بازگشت

در بيان شهادت آن بزرگوار


بدان كه شهادت آن حضرت را به اختلاف ذكر كرده اند، و چون هارون مشاهده نمود كثرت معجزات را و از آن ترسيد كه مردم بغداد بشورند، و آن حضرت را از حبس خلاص كنند، و أهل مدينه و مكه به صدا در آيند و فغان كنند، و امر خلافت او و پسرانش مختل شوود، همت بر شهادت آن حضرت گماشت و آن بزرگوار غريب را مسموم ساخت.

في «الأرشاد» باسناده عن حسن بن محمد بن يحيي از مشايخ خود كه گفت:

چون هارون أمر كرد سندي بن شاهك را به قتل آن حضرت، آن شقي امتثال نمود و زهر داخل طعامي كرد كه نزد آن حضرت مي بردند.

و بعضي گفته اند: زهر داخل در رطب كرد و حضرت چون ميل فرمود دانست كه زهر دارد، و بعد از سه روز از شدت درد به خاك مي غلطيد و بر خود مي پيچيد، و روز سيم رحلت فرمود.

سندي بن شاهك ملعون فقهاء و اشراف و اعيان بغداد را طلبيده داخل محبس كرد، و ايشان را شاهد گرفت كه اثر جراحت بر اعضاي مباركش نبود، و همگي گواه باشند كه به موت خدائي مرده، و آنها گواه شدند و آن حضرت را از زندان بيرون آورده بر سر جسر بغداد گذاشت، و ندا كردند كه اين موسي بن جعفر است كه وفات كرده بياييد و نظر كنيد، مردم مي آمدند و نظر مي نمودند، و چون بعضي گمان مي كردند كه امام غايب منتظر اوست يحيي بن خالد ندا كرد كه اين موسي بن جعفر است كه جماعت رافضه را اعتقاد اين است كه فوت نمي كند، پس نظاره كنيد به او! مردم بغداد و جمعيت مي آمدند و به آن حضرت نظر مي كردند، پس آن حضرت را برداشته در مقابر قريش در آنجا كه به باب التبن معروف است دفن كردند، و آن مكان در قديم مقبره ي بني هاشم [1] بود.



[ صفحه 573]



سيد صالح قزويني در اين واقعه ي هائله گويد:



بكت علي نعشك الأعداء قاطبة

ما حال نعش له الأعداء باكونا؟



بحتف أنفك نادوا مات سيدنا

بالله قد أثموا فيما ينادونا



راموا البراءة عند الناس من دمه

والله يشهد ما كانوا بريئينا



في السجن يقضي و لم يقضوا له أسفا

كلا و لم يحضروا غسلا و تكفينا



لهفي لموسي بهم طالت بليته

و قد أقام بهم خمسا و خمسينا



يزيدهم معجزات كل آونة

و نائلا و له ظلما يزيدونا



كم جرعتك بنوالعباس من غصص

تذيب أحشائنا ذكرا و تشجينا



و كان مثل رسول الله ممتحنا

موسي كموسي و فرعون كهارونا



يا ساجدا غدوة لله مبتهلا

الي الزوال بضيق السجن مرهونا



ابكيت جدك و الزهراء امك

و الأطهار آبائك الغر الميامينا



طالت لطول سجود منه ثفنته

فقرحت جبهة منه و عرنينا



ليس الرشيد رشيدا في سياسته

كلا و ليس ابنه المأمون مأمونا



هذا لموسي و هذا للرضا و بنوا

العباس للآل ما انفكوا يكيدونا



قتلا و حبسا و تشريدا و غائلة

سما و سبا بلا ذنب و تهجينا



و غصبهم حقهم ظلما و هل لبني

الطليق حق بميراث النبيينا



تالله ما كان من قربي و لا رحم

بين المصلين ليلا و المغنينا



لم يحفظوا من رسول الله منزلة

و لا لحسناه بالحسني يكافونا



باعوا لعمري بدنيا الغير دينهم

جهلا فلا ربحوا دينا و لا دنيا



[ صفحه 574]



در شرح كاظمين جوادين

و اما كيفيت شهادت آن حضرت:

في «عيون الأخبار» باسناده عن عبدالله القزويني كه گويد: دخلت علي الفضل بن الربيع و هو جالس علي سطح. روزي داخل شدم بر فضل بن ربيع، و او بر بام خانه نشسته بود، و چون مرا ديد گفت نزد من بيا، چون من نزديك وي رفتم گفت:

اشرف الي البيت في الدار.

