بازگشت

آگاه شدن هارون الرشيد از شهادت امام موسي كاظم


از اين پيش باز نموديم كه هارون الرشيد يحيي بن خالد برمكي را به قتل حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام فرمان داد و خود به شام برفت، و معلوم داشتيم كه شام نام مكاني از حوالي بغداد است و به روايتي به مدائن برفت. و اين صحيح تر است.

در بحارالانوار و عيون و ديگر كتب اخبار در ذيل خبر عمر بن واقد و حكايت



[ صفحه 161]



مسيب كه بدان اشارت رفت مي گويد: بعد از شهادت آن حضرت و آمدن حضرت رضا عليه السلام و غيبت او از وفات آن حضرت و آن خبر دهشت اثر به هارون الرشيد پيوسته گرديد. سندي بن شاهك با جمعي بيامدند. و در رياض الشهاده و بعضي كتب مسطور است كه مسيب گفت: چون برفتم و سندي بن شاهك را از وفات آن حضرت بياگاهانيدم و هارون الرشيد او را به تجهيز آن حضرت مأمور نمود و سندي با جماعتي به آن مكان حاضر شدند و اين خبر دهشت اثر در شهر بغداد منتشر شد، خروش از مردم بغداد برخاست و اهالي و اعيان بجمله حاضر شدند و بانگ ناله و افغان برگشودند و زمين و زمان بر آنگونه مظلوميت و غربت به ندبه و زاري درآمد.

چون مراتب جلالت و انوار علم و فضايل و ظهور معجزات و كرامات و خوارق عادات كه از حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام به مقامي پيوست كه پهنه زمين و عرصه آسمان را فروگرفت و آخرالامر به جائي پيوست كه پاره اي در حق آن حضرت بدرجه غلو نمودند كه مقام الوهيت را از بهرش قائل و برخي گفتند قائم موعود همين امام والامقام است و بعضي بر آن عقيدت رفتند كه آن حضرت نمرده است و از طرف ديگر بعضي بر آن عقيدت شدند كه آن حضرت از بليت رنج و آزاري كه در محبس رشيد ديده است به درجه شهادت رسيده است و اين چند جهت اسباب دهشت و وحشت رشيد و اعوان و دولت خواهان او گرديد، لاجرم براي رفع تهمت و شبهت، چون حضرت كاظم عليه السلام از جهان بيرون شد، چنانكه در بحارالانوار و بعضي كتب اخبار از عمر بن واقد مرويست گفت: يكي شب سندي بن شاهك مرا احضار كرد و من در بغداد بودم، سخت بترسيدم كه مگر در حق من انديشه ي ناخوب نموده باشد، لاجرم اهل و عيال خود را به آن مقدار كه محتاج بودم وصيت نهادم و گفتم انا لله و انا اليه راجعون، آنگاه برنشستم و به سوي او روان گشتم. چون سندي مرا بديد گفت: اي ابوحفص، هيچ مي داني به چه علت به احضار تو بفرستادم گفتم: هيچ ندانم. گفت: موسي بن جعفر را مي شناسي؟ گفتم: آري؛ سوگند با خداي او را مي شناسم، و روزگاري در ميان من و او رايت دوستي و صداقت استوار بود. گفت: در اينجا كيست كه او را بشناسد و مقبول القول نيز باشد؟ گروهي را نام بردم و



[ صفحه 162]



در اين حال بدل من برگذشت كه مگر آن حضرت وفات نموده. آنگاه سندي بفرستاد و تمام آن اشخاص را حاضر ساخت و چون شب را به صبح آورديم و نظر نمودم پنجاه تن مرد بوديم كه در آن خانه حاضر شديم و ايشان آن حضرت را مي شناختند و در حضرتش مصاحبت داشتند مي گويد اين هنگام سندي بن شاهك داروغه ي بغداد بپاي شد و درون خانه برفت و ما به نماز ايستاديم. از آن پس نويسنده ي سندي بيرون آمد و طوماري بدست اندر داشت و اسامي ما را و نام منازل و مشاغل و مقدار روزگار ما را بجمله برنگاشت. بعد از آن به منزل سندي اندر شد و سندي بيرون آمد و دست خود را به من بر زد و گفت: اي ابوحفص؛ برخيز. من برخاستم و آن جماعت نيز بپاي شدند و به منزل سندي درآمديم. سندي با من گفت اي ابوحفص، اين جامه را از روي موسي بن جعفر بردار، چون برگرفتم آن حضرت جهان را بدورد فرموده بود. سخت بگريستم و استرجاع نمودم، آنگاه سندي با حاضران گفت: به اين جنازه بنگريد تن به تن بيامدند و نظر كردند. چون به جمله نظاره كردند، سندي گفت: شما شهادت مي دهيد كه وي موسي بن جعفر بن محمد است؟ گفتيم: بلي، ما شهادت مي دهيم. از آن پس گفت: اي غلام؛ دستمالي بر روي عورت وي بيفكن و بدنش را برهنه ساز، غلام آن بدن طيب طاهر را برهنه كرد. سندي با ما گفت: آيا اثري منكر يا جراحتي در اين بدن مي نگريد؟ گفتيم: چيزي نمي بينيم مگر اينكه وفات كرده است يعني به موت طبيعي درگذشته است. گفت: پس از اينجا نبايد بيرون شويد تا او را غسل بدهيد و كفن كنيد و به خاك بسپاريد و ما بيرون نرفتيم تا گاهي كه غسل داده شد و كفن كرده گرديد و به جائي كه نماز مي كردند حمل شد.