بازگشت

مناظرات امام


يك بار هارون الرشيد خطاب به امام كاظم عليه السلام كرد و گفت: مي خواهم از شما چيزهايي بپرسم كه مدتي است در ذهنم خلجان مي كند و تاكنون از كس ديگري نپرسيده ام، به من گفته اند كه شما هرگز دروغ نمي گوئيد، جواب مرا درست و راست بفرمائيد!

فرمود: اگر من آزادي بيان داشته باشم، تو را از آنچه مي دانم در زمينه ي پرسشت آگاه خواهم كرد.

گفت: در بيان آزاد هستيد، هر چه مي خواهيد بفرماييد. اما اولين سؤال من اين است كه چرا شما و مردم معتقد هستيد كه شما فرزندان ابوطالب از ما فرزندان عباس برتريد، در حاليكه ما و شما از تنه ي يك درختيم.

ابوطالب و عباس هر دو عموهاي پيامبر بودند و از جهت خويشاوندي با پيامبر، با هم فرقي ندارند.

امام عليه السلام فرمود: ما از شما به پيامبر نزديكتريم.

گفت: چگونه. فرمود: چون پدر ما ابوطالب با پدر رسول اكرم برادر تني (پدر و مادر يكي) بودند ولي عباس برادر ناتني (تنها از سوي مادر) بود.

گفت: سؤال ديگر: چرا شما مدعي هستيد كه از پيامبر ارث مي بريد،



[ صفحه 37]



در حاليكه مي دانيم هنگامي كه پيامبر رحلت كرد عمويش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموي ديگرش ابوطالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است كه تا عمو زنده است، ارث به پسر عمو نمي رسد.

فرمود: آيا آزادي بيان دارم.

گفت: در آغاز سخن گفتم داريد.

فرمود: امام علي بن ابيطالب عليه السلام مي فرمايند: با بودن اولاد، جز پدر و مادر و زن و شوهر، ديگران ارث نمي برند، و با بودن اولاد براي عمو نه در قرآن و نه در روايات، ارثي ثابت نشده است. پس آنانكه عمو را در حكم پدر مي دانند از پيش خود مي گويند و حرفشان مبنايي ندارد (پس با بودن فاطمه ي زهرا فرزند رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم به عموي او عباس ارث نمي رسد.) از آن گذشته پيامبر در مورد علي عليه السلام فرمود كه «أقضاكم علي»، علي بهترين قاضي شماست و نيز از عمر بن خطاب نقل شده است كه «علي اقضانا» علي بهترين قضاوت كننده ي ماست.

هارون پرسش ديگر كرد: چرا شما اجازه مي دهيد مردم شما را به پيامبر نسبت بدهند و بگويند: فرزندان رسول خدا، در صورتي كه شما فرزندان علي هستيد، زيرا هر كس به پدر خود نسبت داده مي شود (نه به مادر) و پيامبر جد مادري شماست.

فرمود: اگر پيامبر زنده شد و از دختر تو خواستگاري كند به او مي دهي؟

گفت: سبحان الله چرا ندهم، بلكه در آن صورت بر عرب و عجم و قريش افتخار هم خواهم كرد.

فرمود: اما اگر پيامبر زنده شود از دختر من خواستگاري نخواهد كرد و من هم نخواهم داد.

گفت: چرا، فرمود: چون او پدر من است (ولو از طرف مادر) ولي پدر تو



[ صفحه 38]



نيست. (پس مي توانم خود را فرزند رسول خدا بدانم).

گفت: پس چرا شما خود را ذريه ي رسول خدا مي دانيد و حال آنكه ذريه از سوي پسر است نه از سوي دختر.

فرمود: مرا از پاسخ اين پرسش معاف دار. گفت: نه بايد پاسخ بفرماييد و از قرآن دليل بياوريد.

فرمود:

«و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و كذلك نجزي المحسنين و ذكريا و يحيي و عيسي» [1] .

اكنون مي پرسم: عيسي كه در اين آيه ذريه ي ابراهيم به شمار آمده، آيا از سوي پدر منصوب است يا از سوي مادر؟

گفت: به نص قرآن، عيسي پدر نداشته است.

فرمود: پس از سوي مادر ذريه ناميده شده است، ما نيز از سوي مادرمان فاطمه عليهاالسلام ذريه ي پيامبر محسوب مي شويم. آيا آيه ي ديگر بخوانم؟

گفت: بخوانيد. فرمود: آيه ي مباهله را مي خوانم.

«فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله علي الكاذبين» [2] .