از روزنه ي اين خانه نظر كن، چون مشرف شدم گفت:

ما تري في البيت؟ در آن خانه چه مي بيني؟

گفتم: ثوبا مطروحا.

جامه اي مي بينم كه به زمين افتاده است.

گفت: نيكو نظر كن اين مولاي تو أبوالحسن موسي بن جعفر است!

اني أتفقده الليل و النهار فلا أجده في وقت من الأوقات الا علي الحالة التي أخبرك بها.

به درستي كه من در شب و روز تفقد حال وي مي نمايم، و نمي بينم او را مگر بر اين حالي كه خبر مي دهم بر تو، چون نماز صبح را أدا مي كند تا طلوع آفتاب مشغول بر تعقيب است، پس به سجده مي رود و پيوسته در سجده مي باشد تا زوال آفتاب، چون زوال شمس شود برمي خيزد و بي آنكه تجديد وضوئي بكند مشغول نماز مي شود، پس مي دانم كه در سجده به خواب نرفته و هوشي نگرفته است، و چون از نماز ظهر و عصر فارغ مي شود باز به سجده مي رود تا غروب شمس در سجده مي باشد، و چون آفتاب غروب مي كند از سجده برمي خيزد و بي آنكه تجديد وضوئي كند نماز مغرب را أدا مي نمايد، و پيوسته مشغول نماز مي شود و تعقيب مي خواند تا اينكه نماز خفتن را مي گذارد، و بعد از نماز خفتن «افطر علي شوي يؤتي به» به اندك طعامي كه مي آورند افطار مي نمايد.

ثم يجدد الوضوء ثم يسجد ثم يرفع رأسه فيتام نومة خفيفة.

بعد از آن تجديد وضو مي كند و سجده به جا مي آورد، و چون سر از سجده برمي دارد اندك زماني مي خوابد، بعد از آن برمي خيزد و تجديد وضو مي نمايد.

«فلا يزال يصلي في جوف الليل حتي يطلع الفجر!

پس در دل شب مشغول نماز مي شود تا طلوع صبح، ناگاه از براي نماز بامداد برمي خيزد.



[ صفحه 575]



فهذا دأبه منذ حول الي

و از روزي كه او را به من سپرده اند، دأب [2] و قرار او اين است.

و ايضا: در «عيون» از ثوباني روايت مي كند كه گويد:

كانت لأبي الحسن موسي بن جعفر عليهماالسلام بضع عشر سنة كل يوم سجدة بعد انفضاض الشمس الي وقت الزوال.

حضرت امام موسي عليه السلام در مدت بيش از يازده از ده سال بعد از آنكه آفتاب يك نيزه بلند ميشد به سجده مي رفت، و مشغول دعا و تضرع مي شد تا زوال شمس، و در ايامي كه در حبس هارون بود آن ملعون بر بام خانه مي رفت و نظر مي كرد در آن حجره اي كه آن جناب محبوس بود و مي ديد كه أبوالحسن عليه السلام به سجده رفته! روزي به ربيع گفت:

ما ذاك الثوب الذي أراه كل يوم في ذلك الموضع؟

اين جامه چيست كه هر روز در اين خانه مي بينم؟

گفت: اين جامه نيست، بلكه موسي بن جعفر است كه هر روز بعد از طلوع آفتاب به سجده مي رود و تا وقت زوال در سجده مي باشد.

هارون گفت: اما ان هذا من رهبان بني هاشم!

بدرستي كه او از رهبان و عباد بني هاشم است.

گفتم: فما لك قد ضيقت عليه في الحبس؟

پس چرا در اين زندان تنگ جاي داده ايد؟

آن لعين گفت: هيهات، لابد من ذلك، هيهات!

براي قوام دولت من بايد كه او محبوس باشد.

و در روايت اول عبدالله قزويني گويد: كه من به فضل بن ربيع گفتم:

از خدا بترس و در حق او بدي منما كه باعث زوال نعمت تو مي شود، «و قد تعلم أنه لم يفعل أحد باحد منهم سوء الا كانت نعمته زائلة»

به تحقيق تو مي داني كه هيچ كس نسبت به يكي از ايشان بدي نكرده مگر آنكه نعمت و دولت از وي زايل شده است!

