بازگشت

سيره ي عملي امام


عبدالله بن سنان گفت: براي هارون الرشيد لباسهاي ارزشمند و زيبايي آورده بودند. هارون آنها را به علي بن يقطين وزير خود بخشيد و از جمله آن لباسها لباسي بود كه از خز و طلا بافته شده بود كه به لباس پادشاهان شباهت داشت.

علي بن يقطين لباسها را به اضافه ي اموال ديگر براي مولايش موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد.

امام عليه السلام همه را پذيرفت ولي آن لباس مخصوص را توسط شخص ديگري براي علي بن يقطين فرستاد، سپس برايش نامه اي نوشت كه اين لباس را از منزل خارج مكن يك وقت مورد احتياج تو واقع مي شود. پس از چند روز علي بن يقطين بر يكي از غلامان خود خشم كرد و او را از خدمت عزل كرد. همان غلام پيش هارون الرشيد سخن چيني نمود كه علي بن يقطين قائل به امامت موسي بن جعفر عليه السلام است و خمس اموال خود را همه ساله براي او مي فرستد و همان لباسي را كه شما به او بخشيديد براي موسي بن جعفر عليه السلام در فلان روز فرستاده است.

هارون بسيار خشمگين شد و گفت بايد اين كار را كشف كنم. فورا شخصي را فرستاد تا علي بن يقطين به نزد او آيد به محض ورود پرسيد لباس مخصوص كه به تو دادم چه كرده اي؟

گفت: در خانه است و آن را در پارچه اي پيچيده ام و هر صبح و شام باز



[ صفحه 8]



مي كنم و نگاه مي نمايم و از لحاظ تبرك آن را مي بوسم. هارون گفت هم اكنون آن را بياور.

علي بن يقطين يكي از خدام را فرستاد و گفت در فلان اتاق داخل فلان صندوق در پارچه اي پيچيده است فورا بياور. غلام رفت و آورد.

هارون ديد لباس در ميان پارچه اي گذاشته شده و معطر است خشمش فرونشست و گفت: آن را به منزل خود برگردان ديگر سخن كسي را درباره ي تو قبول نمي كنم و جايزه ي زيادي به او بخشيد.

دستور داد غلامي را كه سخن چيني كرده بود هزار تازيانه بزنند هنوز بيش از پانصد تازيانه نزده بودند كه مرد. [1] .

يك روز علي بن يقطين نامه اي به موسي بن جعفر عليه السلام نوشت كه اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم بين مسلمين در مسح پا اختلاف وجود دارد اگر به خط شريف خود چيزي بنويسيد تا بر آن عمل كنيم بسيار خوب است. جواب رسيد كه اي علي بن يقطين بايد اينطور وضو بگيري.

سه مرتبه مضمضه مي كني و سه مرتبه استنشاق و سه مرتبه صورت را شستشو مي دهي و آب را به داخل محاص خود مي رساني بعد تمام سر و روي و گوش و داخل آن را مسح مي كني و سه مرتبه دو پايت را تا ساق مي شويي مبادا با دستوري كه دادم مخالفت بنمايي. همينكه نامه به علي بن يقطين رسيد از فرمايش امام عليه السلام در شگفت شد زيرا مخالف طريقه مشهور در ميان شيعه بود، ولي گفت امام پيشواي من است هر چه بفرمايد وظيفه من خواهد بود و به همان طريق عمل مي كرد تا اينكه از او پيش هارون الرشيد سخن چيني كردند.

هارون به يكي از خواص خود گفت درباره ي علي بن يقطين خيلي حرف مي زنند و من چندين مرتبه او را آزمايش كرده ام و خلاف آن ظاهر شده



[ صفحه 9]



است آن شخص گفت: چون رافضيان در وضو با ما اختلاف دارند و پاها را نمي شويند خوب است جناب خليفه به طوري كه او مطلع نشود از محلي ببينيد چگونه وضو مي گيرد با اين آزمايش كشف واقع خواهد شد. هارون مدتي صبر كرد تا اينكه روزي علي بن يقطين را به كاري در منزل واداشت و وقت نماز رسيد.

