بازگشت

ظهور و بروز معجزات از قبر موسي بن جعفر


شيخ جليل محمد بن شهر آشوب در «مناقب» خود از «تاريخ بغداد» نقل كرده كه خطيب مؤلف آن كتاب به سند خود از علي بن خلال نقل نمود كه گفت:

هر امر دشواري مرا روي مي داد مي رفتم به نزد قبر حضرت موسي بن جعفر عليه السلام و متوسل آن جناب مي شدم، خدا براي من آسان مي كرد.

و نيز گفته: كه ديده شد در بغداد زني مي دويد، پس به او گفتند كه به كجا مي روي؟

گفت: به سوي قبر موسي بن جعفر عليه السلام كه دعا كنم براي پسرم كه او را حبس كرده اند!

مردي حنبلي مذهب در آنجا حاضر بود استهزاء كرد به آن زن گفت پسرت در زندان مرد.

آن زن گفت: خداوندا از تو سئوال مي كنم به حق آن كسي كه او را در زندان شهيد كردند (كه مرادش همان حضرت است) كه قدرت خود را به من بنماي، ناگاه پسر آن زن [را] رها كردند و، پسر آن مرد حنبلي را [كه] استهزا كرده بود به خيانت او گرفتند.

أيضا: علامه مجلسي قدس سره از كتاب عتيق غروي (از تأليف شيخ تلعكبري است) كه در آن كتاب روايت شده از حسن بن محمد جمهور عمي كه گفت:

در سال دويست و نود و شش (و آن سالي بود كه علي بن موسي الفرات وزير مقتدر شده بود) ديدم أحمد بن ربيعه أنباري كاتب خليفه را كه در دستش علت خورده به هم رسيده، و به مرتبه سخت شده بود كه سياه گشته و بوي گند مي داد، و يزيد كه طبيب او بود گفت: كه دست او را ببرند، هر كه او را مي ديد يقين مي كرد كه او خواهد مرد، پس احمد در خواب اميرالمؤمنين عليه السلام را ديد و عرض كرد: يا علي از خدا نمي خواهي كه دست مرا به من بخشد؟

فرمود: من مشغولم و به تو نمي رسم، و ليكن برو به سوي موسي بن جعفر تا شفا حاصل كني.

پس چون صبح شد محملي طلبيد و گفت فرشها را در آن محمل انداختند و گفت مرا حمل كنيد به مقابر قريش.

پس او را غسل دادند، خوشبو كردند، و در آن محمل خوابانيدند، و جامه اي بر روي او انداختند، و او را بردند به مقابر قريش نزد قبر حضرت موسي بن جعفر عليه السلام، پس پناه به آن حضرت برد، و استغاثه و دعا كرد، و از تربت آن حضرت گرفت و بر دستش تا كتف ماليد، و دستش را بست، چون روز ديگر شد دستش را گشود كه ديد هر گوشت و پوستي كه در



[ صفحه 607]



دستش بوده است همه ريخته است و به غير استخوانها و رگها چيزي نمانده و بويش برطرف شده است، خبر شفاي او به سمع وزير رسيده همه به اعجاز حضرت مشاهده كردند، در مدت قليلي گوشت و پوست دستش روئيد و به كار كتابت خود مشغول شد، و اشاره به همين قضيه نموده صالح ديلمي در شعر خود:



و موسي عليه السلام قد شفي الكف

من الكاتب اذ زارا



حكايت محقق نراقي: در خزائن مي فرمايد كه ثقه نقل كرد از شيخ محمد كليددار روضه مقدسه كاظمين عليه السلام، و شيخ مذكور خود مرد متديني بود، و من خود او را ملاقات كردم، كه شيخ مذكور گفت: در هنگامي كه حسن پاشا (بعد از زمان سلطنت نادر [شاه] افشار در ايران) پادشاه عراق عرب بود [و] در بغداد متمكن بود، روزي در ايام ماه جمادي الثانيه در وقتي كه جمعي از امرا و أفنديان و أعيان آل عثمان در مجمع او حاضر بودند پرسيد: سبب چيست كه اول ماه رجب را شب نور باران گويند؟

يكي از ايشان مذكور ساخت كه در اين شب بر قبور ائمه دين نور فرو مي ريزد.

