بازگشت

برخي از معجزات حضرت موسي كاظم


1- در فصول المهمه و بحارالانوار و مناقب ابن شهر آشوب و اغلب كتب عامه و خاصه مسطور است كه عبدالله بن ادريس از ابن سنان روايت كرده است كه:

هارون الرشيد در يكي از روزها جامه هاي بسيار فاخر به تكريم و تشريف وزير خود علي بن يقطين بفرستاد و از آن جمله دراعه سياه كه خاص خلفاي عباسي و منسوج بزر احمر بود او را خلعت كرد.

علي بن يقطين چون نگران آن البسه ي فاخره و ثياب جليله بديعه گشت، جملگي را تقديم حضور مبارك حضرت امام موسي كاظم عليه السلام نمود.

و امام عليه السلام آن جمله را بدو باز پس فرستاد، و بدو مرقوم فرمود:

اين جمله را محفوظ بدار، و از دست مده كه زود است تو را بوجود آن كاري پيش آيد كه به آن واسطه به اين اشياء نيازمند شوي.

علي بن يقطين از اين كردار به انديشه رفت، و ندانست سبب اين كار چيست و آن دراعه را نگاهداري نمود.

و چون روزي چند از اين مقدمه برگذشت، اتفاقاً پسر يقطين را بر غلام خود كه به خدمات او اختصاص داشت و محرم اسرارش بود، حالت بگشت، و او را آزرده خاطر و از خدمت خود مطرود فرمود.

آن غلام، كين ابن يقطين را بدل اندر گرفت، و در خدمت رشيد از وي سعايت كرد و گفت:

علي بن يقطين به امامت موسي بن جعفر قائل است، به هر سال اندر خمس أموالش را



[ صفحه 214]



بدو مي فرستد، به علاوه آن دراعه را كه اميرالمؤمنين به مفاخرت و اعزاز و در فلان وقت بدو داد، به خدمت موسي بن جعفر فرستاد.

رشيد از شنيدن اين داستان چون آتش شعله ور گشت و گفت: اين مسئله را مكشوف مي دارم، اگر چنين باشد كه تو گوئي، علي بن يقطين را در آتش مي سوزانم، و بفرمود تا ابن يقطين را حاضر كردند.

چون در حضور رشيد بايستاد، گفت: آن دراعه را كه به تو پوشانيدم چه كردي؟

گفت: اي اميرالمؤمنين هم اكنون آن دراعه در سبدي مهر شده و خوشبوي نزد من موجود است، و بهر صبحگاه آن سبد را مي گشايم، و محض تبرك و ميمنت به او مي نگرم و ديگر باره به جايش مي گذارم، و در هر شامگاه نيز همين معاملت را مرعي مي دارم.

هارون گفت: در همين ساعت بايد دراعه را حاضر كني.

گفت: چنين مي كنم، و يكي از خدمتگزاران خود را گفت: به فلانخانه برو و صندوق را برگشاي و آن سبدي را كه مهر من بر آن است بياور.

پس درنگي نرفت كه آن غلام برفت و آن سبد مختوم را بياورد، و در حضور رشيد بگذاشت، مهرش را برداشتند، و هارون به همان دراعه در هم پيچيده كه در بوي خوش مدفون بود نظر افتاد.

پس شعله ي خشمش فروكشيد، و با علي بن يقطين گفت: اين دراعه را به جاي خودش باز گردان، و خود نيز راشداً بازگرد، همانا از اين پس سعايت هيچ ساعي را درباره تو تصديق نمي كنم.

آنگاه بفرمود تا جايزه بزرگ به علي بن يقطين بدادند، و نيز فرمان داد تا آن غلام سعايت گر را هزار تازيانه بزنند، و چون پانصد تازيانه به او زدند جان از تنش بيرون شد.

و از اين خبر چنان مي رسد كه حامل آن دراعه و أموال و أشياء همان غلام سعايت گر بوده است.

و چون حضرت كاظم عليه السلام بر حال او آگاه بود، آن دراعه را به توسط ديگري به علي



[ صفحه 215]



ابن يقطين باز فرستاد، تا آن غلام را نداند، و بعد از آنكه از ابن يقطين نزد هارون الرشيد سعايت نمايد و رشيد در كشف آن فرمان دهد و خلاف قول غلام را بداند، بر مراتب عاليه ابن يقطين بيفزايد.