علي بن يقطين در اتاق مخصوصي وضو مي گرفت و نماز مي خواند.

همينكه موقع نماز شد هارون در محلي كه علي بن يقطين او را نمي ديد ايستاده و مشاهده مي كرد. علي آب خواست و به طوري كه امام عليه السلام دستور داده بود وضو گرفت. هارون ديگر نتوانست صبر كند از محل خود بيرون آمد و گفت بعد از اين سخن هيچكس را درباره ي تو قبول نمي كنم از اين رو علي بن يقطين در نزد هارون به مقام ارجمندي رسيد.

پس از اين جريان نامه ي موسي بن جعفر عليه السلام به او رسيد و در آن نامه نوشته بود يا علي بعد از اين به طوري كه خداوند واجب كرده وضو بگير.

صورتت را يك مرتبه از جهت وجوب بشوي و مرتبه ي دوم از جهت آنكه شاداب شود و دستهايت را از مرفق همان طور شستشو ده و با بقيه رطوبت دستها سر و پاهايت را از سر انگشتان تا ساق مسح كن آنچه بر تو مي ترسيدم برطرف شد [2] .

روزي امام كاظم عليه السلام بيمار شد، طبيب يهودي را آوردند تا معالجه كند امام عليه السلام فرمود كمي صبر كن من دوستي دارم با او مشورت كنم آنگاه روي از طبيب برگردانيد و به جانب قبله توجه نمود اين دو شعر را خواند.



انت امرضتني و أنت طبيبي

فتفضل بنظرة يا حبيبي



و اسقني من شراب و دك كأسا

ثم زدني حلاوة التقريب



خدايا تو مرا بيمار كرده اي و تو نيز طبيب مني به فضل خويش نظري



[ صفحه 10]



به اين بنده بيفكن. از شراب دوستي و عشق خود مرا جامي بده و شيريني مقام قربت را بر آن اضافه نما.

هنوز حضرت اين ابيات را تمام نكرده بود كه اثر بهبودي در بشره ي مباركش ظاهر شد و همان لحظه تمام مرض از او زائل شد.

طبيب با تحيري عجيب مي نگريست! پس از مشاهده اين پيشامد گفت: اي سرور من اول گمان كردم تو بيماري و من طبيب اكنون آشكار شد كه من بيمارم و تو طبيب از تو خواهش مي كنم مرا معالجه كن.

امام عليه السلام اسلام را بر او عرضه داشت طبيب مسلمان شد [3] .

شعيب عقرقوقي گفت در محضر امام موسي الكاظم عليه السلام بودم ايشان بدون مقدمه فرمود: اي شعيب فردا مردي از ساكنين غرب ترا ملاقات مي كند و از حال من مي پرسد تو در جواب او بگو به خدا سوگند موسي بن جعفر امامي است كه حضرت صادق عليه السلام او را سفارش فرموده و تصريح به امامتش كرده هر چه از حلال و حرام سؤال كرد از طرف من جواب ده گفتم فدايت شوم آن مرد مغربي چه نشاني دارد؟

فرمود: مردي قد بلند و درشت هيكل است به نام يعقوب وقتي او را ملاقات كردي ترس نداشته باش هر چه پرسيد جواب بده و اگر ميل داشت پيش من بيايد او را بياور.

شعيب سوگند ياد كرد كه روز ديگر من در طواف بودم مردي قوي هيكل روي به من كرد و گفت: مي خواهم از تو سؤالي كنم راجع به احوال آقا و مولايت. گفتم: كيست آقاي من؟ گفت: موسي بن جعفر عليه السلام گفت: نام تو چيست جواب داد: يعقوب. از مكانش سؤال كردم گفت: از اهالي مغربم.

پرسيدم از كجا مرا شناختي گفت: در خواب ديدم كسي به من دستور داد شعيب را ملاقات كن و هر چه مي خواهي از او بپرس وقتي كه بيدار



[ صفحه 11]



شدم از نام تو جستجو كردم ترا به من راهنمايي كردند. گفتم: بنشين در اينجا تا از طواف فارغ شوم.