گفت: مكرر به نزد من فرستاده اند كه او را شهيد كنم من قبول نكرده ام، و گفته ام كه اين كار



[ صفحه 576]



از من برنمي آيد اگرچه مرا بكشند.

و چون هارون دانست كه فضل بن ربيع بر قتل آن جناب اقدام نمي نمايد، سندي بن شاهك را كه داروغه بغداد بود طلبيد و أمر كرد [كه] آن امام معصوم را مسموم كند، و رطبي چند را به زهر آلوده كرده به آن ملعون داد كه نزد آن حضرت ببرد و مبالغه [3] نمايد در خوردن آنها، و دست از آن جناب برندارد تا تناول نمايد، چون ابن شاهك آن رطب ها را به نزد آن امام مظلوم و غريب اورد به ضرورت تناول نمود.

و در «بحارالأنوار» گويد: أن السندي بن شاهك حضر بعد ما كان بين يديه السم في الرطب و أنه أكل منها عشر رطبات.

سندي ملعون بعد از آنكه رطبها را فرستاد خودش هم حاضر شد، حضرت لابد ده دانه خرما تناول نموده بود، آن حرامزاده گفت:

«تزداد»، ديگر بخور؟

حضرت فرمود: حسبك قد بلغت ما تحتاج اليه فيما امرت به

بس است، و رسيدي به آنچه محتاج بودي در مأموريت خود!

ثم أنه أحضر القضاة و العدول قبل وفاته بأيام و أخرجه اليهم.

بعد از آن اين شاهك ناپاك پيش از وفات آن حضرت به چند روزي از قضاة و عدول حاضر نمود، به روايت «رياض الشهادة» روز ديگر به قدر هشتاد نفر از علما و أعيان بغداد را جمع كرد، پس حضرت را بيرون آورد و گفت:

ان الناس يقولون ان أباالحسن موسي في ضنك و ضر.

مردم مي گويند كه أبوالحسن موسي در تنگي و ضرر است.

و ها هو ذا لا علة به و لا مرض و لا ضر، و اين است به بينيد او را كه علت و مرض و صدمه اي در وي نيست.

فالتفت عليه السلام فقال لهم: اعلي و اشهد أني مقتول بالسم منذ ثلاثة أيام!

پس حضرت به آن جماعت ملتفت شده فرمود شاهد باشيد كه من كشته خواهم شد به زهري كه سه روز است به من داده اند!

اشهدوا أني صحيح الظاهر لكني مسموم



[ صفحه 577]



گواه باشيد به درستي كه من در ظاهر صحيحم و در باطن مسموم هستم، آخر امروز رنگ من به شدت سرخ، و فردا به شدت زرد، و پس فردا به شدت سفيد خواهد شد، و به رحمت خداوند خواهم رفت.

چنانچه فرموده بود در آخر روز سيم در سال صد و هشتاد و سيم هجرت رحلت فرمود، سن شريف آن حضرت پنجاه و چهار سال بود، بيست سال با پدر بزرگوار خود حضرت صادق عليه السلام، و سي و چهار سال منفردا بالأمامة عمر كرد.

مفيد رحمه الله در «ارشاد» گويد: «كان الذي تولي به السندي قتله عليه السلام سما جعله في طعام قدمه اليه».

سندي ملعون در طعام آن حضرت را زهر داد.

و يقال: أنه جعله في رطب، فأكل منه فأحس بالسم، و لبث ثلاثا بعده موعوكا منه، ثم مات في اليوم الثالث.

و به قولي رطب را مسموم نمود و آن حضرت به ضرورت خورد، و از اثر زهر سه روز محموم و تب دار بود، و در روز سيم به درجه رفيعه ي شهادت نائل گشت.

و در «جنات الخلود» گويد: كه هارون الرشيد آن حضرت را گرفته در بغداد به سندي بن شاهك سپرد، و آن ملعون آن حضرت را مدت هفت سال يا هشت سال محبوس داشت، و آن حضرت اوقات خود را شب و روز صرف عبادت مي كرد، چندن دفعه خواستند كه آن حضرت را در حبس شهيد كنند از هجوم عام و شورش شيعه ترسيدند، آخرالأمر هارون زهري سريع الأثر نزد سندي بن شاهك فرستاد، و او به طعام يا به خرما داخل نموده به خورد آن حضرت داد، و آن حضرت عليل شده بعد از سه روز وفات نمود.