2- در مدينة المعاجز و عيون المعجزات و بعضي كتب ديگر نوشته اند كه ابراهيم ابن حسن بن راشد گفت: از علي بن يقطين شنيدم همي گفت:

وقتي در حضور رشيد ايستاده بودم، ناگاه هداياي نفيسه از جانب پادشاه روم به خدمتش بياوردند، و دراعه ديباي سياه زرتاري بود كه در تمام اوقات زندگاني خود چيزي نيكوتر از آن نديده بودم.

هارون الرشيد در آن اثناء به جانب من نظر كرد و ديد: من نظر به آن دراعه دوخته ام، گفت: اي علي؛ اين دراعه تو را به عجب و شگفتي درافكنده است.

گفتم، آري و الله يا اميرالمؤمنين، گفت: اين دراعه را برگير.

پس برگرفتم و در منزل خود بياوردم، و در دستمالي استوار پيچيدم، و براي حضرت كاظم عليه السلام به مدينه فرستادم.

و از اين حال شش ماه يا هفت ماه و به قولي نه ماه برگذشت، كه يكي روز از حضور هارون الرشيد بازگشتم و طعام بامداد را نزد او خورده بودم.

چون به منزل خويش آمدم خادمي از خدام من بيامد و منديلي و كتابي سر به مهر به من داد، و مهرش تازه بود و گفت اين بوقچه و نامه را مردي در همين ساعت به من آورد و گفت: اين جمله را به مولاي خودت بسپار.

من مهر از نامه برگرفتم مرقوم فرموده بود اي علي؛ اينك هنگامي كه تو را با اين دراعه حاجت خواهد افتاد.

پس گوشه ي منديل را برگشودم، و هم در همان ساعت فرستاده ي هارون بيامد، و گفت: به خدمت امير حاضر شو.

چون احضار بي هنگام بود گفتم چه تازه اي است؟ گفت: ندانم.

پس با فرستاده ي خليفه راه برگرفتم و به خدمت هارون درآمدم، و اين وقت عمر بن



[ صفحه 216]



بزيع در حضور هارون ايستاده بود.

چون هارون مرا نگران شد خشمناك گفت: اي علي آن دراعه را كه به تو بخشيدم چه كردي؟

گفتم: آنچه اميرالمؤمنين به من پوشانيده بودي، بيشتر از آن است كه بدانم مقصود كدام است، از كدام دراعه پرسش مي فرمائي؟

گفت: دراعه سياه زربفت.

گفتم: مانند من كسي بمانند چنان دراعه كه مرا به آن اختصاص داده اند چه مي كند، چون با آن دراعه از سراي اميرالمؤمنين به منزل خود مراجعت كردم، آن دراعه را حاضر كرده و بپوشيدم، و دو ركعت يا چهار ركعت نماز در آن بگذاشتم و هم در اين ساعت كه فرستاده امير در طلب من بيامد آن دراعه را بخواسته بودم تا به همان گونه بپوشم و نماز بگذارم.

عمر بن بزيع به خيره به من نگران شد، و با هارون گفت: بفرماي آن دراعه را حاضر سازد، رشيد نيز به من فرمان كرد، پس خادم خود را بفرستادم، برفت و دراعه را بياورد.

چون رشيد نظر كرد و آن دراعه را به عين بديد، با عمر گفت: يا عمر ما را نمي شايد كه از اين پس سخن هيچ سعايت گري را در حق علي مقبول شماريم.

و نيز فرمان كرد تا پنجاه هزار درهم به من بدادند و من آن دراهم را با دراعه به منزل آورده، در همان روز آن جمله به حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام ارسال نمودم.

و مرا پسرعمي بود كه با من خصومت داشت، نزد عمر بن بزيع رفته و به توسط او به خليفه عرض كرده بود، و شيطنت نموده بود، سپاس خداوند را كه از بركت مولا و سيد من روي او سياه و راست او دروغ شد.

و اين حديث با حديث سابق قريب المضمون هستند و راويان هر دو معتبر مي باشند.

3- در مدينة المعاجز و اعلام الوري و اغلب كتب تواريخ و آثار از محمد بن فضل مرويست كه گفت:

اصحاب ما را در باب مسح نمودن هر دو پاي در حال وضو اختلاف افتاد كه آيا



[ صفحه 217]



بايد ابتدا از انگشتان تا كعبين نمود، يا از كعبين تا انگشتان را مسح نمود.

علي بن يقطين براي كشف اين مسئله عريضه اي به حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام نوشت.

ياران و اصحاب ما در باب ترتيب مسح رجلين اختلاف ورزيده اند، و كار بر ما مشتبه گرديده است. اگر رأي مبارك علاقه بگيرد و تصويب فرمايد كه به خط ولايت آيت حكم اين امر را رقم فرمائي، تا از اين پس بدانگونه عمل نمايم، انشاء الله تعالي به اين عنايت ارادت مي فرمائي.