بعد از طواف پيش او رفتم و صحبت كردم او را مردي دانا و عاقل يافتم از من خواهش كرد او را خدمت موسي بن جعفر عليه السلام برسانم، دست او را گرفتم و خدمت حضرت بردم. اجازه ي ورود خواستم بعد از رخصت داخل شديم همينكه امام عليه السلام چشمش به او افتاد فرمود: اي يعقوب تو ديروز وارد اينجا شدي. بين تو و برادرت در فلان مكان نزاعي واقع شد و كار به جايي رسيد كه يكديگر را دشنام داديد. اين چنين كرداري روش ما نيست. دين ما و پدران ما مخالف اين كارهاست و هرگز كسي را به چنين كاري دستور نمي دهيم، از خداوند بترس و پرهيز كن. به همين زودي مرگ ما بين تو و برادرت جدايي مي افكند و برادرت در همين سفر خواهد مرد، قبل از آنكه به وطن برسد، تو هم از كرده ي خود پشيمان مي شوي، اين پيشامد به واسطه ي آن است كه قطع رحم كرديد خداوند هم عمر شما را قطع نمود.

آن مرد پرسيد: فدايت گردم اجل من كي خواهد رسيد؟ فرمود: اجل تو هم رسيده بود ولي چون در فلان منزل نسبت به عمه ي خود مهرباني كردي و صله ي رحم نمودي بيست سال بر عمرت افزوده شد.

شعيب گفت: بعد از اين جريان يك سال همين يعقوب را در راه مكه ديدم و احوال او را پرسيدم گفت: در همان سفر برادرم به وطن نرسيده از دنيا رفت و او را در بين راه دفن كردم [4] .

مردي از اهل ري گفت: يكي از نويسندگان يحيي بن خالد فرماندار ما شد، مقداري ماليات بر من بود كه اگر مي گرفتند فقير و بينوا مي شدم هنگامي كه او قدرت را به دست گرفت ترسيدم مرا بخواهد و اجبار به



[ صفحه 12]



پرداخت ماليات نمايد، بعضي از دوستان گفتند فرماندار شيعه است باز هم هراس داشتم كه ممكن است شيعه نباشد، اگر پيش او بروم مرا زنداني كند بالاخره گفت به خدا پناه مي برم و خدمت امام زمانم مي رسم تا او چاره ي كار مرا بكند.

به قصد انجام حج خارج شدم، خدمت مولاي خود حضرت صابر موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم، از حال خويش شكايت نمودم و درخواست چاره كردم. آن حضرت نامه اي نوشت و فرمود به دست حاكم برسان در نامه همين چند جمله نوشته بود.

«بسم الله الرحمن الرحيم اعلم ان لله تحت عرشه ظلا. لا يسكنه الا من اسدي الي اخيه معروفا او نفس عنه كربة او ادخل علي قلبه سرورا و هذا اخوك و السلام».

بدان كه پروردگار را در زير عرش سايه ي رحمتي است كه سكني نمي گيرد در آن مگر كسي كه نيكي و احسان به برادر خويش كند و او را از اندوه و غم برهاند يا وسايل شادماني اش را فراهم كند، اينك آورنده ي نامه از برادران توست، والسلام.

از مسافرت حج برگشتم، شبي به منزل حاكم رفتم اجازه ملاقات خواستم و گفتم به اطلاع برسانيد كه از جانب حضرت صابر عليه السلام پيامي برايش دارم. همينكه به او خبر دادند با پاي برهنه از خوشحالي تا در خانه آمد، مرا در آغوش گرفته شروع به بوسيدن نمود مكرر پيشاني ام را مي بوسيد و از حال امام عليه السلام مي پرسيد.

