بازگشت

در ذكر مشاهد و مزار امام زاده ها و بني هاشم در مقابر قريش و در اراضي بغداد


بدان كه بسياري از سادات و بني فاطمه در آن خاك مقتول، و بعضي مسموم، و جمعي به أجل موعود خود در آن مكان وفات يافته اند، به مرور زمان تغيير اسم و تغيير مكان گشته است، اما اكنون علي الظاهر قبر امام زاده اسماعيل، و امام زاده ابراهيم، پسران حضرت موسي كاظم عليه السلام در جوار پدر واقع اند، بعضي بر آنند كه ايشان مرقد اين امام زاده مأمون و امام زاده امين پسران اميرالمؤمنين علي عليه السلام هستند كه در جنك خوارج شهيد شدند و در آنجا مدفونند، و بنابراين آن مكان مسمي شد به مقابر قريش [1] .

و ديگر از قبور امام زاده كان عظام مزار عبدالله المحض بن الحسن المثني [كه] در حبس منصور دوانيقي (لعنه الله) به درجه شهادت فائز شد.

و يحيي بن حسين ذي الدمعة بن زيد بن علي بن الحسين، در سال دويست و هفتم وفات يافت، و مأمون بر وي نماز گذاشت.

فقال صاحب «الصحاح»: فعقبه من سبعة: القاسم، و الحسن، الزاهد، و حمزة، و هم مقلون، و محمد الأصغر، و عيسي، و يحيي بن يحيي، و عمر و هولاء مكثرون، و ينتهي نسب مؤلف هذا الكتاب الي يحي بن يحي، و قال بعض النسابه و له أحمد و عقبه بالمغرب.

و يحيي بن عبدالله المحض بن الحسن المثني: در حبس ها روان در بغداد به زهر جفا شهيد شد.

و يحيي بن عمر بن يحيي بن حسين ذي العبرة ابن زيد بن علي بن الحسين: در زمان متوكل سال دويست و پنجاه خروج كرد، و بعد از قتال و جدال [او را] شهيد كردند، قبرش در جانب غربي بغداد در مقابر قريش است.

و عبدالله الشهيد ابن الحسن الافطس ابن علي الأصغر ابن الامام زين العابدين عليه السلام: در بغداد در سوق الطعام مدفون است.



[ صفحه 623]



صاحب «عمدة الطالب» گويد: يكي از ائمه زيديه است، لكن مشكل است چون زيديه خروج به سيف را واجب مي دانند و وي خروج نكرد، و لكن چون با حسين بن علي صاحب فخ بود كه شمشير حمايل كرده و حسين نيز وصيت به وي كرد در زمان رحلت خود، و پس از شهادت شهداء فخ در مدينه توطن جسته، هارون الرشيد خواست از بزرگان بداند كس هست يا نه؟ از فضل بن يحيي جويا شد او گفت: در مدينه عبدالله بن حسن أفطس است، مردم با وي مراوده مي نمايند، پس حكم كرد وي را حاضر كردند.

و هارون گفت: تا كي مردم را در اطراف خود جمع مي نمايي و به مذهب آباء و اجداد خود دعوت مي كني؟

فرمود: من مردي منزوي و معزول هستم خود را به خون من آلوده مكن!

هارون گفت: مي دانم در قول خود صادقي پس وي را در خانه حبس كرد، و چند كبوتر در آن خانه رها كرد براي اينكه كبوتر بازي كند، عبدالله هر قدر تمنا كرد از محبس او را بيرون آورد مفيد نشد، آنگاه نوشته اي به هارون نوشت كه تماما فحش بود و دشنام، به يكي از ندماء هارون داده بي خبر از مضمون آن، نوشته را به هارون رسانيد، چون هارون بخواند به جعفر برمكي داد و گفت بخوان و توسعه به او بعده كه اغتشاش در دماغ و اختلال در حواس وي رسيده است.

پس به روايت «عمدة الطالب» هارون گفت:

اللهم أكفه علي يد وليي من أوليائي و اوليائك

پس جعفر برمكي در روز نوروز آن سيد جليل القدر را خواست، و به دست خود گردن او را بزد، و در ميان ظرفي گذارد و سرپوشي بر آن نهاد با هداياي روز نوروز براي هارون فرستاد، و هارون بي خبر سرپوش را برداشت، سر بريده عبدالله را ديد، بدنش بلرزيد، چون جعفر حاضر شد گفت: چرا چنين كردي؟

گفت: بواسطه ي خلاف ادب كه كرد!