حضرت موسي بن جعفر صلوات الله عليهما در جواب علي بن يقطين مرقوم فرمود: آنچه را در باب اختلاف در امر وضو برنگاشته بودي بدانستم، هم اكنون آنچه ترا بدان امر مي فرمايم، و نبايد هيچ چيز آن را ديگرگون كني اين است كه:

سه بار مضمضه و بعد از آن سه دفعه استنشاق نمائي، و سه دفعه روي خود را بشوئي، چنانكه موهاي ريش خود از بن و روي آن تر نمائي، و همه سر را مسح كني، و ظاهر و باطن هر دو گوش را مسح كني، و سه بار هر دو پاي خود را از انگشتان تا كعب پاي را مسح نمائي [1] و در آنچه نوشتم برخلاف آن مكن، و به وضعي ديگر مگردان.

چون اين نامه مبارك به علي بن يقطين رسيد، و بر مضمون آن واقف شد، سخت در عجب رفت كه آنچه امام عليه السلام مرقوم فرموده است، برخلاف آن رسمي است كه مردم شيعي در كار وضو معمول مي دارد.

پس از آن گفت: مولاي من أعلم است به آنچه مقرر فرموده، و من آنچه را كه امر كرده است امتثال و اطاعت مي نمايم، و از آن پس چون آهنگ وضو نمودي به همان دستور وضو ساختي.

و از آن طرف پاره اي دشمنان علي بن يقطين كه همواره به كيد و كين او اندر بود نوبتي يافته از وي نزد هارون الرشيد زبان به سعايت برگشودند و گفتند:وي رافضي و با تو



[ صفحه 218]



به مخالفت اندر است.

چون اين سعايت به تكرار پيوست، رشيد با پاره خواص و محارم خود گفت در حق علي بن يقطين و ميل او برفض فراوان سخن رانده اند، و من او را به تكرار امتحان كرده ام، و چيزي كه دلالت بر اين امر نمايد از وي نيافته ام.

گفتند: يكي از علامات رفض اين است كه ايشان در كار وضو با عامه مخالف هستند، و وضو را تخفيف مي دهند، و غسل رجلين نمي كنند، بهتر اين است كه چنانكه وي نداند يك تن را بگماري تا حالت و وضع وضوء او را معلوم گرداند.

هارون الرشيد علي بن يقطين را در سراي خلافت مشغول خدمت نمود و او را معطل بداشت، تا گاهي كه نوبت وضو رسيد و هنگام نماز درآمد.

و ابن يقطين را قانون چنان بود كه چون زمان وضوء نماز رسيد، در يكي از بيوت سراي خلوت گزيدي.

چون آن موقع دررسيد و ابن يقطين در حجره ي خود اندر شد، رشيد به نفس خود از پشت ديوار چنانكه ابن يقطين را ديدار مي نمود و ابن يقطين او را نمي ديد بر وي نظر دوخت.

پس ابن يقطين آب وضو بخواست و چنانكه امام عليه السلام او را امر فرموده بود، موافق اهل سنت و جماعت وضو بساخت.

رشيد چون اين گونه وضو را بديد، خودداري نيارست كرد، و بر فراز بام برآمد چنانكه ابن يقطين او را بديد، و رشيد به آواز بلند گفت: اي علي بن يقطين دروغ گفته است هر كس گمان كرده است كه تو از رافضيان هستي.

و از آن پس بر مراتب تقرب و تفوق ابن يقطين افزوده شد.

و در همان آن، مكتوب مبارك حضرت ابي الحسن موسي بن جعفر صلوات الله عليه شرف وصول بخشيد و ابتداء رقم شده بود:

هم اين وقت اي علي بن يقطين؛ چنانكه خداوندت فرمان كرده و وضوء صحيح است وضو بساز و چهره ي خود را يك بار به آهنگ وجوب، و ديگر باره به نيت استحباب بشوي، و هر دو دست خود را از مرفق آب بزن و بشوي، و پيش سر خود را مسح نماي،



[ صفحه 219]



و پشت هر دو قدم خود را مسح بنماي از فزوني تري وضوي خود، چه آن خوفي كه بر تو داشتم زايل شد.

4- در كتاب بحارالأنوار و بعضي كتب اخبار از اسماعيل بن سلام بن الحميد مرويست كه گفتند:

علي بن يقطين ديناري چند به ما فرستاد و گفت: اين دنانير را در بهاي شتر بدهيد، و اين كتب و اموال را در مدينه به حضرت موسي كاظم عليه السلام تقديم كنيد.