هر چه من خبر سلامتي آن حضرت را مي دادم خوشحالتر مي شد و شكر مي كرد. مرا وارد منزل نمود، در بالاي مجلس نشانيد. خودش روبروي من نشست آنگاه نامه ي موسي بن جعفر عليه السلام را به او دادم وقتي نامه را گرفت پيوسته مي بوسيد و مي خواند. هنگامي كه از مضمون آن اطلاع يافت، اموال و لباسهاي خود را طلبيد هر چه درهم و دينار و پوشاك



[ صفحه 13]



داشت با من مساوي تقسيم كرد: هر مالي كه قسمت پذير نبود معادل نصف آن پول مي داد بعد از هر تقسيم مي گفت آيا مسرورت كردم، مي گفتم به خدا سوگند زياد مسرور شدم. در اين هنگام دفتر مطالبات را طلبيد، آنچه به نام من بود محو كرد، نوشته اي داد كه در آن گواهي كرده بود بر ماليات نداشتن من، با او توديع كردم و از خدمتش مرخص شدم. با خود گفتم اين مرد بسيار به من نيكي كرد هرگز قدرت جبران آن را ندارم بهتر آن است كه حجي بگذارم و در مراسم حج او را دعا كنم و به مولاي خود موسي بن جعفر عليه السلام نيكي او را عرض كنم.

رهسپار مكه شدم، به محضر امام عليه السلام شرفياب شدم جريان را به عرض ايشان رساندم در آن بين كه شرح داستان را مي دادم، پيوسته صورت مبارك آن جناب از شادماني برافروخته مي شد، عرض كردم مگر كارهاي او شما را مسرور كرد و فرمود آري به خدا قسم كارهايش مرا شاد نمود.

جدم اميرالمؤمنين عليه السلام را خوشحال كرد، سوگند به پروردگار كه پيغمبر صلي الله عليه و اله و سلم را شاد نمود، همانا خداوند را نيز مسرور كرد [5] .

مردي از فرزندان خليفه دوم در مدينه بود كه پيوسته حضرت موسي بن جعفر عليه السلام را آزار مي داد و ناسزا مي گفت، روزي بعضي از بستگان حضرت عرض كردند اجازه دهيد تا اين فاجر را به سزايش برسانيم و از شرش راحت بشويم. امام عليه السلام آنها را از اين كار نهي كرد. محل كار آن مرد را پرسيد. معلوم شد در جايي از اطراف مدينه به زراعت اشتغال دارد امام عليه السلام براي ملاقات با او از مدينه خارج گرديد. هنگامي كه به آنجا رسيد آن شخص در مزرعه ي خود كار مي كرد.

موسي بن جعفر عليه السلام با گشاده رويي و خنده با او صحبت كرد و مقداري به او كمك مالي نمود. مرد كشاورز شرمنده شد از جاي برخاست، سر آن



[ صفحه 14]



حضرت را بوسه زد و از ايشان خواست كه از تقصيرش بگذرد و او را عفو كند.

امام عليه السلام خوشحال بازگشت. روزي ديگر همان شخص در مسجد نشسته بود كه چشمش به موسي بن جعفر عليه السلام افتاد و گفت: «الله اعلم حيث يجعل رسالته»

(خدا مي داند رسالتش را در كجا قرار دهد.)

همراهان او گفتند: ترا چه شده پيش از اين رفتارت اينطور نبود. گفت: شنيديد آنچه گفتم باز بشنويد، شروع كرد به دعا كردن نسبت به آن بزرگوار، همراهانش با او از در ستيز وارد شدند. او نيز با آنها نزاع نمود موسي بن جعفر عليه السلام به بستگان خود فرمود كداميك بهتر بود آنچه شما ميل داشتيد يا آنچه من انجام دادم. من امر او را به مقدار پولي اصلاح كردم و شرش را به همان كفايت نمودم [6] .

منصور دوانيقي از موسي بن جعفر تقاضا كرد، روز عيد نوروز در مجلس رسمي دربار براي سلام و شادباش بنشيند و هر چه پيشكش مي شود قبول فرمايد. امام عليه السلام نپذيرفته فرمود:

«اني فتشت الاخبار عن جدي رسول الله صلي عليه و اله و سلم فلم اجد لهذا العيد خبرا»

من اخباري كه از جدم رسيده جستجو كردم خبري راجع به اين عيد پيدا ننمودم.