پاشا گفت: در اين مملكت محل قبور ائمه بسيار است، و البته مجاورين اين قبور ائمه مشاهده خواهند نمود، پس كليددار أبوحنيفه كه امام عظيم ايشان، و كليددار شيخ عبدالقادر را طلبيد، مطلب را از ايشان استفسار نمود، و ايشان گفتند ما چنين چيزي مشاهده نكرده ايم.

حسن پاشا گفت: كه موسي بن جعفر و حضرت جواد الأئمه عليه السلام نيز از اكابر دينند، بلكه جماعت روافض آنها را واجب الأطاعه مي دانند، سزاوار آن است كه از كليددار روضه ايشان نيز بپرسيم، و همان ساعت ملازمي كه به عرف أهل بغداد «چوخادار» گويند به طلب كليددار كاظمين عليه السلام آمد، شيخ محمد گويد كه كليددار آن وقت پدر من بود و من تقريبا در سن بيست سال بودم و با پدرم در كاظمين بوديم كه ناگاه چوخادار به احضار پدرم آمد، و او نمي دانست كه با او چه شغل داشت، روانه بغداد شد، و من نيز به اتفاق او رفتم، و من بر در خانه ي پاشا ماندم و پدرم را به حضور بردند، پاشا از پدرم سؤال كرد كه گويند شب اول رجب را شب نورباران گويند به جهت نزول نور از آسمان بر قبور ائمه دين، آيا تو هيچ آن را در قبر كاظمين مشاهده كرده اي؟

پدرم [فارغ] از ذهن و بي تأمل گفت: بلي چنين است، و من مكرر ديده ام!

پاشاي مذكور گفت: اين أمر غريبي است، و اول رجب نزديك است، مهيا باش كه من در شب اول رجب در روضه مقدسه كاظمين به سر خواهم برد. پدرم از استماع اين سخن به فكر



[ صفحه 608]



افتاد كه اين جرأتي بود كه من كردم، و چه سخن بود از من سر زد و، با خود گفت: كه يحتمل مراد نور ظاهري مشاهده نباشد، و من نور محسوسي نديده ام، و متحير و غمناك بيرون آمد، و چون او را ديدم آثار تغير و ملال در بشره ي او يافتم، و سبب استفسار كردم، گفت: اي فرزند من خود را به كشتن دادم، و با حال تباه روانه كاظمين شديم و در بقيه ي آن ماه پدر به وصيت و وداع مشغول بود؛ و وداع و امور خود را انجام مي داد، و خورد و خواب او تمام شد، و روز و شب به گريه و زاري مشغول بود، و شبها در روضه مقدسه تضرع مي كرد، و به ارواح مقدسه ايشان توسل مي جست، و خدمتكاري خود را شفيع مي كرد، تا آخر ماه جمادي الآخرة چون روز به حوالي غروب رسيد كوكبه پادشاه ظاهر شد، و خود او نيز وارد شد و پدر مرا طلبيد و گفت: بعد از غروب روضه را خلوت نمايد، و زوار را بيرون كنند.

پدرم حسب الأمر چنان كرد، هنگام نماز شام پاشا به روضه ي داخل شد، أمر كرد كه شمعهاي روضه كه روشن بود خاموش كردند و روضه مقدسه تاريك ماند، خود چنانچه طريق عامه است فاتحه خواند رفت به طرف عقب سر ضريح مقدس و مشغول نماز و أدعيه شد، و پدرم در سمت پيش روي ضريح مقدس را گرفته بود و محاسن خود را بر زمين مي ماليد و روي خود را در آن جا مي سائيد و تضرع و زاري مي كرد، و مانند أبر بهار اشك از چمشهايش جاري بود، و من نيز از عجز و زاري پدرم به گريه افتاده بودم، و بر اين حال قريب دو ساعت گذشته و نزديك بود پدرم قالب تهي كند كه ناگاه سقف محاذي بالاي ضريح مقدس شق شد، و ملاحظه شد كه گويا به يك بار صد هزار خورشيد و ماه و شمع و مشعل بر ضريح مقدس و روضه مقدسه ريخته شد كه مجموع روضه هزار مرتبه از روز روشن و نوراني تر گرديد، و صداي حسن پاشا بلند شد كه به آواز بلند مكرر مي گفت: صلي الله علي النبي محمد و آله

پس پاشا برخواست و ضريح مقدس را بوسيد، پس پدرم طلبيد و محاسن او را گرفت و به خود كشيد، و ميان دو چشم پدرم را بوسيد و گفت: بزرگ مخدومي داري، خادم چنين مولائي بايد بود، و انعام بسيار بر پدرم و ساير خدام روضه ي متبركه كرده در همان شب به بغداد مراجعت نمود.