هيچكس ادعا نكرده است كه پيامبر در مباهله با نصاراي نجران جز علي و فاطمه و حسن و حسين، كس ديگري را براي مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آيه ي مزبور، حسن و حسين عليهماالسلام

هستند، با اينكه آنها از سوي مادر به پيامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامي اند.

در اينجا هارون گفت: از ما چيزي نمي خواهيد؟ فرمود: نه مي خواهيم به خانه ي خويش بازگرديم.



[ صفحه 39]



آن ملعون گفت: در اين مورد بايد فكر كنيم (كه البته فكرش آن بود كه آن حضرت را زنداني كند.) [3] .

فضل بن ربيع مي گويد يك روز در سفر حج، مسجدالحرام را براي طواف كردن هارون الرشيد خلوت كردند و هيچكس را اجازه ندادند جز هارون اطراف خانه كعبه حضور داشته باشد اما مرد عربي در نهايت شهامت و شجاعت بي اعتنا به هارون مشغول طواف شد.

محافظ هارون با تندي به او گفت از جلوي خليفه كنار برو، مرد عرب فريادي كشيد كه خداوند در اين مكان همه بندگانش را مساوي و برابر قرار داده سپس اين آيه را تلاوت فرمود: «سواءا العاكف فيه و الباد» [4] .

هر كجا هارون طواف مي كرد او مقدم بر او طواف مي نمود، همينكه به حجرالاسود رسيدند آن مرد از هارون سبقت گرفت و حجر را لمس كرد و بوسيد.

هارون رهسپار مقام ابراهيم شد تا به نماز ايستد. آن مرد مقدم او به نماز ايستاد.

هنگامي كه هارون از نماز فارغ شد گفت: آن مرد را به نزد من آوريد.

محافظين هارون به سراغ او آمدند كه امير خود را اجابت كن و نزد او بيا.

گفت كه من به او احتياجي ندارم كه به سوي او آيم او اگر از من حاجتي دارد به نزد من آيد.

هارون گفت راست مي گويد از جا برخاست و نزد او آمد و سلام كرد و پاسخ شنيد. سپس رو به مرد عرب كرد و گفت: واي بر تو مثل تويي مزاحم سلطان مي شود؟ فرمود: آري.

گفت: از تو مي پرسم اگر عاجز از پاسخ باشي آزارت مي دهم؟ فرمود: سؤال كن.



[ صفحه 40]



گفت: به من بگو كه واجب و فريضه تو چيست؟

فرمود: يكي و پنج و هفده و سي و چهار و نود و چهار و صد و پنجاه و سه بر هفده، و از دوازده يكي، و از چهل، يكي و از دويست، پنج و از يك عمر يكي، و يكي به يكي! در اينجا هارون از روي تمسخر خنديد و گفت:

واي بر تو من از تو واجب را مي پرسم تو براي من اعداد را مي شمري و حساب مي كني؟!

فرمود: آيا نمي داني دين همه اش حساب است و اگر در دين حساب نبود خداوند تبارك و تعالي از بندگانش حساب نمي خواست سپس اين آيه را تلاوت نمود.

«و ان كان مثقال حبة من خردل أتينا بها و كفي بنا حاسبين» [5] .

گفت: منظورت را براي من بيان كن و اگر نتواني بگويي دستور مي دهم بين صفا و مروه ترا به قتل برسانند.

يكي از محافظين به اصطلاح وساطت نمود كه جناب خليفه به خاطر ارج و منزلت اين مكان به او منت بگذاريد و او را نكشيد.

از سخنان او مرد عرب به خنده افتاد. هارون گفت چرا مي خندي؟

گفت: خنده تعجب است زيرا من نمي دانم از شما دو نفر كدامتان نادان تريد آيا آنكه مرگ رسيده را محبت مي كند كه مانع شود و يا آنكه مرگ نرسيده را عجله مي كند كه فرا رسد!

فرمود: اما اينكه گفتم واجب يكي است آن عبارت از تمامي دين مبين اسلام است و پنج يعني نمازهاي پنج گانه، هفده، ركعات نماز، سي و چهار سجده هاي نماز، نود و چهار تكبيرها، صد و پنجاه و سه، تسبيحات. و منظورم از يكي دوازده، روزه ي ماه مبارك رمضان از دوازده ماه، يكي از چهل، چهل ديناري كه خداوند بر مالك واجب فرموده كه يكي را بدهد و



[ صفحه 41]



از دويست، پنج و از دويست درهم، پنج درهم بپردازد. و قصدم از يك عمر يكي، حجةالاسلام و حج واجب است و يكي به يكي اشاره به كسي است كه خون كسي را ريخته كه بايد خونش را ريخت، همانطور كه پروردگار مي فرمايد: «النفس بالنفس» [6] .