اين مراسم اختصاص به فارسيان دارد، اسلام آن را محو نموده ممكن نيست آنچه را اسلام محو كرده ما زنده كنيم.

منصور عرض كرد ما از نظر سياست لشگري اين كار را مي كنيم شما را به خدا سوگند مي دهم موافقت فرماييد. موسي بن جعفر عليه السلام در محل تهنيت نشست. امراء و اعيان لشگر و كشور خدمتش رسيدند، تهنيت گفته و هداياي خود را تقديم مي كردند منصور خادمي را معين كرده بود



[ صفحه 15]



هر چه مي آوردند صورتش را برمي داشت و ثبت مي كرد. بعد از آنكه همه آمدند پيرمردي در آخر آمده عرض كرد اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم من مردي فقيرم مالي نداشتم كه به رسم هديه تقديم كنم. ولي هديه من سه شعر است كه جدم در مرثيه جد شما حسين بن علي عليه السلام سروده و آنها اين است:



عجبت لمصقول ملاك فرنده

يوم الهياج و قد علاك غبار



و لا سهم نفذتك دون حرائر

يدعون جدك و الدماع غزاز



الا تغضغضت السهام و عاقها

عن جسمك الاجلال و الاكبار



در شگفتم از شمشير صيقل زده اي كه با جوهر خود پيكرت را فراگرفت با اينكه غبار مظلوميت اطرافت را احاطه كرده بود و نيز تعجب مي كنم از تيرهايي كه به بدنت نفوذ كرد در مقابل زناني كه با اشك جاري فرياد كرده جدت را مي خواندند چگونه تيرها در هم شكسته نشد و آنها را بزرگواري و جلالت جلوگيري نكرد كه بر بدنت وارد نشوند.

امام عليه السلام فرمود: هديه ترا قبول كردم بنشين «بارك الله فيك» آنگاه رو به خادم منصور كرد و فرمود: برو نزد منصور بگو كه با اين مقدار مال جمع شده چه بايد كرد. خادم برگشت، گفت منصور مي گويد تمام را به شما بخشيدم در هر چه ميل داري صرف كن، امام عليه السلام به آن پيرمرد فرمود كه تمام اين اموال را بردار و تصرف كن من همه را به تو بخشيدم [7] .

شخص با ايماني محضر امام عليه السلام مشرف شد و تقاضاي كمك مالي نمود.

امام عليه السلام در صورتش خنديد و فرمود از تو سؤالي مي كنم اگر درست جواب دادي ده برابر خواسته ات مي دهم اگر اشتباه نمودي آنچه درخواست كردي خواهم داد (آن مرد صد درهم خواسته بود كه سرمايه ي كسب قرار داده به زندگي ادامه دهد) عرض كرد سؤال كنيد.



[ صفحه 16]



موسي بن جعفر عليه السلام فرمود: اگر بگويند هر چه بخواهي در دنيا به تو مي دهيم در اين صورت چه خواهي خواست. گفت اگر چنين شود مي خواهم كه تقيه در دين و توفيق اداي حقوق برادران ديني را به من بدهند؟

عرض كرد اين قسمت را دارا هستم آنچه مي خواهم ندارم، بر آنچه دارم سپاسگزارم و چيزي كه روزيم نشده، درخواست مي نمايم. فرمود: «احسنت» دستور داد دو هزار درهم به او بدهند [8] .

صفوان ابن مهران كوفي از اصحاب امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام بود، او مردي شايسته و پرهيزكار بود، زندگي خود را از راه كرايه دادن شترهايش تأمين مي كرد و شترهاي زيادي داشت.

