بازگشت

ورود حضرت موسي كاظم در مجلس هارون با حضور مأمون


در مناقب ابن شهر آشوب و بحارالانوار و عيون اخبار و بعضي كتب آثار، سند به سفيان بن نزار مي رسد كه گفت:



[ صفحه 194]



يكي روز بر فراز سر مأمون ايستاده بودم، مأمون روي با حاضران كرد و گفت: هيچ مي دانيد كدام كس تشيع را به من تعليم كرد؟

تمام ايشان گفتند: سوگند با خداي نمي دانيم.

گفت: حقيقت امر اين است كه پدرم رشيد اين مذهب را به من آموزگار گرديد.

يكي گفت: اين حال چگونه است، با اينكه هارون الرشيد اهل اين خانواده را به قتل مي رسانيد؟

مأمون گفت: اين كردار رشيد براي اين بود كه ملك عقيم است، يعني هر كس بر تخت سلطنت دنيوي برآمد، فريفته جاه و اقبال با زوال اين جهان نكوهيده منوال گرديد.

بالجمله: مأمون مي گويد: يكي سال در خدمت پدرم هارون الرشيد به اقامت حج برفتم.

چون به مدينه ي طيبه رسيد با دربانان و حاجبان فرمان داد كه از مردم مدينه و مكه از مهاجرين و انصار و بني هاشم و ساير بطون قريش هيچكس نبايد بر من اندر آيد، جز اينكه از نخست نسب خود را باز نمايد.

لاجرم چون مردي مي خواست به مجلس وي اندر شود مي گفت: من فلان بن فلان هستم و جدم فلان است، خواه از هاشمي يا قرشي يا مهاجري يا انصاري.

آن وقت هارون الرشيد بر حسب مقام و منزلت و شرف او و هجرت آباء او از پنج هزار اشرفي و كمتر از آن تا دويست دينار به او عطا مي كرد، و كامروا رخصت انصراف مي داد.

تا يكي روز كه من در حضور رشيد ايستاده بودم، ناگاه فضل بن ربيع درآمد و گفت: يا اميرالمؤمنين؛ اينك مردي بر در است و چنان داند كه وي موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام است.

در همين اثناء آن حضرت نمودار شد، و من و برادرم امين و مؤتمن و ساير قواد سپاه و بزرگان درگاه بر فراز سر رشيد ايستاده بوديم.

پس با ما روي كرد و گفت: خويشتن را نگاه داريد، و خودداري كنيد، پس از آن



[ صفحه 195]



گفت اذن بدهيد تا اندر آيد، و بايد جز از روي بساط من از مركب خود بزير نيايد.

پس در همين حال كه بر اين منوال بوديم. ناگاه مردي سالخورد كه از كثرت عبادت سنگين و زرد چهر و لاغر، مانند انباني خشكيده كهنه گرديده، و از بسياري سجده صورت و بيني او مجروح شده بود، پديدار شد.

و بالجمله با جلال و اعظام او نگران بوديم، و آن حضرت همچنان بر حمار خود سواره راه مي سپرد تا به همان بساط كه رشيد بر آن نشسته بود رسيد.

و حاجبان و دربانان به پاس عظمت و حشمتش بر پيرامون همايونش راه مي نوشتند، اين وقت پياده شد.

رشيد تا آخر بساط به پذيرائي مقدم ولايت توأمش بدويد و چهره مبارك و هر دو چشم همايونش را ببوسيد، و دست مباركش را بگرفت و بياورد تا آن وجود مسعود را در صدر مجلس قعود داد.

و خودش در همان مسند با آن حضرت بنشست، و همي از هر طرف با آن حضرت حديث نمود و يكباره روي به آن حضرت داشت و از چگونگي حال آن حضرت مي پرسيد.

پس از آن عرض كرد: يا اباالحسن جمعيت عيال تو چه مقدار است؟

فرمود: افزون از پانصد تن هستند: عرض كرد: ايشان همه اولاد هستند؟ فرمود: نه چنين است بيشتر ايشان موالي و حشم مي باشند، اما ولد بيشتر از سي نفرند كه پسران به فلان عدد و دختران به فلان شمار هستند.

هارون الرشيد عرض كرد: پس از چه روي دختران را با پسران اعمام ايشان اكفاء آنها تزويج نمي فرمائي؟

فرمود: قلت بضاعت از تداركات اين كار مانع است.

هارون گفت: آن ضيعه و زراعتگاه در چه حال است؟

فرمود: يك سال ريعاني در زراعت دارد و سال ديگر به قدر كفايت نمي رساند.

عرض كرد: آيا ديني و وامي بر گردن داري؟ فرمود: آري عرض كرد: چه مقدار



[ صفحه 196]



است؟ فرمود: به قدر ده هزار دينار.