هارون او را تشويق كرد و گفت يك بدره كه ده هزار درهم است به او بدهند.

فرمود: به چه انگيزه اين بدره را به من مي دهي به خاطر كلام يا به خاطر مسأله؟ گفت براي كلام.

فرمود: پس حالا من از تو سؤالي مي كنم اگر درست جواب دادي اين پول مال تو آن را در اين مكان شريف بين اهلش تقسيم كن و اگر جواب ندادي يك بدره ديگري روي آن بگذار تا من آنرا بين فقراء قوم خويش تقسيم كنم.

هارون گفت: سؤال كن. فرمود: سوسك سياه دانه به دهان بچه اش مي گذارد يا آن را شير مي دهد! هارون عصباني شد و گفت اي أعرابي از مثل من چنين سؤالي را مي كني؟!

فرمود: از كسي كه از رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم شنيده بود شنيدم كه مي فرمود: هر كس خود را رهبر مردم قرار مي دهد عقلي همانند عقل و درك مردم زمان خويش دارد. تو به اصطلاح امام و پيشواي اين مردم هستي بايد همه چيز را بداني آيا جواب سؤال مرا مي داني؟

هارون گفت: نه نمي دانم برايم شرح بده و دو بدره را بگير.

فرمود: خداوند تبارك و تعالي وقتي زمين را خلق نمود جنبنده هايي در زمين خلق كرد كه خون در بدن ندارند و از خاك خلق شده اند روزي و عيش آنها را نيز در خاك قرار داد بنابراين همينكه مادر بچه خود را بر



[ صفحه 42]



زمين مي گذارد نه دانه به دهانش مي گذارد و نه شيرش مي دهد و عيش و روزي او در خاك است.

هارون گفت: به خدا قسم هيچكس مثل من به چنين مسأله اي مبتلا نشده بود.

مرد عرب دو بدره يعني بيست هزار درهم را گرفت و از مسجد خارج شد، عده اي به دنبال او بيرون رفتند و از نام شريفش پرسيدند:

معلوم شد كه آن بزرگوار موسي بن جعفر بن محمد عليه السلام مي باشد.

هارون وقتي با خبر شد گفت:

«و الله لقد كان ينبغي ان تكون هذه الورقة من تلك الشجرة».

آري به خدا قسم چنين چيزي سزاوار اين شجره است [7] .

يك بار هارون به امام كاظم عليه السلام عرض كرد شما فدك را در اختيار بگيريد. امام عليه السلام امتناع نمود. هارون اصرار كرد. امام فرمود: نمي گيرم مگر با حدود و اندازه ي واقعي آن، گفت: حد آن چقدر است؟ فرمود: اگر حد واقعي آن را بيان كنم نخواهي داد. گفت: به حق جدت كه اين كار را خواهم كرد.

فرمود: يك حد آن عدن (يمن) است. رنگ هارون تغيير كرد و گفت: ديگر. فرمود: حد دوم آن سمرقند. رنگش قرمز شد. فرمود حد سوم آن آفريقا است چهره ي هارون سياه شد و گفت: ديگر. فرمود: حد چهارم آن سيف البحر و ارمينيه مي باشد. هارون گفت: پس با اين حساب چيزي براي ما باقي نمي ماند. امام عليه السلام فرمود: من مي دانستم كه اگر حد واقعي فدك را بگويم تو به ما نخواهي داد.

و بالاخره در همين موقع بود كه هارون تصميم به قتل امام هفتم موسي بن جعفر عليه السلام گرفت [8] .



[ صفحه 43]



بار ديگر هارون الرشيد امام عليه السلام را احضار كرد و گفت: اي بني فاطمه مردم علم نجوم را به شما نسبت مي دهند و اينطور كه معلوم است شما هم اطلاعات كافي داريد. ولي فقهاء اهل سنت مي گويند كه رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم فرموده هر گاه اصحابم از من يادي كردند به گفته آنها توجه كنيد و حرفشان را قبول كنيد و اگر مسأله قدر به ميان آمد سكوت كنيد و همچنين اگر صحبت از نجوم شد سكوت اختيار كنيد و اعتباري به آن قائل نشويد. در حالي كه اميرالمؤمنين عليه السلام از همه خلايق آشناتر بود و نيز فرزندان او يعني همانهايي كه شيعيان به امامت آنها معرفت دارند.