صفوان گفت: روزي خدمت حضرت موسي ابن جعفر عليه السلام شرفياب شدم. آن حضرت به من فرمود: صفوان تمام كارهاي تو پسنديده و نيكو است مگر يكي. گفتم: فدايت شوم آن كدام است. فرمود: شترهاي خود را به اين مرد (هارون الرشيد) كرايه مي دهي. عرض كردم اين كرايه را نه از باب حرص و ازدياد ثروت يا براي صيد و شكار و لهو و لعب مي دهم، چون براي سفر حج مي خواست دادم، خودم نيز متصدي و مباشر خدمت او نمي شوم غلامهايم همراه آنها هستند.

موسي بن جعفر عليه السلام فرمود: آيا پول كرايه ي تو در عهده ي او و خانواده اش مي ماند. عرض كردم: آري مديون مي شوند تا پس از برگشتن پرداخت كنند فرمود: دوست مي داري كه هارون و خانواده اش زنده باشند تا ساعتي كه كرايه ترا پرداخت نكرده اند. جواب دادم: بله همين طور است.

امام عليه السلام فرمود: كسي كه بقاي ايشان را دوست داشته باشد از جمله آنهاست، هر كه از ايشان محسوب شود جاي او در جهنم خواهد بود.



[ صفحه 17]



صفوان گفت: پس از فرمايش موسي بن جعفر عليه السلام همه شترهاي خود را فروختم، اين خبر به گوش هارون الرشيد رسيد، مرا طلب كرد. وقتي پيش او رفتم، گفت به طوري كه شنيده ام شترهاي خود را فروخته اي؟ گفتم:

بلي، پير و ضعيف شده ام خودم نمي توانم متصدي امور آنها باشم غلامان نيز آن طور كه بايد مراقبت نمي كنند و از عهده ي اين كار بخوبي برنمي آيند.

هارون گفت هرگز، هرگز، به اشاره ي موسي بن جعفر عليه السلام اين كار را كرده اي. گفتم مرا با موسي بن جعفر عليه السلام چه كار است. گفت دروغ مي گويي اگر حق همنشيني تو نبود هم اكنون ترا مي كشتم [9] .

يك روز امام عليه السلام در شهر بغداد از كنار منزل بشر حافي عبور مي كرد صداي ساز و نواز از داخل منزل به گوش مي رسيد. در اين موقع كنيز بشر براي ريختن خاكروبه از خانه خارج شد. آن حضرت فرمود: اي كنيز صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ جواب داد البته كه بنده و برده ي كسي نيست و آزاد است. موسي بن جعفر فرمود راست مي گويي اگر بنده مي بود از مولاي خود ترس داشت.

كنيز وارد منزل شد، بشر بر سر سفره ي شراب نشسته بود علت تأخير او را پرسيد. جواب داد شخصي رد مي شد از من سؤال كرد صاحب اين خانه عبد است يا آزاد. پاسخ دادم البته برده ي كسي نيست گفت آري اگر بنده بود از آقاي خود مي ترسيد. اين سخن چنان در قلب بشر تأثير كرد كه سر از پا نشناخت با پاي برهنه از منزل خارج شده خود را به موسي بن جعفر عليه السلام رسانيد، به دست آن حضرت توبه كرد و از گذشته ي خود پوزش خواسته با چشم گريان بازگشت [10] .

نقل شده از آن روز اعمال زشت خود را ترك كرد و از جمله ي زهاد زمان خويش شد و چون با پاي برهنه به دنبال موسي بن جعفر عليه السلام دويد و با اين



[ صفحه 18]



حال توبه كرد او را حافي (پابرهنه) لقب دادند.

«كان عليه السلام احسن الناس صوتا بالقرآن فكان اذا قرأ يحزن، و بكي السامعون لتلاوته، و كان يبكي من خشية الله حتي تخضل لحيته بالدموع»

امام عليه السلام بهترين صوت را در تلاوت قرآن داشت. قرآن را محزون مي خواند و هر شنونده اي را به گريه مي انداخت، گاهي آنچنان از خوف و خشيت الهي مي گريست كه اشك از محاسن شريفش سرازير مي شد.

همواره شبها را تا صبح به مناجات و عبادت مشغول بود، اين دعا را زياد از حضرت شنيديد.