پس شتر بخريديم، و از كوفه راه برگرفتيم تا به بطن الرمله رسيده، در آنجا قدري علف خريده شتر را به علف بگذاشتيم، و خود به خوردن طعام مشغول شديم.

ناگاه حضرت امام موسي عليه السلام را نمايان ديديم. حشمتش را برپاي شديم و سلام برانديم، فرمود آنچه با شماست بياوريد، پس آن جمله را به حضور مباركش تسليم داشتيم.

اين وقت نوشته اي چند از آستين همايونش بيرون آورده به ما بداد و فرمود اين جمله را بگيريد كه جواب آن مكتوب علي بن يقطين است، و در امان خداي باز شويد.

عرض كرديم: توشه ي ما به پايان رسيده، و اينك به مدينه منوره نزديك شده ايم، اجازت فرماي تا به زيارت جدت رسول خداي صلي الله عليه وآله مشرف شده توشه اي نيز برگيريم.

فرمود: آيا از توشه شما چيزي بر جاي مانده است؟ عرض كرديم: آري، فرمود بياوريد.

پس بيرون آورديم، آن حضرت بدست مبارك برگرفت و فرمود: اين توشه شما را به كوفه مي رسانم، در حفظ خداي برويد، پس مراجعت كرديم، سوگند با خداي آن توشه ي قليل ما را تا به كوفه كافي شد.

5- در مدينة المعاجز و عيون اخبار و امالي و مناقب و بحار و بعضي كتب اخبار مسطور است كه علي بن يقطين گفت:

يك روز، هارون الرشيد مردي ساحر و كاهن را بخواست، و از وي خواستار شد



[ صفحه 220]



كه در مجلس هارون سحر و شعبده به كار بندد كه سخن حضرت ابي الحسن را قطع نمايد و كردارش را باطل و خودش را منفعل گرداند.

آن مرد و امام عليه السلام را به مجلس خود بخواند، و از هر در صحبت براند، و چون سفره طعام بگستردند و به طعام بنشستند.

آن مرد شعبده باز سحر و نيرنگي و ناموسي به كار برده چيزي بنوشت، و بر روي نان بگذاشت، چنانكه امام عليه السلام دست به سوي هر گرده ناني درآوردي آن نان از مكان خود جنبش كرده، چون مرغ پرواز مي نمود، و هارون را فرح و سروري بزرگ روي داده، دهان به خنده برمي گشود.

و حضرت ابي الحسن عليه السلام درنگي نفرموده، سر مبارك بركشيده، و با چهره ي شيري كه در يكي پرده هاي آن مكان كشيده بودند، فرمود: اي شير خداي بگير دشمن خداي را.

آن شير فوراً به فرمان سلاله ي أسد الله الغالب، علي بن ابي طالب عليهم السلام شيري بس عظيم گرديده و برجست و غران و شتابان آن مرد نيرنگ باز را به چنگ و گاز درسپرد، و او را پاره پاره گردانيد.

هارون و ندماي او از ديدار اين حال عجيب و مهيب و بيم و خوف شديد بيهوش بيفتادند، و از آن هول و هيبت خرد از مغز بگذاشتند.

و چون بعد از ساعتي بخويش برگشتند، رشيد روي به حضرت امام عليه السلام آورده در كمال خضوع و خشوع و خشيت عرض كرد: از تو مسئلت مي نمايم كه به حق من بر تو به اين صورت امر بفرمائي اين مرد را باز پس دهد.

فرمود:

اگر عصاي موسي عليه السلام جماعت ساحران و آنچه را كه ببلعيده بود باز پس مي داد، اين صورت نيز آنچه را كه از اعضاي اين مرد فروبرده است پس مي دهد.

و از آن پس هارون بر بغض و كين آن حضرت بيفزود، و بر شهادت آن حضرت آهنگ نمود.



[ صفحه 221]



6- در كتاب مدينة المعاجز از محمد بن علي مسطور است كه وقتي ابراهيم جمال رضي الله تعالي عنه اجازت خواست تا به خدمت أبي الحسن، علي بن يقطين، وزير اندر آيد، وزير او را بار نداد.

اتفاقاً هم در آن سال علي بن يقطين عازم تقبيل خانه رب العالمين گرديد.

و چون به مدينةالرسول رسيد هم در آن ساعت ورود به آهنگ تقبيل امام همام، موسي بن جعفر عليهماالسلام را به پيشگاه مباركش رهسپار گشت، رخصت تلثيم آستان واجب التعظيم نيافت، ديگر بار بيامد و بار نيافت.