و در «عيون الأخبار» از عمر بن واقد روايت كرده كه:

«ان سيدنا موسي بن جعفر دعا بالمسيب و ذلك قبل وفاته بثلاثة أيام و كان موكلا به.

آن حضرت سه روز قبل از وفات خود مسيب را كه بر او متوكل كرده بودند طلبيد و فرمود:

اي مسيب، عرض كرد لبيك اي مولاي من فرمود:

اني ظاعن في هذه الليلة الي المدينة مدينة جدي رسول الله.

در اين شب به مدينه ي جدم رسول خدا مي روم كه فرزند خود علي را وداع كنم، و ودايع امامت و خلافت را به او سپارم چنانچه پدرم به من سپرده، و او را وصي و جانشين خود قرار



[ صفحه 578]



دهم، و به امر خود او را مأمور كنم.

مسيب گفت: اي مولاي من، چگونه من درها و قفلها را بگشايم، و حال آنكه خانه مان و نگهبانان بر درها نشسته اند؟

حضرت فرمود: اي مسيب ضعف يقينك بالله عزوجل و فينا!

يقين تو در قدرت خداوند و بزرگي ما ضعيف است!

عرض كردم: نه اي سيد من.

فرمود: ساكت شو.

گفتم: يا سيدي ادعو الله أن يثبتني

اي مولاي من دعا كن كه خداوند مرا بر ايمان ثابت گرداند.

فرمود: اللهم ثبته

پروردگارا او را ثابت بدار.

بعد فرمود: كه مي خوانم خداوند را به اسم عظيمي كه آصف بن برخيا خواند به آن اسم و تخت بلقيس را آورد نزد سليمان، پيش از باز گرديدن چشمها به سوي او تا اينكه جمع كند ميان من و پسرم علي در مدينه.

مسيب گويد: آن حضرت مشغول دعا شد، چون نظر كردم او را در مصلاي خود نديدم، پس همچنان سرپا ايستاده بودم كه ناگاه ديدم:

قد عاد الي مكانه و أعاد الحديد الي رجليه.

باز در مصلاي خود پيدا شد و زنجيرها را در پاي خود گذاشت، من سجده درآمدم و شكر كردم خداوند را كه مرا به قدر و منزلت آن حضرت عارف گردانيد.

حضرت فرمود: سر بردار اي مسيب، و أعلم أني راحل، الي الله عزوجل في ثالث هذا اليوم.

و بدان كه سه روز ديگر من از دنيا مي روم!

چون اين خبر وحشت اثر را شنيدم گريستم.

فرمود: گريه مكن اي مسيب، فان عليا ابني هو امامك، و مولا بعدي، فاستمسك بولايته، فانك لن تضل ما لزمته.

كه فرزندم علي امام و مولاي تست بعد از من، پس تمسك بجوي به دامن ولايت او كه تا با او باشي و دست از متابعت او برنداري، هرگز گمراه نشوي.



[ صفحه 579]



مرثيه:



و ذكرني بالحزن و النوح و البكا

غريب باكناف العراق فريد



يودع أهله وداع مفارق

الي ابد الأيام لبس يعود



تذكرت ارضا بالعراق دفينها

ببغي العدي عن أهله مطرود



بالجمله، در «عيون أخبار الرضا»، و در «بحارالأنوار» در ذيل خبر عمر بن واقد گويد:

قال المسيب بن زهير: ان سيدنا موسي بن جعفر عليه السلام دعاني في ليلة يوم الثالث.

مسيب گويد: چون شب سيم شد مولاي من مرا طلبيد، و فرمود چنانچه تو را خبر داده ام به درستي كه من بر جناح سفر آخرتم، و چون شربت آبي از تو بطلبم و بياشام شكم من از زهر نفح مي كند، و اعضايم ورم نمايد، و چهره ي گلگونم به زردي مايل گردد، و بعد از آن سرخ و بعد از آن سبز شود و به رنگهاي مختلف برآيد، پس اين طاغي ملعون را از وفاتم باخبر كن، و زينهار أحدي را قبل از وفات از حال من مطلع بگرداني.

مسيب بن زهير گويد: كه من منتظر وعده ي او بودم كه ناگاه از من آب طلبيد، و آشاميد و فرمود:

ان هذا الرجس السندي بن شاهك يزعم أنه يتولي غسلي و دفني.

