بازگشت

مناظرات حضرت موسي كاظم و هارون الرشيد و بعضي از خلفاي ديگر


در يازدهم بحارالأنوار و تحف العقول و تفسير برهان و عيون اخبار و بعضي كتب آثار سند بدامغاني مي رسد كه گفت:

حضرت أبي الحسن موسي بن جعفر عليهماالسلام با من فرمود: چون هارون الرشيد فرمان كرد مرا بگيرند و به بغداد برند، و مرا بر وي درآورند....

گفت: از چه روي شيعيان خود را منع نمي كنيد كه شما را پسر رسول خدا مي خوانند با اينكه شما پسر علي عليه السلام هستيد، و فاطمه عليهاالسلام كه مادر شماست حامل شما است، و فرزند را با پدر نسبت مي دهند نه به سوي مادر.

گفتم: اگر امير چنان مي نگرد كه مرا از اين مسئله معفو دارد چنان خواهد كرد.

گفت: معاف ندارم، و تا جواب نگوئي دست بردار نيستم.

گفتم: مرا أمان مي دهي كه آفتي نرساني؟ گفت: در امان هستي.



[ صفحه 181]



گفتم: «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم»، (و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا و نوحا هدينا من قبل و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و كذلك نجزي المحسنين - و زكريا و يحيي و عيسي...) [1] .

در رشته اين پيغمبراني كه خداي در اينجا مذكور دارد، پدر عيسي كيست؟ يعني اين پيغمبران بزرگوار كه در اينجا مذكور شده اند پسرهاي پدر هستند، و عيسي عليه السلام كه بدون پدر متولد شده است، به چه مناسبت منسوب بايشان است؟

هارون گفت: عيسي را پدر نيست، بلكه به كلام خداوند عزوجل و روح القدس آفريده شده است.

گفتم: همانا خداوند تعالي عيسي عليه السلام را از جانب مادرش مريم سلام الله عليها به ذراري پيغمبران عظام ملحق، و در اينجا مذكور داشته است، ما نيز از طرف فاطمه سلام الله عليها به ذراري انبيا عليهم الصلاة و السلام پيوسته و ملحق شده ايم، نه از جانب علي صلوات الله عليه.

هارون گفت: اي آقاي من سخت نيكو بفرمودي، و شاهدي صادق اقامت كردي، گواهي ديگر مانند آن براي مزيد عقيدت من بفرماي.

گفتم: تمامت امت متفق هستند و نيكوان آنها و بدان آنها اجتماع بر آن دارند كه نصراني نجراني را گاهي كه پيغمبر صلي الله عليه وآله به مباهله بخواند، در زير كساي يماني جز پيغمبر و علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام هيچكس نبود، يعني اصحاب كسا منحصر به اين پنج تن هستند.

پس خداوند تبارك و تعالي فرمود: (فمن حآجك فيه من بعد ما جآءك من العلم فقل تعالوا ندع أبنآءنا و أبناءكم و نسآءنا و نسآءكم و أنفسنا و أنفسكم..) [2] .

پس هر كس با تو اي محمد صلي الله عليه وآله در اين امر محاجه نمايد، بعد از آنكه تو را از آن علم بيايد، پس در جواب بگوي بشتابيد بخوانيم فرزندان خودمان را و فرزندان شما را و زنان



[ صفحه 182]



خودمان را و زنان شما را و نفسهاي خودمان را و نفسهاي شما را يعني ايشان را در برابر همديگر حاضر كرده مباهله نمائيم، تا حق آشكار و ذيحق نمودار و باطل نگونسار گردد.

در اينجا خداي تعالي حسن و حسين را پسران پيغمبر قرار داده است كه از طرف فاطمه است كه زن است، و علي بن ابيطالب را در مقام نفس پيغمبر صلوات الله عليهم خوانده است، و با اين چنين دليلي روشن و حجتي مبرهن معلوم مي شود كه ماها كه ذريه فاطمه هستيم، فرزند رسول خدا صلي الله عليه وآله مي باشيم.

