بازگشت

گفتگوي حضرت كاظم با طبيب و ديگران


در بحارالانوار و بعضي كتب اخبار از جهات صحيحه مذكور است كه از آن پس كه سندي بن شاهك آن حضرت را در رطب زهرآلود مسموم ساخت. چند روز قبل از وفات امام عليه السلام جماعتي از قضاة و عدول را در مجمعي حاضر كرد، و امام عليه السلام يعني



[ صفحه 147]



حضرت كاظم را از زندان به آن مجلس درآورد، و با آن جماعت گفت همانا مردمان مي گويند كه ابوالحسن موسي عليه السلام را به مضرتها و آسيبها و سختي حال و تنگي امر معاش دچار ساخته ايم، اينك حاضر است، شماها بنگريد و تأمل كنيد كه نه او را علتي و نه مرضي و نه مضرتي است. اين وقت حضرت كاظم صلوات الله وسلامه عليه به حاضران التفات فرمود و گفت: گواه باشيد كه مرا زهر داده اند و به زهر مقتول ساخته اند، و سه روز ديگر شهيد مي شوم، شاهد باشيد كه ظاهراً صحيح مي باشم در من اثري مشهود نيست لكن مسموم شده ام و زود باشد كه در پايان امروز بدنم به حمرتي شديد و منكر [1] سرخ مي شود، و فردا بدنم به صفرتي شديد زرد مي گردد، و پس فردا سفيد مي گردد، و به رحمت و رضوان خداي نائل مي گردم و چنانچه فرموده بود، در پايان روز سوم به جنان جاويدان خرام شد، عليه السلام و رحمته و رضوانه.

و ديگر در جلاءالعيون و بعضي كتب اخبار از ابن بابويه از حسن بن بشار روايت كرده اند كه شيخي از مردم قطيعةالربيع كه از مشاهير عامه بود و بر قول او اعتماد داشتيم، با من خبر داد كه: يكي روز سندي بن شاهك هشتاد تن از مشاهير علما و اعيان بغداد را فراهم ساخته به خانه اي كه موسي بن جعفر عليهماالسلام جاي داشت درآورد. پس در آنجا بنشستيم سندي روي با ما آورد و گفت: به اين مرد يعني موسي بن جعفر عليهماالسلام و احوال او بنگريد آيا آسيبي به او رسيده است؟ چه مردمان گمان مي برند كه آسيبها و آزارها بدو رسانيده ايم، و او را در حالت شدت معيشت و صدمت و مشقت مي داريم و در اين باب بسياري سخن مي رانند. اكنون بنگريد كه او را در چنين منزلي گشاده بر روي فرشهاي زيبا بنشانده ايم، و خليفه در حق او انديشه ي بد ندارد، و از براي آنش در اينجا نگاه داشته است كه چون باز آيد با او صحبت بدارد، و اينك صحيح و سالم نشسته است، و در هيچ باب كاري را براي او تنگ نگرفته ايم، اكنون حاضر است از وي بپرسيد و گواه باشيد.

آن شيخ مي گويد: در تمام آن مجلس همت بر آن منحصر داشته بوديم كه با آن امام



[ صفحه 148]



والا مقام نظر دوزيم، و لمعات انوارو آثار فضل و عبادت و سيادت و نجابت و سيماي نيكي و زهادت از جبين همايون و ديدار ولايت شعارش ساطع و لامع بود. اين وقت آن حضرت فرمود: اي گروه آنچه در توسعه ي مكان و منزل و رعايت ظاهر بيان كرد چنان است كه او گفت، لكن بدانيد و گواه باشيد كه او مرا زهر خورانيده است، در نه دانه خرما، فردا رنگ من سبز خواهد شد و پس فردا از خانه ي رنج و بلا رحلت مي نمايم و به سراي بقاء و رفيق اعلا پيوسته مي گردم.

چون اين سخنان معجز بيان را بر زبان مبارك بگذرانيد، سندي بن شاهك به لرزه درآمد و مانند شاخهاي درخت خرما بدن پليدش مي لرزيد...

و به روايتي ديگر كه از عيون المعجزات منقول است: سندي بن شاهك مجموعه اي از خرما كه تمامش مسموم بود بأمر هارون به آن حضرت آورده، ده دانه تناول فرمود.