دفعه سوم بار يافت، و از شعشعه أنوار امامت ديده اش روشن گرديد، و عرض كرد: يا سيدي مرا چه گناهي است كه از حضرت خود مهجور داشتي و اجازت عنايت نفرمودي.

فرمود:

بدان سبب كه ابراهيم جمال را بار ندادي، و يزدان شكور حج تو را مقبول و مشكور نخواهد داشت، تا گاهي كه ابراهيم جمال گناهت را در گذرد، و از تو خشنود شود.

علي بن يقطين عرض كرد:

اي آقاي من اي مولاي من؛ چگونه ابراهيم جمال را دريابم در اين وقت با اينكه من اكنون به مدينه اندرم و او جاي در كوفه دارد؟

فرمود:

چون شب در رسد به گورستان بقيع اندر شو، به تنهائي بدون اينكه هيچ كس از ياران و غلامان تو آگاه شوند، و اسبي زين كرده در آنجا حاضر است، بر آن برنشين.

چون روز به پايان و تاريكي شب نمايان گشت، علي بن يقطين جانب بقيع گرفت، و بر آن اسب سوار شد، و به اندازه يك چشم بر هم زدن بر در خانه ي ابراهيم جمال حاضر شد، و در سراي را بكوبيد و گفت: اينك علي بن يقطين هستم.

ابراهيم از اندرون سراي آواز بركشيد. علي بن يقطين وزير را به خانه من چه كار و چه



[ صفحه 222]



مناسبتي است، و با خانه من چه مي كند؟

علي بن يقطين بانگ بركشيد: اي مرد؛ أمر من بزرگ است و او را سوگند داد كه اجازت بار دهد.

چون درون سراي آمد، گفت: اي ابراهيم؛ همانا مولاي من عليه السلام عذر و توبه مرا قبول نمي كند تا از من درنگذري و خوشنود نشوي.

ابراهيم گفت: خداوند از تقصير تو درگذرد، چه من تو را بحل كردم.

از ابراهيم خواستار شد كه چهره بر نعل او بسايد.

ابراهيم نمي پذيرفت، علي بن يقطين مكرر او را سوگند داد تا قبول كرد، و علي همچنان چهره بر خاك نعل او مي سود، و ابراهيم بر چهره اش پاي مي سپرد،و ابن يقطين عرض همي كرد: خدايا گواه باش و مي گريست.

و چون از اين كار بپرداخت، بيرون شد و بر آن اسب برنشست و هم در آن ساعت بر در سراي مبارك حضرت كاظم عليه السلام به مدينه فرود آمد، و به حضور مباركش تشرف جست، آن حضرت او را دعاي خير بگفت و توبه اش را بپذيرفت.

7- و نيز در مناقب و بعضي كتب ديگر از خالد سمان در ذيل خبري مروي است كه: وقتي هارون الرشيد مردي را كه او علي بن صالح طالقاني مي ناميدند طلب كرد و گفت: تو خود آن كسي كه مي گوئي، ابر تو را بر خود نشاند و از شهر چين به طالقان آورد؟

گفت: آري.

گفت: اين داستان را به ما بازران.

گفت: چنان افتاد كه كشتي من در ميان دريا برهم شكست. خدا خواست تا دچار هلاكت نشوم، بر تخته پاره اي برآمدم، و تا سه روز موج دريا مرا درمي سپرد و برهم مي زد.

و در پايان حال، امواج بحر مرا به بياباني در انداخت، ناگاه نهرهاي جاري و درختهاي سبز و خرم نمودار شد، از نهايت خستگي و درماندگي، در زير درختي بخفتم



[ صفحه 223]



و سپاس خداي بگفتم.

در آن حال كه به حال خواب اندر بودم، بانگي هايل بشنيدم و از فزوني بيم از خواب برجستم، سخت ترسناك بودم.

در آن وقت دو دابه به هيئت اسب نگران شدم كه از توصيف آنها عاجزم، و هر دو جنگ و مقاتله مي نمودند، چون مرا بديدند به دريا اندر شدند.

و در اين اثنا كه بر اين حال مي گذرانيدم، پرنده اي بزرگ اندام را بديدم كه پر زنان بيامد تا نزديك به غاري كه در شكم كوفي بود فرود آمد.

پس به پاي شدم و در زير درختها همچنان پوشيده برفتم تا بدو نزديك شدم تا نيك او را بنگرم.