هارون بر اين جواب تحسين كرد....

و از آن پس گفت: از چه سبب مي گوئيد اگر آدمي خمس ندهد در نسب او از جانب مادر اختلال به هم مي رسد، يعني حرامزاده خواهد بود اگر منكر آن باشد كه بايد خمس را به أهلش رسانيد.

گفتم: اي امير با تو خبر مي دهم، بدان شرط كه اين باب را براي هيچكس مكشوف نداري تا من زنده هستم، و به زودي خداي تعالي در ميان ما و ظالمان ما جدائي مي اندازد.

و اين مسئله اي است كه تاكنون هيچ يك از سلاطين به جز امير پرسش نكرده است. هارون گفت: از قبيله تيم و عدي و بني اميه و بني عباس كه پدران ما هستند، هيچكس اين سؤال را ننموده است؟

گفتم: نه از من، و نه از ابوعبدالله جعفر بن محمد عليهم السلام اين سؤال را نكرده اند.

هارون گفت: پس اگر به من برسد كه از جانب تو يا يك تن از اهل بيت تو كشف اين خبر را كه با من مي كني بكند از امان من بيرون هستي.

گفتم: آري، اين شرط بر من باشد آنگاه گفت: همي دوست مي دارم كه براي من كلامي جامع و مختصر كه داراي اصول و فروعي باشد كه تفسيرش به آساني فهميده آيد، و آن جمله را از ابوعبدالله عليه السلام شنيده باشي برنگاري.

گفتم: آري يا امير و بالاي چشم من است.

گفت: چون از اين كار فراغت يافتي حاجات خود را باز نماي.



[ صفحه 183]



پس برخاست و يك تن را به حفظ و حراست من برگماشت و همه روز خوان مائده نيكو براي من بفرستاد.

هارون بفرمود: تا صد هزار درهم به من دهند، و جامكي عطا نمايند و بر مركبي مرا حمل كرده، مكرماً به سوي اهل و كسان خودم برگردانند.

و در كتاب تحف العقول به اين كلمات بلاغت آيات، به اندك اختلافي اشارت كرده است.

و ديگر در كتاب ابن شهر آشوب و بعضي كتب اخبار از فضل بن ربيع و مردي ديگر مروي است كه گفتند:

هارون الرشيد حج نهاد و به طواف شروع نمود و محض پاس حشمت و عظمت او عامه ي مردمان را از طواف باز داشتند تا هارون در اين كار به تنهائي منفرد باشد، و او را امتيازي خاص داده باشند.

و در اين حال كه هارون در خانه خداوند ذوالجلال به آن حال طواف مي داد، در اين بين شخص اعرابي در خانه خدا شتابان شد، و با هارون مشغول طواف گرديد.

حاجب گفت: اي مرد از پيش روي خليفه روزگار بركنار باش.

آن اعرابي جماعت حجاج را بانگ بر زد كه: خداوند در اين مكان مقدس در ميان مردمان مساوات قرار داده. و اين پيشگاهي است كه گدا و شاه و سفيد و سياه و بزرگ و كوچك در آن يكسان هستند و فرمود بادي و عاكف در اينجا مساوي هستند، و همه را به يك چشم مي نگرند (... سوآء العاكف فيه و الباد...) [3] .

چون هارون اينگونه احتجاج و مناظرت را بديد، بدانست او را زيان مي رساند و مفتضح مي گرداند، فرمان داد تا حاجبان زبان بربستند، و چندانكه رشيد طواف مي داد همچنان آن اعرابي پيش روي او طواف مي كرد.

اين وقت رشيد به جانب حجرالأسود شتابان گرديد تا ببوسد، اعرابي بر وي سبقت گرفت، و در تلثيم و تقبيل حجرالأسود پيشي گرفت.



[ صفحه 184]



بعد از آن هارون الرشيد، در مقام ابراهيم عليه السلام برفت تا نماز بگذارد، اعرابي پيش روي او به نماز ايستاد.