اي مسيب: اين ملعون يعني سندي بن شاهك گمان خواهد كرد كه او مباشر غسل و كفن من خواهد شد.

«هيهات أن يكون ذلك أبدا»

هيهات، اين هرگز نخواهد شد!

فاذا حملت الي المقبرة المعروفة بمقابر قريش فألحدوني بها و لا ترفعوا قبري فوق أربع أصابع مفرجات.

و چون مرا به مقابر بر قريش مي برند بر من لحد قرار دهيد، و قبر مرا بيشتر از چهار انگشت از هم جدا بلند مكنيد.

و لا تأخذوا، و لا تاخذوا من تربتي شيئا لتبتركوا به، فان كل تربة لنا محرمة الا تربة جدي الحسين عليه السلام، فان الله جعلها لشيعتنا و أوليائنا.

و چيزي از تربت من به قصد تبرك أخذ مكنيد، زيرا كه تربت همه ي ما حرام است مگر تربت جد بزرگوارم حسين عليه السلام، كه خداوند أحديت آن تربت را بر شيعيان و دوستان ما شفا قرار داده.



[ صفحه 580]



پس چون لحظه اي برآمد ديدم جوان خوش روئي كه نور سيادت و ولايت از جبين وي ساطع و لامع، و سيماي امامت از چهره ي وي ظاهر و باهر،

و قال مسيب: انه أشبه الأشخاص به عليه السلام، جالسا الي جانبه، و كان عهدي بسيدي الرضا عليه السلام و هو غلام، فأردت سئواله فصاح بي سيدي موسي عليه السلام و قال لي أليس قد نهيتك يا مسيب، فلم أزل صابرا حتي مضي و غاب الشخص.

مسيب گويد: آن جوان شبيه ترين مردم بود به حضرت موسي عليه السلام، و در جنب آن حضرت نشسته، دانستم كه حضرت امام رضا عليه السلام است، و خواستم كه از آن امام عالي مقام تحقيق حال آن جوان را نمايم، كه بانگ بر من زد و فرمود نگفتم كه با من سخن مگو، پس ساكت شدم و بعد از لحظه اي آن امام مظلوم و مسموم فرزند دلبند خود را وداع نمود، و نفس مطمئنه اش نداي «ارجعي الي ربك» را اجابت نمود، و به عالم قدس ارتحال فرمود، و حضرت رضا عليه السلام از نظر غايب شد.

و چون خبر وفات آن حضرت به هارون الرشيد رسيد، سندي بن شاهك را به تجهيز آن حضرت أمر نمود، آنگاه سندي با جمعي متوجه غسل آن حضرت گرديد مسيب گويد:

فوالله لقد رأيتهم بعيني و هم يظنون أن يغسلونه فلا يصل أيديهم اليه!

ديدم به چشم خود ايشان را [كه] گمان مي كردند كه به امام عليه السلام غسل مي دهند، به خدا سوگند كه دست خبيث ايشان به بدن مطهرش نمي رسيد، و آن ملاعين را عقيده اين بود كه سرور را حنوط و كفن مي كنند، و حال آنكه از ايشان هيچگونه امري نسبت به آن جناب واقع نمي شد، بلكه حضرت امام رضا عليه السلام متفكل همه ي اينها بود، و هو يظهر المعاونة لهم و هم لا يعرفونه، و اظهار معاونت بر ايشان مي نمود و ايشان نمي شناختند آن حضرت را!

و چون از امر آن حضرت فارغ شد رو به من آورد و فرمود:

اي مسيب مهما شككت فيه فلا تشكن في، فاني امامك و مولاك، و حجة الله عليك بعد أبي.

اگر در چيزي شك داشته باشي بايد در اين شك نكني كه من امام و مولاي تو، و حجت خدا بر تو بعد از پدر بزرگوارم هستم، اي مسيب مثل من مثل يوسف صديق عليه السلام و مثل ايشان مثل برادرانش باشد كه داخل شدند به خدمتش و او ايشان را مي شناخت [و] ايشان او را نمي شناختند.

بعد از آن جنازه ي مباركش را برداشتند و در مقابر قريش دفن كردند و قبر او را بيشتر از آنچه او امر كرده بود بلند ننمودند، و بعد از آن بلند كردند و بنائي ساختند.