چون مرا بديد، برپريد و در اثرش همي برفتم، چون در برابر آن غار بايستادم تسبيح و تكبير و تهليل و تلاوت قرآن همي بشنيدم.

پس از درون غار منادي مرا بخواند و گفت: اي علي بن صالح طالقاني، خداوندت رحمت كند؛ اندر آي.

به حضور مباركش مشرف شدم، و تقديم سلام نمودم، و ديدم مردي است بس فخيم و ضخيم و سطبربازو و بزرگ اندام و فربه شكم، و با چشم درشت، و به روايتي بلندبالا.

پس به جواب سلام كامياب شدم، و فرمود: اي علي بن صالح طالقاني.

همانا از معدن كنوز عجايب هستي، و به معدنهاي گنجها رسيده و به رنج و زحمت و گرسنگي و تشنگي و ترسناكي مبتلا گشته اي، و خداوند تعالي بر تو رحم فرمود، و از چنان بليات نجات بخشيد و به آب خوشگوار و اشجار و أثمار برخوردار ساخت.

و نيك مي دانم بچه ساعت بكشتي برنشستي، و دريا در نوشتي، و چند روز در بحر توقف داشتي، و در چه ساعت كشتي تو درهم شكست، و چند روز بر روي تخته پاره افتاده بودي، و موج دريايت برهم مي سپرد.

و دفعه چند از شدت هيبت آن نازله و صولت امواج همي خواستي خويشتن را به دريا



[ صفحه 224]



دراندازي تا مگر هلاك شوي، و از آن حادثه پرخطر نجات يابي، و از آن ساعتي كه نجات يافتي.

و آن دو صورت نيكو را كه بديدي، و آن مرغي كه پرزنان نزد تو آمد، و به پرواز برخاست، و تو از دنبالش روان شدي، تا گاهي كه به اينجا رسيدي، هم اكنون بيا بنشين خداوندت رحمت فرمايد.

چون اين سخنان را بشنيدم مبهوت و سرگشته شدم، و گفتم ترا به خداي سوگند همي دهم كه اين علم و اخبار را از كجا يافتي؟

فرمود: داناي پنهان و آشكار و آن كس كه تو را به هر حال كه به آن اندري مي نگرد مرا بياگاهانيد.

آنگاه فرمود: همانا گرسنه باشي، و لبهاي مبارك را اندك حركت بداد، بناگاه خواني از طعام كه دستمالي بر آن افكنده بودند حاضر ديدم.

دستمال را از آن برگرفت و فرمود بيا و از اين رزق و روزي كه خداوندت عنايت كرده بخور.

چون بخوردم در تمام مدت عمر طعامي به آن لذت نخورده بودم، و از آن پس شربتي آب به من داد كه در تمام ايام روزگار به آن خوشگواري نچشيده بودم.

بعد از آن دو ركعت نماز بسپرد، و چون فراغت يافت فرمود:

اي علي؛ آيا دوست مي داري كه به شهر خويش باز شوي؟

عرض كردم: چگونه مي توانم برسم؟

فرمود: محض تكريم دوستان خودمان و رعايت جانب ايشان بر ما واجب است كه ايشان را مشمول عنايت و پاره ي اكرامها نمائيم.

آنگاه لب به دعا برگشود و دعائي چند بنمود و دست مبارك به آسمان بركشيد و فرمود «الساعة الساعة».

بناگاه ابرهاي پاره پاره بر در غار سايه بيفكندند، و هر پاره ابري باز رسيد، گفتي



[ صفحه 225]



«السلام عليك يا ولي الله و حجته».

و آن حضرت در جواب مي فرمود:

سلام و رحمت خداي بر تو باد اي ابري كه گوش بر حكم و چشم بر فرمان داري، يعني به هر كجاي كه از جانب خداي مأمور شوي اطاعت كني، و آن چند كه از يزدان فرمان يابي بباري، گاهي بارانت از روي رحمت است، و زماني براي نقمت.

پس از آن با آن پاره ابر مي فرمود: آهنگ كجا را داري؟ عرض مي كرد: فلان زمين را، فرمود باران رحمت به آنجا بباري يا خشم و نقمت؟

و او باز مي نمود كه براي رحمت است يا غضب.

و همچنان ابرها بيامدند، و از حضور مباركش بگذشتند، و عرض حال بنمودند، تا گاهي كه پاره ابري نيكو و سفيد و روشن پديدار شد، و عرض كرد: «السلام عليك يا ولي الله و حجته».

و آن حضرت پاسخ سلامش را به همان نهج مسطور بگذاشت، و فرمود: به كدام سوي اراده داري؟ عرض كرد: به زمين طالقان، فرمود: براي رحمت يا سخط؟ عرض كرد: براي رحمت.