پس حكم كرد سرش را با جسدش در بغداد دفن كردند، و به مسرور خادم گفت برو جعفر را به قتل رسان.

جعفر سؤال كرد: چرا؟

گفت: به واسطه قتل عبدالله.

پس جعفر را بكشت، و نسل برامكه منقطع گرديد.



[ صفحه 624]



صاحب «مقاتل الطالبين» گويد: كه عبدالله معروف بود به ابن أفطس، و مكني بود به أبومحمد، و مادرش ام سعيد بنت سعيد بن محمد بن حبير بن مطعم است.

نوفلي گويد: كه روزي هارون از فضل بن يحيي سؤال كرد كه آيا در خراسان كسي از أولاد أبي طالب است كه معروف و مشهور باشد و صاحب داعيه تواند شد؟

فضل گفت: أحدي نيست و نمي شناسم كسي را غير از عبدالله بن حسن كه در فلان موضع مي باشد. پس رفت هارون به آن موضع و احضار نمود عبدالله را، و چون حاضر شد گفت:

آيا خيال خروج دارد، و زيديه را در دور خود دعوت مي كني؟

عبدالله گفت: يا أميرالمؤمنين تو را به خدا قسم مي دهم از خون من بگذر، من از اين طبقه نيستم، در اين آبادي منزل كرده ام، و در اين صحرا متمكنم و قصدي ندارم.

هارون گفت: راست گفتي، و لكن تو را در خانه منزل مي دهم، و موكلي بر تو قرار مي گذارم كه هميشه با تو باشد، و نگذارد كسي نزد تو آيد، و اگر به حمام و تطهير بروي با او بروي.

عبدالله گفت: يا اميرالمؤمنين حفظ كن خون مرا كه اگر مرا حبس كني من ديوانه مي شوم!

هارون قبول نكرد و او را حبس كرد و در قتل او حيله نمود، كه كاغذ پر از دشنام و كلمات قبيح مختوما از حبسخانه به اسم عبدالله بن هارون دادند، هارون چون خواند گفت تنگ شده است سينه اين جوان، پس جعفر بن يحيي را بخواست و گفت عبدالله را به خانه وسيع تر مقام بده، چون فردا شد و آن روز نوروز بود جعفر بن يحيي وارد حبسخانه شد، و گردن عبدالله را بريد، و سرش را غسل داد و در منديلي [2] گذاشت، و نزد هارون با هدايا فرستاد.

و اين عبدالله را پسري است محمد، و او را پسري است عباس، و عباس را پسري است عبدالله، و آن عبدالله در دو هزار قدم فاصله به حرم حضرت عبدالعظيم مدفون است، و بقعه اي دارد و معروف است به امام زاده عبدالله.

و اما حالات يحيي بن عبدالله بن حسن ابن امام حسن عليه السلام: آن جناب مكني بود به أبي الحسن، و مادرش قريبه دختر عبدالله بن الحسن الأفطس بود، آن حضرت بسيار زاهد و عابد بود، چون كشته شدند أصحاب فخ، يحيي دانست كه او در كدام مكان است، أمر كرد كه او را از آن مكان خارج كنند، چنانچه در كتب رجال و انساب از بخاري و ابن الجوزي و قاضي شهيد



[ صفحه 625]



نقل كرده اند.

پس يحيي رفت به ديلم، و أهل آن حدود با وي بيعت كردند، و دور او جمع شدند، هارون فضل بن يحيي را با پنجاه هزار سوار با خزانه بسيار به جنگ فرستاد، چون به طالقان رسيدند لشكريان چندي رحل اقامت انداختند، و فضل بن يحيي به والي طبرستان و ساير اعيان كاغذهاي محبت آميز از جانب هارون بنوشت، و مكتوبي نيز به او وعده امان براي يحيي بن عبدالله بفرستاد با هداياي و تحف كثيره، پس قضاة و رؤساي آن بلدها كاغذي نوشتند و مهر كردند كه هارون صدمه به يحيي نرساند، و به اتفاق فضل او را به بغداد روانه كردند، و چون يحيي را وارد بغداد كردند در عماري بسته بر قاطري نشانيده بودند و هارون در بدو ورود يحيي بي نهايت تكريم و تعظيم به عمل آورد، و منزلي شايسته تعيين كرد، و دويست هزار دينار با ملبوس بسيار به وي داد، و مردم را أمر كرد براي تهنيت قدوم او أشعار انشاء كردند، و در مدح او قصايد خواندند، بعد جمعي از يحيي سعايت و افساد نمودند و گفتند: يحيي مردم را به خود دعوت مي نمايد، و خود را امام مي داند، يكي از بدگويان عبدالله بن مصغب بن ثابت بن عبدالله زبير بود در نزد هارون مدعي شد كه يحيي مرا دعوت به امامت خود مي كند، و از من متوقع است كه تا با وي بيعت و خروج كنم، هارون يحيي را بخواند.