چون هارون از نماز فارغ شد، اعرابي را طلب كرد، حاجبان گفتند: فرمان امير را اجابت كن.

فرمود: مرا به هارون حاجتي نيست كه بدو شوم، بلكه اگر او حاجتمند است، شايسته تر است كه برخيزد و نزد من بيايد.

هارون گفت: راست مي گويد: و به پاي خاست و نزد اعرابي حاضر شد، و سلام براند و جواب بشنيد، و با اعرابي گفت اذن جلوس دارم؟

اعرابي گفت: مكان از من نيست كه رخصت جلوس از من مي طلبي، اينجا خانه خداست كه براي بندگان خود نصب كرده است، اگر دوست مي داري بنشيني بنشين، و اگر خواهي باز گردي باز شو.

هارون بنشست و گفت: ويحك اي اعرابي، مانند تو كسي مزاحم پادشاهان ميشود، و ايشان را آزار مي دهد؟

گفت: آري بايد از من بشنوند و متحمل شوند.

هارون گفت اگر چنين است من از تو مي پرسم، و اگر از جواب عاجز شدي آزارت مي رسانم.

اعرابي گفت: اين پرسش از روي آموزگاري و استرشاد است، يا از راه تعنت و عناد؟

هارون گفت: از طريق تعلم و آموختن است.

اعرابي گفت: به آدابي كه شاگرد در خدمت استاد و خضوعي كه سائل در خدمت مسئول دارد بنشين و بپرس، و حال آن كه تو خود در قيامت در پيشگاه حضرت احديت مسئولي، يعني تو را در اعمال و افعالي كه نسبت با رعايا و برايا داري مسئول مي نمايند.

هارون گفت: آنچه بر تو واجب است يعني خداي بر تو واجب و فرض ساخته چيست؟

گفت: آنچه خداي فرض و واجب گردانيده است كه ببايست بنده به جاي آورد،



[ صفحه 185]



يكي است، و پنج است، و هفده است، و سي و چهار است، و نود و چهار است، و يكصد و پنجاه و سه است بر هفده، و از دوازده يكي است و از چهل يكي است، و از دويست پنج است، و از تمام روزگار يكي است، و يكي است در عوض يكي.

هارون چون اين سخنان را بشنيد بخنديد و گفت: ويحك من از آنچه بر تو فرض است پرسش نموده و تو حسابرا بر من بشمار مي آوري.

اعرابي گفت:

مگر ندانسته اي كه دين خداوند وهاب بجمله حساب است؟ و اگر دين حساب نبودي گذرگاه خلايق به حاسب نيفتادي؟ و اين آيه ي شريفه را قراءت فرمود:

(... و ان كان مثقال حبة من خردل أتينا بها و كفي بنا حاسبين) [4] از ميزان حساب ما هيچ چيز اگر چه به اندازه يك دانه خردل باشد بيرون نتواند بود.

هارون گفت: هم اكنون آنچه را كه گفتي آشكارا بدار، و گرنه در ميان صفا و مروه به قتل تو فرمان مي دهم.

حاجب با هارون گفت: او را محض رضاي خداي و پاس حرمت اين مقام ببخش. اعرابي چون اين سخن بشنيد بخنديد.

هارون الرشيد گفت: اين خنديدن از چيست اي اعرابي؟

گفت:

اين خنديدن من به جهت شگفتي از گفتار و كردار شماست، زيرا كه نمي دانم كدام يك از شما نادان تر هستيد، آن كس كه روز و اجل رسيده را خواستار بخشندگي است، و آن كس كه شتاب در اجل نارسيده مي نمايد؟

كنايت از اينكه هر دو تن احمق هستيد، اگر زمان من و مدت زندگاني من به پايان رسيده است، چگونه دربان تو خواستار مي شود كه بر من ببخشي، چه البته يك آن پيش و پس نخواهد شد، و اختيار آن بدست هيچ آفريده نيست، و اگر زمانم به پايان نرسيده است چگونه تو خواهي بكران برساني و برخلاف تقدير خداوند قدير تدبير جوئي.



