويد:

رطبي بس لطيف براي من بياورده بودند نخواستم بي تو بخورم و بدست خود اين چند دانه را جدا نموده به خدمتت بفرستادم، بايد بخوري، و به هيچ كس ندهي.

چون خادم برفت و سيني را در حضور مباركش بگذاشت، امام عليه السلام خلالي لب فرمود و خادم در حضور مباركش ايستاده، و امام مشغول خوردن رطب گرديد با آن خلال رطب برمي گرفت و تناول مي نمود.

هارون الرشيد سگي شكاري داشت كه سخت به آن تازي مأنوس بود، و بسي آن سگ را دوست مي داشت، قلاده مرصع و زنجيري طلا بر گردنش بربسته بود.

در آن حال به اعجاز آن حضرت آن حيوان خود را از بند رها نموده و زنجير خود را بر



[ صفحه 144]



زمين همي بركشيد و بيامد و در برابر آن حضرت در زندان ايستاد.

امام عليه السلام آن دانه خرمائي را كه به زهر آلوده بود با خلال برگرفت به سگ افكند، و سگ بخورد و در همان ساعت خود را بر زمين افكنده فرياد و ناله بركشيده پاره پاره شد، و امام سلام الله عليه بقيه خرما را تناول فرمود غلام آن سيني را برگرفت و به نزد رشيد بياورد.

گفت آن رطب را تا به آخر بخورد؟ گفت: آري اي أميرالمؤمنين گفت: حالتش را چگونه ديدي؟ گفت: تغيري در او نديدم، بعد از آن داستان آن سگ و هلاكتش را به رشيد باز گفتند.

رشيد را از هلاكت سگ و شنيدن آن امر عجيب چنان حالت قلق و اضطراب و انقلابي دست داد كه هي خواست جان از تن بگذارد، و آن داستان را بسي بزرگ شمرد، و بيامد و لاشه سنگ را بديد كه از شدت قوت زهر مانند گوشت پخته از هم بريخته است.

از كمال خشم و اضطراب خادم را حاضر كرده و شمشير و نطعي از بهرش آماده ساختند گفت: يا خبر رطب را از روي صدق و راستي بامن بگذار يا كشته شدن را پذيرا باش.

خادم گفت اي اميرالمؤمنين رطب را به خدمت موسي بن جعفر حمل كردم و سلام ترا تبليغ نمودم، در حضورش بايستادم، از من خلالي بخواست آن خلال را به هر يك از آن خرماها درآورده تناول مي فرمود تا آن سگ به آنجا بگذشت.

پس آن حضرت آن خلال را به يك دانه از آن خرماها در برده به سگ افكنده آن دانه را سگ بخورد و بقيه خرماها را تناول كرد، اينك حال بر اين منوال است، كه نگراني.

رشيد از كمال اندوه و افسوس آهي سرد بركشيد، و گفت: ما را از موسي سودي نرسيد مگر اينكه خرماي تازه و خوب خود را به او بخورانيديم، و زهر خود را بيهوده ساختيم، و سگ شكاري ما را هلاك افتاد، ما را در كار موسي حيلتي و چاره اي نباشد.

و از آن پس حضرت موسي بن جعفر صلوات الله عليهما مسيب را بخواند، و اين كار



[ صفحه 145]



سه روز پيش از وفات آن حضرت بود، و مسيب را بر آن حضرت موكل ساخته بودند.

بالجمله: فرمود اي مسيب، عرض كرد: لبيك اي آقاي من، و پاره وصايا بدو و از مرگ خود بعد از سه روز خبر فرمود.

و ديگر در بحار و عيون اخبار و بعضي كتب ديگر، در پايان خبر علي بن محمد بن سليمان نوفلي مسطور است كه از آن پس روزي چند بر نيامد تا موسي بن جعفر صلوات الله عليهما را پوشيده به بغداد حمل كردند، و محبوس نمودند، و ديگر باره رها ساختند.