يحيي گفت: اگر راست گوئي در حضور خليفه قسم بخور.

عبدالله بن مصعب قبول كرد.

يحيي گفت: به اين گونه كه من مي گويم بايد قسم بخوري.

عبدالله گفت: قسم مي خورم.

يحيي گفت: بگو از حول و قوه خداوندي بري ء [3] باشم، و به حول و قوه ي خود چنگ زنم، و بر حول و قوه بندگان خدا اعتماد نمايم، در حالتي كه بر خداوند تكبر و علو جويم، و از خدا بي نياز باشم، اگر من دروغ گويم.

اجزاي مجلس هارون از كلمات بلرزيدند، و به عبدالله هر قدر تكليف كردند كه اين قسم قسم بخور جرأت نكرد، فضل بن ربيع به پاي خود او را رنجه داد كه البته بايد بخوري اگر راست گوئي، عبدالله قسم را به همين طور ياد كرد، و يحيي دستي بر كتفش زد و گفت: اي پسر مصعب عمرت قطع شد، هنوز از مجلس برنخواسته بودند آن گاه مبتلا به جذام شد، و گوشت



[ صفحه 626]



صورتش ريخت، و پس از سه روز به درك رفت، و چون در قبرش گذاردند لحد آن به زمين فرو رفت و غبار شديدي برخواست، هر قدر قبرش را انباشته از خاك مي كردند باز فرو مي ريخت، تا اينكه بالاي قبر را از چوبهاي ضخيم بپوشانيدند.

هارون چون اين بشنيد بترسيد، و ميل مردم را به يحيي يافت، از عهد و امان خود پشيمان شد، و در فكر قتل يحيي برآمد، و آن جناب را حبس كرد و در چگونگي قتل او روايات مختلف كرده اند:

عمرو بن حماد گويد: مردي به من گفت كه نزديك بود حجره ي من به حجره يحيي بن عبدالله، و مي ديدم كه يحيي در أضيق [4] بيوت، و تاريكترين جاها حبس گرديده بودند، شبي شنيدم و از قفل درب زندان را چون نظر كردم هارون را بديدم كه پرسيد يحيي بن عبدالله كجاست؟

گفتند: در اين حجره.

گفت: او را بيرون آوردند، و هارون حرفي زد كه نفهميدم، بعد گفت او را گرفتند و صد عصا بر او زد، و او قسم مي داد هارون را به رحم و قرابت پيغمبر، و هارون مي گفت: مابين من و تو قرابتي نيست، پس گفت او را دوباره بردند به زندان، و پرسيد هارون كه روز به او چه غذا مي دهيد؟

گفتند: چهار قرصه نان و هشت سطل آب.

گفت: فردا نصف اين را بدهيد!

شب ديگر باز آمد و صد عصا به يحيي زد و گفت: چه مي دهيد؟

به او گفتند: دو قرصه نان و چهار سطل آب.

گفت: نصف اين را بدهيد و رفت، پس شب سيم آمد و مريض شده بود يحيي بن عبدالله.

هارون گفت: بياوريد او را.

گفتند: مريض است.

گفت: زود است كه بميرد چه مي دهيد به او غذا؟

گفتند: يك قرصه نان و دو سطل آب.

گفت: نصف اين را بدهيد.

پس درنگ كرد روزي يحيي بن عبدالله تا اينكه وفات يافت.



[ صفحه 627]



ادريس بن يحيي گويد: پدر من به جوع و عطش در حبس كشته شد.

عبدالرحمن گويد: روزي احضار كرد ما را هارون، چون رفتم نزد او ديدم كه با يحيي بن عبدالله مناظره مي كند و مي گويد هفتاد نفر أصحاب خودت را به من نشان ده، و بيار نزد من آنها را كه در امانند.