[ صفحه 186]





اگر تيغ عالم بجنبد زجاي

نبرد رگي تا نخواهد خداي



هارون گفت: آنچه را كه گفتي تفسير كن.

اعرابي گفت: اما اينكه گفتم: فرض يكي است همانا دين اسلام بجمله يكي است و در اين دين مبين نمازهاي پنجگانه در پنج وقت در روز و شب واجب است، و در شبانه روز هفده ركعت است، و سي و چهار سجده و نود و چهار تكبير و يكصد و پنجاه و سه تسبيح است.

و اما اينكه گفتم: از دوازده يكي است، مقصود روزه ي ماه رمضان است، يعني از دوازده ماه سال يكماه آن مخصوص به روزه واجب است.

و اينكه گفتم: از چهل تا يكي است، همانا هر كس چهل اشرفي را مالك باشد يك اشرفي را بايد به زكاة بدهد، و خداي بر وي واجب ساخته است.

و اما اينكه گفتم: از دويست پنج، همانا هر كس مالك دويست درهم گردد خداوند بر وي واجب فرموده است كه پنج درهم به زكاة بخشد.

و اما اينكه گفتم: از همه روزگار يكي است، حجةالاسلام است، يعني بر هر مسلماني با حال استطاعت در تمام عمر يك اقامت حج واجب است.

و اينكه گفتم: يكي به يكي، پس هر كسي خوني به ناحق بريزد واجب است خون او را بريزند خداوند تعالي مي فرمايد: «النفس بالنفس». [5] .

چون اين سخنان بگذاشت رشيد گفت: خير و خوبي تو با خداي باد، و يك بدره ي زر به او عطا كرد.

اعرابي گفت: اي هارون از چه روي مستوجب شدم كه اين بدره ي زر را با من بخشي، به واسطه ي كلام بود يا به واسطه ي مسئله؟

گفت: بلكه به واسطه كلام بود.

فرمود: همانا از تو از مسئله پرسش مي كنم، اگر پاسخ آن را به درستي بدادي، اين بدره تو را باشد، در همين موضع شريف تصدق كن، و اگر جواب ندادي بدره ي ديگر بر اين



[ صفحه 187]



بدره بيفزاي تا من به فقراي قبيله از قوم خودم به تصديق بسپارم.

هارون بفرمود تا بدره ي ديگر اضافه كنند، و گفت از هر چه خواهي بپرس.

فرمود: با من بازگوي جعل بچه خود را چون مرغان خورش و خوردني به دهان مي گذارد؟ يا شير مي دهد؟ [6] .

هارون سرگشته و آشفته گفت: اي اعرابي رحمت بر تو باد از من از اينگونه مسائل مي پرسند؟

فرمود: شنيدم از كسي كه از رسول خداي صلي الله عليه وآله شنيده بود كه مي فرمود: هر كس والي اقوامي شود خداوندش به اندازه ي عقول آن مردم رعيت بدو عقل مي دهد، و تو اينك امام اين امت هستي واجب است كه پرسيده نشوي از چيزي كه راجع به امور دين تو و فرايض باشد مگر اينكه جواب آن را باز دهي، آيا جوابي براي اين مسئله نزد تو هست؟

هارون گفت: خدايت رحمت كند، جوابي ندارم، هم اكنون آنچه را كه پرسيدي براي من بيان كن و هر دو بدره را برگير.

فرمود: خداوند تعالي چون زمين را بيافريد، پاره حيوانات را خلق الساعه و تكوين و تربيت آنها را بدون قوت و خون از زمين گردانيد، و از خاك بيافريد، و رزق و زندگاني آنها از خاك مقرر فرمود، و اين حيوان چون از شكم مادرش جدا شد، نه او را چون مرغان رزق و روزي بدهان مي گذارد، و نه شير مي دهد، بلكه معيشت آن از خاك است، از مقوله مگس و خنفساء و پشه و امثال آن.