امام كاظم عليه السلام در پاسخ هارون فرمود: حديث ضعيف است و أسناد آن مورد طعن مي باشد چرا كه خداوند تبارك و تعالي نجوم را مدح كرده است. و اگر نجوم صحيح نبود خداوند آنها را مدح نمي كرد. از آن گذشته تمامي پيامبران عالم به نجوم بودند. خداوند تبارك و تعالي درباره ي ابراهيم خليل الرحمن صلوات الله عليه مي فرمايد:

«و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الأرض و ليكون من الموقنين» [9] .

و در جاي ديگر مي فرمايد:

«فنظر نظرة في النجوم فقال اني سقيم» [10] .

و اگر عالم به علم نجوم نباشند بي جهت به آن نظر و دقت نمي كند. در جاي ديگر پروردگار به مواقع نجوم سوگند ياد مي كند.

«و انه لقسم لو تعلمون عظيم» [11] .

و نيز مي فرمايد: «و النازعات غرقا» تا آنجا كه «فالمدبرات امرا» [12] يعني توسط نجوم دوازده برج و ماه و هفت سياره و شب و روز به امر پروردگار محقق مي شود.



[ صفحه 44]



بعد از علم قرآن هيچ علمي به شرافت علم نجوم نمي باشد. و آن علم پيامبران و أوصياء و وارثين پيامبران است يعني همانهايي كه پروردگار در شأنشان فرمود:

«و علامات و بالنجم هم يهتدون» [13] .

و ما هستيم آگاه به اين علم ولي آن را براي كسي نمي گوييم!

در اينجا هارون گفت: سوگند به خدا كه تو اين علم را داري اما آنرا نزد مردم عوام مطرح مكن و به آنها آموزش مده اين علم را براي خود نگهدار و به حرم جدت مراجعت كن.

بعد گفت: يك سؤال ديگر باقي ماند تو را به خدا قسم مرا از آن با خبر ساز.

امام عليه السلام فرمود: سؤال كن.

گفت: به حق قبر و منبر و به حق قرابتت با رسول خدا به من بگو كه مرگ كدام يك از ما جلوتر است؟ زيرا كه تو اين را از علم نجوم بدست آورده اي. امام عليه السلام فرمود: در أمان هستم. عرض كرد آري.

فرمود:

من قبل از تو از دنيا مي روم و خلاف نمي گويم. آري فوت من نزديك است.؟ [14] .

علي بن يقطين مي گويد: مهدي عباسي از امام كاظم عليه السلام سؤال كرد كه آيا در كتاب خدا دليلي بر حرمت شرابخواري آمده است. زيرا مردم نهي آن را ديده اند اما حرمت آن را نمي دانند.

امام عليه السلام فرمود: بله آن در كتاب خدا حرام است. گفت: كجاي قرآن است؟



[ صفحه 45]



فرمود: آنجا كه مي فرمايد:

«انما حرم ربي الفواحش ما ظهر منها و ما باطن و الاثم و البغي بغير الحق» [15] .

منظور ما از «ما ظهر» زناي علني است و «ما باطن» ازدواج با محارم و «الاثم» شرابخواري است همچنانكه در جاي ديگر مي فرمايد:

«و يسألونك عن الخمر و الميسر قل فيهما اثم كبير و منافع للناس» [16] .

اثم در كتاب خدا شرابخواري و قماربازي است كه ضرر و گناهش بس بزرگ است همانطور كه پروردگار بدان اشاره فرموده است.

مهدي عباسي روي به علي بن يقطين كرد و گفت: به خدا قسم كه اين فتواي هاشمين است. علي مي گويد: به او پاسخ دادم راست گفتي خدا را شكر كه اين علم را از خانواده شما قرار نداد. سپس ادامه مي دهد كه مهدي عباسي بي درنگ به من گفت: راست گفتي اي رافضي! [17] .


پاورقي

[1] انعام - 84.

[2] آل عمران 61.

[3] عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 1، ص 81.

[4] حج - 25.

[5] انبياء - 47.

[6] مائده 45.

[7] مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 312.

[8] بحار، ج 48، ص 144.

[9] انعام - 75.

[10] صافات - 89.

[11] واقعه 76.

[12] نازعات - 1 - 5.

[13] نحل - 16.

[14] بحار، ج 48، ص 145.

[15] اعراف - 33.

[16] بقره - 219.

[17] فروع كافي، ج 6، ص 406.