[ صفحه 581]



در «عيون» روايت كرده: كه چون ابوابراهيم موسي الكاظم عليه السلام وفات كرد، هارون الرشيد شيوخ طالبيين و بني عباس و ساير أهل مملكت و حكام و بزرگان را حاضر كرد و گفت:

هذا موسي بن جعفر قدمات حتف أنفه!

اين حضرت موسي بن جعفر است كه به أجل خود مرده است، و در أمر او چيزي از من صادر و واقع نشده، پس نگاه كنيد.

فدخل عليه سبعون رجلا من شيعته، هفتاد نفر از شيعيان داخل شدند و بر آن حضرت نظر كردند، و ليس به أثر جراحة و لا خنق و [كان] علي رجليه أثر الحنا، و در بدنش اثر زخمي و صدمه اي نداشت، و در پاهاي آن حضرت اثر حنا بود.

و در «جنات الخلود» گويد: مروي است كه خليفه أمر كرد كه نعش آن حضرت را از روي خفت و اهانت تمام با جامه هاي كهنه بر نردباني گذاردند، و چهار حمال بر دوش گرفتند، الي آخر روايت.

في كتاب «لب الأنساب» شهادت اين بزرگوار به وجهي ديگر است كه گويد: حضرت امام موسي را از مسجد رسول خدا هارون بگرفت و به بصره فرستاد، و تسليم كردند او را به عيسي بن جعفر المنصور، و بعد از چندي بردند به بغداد و در حبس فضل بن ربيع بود، و سندي بن شاهك آن حضرت را در فرشي [قرار داد] و نشسته بر او جماعتي از نصاري تا آن حضرت شهيد شد، و دفن كردند آن بزرگوار را در مقابر قريش، و بر جسد مباركش نماز خواند هيثم بن عدي.

و در كتاب «نهاية الأنساب» به همين عبارت مذكور است.

في كتاب «المجدي» شهادت آن بزرگوار را بدين عبارت نوشته اند:

و كان الرشيد بالرقة، و هو محبوس، فأمر يحيي بن خالد السندي بن شاهك فلفة في بساط و غمم حتي مات عليه السلام و الرشيد غير حاضر!

يعني: هارون در رقه بود، و امام موسي در بغداد محبوس بود، أمر كرد يحيي بن خالد برمكي به سندي بن شاهك كه آن حضرت را در فرشي پيچند تا رحلت كرد، و هارون حاضر نبود.

و قريب به همين مضمون در كتاب «مقاتل الطالبيين» در شهادت آن حضرت مي نويسد: كه وارد شد يحيي بن خالد بر سندي بن شاهك به أمر هارون، و أمره فلفه علي بساط و قعد الفراشون النصاري علي وجهه حتي مات!



[ صفحه 582]



و صاحب كتاب «عمدة الطالب» نويسد:

كه هارون از بغداد حركت نمود به سمت شام، و يحيي بن خالد أمر كرد به سندي بن شاهك تا آن جناب را در بساطي پيچيدند و در روي آن نشستند تا شهيد شد، و به مردم نمودند كه به أجل خدائي مرده.

صاحب كتاب «بهجة المباهج» در شهادت آن بزرگوار نوشته:

كه به گفته هارون سرب آب نموده در گوش مباركش ريختند تا شهيد شد!

در كتاب «گزيده التواريخ» نويسد: كه به حكم هارون سرب آب كردند در گلوي مباركش ريختند، و به دست بيشرمي رشته ي عمر عزيزش بگسيختند، خاك در عزايش بر سر شيعيان بيختند.

در كتاب «خلاصة الأخبار» آقا سيد مهدي قدس سره در شهادت آن حضرت نويسد:

كه حضرت در نزد سندي بن شاهك محبوس بود، به فرموده ي هارون سرب آب كرده در حلق مباركش ريختند و اثر نكرد، ميخ زهرآلود به فرق مباركش بكوفت تا شهيد شد!

صاحب كتاب «بدايع الأنوار» مي نويسد:

كه اول در رطب آن حضرت را زهر دادند، پس در فرشي پيچيده و جماعتي بر آن نشانده تا زودتر شهيد شود، و اثر زهر در بدنش ظاهر نشود.

و در «عيون» نقل كرده است: كه چون حضرت امام موسي كاظم عليه السلام در حبس سندي بن شاهك والدالزنا شهيد شد، آن لعين جنازه ي مبارك او را برداشت و بر روي تخته كوتاهي كه ظاهرا در زندان بود گذاشت، و تخته كوتاه بود در حالي كه سر مبارك آن بزرگوار آويزان، با چهار نفر حمال خواست كه به مقابر قريش نقل نمايد، چند نفر را موكل كرد كه ندا مي كردند:

«هذا امام الرافضة فاعرفوه».