يحيي گفت: من يكي از آن هفتاد نفر مي باشم چه نفع رسيد امان دادن تو به من، تا اينكه قومي را نزد تو آورم كه بكشي آنها را با من، و اين كار خوب و حلال نيست براي من!

پس ما رفتيم از نزد هارون و ما را خواند فرداي آن روز ديديم باز يحيي بن عبدالله نزد هارون است در حالتي كه أصفر [5] اللون [6] است و متغير، و هارون به او تكلم مي كند و او جواب نمي دهد.

هارون گفت: نظر كنيد به اين مرد كه چرا جواب حرف مرا نمي دهيد؟

چون اين را گفت: يحيي زبان خود را در آورد، ديدم سياه شده و قادر بر تكلم [7] نيست.

هارون گفت: اينكه زبان خود را نشان داد به خدا قسم من به او زهر نخوارانديم، هرگاه قصد من قتل او [بود] سر او را مي بريدم.

و محمد بن يحيي بن عبدالله بن حسن مثني ابن حسن بن علي بن أبي طالب عليه السلام: مادرش خديجه دختر ابراهيم بن طلحة بن عمر بن عبيدالله بن معمر التيمي است، هارون أمر نمود به بكار بن عبدالله كه آن جناب را حبس نمود، و آن قدر او را در حبس بداشت تا وفات كرد.

و عباس بن محمد بن عبدالله ابن امام زين العابدين عليه السلام: روزي از روزها وارد شد عباس بر هارون الرشيد در هنگامي كه خليفه بود، هارون بسيار به آن جناب گفتگو كرد، و بعد ناسزا به مادر آن جناب گفت: عباس هم جواب سختي داد، پس هارون أمر كرد آن جناب را كشيده به نزديك هارون آوردند، آن قدر لطمه [8] بر صورت و سر آن جناب زد تا شهيد شد.

في «العيون» از عبدالله نزار نيشابوري روايت است كه گفت: در ميان من و حميد بن قحطبه طوسي معامله بود، در سالي به نزد او رفتم، چون خبر آمدن مرا شنيد در همان روز مرا طلبيد پيش از آنكه جامه هاي سفر را عوض كرده و تغيير دهم، آن ايام ماه رمضان بود، وقت زوال چون داخل شدم ديدم در خانه نشسته است كه نهر آبي در ميان آن خانه جاري است، چون



[ صفحه 628]



سلام كردم و نشستم آفتابه و لگن آوردند دستهاي خود را شست و مرا نيز أمر كرد كه دستهاي خود را شستم، و خوان طعام او را حاضر كردند، از خاطرم محو شد كه ماه مبارك رمضان است و من روزه دارم، چون دست دراز كردم به خاطر آمدم دست كشيدم.

حميد گفت: چرا طعام نمي خوري؟

گفتم: ماه مبارك رمضان است، بيمار نيستم و علتي ندارم كه موجب افطار باشد، شايد امير را در اين باب علتي و عذري باشد كه موجب افطار او شده باشد.

او گفت: من نيز علتي ندارم كه موجب افطار شده باشد بدنم صحيح است، و گريان شد!

چون از طعام خوردن فارغ گرديد گفتم: أيها الامير سبب گريه تو چه بوده؟

گفت: سببش آن بود كه هارون شبي از شبها مرا طلبيد، چون نزد او رفتم ديدم شمعي نزد او مي سوزد و شمشير برهنه نزد او گذاشته است، و خادمي نزد او ايستاده، چون مرا ديد گفت: تا كجاست اطاعت تو مرا؟

گفتم: به جان و مال تو را اطاعت و فرمان برم.

پس ساعتي سر به زير افكنده و مرا رخصت مراجعت داد، همين كه داخل خانه خود شدم باز پيك او طلبيد، در اين مرتبه ترسيدم گفتم: انا لله و انا اليه راجعون، گويا اراده قتل من داشت! چون مرا ديد از روي من شرم كرد، اكنون مرا مي طلبد كه به قتل رساند، چون بر او داخل شدم باز پرسيد كه چگونه است اطاعت تو مرا؟

گفتم: فرمان بردار توأم در جان و مال و زن و فرزند.

خنديد و باز مرا رخصت مراجعت داد، همين كه به خانه خود رسيدم فورا رسول او مرا طلبيد، چون داخل مجلس او شدم باز از من پرسيد كه چگونه است اطاعت تو مرا؟

گفتم: اطاعت تو در جان و مال و زن و فرزند و دين و مذهب خود!