«اللهم انك تعلم أنني كنت أسألك أن تفرغني لعبادتك اللهم و قد فعلت فلك الحمد»

بار پروردگارا تو خوب مي داني كه من همواره مكان خلوتي را براي عبادت تو طلب مي كردم و تو نيز به من عنايت فرمودي پس حمد ترا سزاست.

«و كان عليه السلام يقول في سجوده قبح الذنب من عبدك فليحسن العفو و التجاوز من عندك».

در سجده ها مي گفت: پروردگارا گناه بنده ات بس قبيح و زشت است و عفو و گذشت هم از جانب تو بس نيكوست.

و گاهي مي گفت:

«اللهم اني أسألك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب»

پروردگارا از تو راحتي جان كندن و گذشت در هنگام حساب را مسئلت مي نمايم [11] .

شيخ صدوق از قول عبدالله قزويني گفت روزي بر فضل بن ربيع داخل شدم بر بام خانه ي خود نشسته بود چون نظرش بر من افتاد مرا طلبيد،



[ صفحه 19]



وقتي نزديك رفتم، گفت: از اين روزنه نظر كن در آن خانه چه مي بيني گفتم: جامه اي مي بينم كه بر زمين افتاده است، گفت: نيك نظر كن، تأمل كردم گفت: مردي مي بينم كه به سجده رفته باشد، گفت: مي شناسي او را گفتم نه، گفت: اين مولاي توست، گفتم: مولاي من كيست، گفت: تجاهل مي كني! گفتم: نه، من مولايي براي خود گمان ندارم، گفت: اين موسي بن جعفر عليه السلام است، من در شب و روز مواظب احوال او هستم او را نمي يابم مگر بر اين حالتي كه مي بيني، چون نماز بامداد را مي خواند تا طلوع آفتاب مشغول تعقيب است، آنگاه به سجده مي رود و پيوسته در سجده مي باشد تا زوال شمس و كسي را معين كرده تا ظهر را به او اطلاع دهد.

چون زوال شمس مي شود برمي خيزد و بي آنكه وضويي تجديد كند مشغول نماز مي شود، نتيجه مي گيرم كه خواب نبوده و در سجده بوده است. و چون نماز ظهر و عصر را با نوافل بجا مي آورد باز به سجده مي رود و تا غروب در سجده است و سپس به نماز مغرب و عشاء مشغول مي شود.

آنگاه افطار مي كند و سپس تجديد وضو نموده و اندك زماني استراحت مي كند و بعد برمي خيزد و وضو مي گيرد و پيوسته مشغول عبادت و نماز و دعا و تضرع مي باشد تا صبح طالع شود.

از آن زمان كه او را نزد من آورده اند عادت او چنين است و به غير اين حالت چيزي از او نديده ام. عبدالله مي گويد: همينكه اين سخنان را از او شنيدم، گفت: از خدا بترس و اراده ي بدي نسبت به او مكن كه باعث زوال نعمت تو گردد زيرا كه هيچكس نسبت به ايشان بد نكرده است مگر آنكه بزودي در دنيا به سزاي عمل خويش رسيده است.

فضل گفت: مكرر به نزد من فرستاده اند كه او را شهيد كنم و من قبول نكردم و اعلام كرده ام كه اين كار از من نمي آيد و اگر مرا بكشند آنچه از من



[ صفحه 20]



توقع دارند انجام نخواهم داد [12] .

عده اي از شيعيان نيشابور محمد بن علي نيشابوري را به نمايندگي خود انتخاب كردند تا مبلغ سي هزار دينار و پنجاه هزار درهم و دو هزار متر پارچه را براي امام موسي بن جعفر عليه السلام ببرد. شطيطه كه زن مؤمنه و با فضيلتي بود يك درهم و مقداري نخ كه به دست خود آن را رشته بود كه چهار درهم ارزش داشت با خود آورد و گفت: «ان الله لا يستحيي من الحق» يعني من مي فرستم اگر چه كم است، لكن از فرستادن حق امام اگر كم باشد نبايد حيا كرد.