اين امام رافضيان است بشناسيد او را كه مرده است، و چون به جائي رسانيدند كه مجلس شرطه ي هارون يعني مكان ملازمان خاص آن ناپاك بوده، آن سگ بي حيا چهار نفر را بازداشت كه در پيش جنازه ي آن پادشاه دنيا و آخرت، و فخر دودمان نبوت و رسالت ندا كردند.

«الا من أراد أن يري...»

سليمان بن أبي جعفر دوانيقي برادر هارون قصري داشت در كنار شط، چون صداي و غوغاي مردم را شنيد.

فقال لغلمانه و لولده: ما هذا؟



[ صفحه 583]



به غلامان و اولاد خود گفت: اين چه صدا است؟ گفتند: سندي بن شاهك ملعون است كه: «ينادي علي موسي الكاظم عليه السلام علي نعشه».

بر جنازه ي امام موسي عليه السلام ندا مي كند.

گفت: شايد در جانب غربي شط نيز اين ندا بكنند، اگر جنازه ي مباركه را به اين طرف بگذرانند برويد از دست ايشان بگيريد، فان مانعوكم اضربوهم و خر قواما عليهم من السواد

اگر مانع شوند ايشان را بزنيد و لباسهاي سياه ايشان را بدريد.

و چون از شط به اين طرف گذرانيدند اولاد و غلامان سليمان آمدند و آن جنازه ي مباركه ي را از دست آن ملاعين گرفتند، و آنها را زدند، و رختهاي سياه ايشان را پاره پاره كردند، و سر و دست ايشان را شكستند.

و وضعوه في مفرق أربعه طرق، و أقاموا المنادين ينادون: الا من أراد أن يري الطيب بن الطيب موسي بن جعفر فليخرج.

به حكم سليمان جنازه ي آن حضرت را در سر چهاره راه گذارده، مناديان ندا كردند كه هر كه خواهد نظر كند به طيب پسر طيب بيايد و نظر نمايد به جنازه ي موسي بن جعفر!

پس مردم بغداد جمع شدند، و صداي شيوه و أفغان به فلك نيلگون بلند كردند.

«و غسل و حنط بحنوط فاخر» و بحسب ظاهر سليمان خود متوجه غسل و حنوط آن حضرت شد، «و كفنه بكفن فيه حبرة استعملت له بألفي و خمسمائة دنيار عليها القرآن كله» و كفني كه براي خود ترتيب داده بود و به دو هزار و پانصد اشرفي تمام كرده، و تمام قرآن را بر آن نوشته بودند بر آن كلام الله ناطق پوشانيد، آن وقت عمامه از سر انداخت، و گريبان چاك زد، و لباس عزت از تن خود كنده، و رخت عزا پوشيد، و با سر و پاي برهنه با عزار و اكرام با اولاد و ملازمانش آن جناب را آورده در مقابر قريش دفن كردند.

و چون خبر سليمان بن أبي جعفر به هارون رسيد آن ملعون به حسب ظاهر براي رفع شبه و تشنيع مردم نامه اي به او نوشته او را تحسين كرد، و نوشت كه سندي بن شاهك بي رضاي من آن اعمال را كرده، و از تو خوشنود شدم كه نگذاشتي به اتمام رساند.



[ صفحه 584]




پاورقي

[1] در مقبره ي (باب التبن) يا (مقابر قريش) براي نخستين بار جعفر پسر أبوجعفر منصور دفن شد و پس از او گروهي ديگر از عباسيان از آن جمله زبيده خاتون همسر هارون و گروهي ديگر از همين خانواده دفن شدند، از اين رو اين گورستان مخصوص قريشيان گرديد، و به نام (مقابر قريش) شهرت يافت، و بعدها حضرت كاظم (ع) و نواده اش حضرت جواد (ع) در آنجا دفن شدند، و به تدريج به نام اين دو امام به كاظمين شهرت يافت و نام اصلي فراموش گرديد چنانكه قبور تمامي عباسيان نيز از ميان رفت و تنها قبر اين دو امام بر تارك آن درخشيدن گرفت.

[2] سيره و روش.

[3] اصرار.