فرمود بردار آنچه را كه به حمل آن مأمور هستي و امانت خداي است.

عرض كرد: سمعاً و طاعة. آنگاه با ابر فرمود به اذن خداي بر روي زمين استقرار بگيرد، و آن ابر پهن شد، و بر روي زمين مستقر گرديد و آن حضرت بازوي مرا بگرفت، و مرا بر آن ابر برنشاند.

در آن حال كه ابر در حال برشدن برآمد گفتم: از تو به حق خداوند عظيم و به حق پيغمبر خاتم النبيين و علي سيد الوصيين و أئمه طاهرين سؤال مي كنم بفرمائي كيستي؟ چه سوگند با خداي كاري بس بزرگ به تو بخشيده اند.

فرمود: همانا يزدان عزوجل زمين خود را هيچ وقت به قدر چشم برهم زدني از حجت خود خالي نگذارد، خواه آن حجت در باطن و مستور باشد، يا در ظاهر و مشهور.

اينك منم حجت ظاهر و حجت باطن خداي در زمين، منم حجت خداي در يوم



[ صفحه 226]



الدين، و منم حبيب خداي و امام ناطق كه از جانب پيغمبر تبليغ اوامر و نواهي الهي را به خلق خداي مي كنم، و منم حجت خداي در اين وقت خود و موسي بن جعفر هستم.

چون اين كلمات بشنيدم به ياد امامت آن حضرت و به ياد امامت پدران بزرگوارش افتادم.

و آن حضرت با ابر فرمان كرد تا طيران نمايد، و ابر برخاست، و چون مرغ پرواز گرفت، سوگند با خداي نه دردي و نه بيمي بر من دست افكند و به قدر يك چشم برهم زدن مرا در شهر طالقان، در همان شارع من كه اهل و عقار من در آنجا بود در كمال سلامت و عافيت فروگذاشت.

چون رشيد اين داستان عجيب را بشنيد بفرمود: تا او را به قتل رسانيدند، و گفت نبايد هيچكس اين حديث را بشنود.

8- در مناقب ابن شهر آشوب و بعضي كتب ديگر مسطور است كه:

علي بن ابي حمزه بطايني گفت: در عرض طريقي در خدمت حضرت ابي الحسن عليه السلام بودم، ناگاه شيري شرزه روي با ما آورد، من از ديدارش سخت بترسيدم و آن حضرت را باكي نبود.

و نگران شير شدم كه در خدمت آن حضرت لابه همي كرد و همهمه نمود، دستش را بر كفل قاطر آن حضرت نهاد، امام عليه السلام براي او توقف كرد، گوئي به همهمه او گوش مي نهاد.

از آن پس آن شير به يكسوي راه روي نهاد، و حضرت ابي الحسن عليه السلام روي مبارك را به جانب قبله آورده، دعائي همي نمود كه من نفهميدم چه مي فرمايد.

بعد از آن با دست مبارك به آن شير اشارت فرمود كه برو، و آن شير همهمه بسياري مي نمود، و آن حضرت مي فرمود آمين آمين، و آن شير برفت.

آن وقت به آن حضرت عرض كردم: فدايت شوم از معاملت اين شير در حضرت تو سخت در عجب شدم.



[ صفحه 227]



فرمود:

اين شير به حضرت من آمد، و از سختي زادن ماده شيرش شكايت آورد، و خواستار شد كه خداي را بخوانم تا اين امر را بر ماده شير آسان كند، و بدانستم كه ماده شير نره شيري مي زايد، و به آن شير خبر دادم.

با من گفت: در حفظ خداي راه برگير، همانا خداوند تعالي هيچ درنده را بر تو و بر ذريه تو و بر هيچيك از شيعيان خالص العقيده تو مسلط نگردانيده است.

9- در بحارالأنوار از علي بن ابي حمزه مرويست كه:

يكي روز مردي از موالي حضرت كاظم سلام الله عليه به حضرتش تشرف يافته و عرض كرد فدايت شوم دوست مي دارم كه نزد من طعام بامداد تناول فرمائي.

حضرت ابي الحسن عليه السلام از جاي برخاست تا با او راه برسپارد، و بدانسراي اندر شد، و تختي در آنخانه بديد، پس بر روي آن تخت برنشست.

و در زير آن تخت دو كبوتر نر و ماده بودند، كبوتر نر با ماده گفت: «يا سكني و عرسي والله ما علي وجه الأرض أحد أحب الي منك ما خلا هذا القاعد علي السرير».