چون اين سخن از من شنيد خندان شد و گفت اين شمشير را بگير و آنچه اين خادم تو را أمر مي كند به عمل آور، پس خادم شمشير را به دست من داد و مرا به خانه اي درآورد، چون داخل شدم چاهي ديدم كه در صحن خانه كنده اند و سه حجره در اطراف آن صحن بود كه هر يك از آنها مقفل بود، پس يكي از آن ها را در گشود و در آن خانه بيست نفر ديدم، (به روايتي شصت نفر) از پسر و جوان و كودكان كه گيسوها و كاكلها داشتند، همه در بند و زنجير بودند و همه از فرزندان اميرالمؤمنين عليه السلام، و همه ذريه فاطمه زهرا و رسول خدا بودند، پس آن خادم گفت: خليفه تو را أمر كرده است كه ايشان را گردن بزني! پس يك يك را بيرون آورده من در



[ صفحه 629]



كنار آن چاه كه در ميان صحن بود گردن مي زدم، و سرهاي و بدنهاي ايشان را در چاه مي انداختم، بعد خادم در حجره ي ديگر را گشود باز بيست نفر از أولاد فاطمه زهرا عليهاالسلام بود در زنجير گفت خليفه تو را أمر كرده كه ايشان را گردن بزني، او را بيرون مي آورد من يك يك گردن مي زدم، و سر و تن آنها را در چاه مي انداخت، تا آنكه همه را به قتل رسانيدم، پس در حجره سوم را گشود در آن حجره نيز بيست نفر از سادات بودند، همه علوي و فاطمي، عموما مقيد به زنجير بودند، گفت: تو را خليفه أمر كرده است كه اينها را نيز گردن بزني، باز يك يك را بيرون مي آورد و من گردن مي زدم، تا آنكه نوزده نفر را گردن زدم، چون سيد بيستم را آورد مرد پيري بود.

گفت: دستت بريده باد اي ميشويم ملعون، چه عذر خواهي گفت نزد جد ما رسول (صلي الله عليه و آله) كه از تو سؤال كند كه به چه سبب شصت نفر از فرزندان مرا كشتي؟

چون اين سخن را شنيدم بر خود لرزيدم و مرتعش گرديدم، پس خادم نزد من آمد و بانگ بر من زد، او را نيز به قتل آورده به چاه انداختم! حال در صورتي كه شصت نفر از ذريه رسول خدا صلي الله عليه و آله بي تقصير به جور و ستم كشته باشم روزه و نماز مرا چه فايده بخشد، يقين دارم كه در آتش جهنم جاويدان خواهم ماند.

في كتاب «عمدة الطالب»: و من المزارات ببغداد قبر عبيدالله بن محمد بن عمر الأطرف: و هو صاحب مقابر النذور ببغداد و قبره مشهور بقبر عبيدالله و كان قد دفن حيا.

و أبوجعفر محمد المقتول ابن الحسن بن علي: محدث من سلاله عبدالله الأعرج، بن الحسين الأصغر ابن زين العابدين عليه السلام: در ناسخ گويد آن جناب در دكه بغداد محبوسا شهيد شد، و در مقابر قريش مدفون گشت.

و مضجع [9] حسين بن حمزة بن علي بن عبدالله ابن الأمام محمد باقر عليه السلام: قاضي شهيد رحمه الله در «مجالس المؤمنين» مي فرمايد: «انه كان عالما، فاضلا، عارفا، زاهدا، ورعا، كثير المحاسن أديبا» در طبرستان مي بود و به مرعشي معروف است، آخر در بغداد ساكن شد، سال سيصد و شصت و چهار در بغداد وفات يافت.

أبوالحسن الناصر الوزير: في كتاب «صحاح الأخبار» انه كان وزيرا للخليفة الناصر بالله، و هذا نسبه:



[ صفحه 630]



و هو أبوالحسن الناصر الوزير، ابن مهدي، بن مهدي، بن حمزة، بن محمد ابن حمزة، بن مهدي، بن الناصر، بن زيد، بن محمد، بن جعفر، بن محمد، بن ابراهيم، بن محمد البطحائي ابن القاسم، بن الحسن، بن زيد، ابن الأمام الحسن عليه السلام، توفي في سنة سبع و سبعين و خمسائة.