سندي عرض كرد: باز هم تناول بفرماي، فرمود: در اين ده دانه بس است، مقصود تو به عمل خواهد آمد. چون سندي اين سخن بشنيد، جماعتي از قضاة را بر در زندان برد تا بنگرند، حضرت كاظم عليه السلام را اذيتي نرسيده است. چون آن گروه نگران شدند گفتند: همانا جاي او وسيع است و معلوم نيست كه آسيبي و مضرتي به اين حضرت رسيده باشد. امام عليه السلام روي با آنها آورده و فرمود: شاهد باشيد كه سه روز است مرا زهر خورانيده اند و چون سه روز ديگر برگذرد شهيد مي شوم، اگر چند اكنون ظاهراً صحيح و سالم مي باشم، لكن مرا زهر داده اند و آخر امروز بدن من سرخ مي شود و فردا زرد مي گردد به صفرتي شديد و پس از فردا سفيد شود و وفات نمايم و چنانكه فرمود بشد و در آخر روز سوم، مسموماً شهيدا درگذشت.

و ديگردر جلاءالعيون و پاره كتب اخبار مسطور است كه بعد از آنكه آن حضرت را طعام زهردار بدادند، نشان زهر در پيكر همايونش نمايان و جسم شريفش رنجور شد، چون روز برآمد فضل بن يحيي طبيبي به خدمت آن حضرت روان داشت، چون طبيب خدمتش را دريافت و از احوال شرافت مآلش استفسار نمود، جواب نفرمود، طبيب مبالغه بسيار در استعلام و استبصار نمود، امام عليه السلام دست مبارك خود را بيرون آورده



[ صفحه 149]



بدو نمود و فرمود: علت من اين است، چون طبيب نظر كرد كف دست مباركش سبز بديد و زهري كه به آن حضرت خورانيده بودند در آن موضع مجتمع شده بود، پس طبيب برخواست و نزد آن جماعت شقاوت آيت رفت و گفت: سوگند با خداي كه او از شما بهتر مي داند به آنچه شما با او به جاي آورده ايد و آن حضرت از آن مرض به جوار رحمت حضرت احديت مجاورت گرفت. در كتاب كافي و بحار و بعضي كتب اخبار مسطور است كه در آن هنگام كه حضرت ابي ابراهيم موسي بن جعفر را به جانب عراق مي بردند، با فرزند ارجمندش ابوالحسن امام رضا صلوات الله عليهم امر فرمود كه همه شب در دهليزسراي آن حضرت بخوابد، چندانكه آن حضرت در جهان زنده است، تا آن هنگام كه از وفات آن حضرت به آن حضرت خبر رسد. راوي مي گويد: نظر بفرمان امام عليه السلام همه شب جامه ي خواب براي امام رضا عليه السلام در دهليزسراي مي گسترديم و آن حضرت بعد از نماز عشاء مي آمد و مي خفت و چون بامداد مي شد، به منزل خود انصراف مي جست و بر اين حال تا مدت چهار سال بگذرانيد.

در بحارالانوار و بعضي كتب اخبار مسطور است كه عمر بن واقد راوي روايت گفت: سيد ما موسي عليه السلام مسيب را بخواند و اين كار سه روز قبل از وفات آن حضرت بود و مسيب موكل امام عليه السلام بود، آنگاه فرمود: اي مسيب، عرض كرد: لبيك يا مولاي، امشب به مدينه جدم رسول خداي صلي الله عليه وآله كوچ مي نمايم تا عهد امامت را چنانكه پدرم با من گذاشت با پسرم علي بگذارم و او را وصي و خليفه خود گردانم و به آنچه بايد او را امر كنم. مسيب عرض كرد: اي مولاي من چگونه مرا مأمور مي فرمائي كه اين ابواب و اقفال را بر تو برگشايم با اينكه جمعي بديدباني اين درها با من هستند. فرمود: اي مسيب، مرتبه ي ايقان تو در مراتب قدرت خداي عزوجل و تصرف ما ضعيف است. مگر نمي داني آن خداوندي كه درياي علم اولين و آخرين را بر روي دل ما برگشوده است، مي تواند بدون گشودن درها از اينجا ما را به مدينه رساند؟ عرض كرد: چنين نيست اي سيد من، فرمود: پس بگوي تا چيست؟ عرض كرد: اي سيد من؛ خدا را بخوان تا مرا ثابت گرداند. عرض كرد: بار خدايا او را ثابت گردان. پس از آن فرمود:



[ صفحه 150]