رشيد گفت: اي پسر عم چندانت مال مي دهم كه پسران و دختران را بزن و شوهر تزويج، و قرض خود را اداء، و ضياع را تعمير فرمائي.

اين هنگام امام عليه السلام از جاي برخاست، رشيد نيز به احتشام آن حضرت برخاست، و هر دو چشم حق بين و چهره بهشت آئينش را ببوسيد.

و از آن پس روي با من و أمين و مؤتمن آورد و گفت: اي عبدالله اي محمد اي ابراهيم، در پيش روي عم خود راهسپار شويد و ركاب مباركش را بگيريد، و تا منزل شريفش در حضرتش مشايعت كنيد.

و چون بر خانه ي زين نشست، اطراف جامه هايش را فراهم ساخته مستوفي بداريد، و تا به منزلش پياده در ركابش روانه باشيد.

مأمون مي گويد: چون روان شديم آن حضرت با من بپوشيده بشارت خلافت بداد و با من فرمود: چون مالك امر خلافت شدي با فرزندان من نيكي بكن.

و چون از مشايعت آن حضرت مراجعت كرديم، من از ساير اولاد پدرم در خدمتش جسورتر بودم.

چون مجلس خلوت شد گفتم يا اميرالمؤمنين.

اين مرد كدام كس بود كه اين طور در توقير و تفخيم و تعظيم و تجليل او بكوشيدي، و چون او را بديدي از جاي خود برجستي، و به استقبالش بشتافتي، و در بالاي مجلسش جاي ساختي، و خود فرود از وي بنشستي، و از آن پس ما را فرمان دادي تا ركاب او را بگيريم و به مشايعتش امر كردي.

گفت: اين مرد پيشواي اهل جهان، و حجت ايزد منان است بر جمله آفريدگان، و خليفه خداوند سبحان است بر تمام بندگان.

گفتم: اي اميرالمؤمنين آيا تو داراي اين صفات نيستي؟

گفت: من برحسب غلبه و قهاريت، امام اين جماعت از حيثيت ظاهرم و موسي بن جعفر امام به حق است.



[ صفحه 197]



سوگند با خداوند كه موسي بن جعفر به مقام خلافت رسول خداي از من و از تمامت خلق سزاوارتر است.

قسم به خداي اگر تو كه فرزند جگر بند من هستي، در كار سلطنت با من به مقام منازعت برآئي سر از تنت دور مي كنم، زيرا كه بانوي ملك عقيم است، فرزند و اهل و پيوند، بلكه پيغمبر و خداوند نمي شناسد.

و چون رشيد خواست از مدينه كوس كوچ بكوبد، و به سوي مكه معظمه راه بسپارد بفرمود تا كيسه اي سياه كه در آن دويست دينار بود بياوردند.

پس از آن روي با فضل بن ربيع كرده گفت: اين كيسه را به حضرت موسي بن جعفر ببر، و عرض كن اميرالمؤمنين مي گويد: ما در حالت تنگي دچار شده ايم و زود باشد كه از اين پس احسان ما با تو همعنان مي شود.

من تاب و طاقت نياوردم، و بپاي خاستم، و به سينه او برابر شده گفتم:

اي اميرالمؤمنين أبناء مهاجرين و انصار و ساير قريش و جماعت بني هاشم و كساني كه داراي حسب و نسبي شناخته نيستند، پنجهزار اشرفي و كمتر از آن مي بخشي، و موسي بن جعفر را با آن همه تعظيم و تجليل كه نمودي، دويست دينار مي دهي كه پست ترين عطيتي است كه با يكي از مردمان عطا فرمودي؟!

هارون گفت: خاموش باش، مادرت در مرگت بنشيند، چه من اگر با اين مرد آنچه به ضمانت گرفته ام تقديم نمايم، از آن ايمن نيستم كه فردا صد هزار تن از شيعيان و غلامانش با تيغ عريان بر روي من بتازند.

همانا فقر و بيچيزي اين مرد و اهل بيت او براي من و شما از وسعت و بسط يد داعين ايشان سالم تر است.

مأمون مي گويد: چون كلام رشيد به اينجا كشيد، مخارق مغني را كه حاضر بود از اين گفتار و كردار رشيد غيظ و خشمي شديد در دل فرونشست، و به سوي رشيد برخاست، و گفت:

اي اميرالمؤمنين چون به مدينه اندر شدم بيشتر مردم مدينه از من چيزي مي خواهند،



[ صفحه 198]



و اگر اكنون از مدينه بيرون شوم و در ميان ايشان چيزي قسمت نكنم، تفضل اميرالمؤمنين نسبت به من بر ايشان آشكارا نمي شود، و از مقام و منزلت من در خدمت او آگاه نگرداند.