هارون الرشيد از كمال درماندگي و تعجب و خجلت گفت: سوگند با خداي تا به حال هيچكس به چنين مسئله ممتحن و ملتفت نشده است.

آنگاه اعرابي هر دو بدره ي زر را برگرفت و بيرون شد.

بعضي از حاضران از دنبال او راه برگرفتند و از نامش بپرسيدند، معلوم شد حضرت



[ صفحه 188]



موسي بن جعفر بن محمد عليهم الصلاة و السلام است.

پس اين خبر را با هارون بگذاشتند. گفت: سخت در عجب بودم، سوگند با خداي سزوار همين بود كه اين ورقه از چنان درختي باشد، يعني اين علم جز از دودمان رسالت نتواند بود، و چنين عالمي جز از ذريه نبوت نيست.

و ديگر در بحارالانوار از سيد بن طاووس عليه الرحمه در كتاب نجوم، از كتاب نزهة الكرام و بستان العوام، تأليف محمد بن حسين بن حسن رازي مذكور است، و سيد بن طاووس مي فرمايد: خط بعجمي بود و كسي را تكليف نموديم تا به زبان عربي نقل كرد، و در اواخر جلد دوم اين كتاب نزهة الكرام مسطور بود كه:

هارون الرشيد كسي را به احضار حضرت موسي بن جعفر عليه السلام بفرستاد، چون آن حضرت در حضور هارون حاضر شد، هارون عرض كرد، اي بني فاطمه همانا مردمان، شما را به علم نجوم نسبت همي دهند، و مي گويند: شما به اين علم مهارت و معرفتي كامل داريد.

و حال اينكه فقهاي عامه گويند: رسول خداي صلي الله عليه وآله فرمود: هر وقت ياد از اصحاب من كنند به قول آنها سكون جوئيد، و هر وقت از قدر خداوند تعالي سخن در ميان آورند سكوت ورزيد، و به هر هنگام از نجوم ياد نمايند خاموش باشيد.

و اميرالمؤمنين علي عليه السلام از تمام آفريدگان به علم نجوم داناتر بود، و أولاد و ذريه آن حضرت كه جماعت شيعه به امامت ايشان قائل هستند، به علم نجوم عارف هستند.

حضرت كاظم عليه السلام فرمود: اين حديث فقهاي عامه ضعيف و سندش مطعونست، و خداوند تعالي مدح نجوم را فرموده، و اگر نجوم صحيح نبود خداوند عزوجل مدح آن را نمي فرمود، و پيغمبران يزداني همگي به نجوم عالم بودند.

و خداوند تعالي در حق ابراهيم خليل الرحمن مي فرمايد: (و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الأرض و ليكون من الموقنين) [7] .

و در موضع ديگر مي فرمايد: (فنظر نظرة في النجوم - فقال اني سقيم). [8] .

پس اگر ابراهيم عالم به علم نجوم نبودي، نظر در آن نمي كردي، و نمي فرمودي من بيمارم.



[ صفحه 189]



و ادريس عليه السلام در زمان خود از همه كس به علم نجوم أعلم بود خداوند تعالي مي فرمايد: (فلآ أقسم بمواقع النجوم - و انه لقسم لو تعلمون عظيم) [9] و در موضع ديگر مي فرمايد (و النازعات غرقا - قال الي قوله -: فالمدبرات أمرا). [10] .

و مقصود از آن دوازده برج و هفت ستاره سياره و آن ستارگان مي باشند كه به فرمان خداي در روز و شب آشكار مي شوند.

و بعد از علم قرآن هيچ علمي اشرف از علم نجوم نيست، و اين علم نجوم علم أنبياء و أوصياء و ورثه أنبيائي است كه خداوند مي فرمايد: (و عالمات و بالنجم هم يهتدون) [11] و ما عارف به اين علم هستيم و مذكور نمي داريم.