و در اين وقت آن مرد براي حمل طعام برفته بود و امام عليه السلام از گفتار كبوتر خندان بود. و چون آن مرد بازگشت و امام را در آن حال بديد عرض كرد خداوندت خندان بدارد بر چه مي خندي؟

فرمود: اين كبوتر نر بر ماده صفير زند و گويد: اي آرام جان و دل، و اي عروس منزل من، سوگند با خداي در تمام روي زمين هيچ چيز و هيچكس از تو نزد من گرامي تر نيست مگر صاحب اين سرير.

عرض كرد: فدايت گردم، ائمه هدي صلوات الله عليهم زبان طيور را مي دانند؟

فرمود: آري كلام طير را مي دانيم، و بر همه چيز واقفيم.

10- و ديگر از ابن ابي حمزه در بحارالأنوار و بعضي كتب اخبر مرويست كه:

مردي از موالي حضرت امام موسي عليه السلام با من دوست و صديق بود، روزي با من حكايت كرد كه يكي روز از منزل خود بيرون شدم.



[ صفحه 228]



بناگاه زني ماهروي و مشكبوي و مشكين موي مانند سرو روان و مهر فروزان روان و زني ديگر را نيز با وي همراه و همعنان ديدم.

دل از دست بدارم و بار طلب در پايش برگشادم، و از دنبالش برفتم و گفتم: هيچ تواند كه بود كه مرا از وصل خود كامياب بداري، و بزني من اندر آئي؟

با هزاران كرشمه و ناز، و غنج و دلال، روي به من آورد و خال و خلخال بنمود و گفت: اگر در سراي خود مانند ما و همجنس ما در كنار داري هرگز از وصال ما برخوردار نشوي، و اگر زوجه نداري ما را به سراي خود اندر بر.

گفتم: مرا زوجه اي در سراي و چنين جنسي بديع در حجره نيست.

پس با من بيامد تا بدر منزل رسيديم، و آن زن اندر شد، و چون يك موزه [2] از پاي درآورد و خواست موزه ديگر بيرون آورد، ناگاه در سراي بكوبيدند.

فوراً بيرون شدم، و موفق مولاي حضرت كاظم عليه السلام را بديدم، پرسيدم خبر تازه چيست؟ گفت: خير است، ابوالحسن عليه السلام مي فرمايد: اين زن را كه با خود به خانه اندر آوردي بيرون كن، و او را نزديك مجوي.

فوراً به خانه درآمدم، و گفتم اي زن هم در اين زمان از خانه بايدت بيرون شدن، و موزه ي خود به پاي درآور و راه برگير، آن زن موزه به پاي درآورد و برفت.

و من بيرون شدم، و موفق را بر در سراي ايستاده بديدم، گفت: در سراي بربند، بربستم.

سوگند با خداي زماني برنگذشت و من از پشت در گوش فراداده نظر همي كردم تا چه پيش آيد، ديدم مردي آن زن پركرشمه و فن را بديد، و آتش فتنه و فساد از كانونش بر ديدارش پديدار بود، گفت: تو را چه بود كه با اين سرعت و شتاب بيرون آمدي، مگر نه آن است كه تو را گفتم بيرون ميا.

گفت: فرستاده ي اين ساحر در رسيد و اين مرد را فرمان كرد كه مرا از خانه بيرون



[ صفحه 229]



نمايد، او نيز مرا بيرون نمود.

شنيدم آن مرد مي گفت: براي او شايسته همين كار بود، و چون معلوم نمودم جماعت بني اميه طمع در مالي كه نزد من بود بربسته بودند.

و چون هنگام عشا در رسيد به خدمت ابي الحسن عليه السلام باز شدم، با من فرمود: ديگر به چنين كار عود مكن. چه اين زن از جماعت بني اميه است كه اهل بيت لعنت هستند، ايشان همي خواستند او را از سراي تو مأخوذ دارند.

يعني مي خواستند به اين تدبير به منزل تو بريزند، و تو را متهم ساخته اموالت را به غارت برند، پس خداوندي را شكر بگذار كه اين بليت را از تو بگردانيد.

آنگاه با من فرمود دختر فلان مرد را تزويج كن كه مولي ابوأيوب بخاري و بسي نيكو بود. چه وي زني است كه خير و سعادت دنيا (و آخرت) در وجودش موجود است، من برحسب فرمان آن حضرت او را تزويج كردم و بدانگونه بود كه فرمود:


پاورقي

[1] ظاهر اين است كه بشوئي.

[2] موزه: كفش.