رشيد بفرمود: تا ده هزار دينار بدو دهند.

بعد از آن گفت: اي اميرالمؤمنين اين مبلغ براي اهل مدينه است، و مرا قرضي است كه به ناچار بايد ادا نمايم.

هارون فرمان داد تا ده هزار دينار ديگر بدو عطا نمايند.

مخارق گفت: يا اميرالمؤمنين مي خواهم دختران خود را شوهر بدهم، و به جهاز آنها نيازمندم.

هارون گفت: ده هزار دينار ديگر بدو بخشند.

بعد از آن گفت: يا اميرالمؤمنين، لابد بايد غله در حق من مقرر فرمائي كه همه ساله كفايت من و عيال من و دختران من و شوهرهاي ايشان را بنمايد.

هارون فرمود: چند قطعه ملكه بدو گذارند كه قيمت غله آن املاك بهر سالي ده هزار دينار باشد، و هم فرمان داد در همان ساعت آن جمله را بدو باز رسانند.

آنگاه مخارق از جاي برخاست، و به خدمت حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام رهسپار شد، و عرض كرد:

معامله ي اين ملعون در حضرت تو و آنچه در حق تو امر كرده بود برسانند، واقف شدم، و محض خدمت تو حيلتي به كار بردم، و سي هزار دينار به عنوان صله به علاوه املاكي غله خيز كه در هر سالي ده هزار دينار قيمت برداشت زراعت آن مي شود، از هارون بگرفتم.

سوگند با خداي تعالي، اي آقاي من، حاجتي به يك دينار آن ندارم، و جز از بهر تو مأخوذ نداشتم، و شهادت مي دهم كه اين اقطاع از آن تو است، و آن دنانير را هم به حضرت تو حمل كرده ام.

فرمود: خداوند تو را و مال تو را فزوني و بركت دهد، و جزاي نيكويت بخشد، من از



[ صفحه 199]



اين اموال يكدرهم را مأخوذ نميدارم، و از اين اقطاع هيچ چيز نمي پذيرم، و صله تو را قبول و احسان تو را مقبول شمردم، اكنون راشداً باز شو و مجدداً در آنچه گفتي با من سخن مكن.

مخارق را قدرت تجديد استدعا نماند، و دست مباركش را ببوسيد و برفت.

و نيز در عيون اخبار از ريان بن شبيب مرويست كه گفت: از مأمون شنيدم مي گفت: هميشه اين اهل بيت را دوست مي داشتم، لكن در خدمت رشيد محض اينكه بدو تقرب يابم اظهار بغض و عداوت ايشان را مي نمودم.

و چون رشيد اقامت حج نمود، من و محمد و قاسم در خدمتش ملازمت داشتيم و چون به مدينه رسيد مردمان بار خواستند و به مجلسش درآمدند، و آخر كسي را كه رخصت بداد موسي بن جعفر عليهماالسلام بود.

و آن حضرت داخل شد، و چون رشيد او را بديد همي بحركت اندر آمد و نظر بدو بركشيد، و گردن به جانبش برافراخت، تا به آن خانه كه هارون به آنجا بود اندر شد.

چون به رشيد نزديك شد، هارون بر هر دو زانو برجست، و با آن حضرت معانقه نمود، و از آن روي به حضرتش بياورد و عرض كرد:

يا اباالحسن حال تو و عيال تو و عيال پدرت چگونه است؟ چگونه ايد شماها و چگونه است حال شماها؟ پس همچنان از اينگونه از آن حضرت سؤال مي كرد، و آن حضرت مي فرمود: خير و خوب است.

و چون خواست برخيزد، رشيد خواست از جاي برخيزد، حضرت اباالحسن عليه السلام هارون را سوگند داد و بنشاند، و با او معانقه كرد و با او وداع فرمود.

مأمون مي گويد: من از تمامت اولاد پدرم در خدمتش جسورتر بودم، چون ابوالحسن موسي بن جعفر عليهماالسلام از منزل او بيرون شد با پدرم گفتم:

يا اميرالمؤمنين همانا تو را نگران شدم كه با اين مرد رفتاري نمودي، و تعظيم و تكريمي فرمودي كه با هيچكس از ابناء مهاجرين و انصار و بني هاشم مرعي نداشتي، بفرماي اين مرد كيست؟



[ صفحه 200]



گفت: اي پسرك من اين مرد وارث علم پيغمبران اين مرد موسي بن جعفر بن محمد عليهم السلام است، اگر طالب علم صحيح مي باشي نزد اين مرد جليل است.

مأمون مي گويد: پس در اين هنگام نهال محبت و تخم مودت اين اهل بيت در مزرع قلبم منغرس گشت.