هارون گفت: اي موسي ترا به خداي سوگند مي دهم كه اين علم را با جماعت جهال و عوام الناس آشكار مدار تا بر تشنيع بمانند، و به ايشان نياموز و به حرم جد خودت باز شو.

بعد از آنكه عرض كرد: تو را به حق قبر و منبر آن قرابتي كه با رسول خداي صلي الله عليه وآله داري، با من بفرماي تو پيش از من مي ميري؟ يا من پيش از تو مي ميرم؟ چه تو به دستياري علم نجوم بر اين امر عالمي.

موسي عليه السلام فرمود: مرا أمان بده تا با تو خبر دهم، هارون گفت: تو را امان است فرمود: من پيش از تو مي ميرم و هرگز دروغ نگفته ام و نخواهم گفت و مرگ من نزديك است.

و ديگر در بحارالانوار و مناقب ابن شهر آشوب و بعضي كتب ديگر از كتاب اخبارالخلفا مرقوم داشته اند كه:

هارون الرشيد به حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام عرض مي كرد: فدك خود را بگير تا به تو بازگردانم، و آن حضرت پذيرفتار نمي شد، تا گاهي كه هارون الحاح و اصرار بسيار نمود.

آن حضرت فرمود: فدك را جز با حدود آن نمي ستانم.

عرض كرد: حدود آن كجاست؟

فرمود: اگر حدودش را باز نمايم رد نخواهي كرد.

گفت: به حق جدت چنان مي كنم.



[ صفحه 190]



فرمود: حد اولش عدن است، از اين سخن رنگ هارون ديگرگون شد و گفت ديگر چيست؟ فرمود: حد دوم آن سمرقند است، رنگ هارون بگشت و عبوس گرفت، فرمود: حد سوم آن افريقيه مي باشد، از اين سخن رنگ هارون سياه شد و عرض كرد: ديگر چيست؟ فرمود: حد چهارم سيف البحر باشد، از آنجا كه پهلوي ارمنيه است.

رشيد گفت: پس براي ما چيزي ديگر باقي نمي ماند، هم اكنون به مكاني هم كه نشسته ام تحويل بدهم. يعني به قدر محل جلوس من هم براي من برجاي نخواهد ماند.

حضرت كاظم عليه السلام فرمود: من تو را بياگاهانيدم كه حدود فدك را باز نمايم باز نخواهي گردانيد، هارون از آن هنگام بر قتل آن حضرت عزيمت كرد.

در مناقب ابن شهر آشوب و بعضي كتب اخبار مسطور است كه:

منصور عباسي، به حضرت امام موسي كاظم عليه السلام پيغام فرستاد كه در اين روز جشن نوروز براي تهنيت و عرض تبريك بريت جلوس فرماي، و هر چه به عنوان تحف و مهدي [12] به حضرتت تقديم نمودند باز گير.

آن حضرت فرمود: من اخبار جدم رسول خداي صلي الله عليه وآله را تفتيش نموده ام، و براي اين عيد خبري نيافته ام، يعني خبري كه بر فضل و تمجيد اين عيد رسيده باشد نيافته ام، و اين عيد را مردم فرس قديم مي گرفته اند و سنت ساخته اند، و چون روزگار سعادت آثار اسلام مدار گرفت اين روز را نابود نمود، و پناه مي بريم به خداي كه آنچه را اسلام محو ساخته زنده بداريم.

منصور در جواب عرض كرد: ما اين عيد را براي سياست و نظم و نسق امور لشكري و آراستگي و آمادگي ايشان مي گيريم، تو را به خداوند عظيم سوگند مي دهم و خواهش مي كنم كه جلوس بنمائي.

پس حضرت كاظم عليه السلام جلوس فرمود، و ملوك و امرا و لشكريان به حضرتش درآمدند، و تهنيت بگذاشتند و تحف و هدايا به حضور مباركش حمل كردند.