حكايت ديگر: در سنه هزار و دويست و ده حاجي ملا احمد نزاقي در «خزائن» گويد: كه حقير به عزم زيارت بيت الله الحرام وارد بغداد شدم، چند يومي [1] در بقعه ي متبركه كاظمين به



[ صفحه 609]



جهت اجتماع توقف افتاد، در شب جمعه در روضه ي متبركه امامين همامين بودم با جمعي از أحباء [2] و همسفران، و بعد از آنكه از تعقيب نماز عشاء فارغ شدم و ازدحام مردم كم شد برخاستم به بالاي سر مبارك آمدم كه دعاي كميل را در آن موضع كامل تلاوت نمايم با حضور قلب، آواز جمعي از زنان و مردان عرب بر روضه مقدسه شنيدم به نحوي كه مانع از حضور قلب شد، و صدا بسيار بلند شد، به يكي از رفيقان گفتم سوء ادب اعراب را ببينيد كه در چنين موضعي در چنين وقتي چنين صدا بلند مي كنند، چون صداي ايشان طول كشيد من با بعضي از رفقا برخواسته به پائين پاي مقدس آمديم كه ملاحظه كنيم سبب غوغا چيست؟ ديدم شيخ محمد كليددار روضه مقدسه ايستاده و چند زن عرب داخل روضه مقدسه شدند و يكي از آن ها گريبان سه زن ديگر را دارد و مي گويد كيسه پول مرا يكي از شما دزديده ايد، و ايشان منكر بودند، گفت: در همين موضع تبرك قفل ضريح را گرفتم قسم به اين دو بزرگوار ياد كنيد تا من از شما مطمئن شوم و گريبان شما را رها كنم، من و رفقا ايستاديم كه ببينيم مقدمه ايشان به كجا مي رسد، پس يكي از زنان در نهايت اطمينان قدم پيش نهاده و قفل را گرفته و گفت:

«يا اباالجوادين أنت تعلم اني بريئة». اي پدر دو جواد تو مي داني كه من از اين تهمت بري هستم.

آن زن سومي آمد و قفل را گرفته همين كه گفت «يا اباالجوادين أنت تعلم اني بريئة» ديدم كه از زمين به نحوي بلند شد كه گويا از سر ضريح مقدس گذشته و بر زمين خورد، و دفعة رنگ او مانند خون بسته و چشمهاي او نيز چنين شد و زبان او بند شد، پس شيخ محمد را تكبير بلند كرده ساير اهل روضه نيز تكبير گفتند، پس شيخ أمر كرد تا پاي او را كشيده در يكي از صفهاي رواق مقدس گذاردند، و ما نيز مانديم كه ببينيم أمر به كجا منتهي مي شود، آن زن چنين بي هوش بود تا حوالي سحر، اين قدر به هوش آمد كه به اشاره فهمانيد كه كيسه ي پول آن زن را كجا گذارده ام بياوريد و بدهيد، و كساني او چند گوسفند به جهت كفاره عمل او ذبح كرده و تصدق نمودند، كه بلكه آن زن مستخلص شود و چنان بود تا صبح و در همان روز وفات يافت.

مؤلف گويد: هرگاه بخواهيم اعجاز و خارق عادات كه دائم الأوقات شب و روز از مزار فايص الأنوار حضرت باب الحوائج ظاهر مي شود در اينجا معروض دارم آن وقت مثنوي



[ صفحه 610]



هفتاد من كاغذ شود، تيمنا به اين دو سه حكايت اكتفا نمودم.

حسن:



حسن دعاي تو گر مستجاب نيست مرنج

تو را زبان دگر، دل دگر، دعا چه كند



شيخ صدوق در «الفقه» روايت كرده: نماز كن در قبه اي كه در آن قبر حضرت امام محمد تقي عليه السلام است چهار ركعت، دو ركعت از براي زيارت امام موسي كاظم عليه السلام، و دو ركعت براي امام محمد تقي عليه السلام، و نماز نكن در نزد سر امام موسي كاظم عليه السلام كه آن مقابل قبور قريش است و جايز نيست آنها را قبله خود قرار دادن.