و قطب الدين أبوعبدالله الحسين: النقيب النقباء ابن علم الدين حسن الطاهرين حمزة بن كمال الشرف نقيب كوفه، ابن أبوالقاسم اديب ابن محمد الأصغر ابن يحيي بن حسين ذي الدمعة ابن زيد بن الامام زين العابدين عليه السلام.

و أما محمد بن اسماعيل ابن الأمام جعفر عليه السلام: قال أبونصر البخاري: كان محمد بن اسماعيل مع عمه موسي الكاظم يكتب له في السر الي الشيعة في الآفاق، فلما ورد الرشيد الحجاز سعي محمد بن اسماعيل لعمه الي الرشيد، فقال ما علمت أن في الأرض خليفتين يحيي اليهما الخراج، و أظهر أسراره فقبض الرشيد موسي الكاظم و كان سبب هلاكه.

و في «الارشاد» قال المفيد: باسناده عن حسن بن محمد بن يحيي از مشايخ خود نقل مي كند كه سبب گرفتن حضرت موسي اين بود كه هارون پسر خود را به جعفر بن محمد الاشعث سپرد، و يحي بن خالد برمكي بترسيد كه چون خلافت به او رسد وزير گردد، با جعفر خصوصيت كرد تا از احوال و اخلاص او نسبت به امام موسي مطلع گرديد، و هر چه مي ديد به اضافه از كذب به هارون مي رسانيد، تا آنكه روزي به بعضي از دوستان خود گفت: آيا معرفت داريد به كسي از آل ابي طالب محتاج باشد، تا اينكه كشف كند مرا چيزي كه به او محتاج باشم، گفتند: علي بن اسماعيل بن امام جعفر صادق عليه السلام همين نوع است كه تو مي خواهي، پس يحيي بن خالد مالي از براي او فرستاد، و امام موسي را به وي انس بود و بسيار به علي بن اسماعيل احسان مي فرمود، و بعد يحيي كس نزد علي بن اسماعيل فرستاد و ترغيب او كرد در قصد رشيد و متوجه شدن به دربار خلافت، و وعده ي احسان و اكرام به او كرد، علي بن اسماعيل فريفته شد و شروع در تهيه حركت كرد، حضرت امام موسي عليه السلام مطلع گرديد، علي را طلبيد و فرمود: اي برادرزاده به كجا مي روي؟

عرض كرد: به بغداد.

فرمود: چه كار داري؟

عرض كرد: قرض دارم، و پريشانم.

فرمود: قرض تو را مي دهم، و آنچه بايد از عطايا و انعامات در باب تو به عمل مي آورم، اين سفر را ترك كن.



[ صفحه 631]



گفت: اين سفر براي من بسيار ضروري و لازم است، ناچارم بايد بروم.

پس حضرت موسي بن جعفر عليه السلام فرمود: اي برادرزاده حالا كه مي روي خوب ملاحظه نما، و از خدا بترس، و أولاد مرا يتيم مگذارد، و فرمود: سيصد دينار و چهار هزار درهم به او بدهند.

و چون علي بن اسماعيل از خدمت حضرت برخواست به اصحاب فرمود: به خدا قسم كه سعي مي كند در خون من و يتيم مي كند اولاد مرا.

عرض كردند: جعلت فداك تو كه اين را مي داني چرا آن قدر احسان و التفات به او فرمائي؟

حضرت فرمود: پدرم رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كرده و فرمود: رحم هر گاه بريده شود پس پيوسته گردد، ديگر باره بريده شود خداي تعالي قطع آن مي نمايد، و من مي خواهم صله ي رحم به جا آورم بعد از آن كه او قطع كرد خدا او را قطع كند.

چون علي بن اسماعيل بن جعفر به بغداد آمد، يحيي او را نزد هارون برد، و علي بنا كرد در بدگويي و تفتين [10] كردن نسبت به حضرت، و گفت از اقطار و أطراف مشرق و مغرب اموال از براي او مي آورند، و دهي خريده و او را يسيره نام نهاده، هارون چون اين حرفها بشنيد أمر نمود دويست هزار درهم حواله كنند به بعضي نواحي كه به علي بن اسماعيل برسد، و او محصلان فرستاد در پي وصول آن مال و او انتظار آمدن آنها را مي كشيد كه روزي به بيت الخلاء [11] رفت و در آنجا او را چيزي عارض شد كه تمام احشا و امعاي او بيرون آمده افتاد، چندان كه در برگردانيدن شفاء او سعي كردند أطبا قادر بر آن نشدند، و به همان آزار به خاك مرگ افتاد، در جان كندن بود كه آن مال را آوردند، گفت: چه مي كنم اين اين مال را و حال آن كه من در حالت مردنم و بمرد! و هارون در همان سال به مكه رفت، و چون وارد مدينه شد حضرت امام موسي و جمعي از أشراف او را استقبال كردند، هارون شب را به حرم رسول خدا رفت، حضرت در آنجا مشغول عبادت بود، هارون آن بزرگوار را گرفته مقيد ساخت و به محمل نشانده به بصره فرستاد.