و خادمي از منصور بر فراز سرش ايستاده، آنچه را كه مردم تقديم مي نمودند،



[ صفحه 191]



بشمار مي گرفت.

و در پايان مردمان مردي سالخورده و كهن روزگار درآمد و عرض كرد: اي پسر دختر پيغمبر، من مردي مفلوك و درويش هستم، و مالي ندارم كه در حضور همايونت تحفه بگذرانم، لكن سه بيت را كه جدم در مديحه جدت حسين بن علي عليهماالسلام به عرض رسانيده تحفه پيشگاه مباركت گردانيدم.

حضرت كاظم عليه السلام فرمود هديه ات را قبول كردم بنشين بارك الله، و سر مبارك بسوي خادم منصور بركشيد، و فرمود نزد منصور شو، و او را از اين مال كه فراهم شده آگاهي بسپار تا چه بايد به اين مال كرد.

خادم برفت و باز آمد و عرض كرد: منصور مي گويد: تمام اين مال را من از جانب خود به تو بخشيدم، و به هر كاري كه ميل مباركت اقتضا نمايد به آن معمول بدار.

اين وقت حضرت امام موسي عليه السلام به آن شيخ فرمود: تمام اين مال را برگير كه از جانب من به تو بخشيده شده است.

ديگر در بحارالانوار از مناقب ابن شهر آشوب مسطور است كه:

يكي از خلفا را مرض معض يعني گسستن روده به زحمت رنجوري درافكند، تا به آنجا كه بختيشوع نصراني كه ماهرترين اطباي روزگار بود از معالجه بيچاره ماند.

پس جليدي را يعني آنچه از نم به زمين رسيده يخ مي بندد و آن را پشك نامند، بگرفت و با دوائي آب كرده، از آن پس آبي بگرفت و با دوائي معقود [13] ساخت و گفت طب صحيح اين است، لكن دعائي مقرون به اجابت خواهد كه دعا كننده اش در حضرت خداي داراي مقام و منزلت باشد، و از بهر تو دعا كند تا شفا يابي.

خليفه گفت: موسي بن جعفر عليهماالسلام را نزد من حاضر كنيد.

پس برفتند و آن حضرت تشريف شريف ارزاني داشت، و در طي راه انين و ناله ي آن حضرت را بشنيدند، پس در حضرت يزدان دعا كرد و آن مرض خليفه رفع شد.

خليفه در خدمت آن حضرت عرض كرد: تو را به حق جدت مصطفي صلي الله عليه وآله سوگند



[ صفحه 192]



همي دهم كه با من بفرمائي خداي را بچه دعائي بخواندي؟

فرمود: عرض كردم: بار خدايا چنانكه ذلت معصيت او را بدو بنمودي، عزت طاعت مرا نيز بدو بنماي.

يعني چنانكه او را معلوم گشت كه نتيجه معصيت او در حضرت تو موجب نهايت ذلت است، همچنان ثمر طاعت من در حضرتت اسباب عزت و استجابت دعوت است، پس خداوند تعالي در همان ساعت او را شفا داد و آسايش بخشيد.

در بحارالانوار و كافي از علي بن اسباط مرويست كه گفت:

گاهي كه حضرت ابي الحسن موسي عليه السلام بر مهدي درآمد نگران شد كه مهدي به رد مظالم مشغول است، فرمود: اي امير از چيست كه مظلمه ي ما را بازنمي گرداني.

عرض كرد: يا اباالحسن آن مظلمه چيست؟

فرمود:

گاهي كه خداوند تعالي فدك و متعلقات آن را از بهر پيغمبرش مفتوح داشت، در اين فتح زحمت لشكر و مرد و مركبي لازم نشد، يعني به قهر و غلبه و ستيز و آويز نگشودند، و خون پياده و سواري نريخت، و كار زاري به پاي نرفت، بلكه از روي مصالحت و مسالمت تسليم گرديد، و ساير مسلمانان را حقي بر آن نبود.