مؤلف گويد: از كلام صدوق عليه الرحمة چنان مفهوم و ظاهر مي شود كه در آن زمان قبر شريف حضرت امام موسي عليه السلام از قبر حضرت جواد عليه السلام جداگانه و قبه و در علي حده داشته، بعد از زيارت از آنجا بيرون مي آمدند و در قبه حضرت جواد عليه السلام مي رفتند كه آن هم بناي علي حده داشته.

و بدان كه در صحن مطهر كاظمين دو قبري است كه با بقعه و قبه عاليه، نسبت مي دهند آن ها را به دو فرزند حضرت موسي عليه السلام، و حال ايشان مخفي است، و تا به حال معلوم نشده و كسي مطلع نشده است بر كتابي كه درست متعرض حال آنها شده باشد، و جناب سيد العلماء و الفقهاء آقا سيد مهدي قزويني در كتاب مزار «فلك النجاة» فرمود: كه از اولاد ائمه دو قبري است مشهور در مشهد امام موسي عليه السلام از اولاد آن حضرت لكن معروف نيستند، و بعضي گفته اند كه يكي از آن قبر مسمي به عباس است و پسر حضرت امام موسي عليه السلام است كه در حق او قدح شده، تمام شد كلام سيد مرحوم

صاحب «هدية الزائرين» گويد: آنچه معروف است در لوح زيارت آنها نوشته شده يكي ابراهيم و يكي اسماعيل است، و شايد قبري كه معروف به اسماعيل است همان عباس بن موسي باشد چه آنكه اسماعيل كه كتاب «جعفريات» از او نقل شده ظاهر آن است كه در مصر باشد، آن بزرگوار مردي بود جليل القدر و اگرچه علماي جليل القدر و اگرچه علماي رجال اشاره به جلالت او نكرده اند، لكن كافي است در مدح او روايتي كه شيخ كشي كه نقل فرموده در حال صفوان بن يحيي، كه چون صفوان از دنيا رحلت فرمود حضرت جواد عليه السلام كفن و حنوط براي وي فرستاد، و امر كرد اسماعيل فرزند امام موسي را كه بر او نماز كند، و آقاي بهبهاني قدس سره در «تعليقه» فرموده كه كثرت تصانيف اسماعيل بن موسي اشاره مي كند به مدح او،



[ صفحه 611]



و شايد مراد ايشان همان كتاب «جعفريات» است كه مشتمل است بر جمله اي از كتب فقهيه، و جميع احاديث آن الا قليلي به يك سند است كه تمام را از پدران بزرگوار خود از رسول خدا روايت كرده است، و شيخ مرحوم در خاتمه «مستدرك» اشاره به آن فرموده، و كتاب در نهايت اعتبار است.

و لكن مخفي نباشد كه اين اسماعيل مولدش در مصر بوده، و در همانجا نيز ساكن بوده، و بودن قبرش در كاظمين خيلي بعيد است، و در بعضي كتب أنساب مسطور است، و آقا سيد مهدي قزويني نيز در كتاب «فلك النجاة» گويد:

كه حضرت دو نفر از پسران خود [را] اسماعيل نام داشت، يكي اسماعيل أكبر، يكي اسماعيل أصغر بود، و يا بلكه يكي از ايشان بوده باشد، و پس شايد كه قبر ديگر عباس بن موسي عليه السلام باشد، و الله أعلم.

اين بنده آن چنانكه از اولاد ائمه عليهم السلام در بغداد و كاظمين وفات يافته اند و يا شهيد شده اند، از عموما به موجب كتب أنساب و رجال و اخبار و تواريخ و به اسناد صحيحه مرقوم داشته، ممكن است كه آن دو بقعه معلومه صاحبانش [يكي] از آن امام زاده هاي باشد [كه] ما در اينجا نگاشته ايم، انتهي كلام مؤلف.

و اما ابراهيم: پس حضرت امام موسي عليه السلام را دو ابراهيم بوده، ظاهر آن است كه ابراهيم أكبر ملقب به مرتضي فرزند حضرت موسي عليه السلام در يمن خروج كرد و مردم را دعوت مي كرد به بيعت محمد بن ابراهيم طباطبا، و در سال دويست و دو حج كرد، و مأمون در آن وقت در خراسان بود، لشكري همراه حمدويه بن علي به سمت ابراهيم روانه كرده و با او محاربه كردند تا ابراهيم منهزم [3] شد فرار كرد به سمت عراق آمد، مأمون او را أمان داده و در بغداد وفات يافت.


پاورقي

[1] روزي.

[2] دوستان.

[3] شكست خوردن.