همانا خداوند عزوجل را مي خوانم به آن نام بزرگ او كه آصف بن برخيا يزدان را به همان نام عظيم بخواند تا سرير بلقيس را از دو ماه راه در يك چشم بر هم زدن در حضور سليمان بر زمين نهاد مرا نيز در مدينه با پسرم علي فراهم نمايد. مسيب مي گويد: همي شنيدم آن حضرت اين دعا را مي خواند و به يك ناگاه او را از مصلايش ناپديد ديدم و همچنان بر پاي خود ايستاده بودم تا به مكان خود باز شد و زنجير را ديگر باره بر پاي مباركش برنهاد، اين وقت شكر خداي را سر بر خاك نهادم كه به دولت معرفت او متنعم گرديدم. آنگاه با من فرمود اي مسيب سر از سجده برگير و بدانكه من در سوم اين روز به جوار رحمت پروردگار رهسپار مي شوم. از اين خبر بگريستم. فرمود: اي مسيب گريه مكن چه فرزندم علي امام تو است و بعد از من مولاي تو مي باشد، بذيل ولايتش متمسك باش، چه گاهي كه به ملازمش روزگاري گمراه نمي شوي. گفتم: سپاس خداي را. از احمد بزاز مروي است كه گفت: چون هارون الرشيد حضرت كاظم عليه السلام را به بغداد درآورد و به انديشه ي قتل او درآمد دو روز از آن پيش كه امام عليه السلام شهيد گردد با مسيب كه از جمله ديدبانانان و زندانبانان آن حضرت و از اولياي آن حضرت بود و رشيد به سندي بن شاهك فرمان كرده بود كه سه بند آهنين كه سي رطل وزنش باشد بر آن حضرت برگذارد. در نيمه شب فرمود: در اين شب از نزد تو بيرون مي شوم تا با پسر خود عهدي گذارم كه بعد از من به آن عمل نمايد. مسيب عرض كرد اي مولاي من! چگونه در را بر تو برگشايم با اينكه دربانان و كشيك چيان بديدباني ايستاده اند؟ فرمود: چيزي بر تو نيست، آنگاه به دست مبارك به قصرهاي استوار و بناهاي بلند و خانه هاي مرتفع اشارت كرد تا مانند زمين شدند، آنگاه فرمود: اي مسيب؛ بر هيأت خود بباش چه من بعد از ساعتي مراجعت مي نمايم. عرض كرد: اي مولاي من آيا اين بند آهنين را از پايت قطع نكنم؟ آن حضرت تكاني به آن داد و آن قيدها فروريخت و از آن پس يك قدم برنهاد و از چشمم غايب شد. پس از آن بناها به حالت خود مرتفع گشت و من يكسره ايستاده بودم تا گاهي كه نگران شدم ابنيه و ديوارها به حال سجده بر زمين فرود آمدند و بناگاه آقاي خود را نمايان ديدم كه بيامد و در زندان خود جاي كرد و قيد آهنين بدو بازگشت. عرض



[ صفحه 151]



كردم: اي سيد من؛ به كجا آهنگ فرمودي؟ فرمود در شرق و غرب عالم دوستان خود را از آدميان و جنيان را قصد كنيم و فرشتگان به حضرت ما آمد و شد كنند.

و هم در آن كتاب سند به حضرت امام حسن عسكري عليه السلام مي رسد كه حضرت كاظم صلوات الله عليه سه روز قبل از وفات خودش مسيب را بخواند و فرمود: در اين شب از نزد تو به مدينه ي جدم رسول خدا صلي الله عليه وآله كوچ مي نمايم تا به آن كس كه در آنجاست عهدي بسپارم كه بعد از من معمول دارد. عرض كردم: اي مولاي من؛ چگونه با اين درهاي بسته و ديدبان آماده ايستاده مرا فرمان مي دهي كه درها را برگشايم؟ فرمود: اي مسيب؛ نفس تو يعني ايمان و عقيدت تو در كار خدا و ما ضعيف است. عرض كردم: اي سيد من؛ با من روشن بگردان. فرمود: اي مسيب؛ چون از اين شب كه فرا مي رسد يك ثلث برگذرد بايست و بنگر. چون اين كلام را بشنيدم بر خود حرام كردم كه در آن شب در جامه ي خواب جاي كنم. پس همچنان در حال ركوع و سجود و قيام و قعود بودم و به انتظار آنچه با من ميعاد كرده بود چشم داشتم، چون از آن شب يك ثلث برگذشت حالت نعاس مرا درسپرد و من در حال جلوس بودم. در آن حال امام عليه السلام را نگران شدم كه با پاي مباركش مرا جنبش داد بيمناك به پاي ايستادم و ناگاه آن ديوارهاي استوار و بناهاي عالي و آن زمين ها و قصور و ابنيه را كه در حوالي ما بود ديدم به جمله زمين همواره و دنيا از آن ابنيه خالي گرديده و گمان بردم كه مولايم مرا از آن محبسي كه در آن جاي داشت بيرون برده است. عرض كردم: مرا از چنگ آن كس كه با تو و من ستم مي راند بازگير. فرمود: اي مسيب؛ از كشتن مي ترسي با آنكه مولايت با تو است؟ عرض كردم: نمي ترسم فرمود: اي مسيب؛ به حال خود بباش و نگران شو، چه من بعد از يك ساعت به سوي تو باز مي آيم و چون روي از تو برتافتم اين محبس به حال و شأن خودش عود مي كند. عرض كردم: اي مولاي من، با آن بندهاي آهنين كه بر تو نهاده اند چه مي سازي؟ فرمود: اي مسيب، سوگند با خداي، از بركت وجود ما خداي تعالي آهن را براي پيغمبرش داوود عليه السلام نرم گردانيد، چگونه آهن بر ما دشوار و سخت مي گردد؟ آنگاه گامي برداشت و از حضور من بگذشت و ندانستم چگونه از حضور من غايب شد و از