پس خداي تعالي آيتي بر پيغمبرش فرود داد كه حق صاحب قرابت و خويشاوندي را باز ده كه رسول خداي صلي الله عليه وآله ندانست اين خويشاوندان كيان و كدام كسان هستند، و از جبرائيل در مقام تبيين برآمد، جبرئيل از خالق جليل درصدد تعيين شد، پس خداوند تعالي به رسول خداي وحي فرستاد كه فدك را به فاطمه سلام الله عليها باز گذار.

فاطمه عرض كرد: يا رسول الله از خداي و از تو قبول كردم، و از آن هنگام تا گاهي كه رسول خداي در اين جهان باقي بود، عمال فاطمه در فدك بودند و فدك در تصرف فاطمه عليهاالسلام بود.

و چون رسول خداي صلي الله عليه وآله درگذشت، و ابوبكر مسند خلافت را در نوشت و وكلاي حضرت فاطمه را از فدك بيرون كرد، فاطمه با ابوبكر احتجاج ورزيد، و خواستار شد تا



[ صفحه 193]



فدك را بدو باز دهد.

ابوبكر گفت: شاهدي خواه سياه يا سفيد بياور تا گواهي دهد كه فدك از تست، فاطمه، اميرالمؤمنين و ام ايمن را بياورد، و ايشان در حق آن حضرت شهادت دادند، و ابوبكر مكتوبي بنوشت كه متعرض فدك نشوند.

فاطمه عليهاالسلام با آن مكتوب از سراي ابوبكر بيرون آمد، اتفاقاً عمر بن خطاب در عرض راه آن حضرت را بديد و عرض كرد: اي دختر محمد؛ اين مكتوب چيست؟ فرمود: كتابي است كه ابوبكر براي من نوشته است.

عمر مي دانست چه مكتوبي است؛ عرض كرد: به من ده. آن حضرت پذيرفتار نگشت، و به خشونت و غلظت و بي آزرمي از دست آن حضرت بكشيد و آب دهان در آن نوشته بيفكند، و آنچه مرقوم داشته بود بسود و كاغذ را بدريد.

و با فاطمه عرض كرد: اين فدك را پدرت به زحمت محاربت و قتال و جدال مأخوذ نداشته، و صدمت سفر و حركت سوار و پياده نديده است كه از او باشد و تو را بخشد، و اين كار چنان دشوار است كه گوئي كوههاي گران بر گردن ما برنهند.

مهدي عباسي، به حضرت كاظم عليه السلام عرض كرد: اي ابوالحسن؛ حدود فدك را باز نماي.

فرمود يك حد آن كوه احد، و حد ديگرش عريش مصر، و يك حد ديگر سيف البحر، و حد ديگرش دومةالجندل است، مهدي عرض كرد: اين جمله حدود فدك است؟ فرمود: آري اي امير؛ كل اين است از آن جمله كه مردم آنجا با رسول خداي از در جنگ نيامده، و حركت پياده و سوار نداده اند، و از روي صلح تسليم كرده اند، مهدي گفت: بسيار است، بايد در آن بنگرم.


پاورقي

[1] أنعام: 85 - 84.

[2] آل عمران: 61.

[3] حج: 25.

[4] انبياء: 47.

[5] مائده: 45 (... أن النفس بالنفس...).

[6] اين سؤال گرچه ظاهراً مسئله شرعي نيست، ولي چون بالأخره، به يك مسئله شرعي منجر مي شود كه مثلاً اگر از پرندگان است، آيا خوردن آن مثل ملخ، حلال است يا خير؟ و يا اگر شير مي دهد، شير او پاك است يا خير؟ در نتيجه از مسائل شرعي محسوب مي شود (غياثي كرماني).

[7] انعام: 75.

[8] صافات: 88 - 89.

[9] واقعه: 75 - 76.

[10] نازعات: 1 و 5.

[11] نحل: 16.

[12] مهدي: هديه.

[13] معقود: در هم آميخته.