و از آن پس خرمائي زهرآكنده براي آن حضرت بفرستاد و امام عليه السلام را در تناولش مجبور نمود، و آن حضرت بخورد و از آن پس بمرد.

و نيز در بحار و عيون و ديگر كتب اخبار از غياث بن اسيد مروي است كه چون پانزده سال از زمان سلطنت رشيد برگذشت، حضرت ولي خداي هر دوسراي، موسي بن جعفر سلام الله عليهما مسموماً شهيد شد، و آن حضرت را سندي بن شاهك به فرمان رشيد در زندان معروف به دار المسيب در باب الكوفه كه درخت سدره در آن بود زهر خوراند.

در مجالس المؤمنين مسطور است كه هارون به طمع ملك دنياي دون همواره در انديشه ي شهادت حضرت كاظم عليه السلام بود و بهانه ها مي انگيخت، و چون از هيچ راه امكان نيافت آن امام والامقام عليه السلام را به داعيه ي خروج متهم ساخت.

و از مفتيان مفت خوار عهد خود كه از آن جمله بهلول را مي شمردند استفتاء قتل آن حضرت را نمود، جمعي كه طالب دنيا و منكر آخرت بودند فتوي دادند.

بهلول به خدمت آن حضرت رفت و آن واقعه را به عرض رسانيد، و ملتمس ارشادي گرديد فرمود: خود را گسسته مهار و ديوانه و بي وقار بنماي، بهلول به اين وسيله از چنگ رشيد نجات يافت.

و نيز در بحار و عيون و امالي و كتب اخبار، در ذيل خبري كه از عبدالله غروي در حكايت فضل بن ربيع و حبس آن حضرت و شرح عبادت آن حضرت مأثور است كه:

بعد از آن كه امام عليه السلام را به منزل فضل بن يحيي برمكي تحويل دادند، روزي چند در خانه ي او محبوس بود، و فضل به ربيع در هر شبي مائده، در حضرتش مي فرستاد، و قدغن



[ صفحه 146]



كرده بود كه براي آن حضرت از جانب ديگري طعام نبرند، و آن حضرت جز از آن مائده كه فضل مي فرستاد نمي خورد، و افطار نمي فرمود، تا از اين حال سه روز و سه شب برگذشت.

چون شب چهارم در رسيد، مائده ي فضل بن يحيي را در حضور مباركش بياوردند آن حضرت دست مبارك به جانب آسمان بركشيد، و عرض كرد:

اي پروردگار من! تو خود مي داني كه اگر من پيش از امروز اين اطعام را مي خوردم بر هلاكت خود معاونت كرده بودم.

يعني قبل از امروز كه مدت عمرم به پاي رفته و به اختيار خود بودم، اگر اين طعام مسموم را مي خوردم، خويشتن را به دست خود به تهلكه درافكنده بودم.

اما امروز مجبور هستم كه حتماً بخورم، و اگر نخورم اين مرد بد كيش حق نشناس بدانديش، به صورتي از اين سخت تر و بليتي ناگوارتر و نكوهيده تر شهيدم مي سازد، لاجرم به ناچار ببايست بخورم، و از اين جهان درگذرم، پس از آن طعام بخورد و مريض شد.

و نيز در بحارالانوار و بعضي كتب اخبار، در خبري كه از محمد بن حسين علوي در سبب گرفتاري حضرت موسي بن جعفر سلام الله عليه و ضرب فضل بن يحيي و آمدن يحيي برمكي به بغداد، مسطور است كه:

چون يحيي به بغداد درآمد، و چنان نمود كه براي تعديل سواد و نظم عمال آمده است، و به پاره اي از آن امور اشتغال گرفت، بعد از روزي چند سندي بن شاهك را پوشيده بخواند، و در شهادت آن حضرت بدو فرمان داد، و سندي امتثال امر او را نمود، و آن حضرت را شهيد كرد.


پاورقي

[1] محمد صلي الله عليه وآله: 22.