[ صفحه 152]



آن پس ديوارها بلند شد و قصرها بر وضع خود عود نمود و انديشه من اشتداد گرفت و مي دانستم كه آنچه وعده فرموده به حق و راستي باشد و همچنان بر قدم خود ايستاده بودم و از موعدي كه فرموده بود هيچ كم نگرديد، جز آنكه جدران و ابنيه را نگران شدم كه به سجده بر زمين افتاده و ناگاه آقاي خود را بديدم كه به زندان خود باز آمد و بند آهن به پاي مباركش عود گرفت. من در حضور مباركش به سجده روي بر خاك نهادم، فرمود: اي مسيب، سر برگير و دانسته باش كه آقاي تو از نزد تو در سوم اين روز گذشته به حضرت خداوند متعال ارتحال مي نمايد. عرض كردم اي مولاي من، كجاست آقايم علي؟ فرمود حاضر است، غايب نيست و حاضري است كه دور نيست، مي شنود و مي بيند. عرض كردم: اي سيد من، به حضرت او آهنگ نمايم؟ فرمود: اي مسيب؛ سوگند با خداي، هر كس را كه خداي منتجب گردانيده از شرق و غرب عالم حتي دوستان و محبان ما از جماعت جن كه در رودخانه ها و درياها جاي دارند و حتي طبقات فرشتگان به حضرت او قصد مي نمايند.

در بحار و كتب اخبار در ذيل خبر عمر بن واقد و داستان آن حضرت با مسيب مسطور است كه مسيب گفت: بعد از آن آقايم حضرت كاظم عليه السلام مرا در شب روز سوم بخواند و فرمود: چنانكه تو را آگهي دادم به حضرت خداوند عزوجل ارتحال مي جويم، چون شربتي آب طلب كردم و بياشاميدم و نگران شدي كه آماس در من نمودار و شكمم آماس يافت و رنگ من جانب زردي و سرخي و سبزي گرفت و رنگهاي گوناگون نمود، اين هنگام هارون را از وفات من بياگاهان و چون اين حالت را در من نگران شدي، بترس كه با من سخن كني، يا اين داستان را قبل از وفاتم آشكار سازي مگر بعد از آنكه وفات نمايم، مسيب بن زهير مي گويد: در كمال حزن و اندوه مراقبت داشتم و نظر به وعده برگماشتم تا پس از ساعتي شربتي آب از من طلب فرمود و بنوشيد و از آن پس مرا احضار نمود و فرمود: اي مسيب؛ همانا اين شخص پليد، سندي بن شاهك، زود باشد كه بگمان فاسد خود چنان پندار نمايد كه او متولي امر غسل و دفن من مي شود و به چنين كرداري سعادت آثار برخوردار و در صفحه روزگار نامدار مي گردد. هيهات، هيهات، كجا و چه



[ صفحه 153]



جا؟ و او را اين منزلت و سعادت و اقبال و شرف چگونه نصيب خواهد شد؟ زيرا كه انبياي بزرگوار و اوصياي عظيم الشان عليهم السلام را جز پيغمبر و وصي نمي تواند غسل بدهد.


پاورقي

[1] منكر: عجيب و غريب و ناشناخته.