و في «البحار» نقلا عن «رجال الكشي» باسناده عن علي بن امام جعفر الصادق عليه السلام كه گفت: محمد بن اسماعيل بن امام جعفر التماس كرد كه او را داخل كنم بر عمش امام موسي



[ صفحه 632]



كاظم تا اذن رفتن عراق بخواهد از او، چون به خدمت آن حضرت وارد شد عرض كرد يا عم مي خواهم سفارشي و وصيتي به من فرمائي.

آن حضرت در جواب فرمود: كه وصيت من با تو آن است كه از خون من بپرهيزي! بعد از آن كيسه كه در [آن] يكصد و پنجاه دينار بود به دست مبارك خود به محمد داد، تا سه كيسه كه چهارصد و پنجاه دينار مي شد، و بعد از آن هزار و پانصد درهم داد، و در هر مرتبه كه كيسه به دي التفات مي كرد گويا مي خواست از خوشحالي فجاهء [12] كند، و مي آمد سر آن حضرت را مي بوسيد، و در آخر عرض كرد وصيتي بفرمائيد؟

فرمود: هيچ سفارشي ندارم، مگر همانكه گفتم كه در خون من شريك نشوي! و چون رفت فرمود: به خدا قسم نمي رود و نمي كند مگر كاري كه به آن يتيم شوند فرزندان من.

گفتم: پس چرا آنقدر به او انعام فرمودي؟

فرمود: از براي اينكه حجت من بر او تمام شود، در هنگامي كه من صله ي رحم به جا آورده باشم و او قطع رحم نمايد.

پس محمد رفت به عراق، و چون به بغداد رسيد با همان لباس سفر در ساعت ورود رفت به در خانه ي هارون و اذن طلبيد، هر قدر به او گفتند كه رخت عوض كن گفت: او را خبر كنيد من آمده ام و تو اذن ندادي، و صاحب هارون را خبر كرد پس او را طلبيد، چون داخل شد گفت يا اميرالمؤمنين دو خليفه در يك مملكت كه ديده است؟

اينك عم من موسي بن جعفر عليه السلام در مدينه ادعاي امامت مي كند و از أطراف خراج به جهت او مي برند، و تو در عراق نشسته و دعوي خلافت مي كني؟

گفت: والله راست مي گوئي؟

گفت: چنين است، پس أمر كرد تا صد هزار درهم به او بدهند، چون گرفت و آمد به منزل خود خناق گرفت و او در همان شب بمرد، و مال او را دوباره به خزانه ي هارون مراجعت دادند.

بدان كه: در بعضي أخبار علي بن اسماعيل است، و در بعضي محمد بن اسماعيل است، چنانچه مفيد علي نوشته و مجلسي محمد نوشته است.

مؤلف گويد: يحتمل دو نفر باشند هر دو سعايت كرده باشند، يا اينكه محمد علي مرتبه يك اسم است، بعضي علي و برخي محمد به اسم مفرد مي نويسند، و الله عالم بحقايق الأمر.



[ صفحه 633]




پاورقي

[1] ظاهرا تمامي مؤرخين بر اين نظرند كه أبوجعفر منصور براي نخستين بار پس از مرگ فرزندش جعفر اين قطعه زمين را كه در شمال شرق پايتخت خود بود براي دفن او در نظر گرفت و به علت دفن شدن تعداد زيادي از عباسيان و علويان به مقابر قريش شهرت يافت.

[2] دستمال.

[3] به دور.

[4] تنگترين اتاقها.

[5] زرد.

[6] رنگ.

[7] سخن گفتن.

[8] سيلي.

[9] آرامگاه.

[10] فتنه انگيختن.

[11] آبريزگاه.

[12] سكته.