در اين هنگام مردم سؤالات خود را در اوراق نوشته به دست محمد بن علي دادند و از او خواستند كه پاسخ را از امام عليه السلام بگيرد.

نماينده شيعيان نيشابور وارد مدينه شد و با راهنمايي يكي از مؤمنين به محضر حضرت موسي بن جعفر عليه السلام شرفياب شد پاسخ سؤالات را از آن بزرگوار گرفت. امام عليه السلام فرمود: بياور درهم شطيطه را و بعد فرمود: «ان الله لا يستحيي من الحق» سلام مرا به شطيطه برسان و اين چهل درهم را به او هديه بده و بگو قسمتي از كفن هاي خودم را كه پنبه اش از روستاي صيدا روستاي فاطمه ي زهرا عليهاالسلام است و خواهرم حليمه دختر حضرت صادق عليه السلام آن را رشته است براي تو فرستادم و من براي خواندن نماز بر تو خود را خواهم رساند [13] .

محمد بن عبدالله بكري مي گويد: از جهت مالي سخت درمانده شده بودم و براي آنكه پولي قرض كنم وارد مدينه شدم، اما هر چه اين در و آن در زدم نتيجه نگرفتم و بسيار خسته شدم. با خود گفتم خدمت حضرت ابوالحسن موسي بن جعفر عليه السلام بروم و از روزگار خويش نزد آن بزرگ شكايت كنم.



[ صفحه 21]



پرسان پرسان ايشان را در مزرعه اي در يكي از روستاهاي اطراف مدينه سرگرم كار يافتم. امام عليه السلام براي پذيرايي از من نزدم آمدند و با من غذا ميل فرمودند، پس از صرف غذا پرسيدند: با من كاري داشتي؟ ماجرا را برايشان عرض كردم، امام عليه السلام برخاستند و به اتاقي در كنار مزرعه رفتند و بازگشتند و با خود سيصد دينار طلا (سكه) آوردند و به من دادند و من بر مركب خود و بر مركب مراد سوار شدم و بازگشتم [14] .

عيسي بن محمد كه سنش به نود رسيده بود مي گويد: يك سال خربزه و خيار و كدو كاشته بودم، هنگام چيدن نزديك مي شد كه ملخ تمام محصول را از بين برد و من يكصد و بيست دينار خسارت ديدم. در همين ايام، حضرت امام كاظم عليه السلام، (كه گويي مراقب احوال يكايك ما شيعيان مي بودند) يك روز نزد من آمدند و سلام كردند و حالم را پرسيدند، عرض كردم: ملخ همه ي كشت ما را از بين برد. پرسيدند: چقدر خسارت ديده اي؟

گفتم: با پول شترها صد و بيست دينار. امام عليه السلام يكصد و پنجاه دينار به من دادند. عرض كردم: شما كه وجود با بركتي هستيد به مزرعه ي من تشريف بياوريد و دعا كنيد.

امام عليه السلام آمدند و دعا كردند و فرمودند:

از پيامبر صلي الله عليه و اله و سلم روايت شده است كه: به باقيمانده هاي ملك و مالي كه به آن لطمه وارد آمده است، بچسبيد.

من همان زمين را آب دادم و خدا به آن بركت داد و چندان محصول آورد كه به ده هزار فروختم [15] .

يك بار هارون الرشيد عليه اللعنه كنيزي زيبا روي را به عنوان خدمتكار آن گرامي به زندان فرستاد و در باطن بدين قصد كه اگر امام عليه السلام به او تمايلي نشان دادند، از اين طريق دست به تبليغاتي عليه آن گرامي



[ صفحه 22]



بزند.

امام عليه السلام به آورنده ي دخترك گفت: شما به اين هديه ها دل بسته ايد و بدانها مي نازيد، من به اين هديه و امثال آن نيازي ندارم. هارون خشمگين شد و دستور داد كه كنيز را به زندان ببر و به امام بگو، ما تو را با رضايت خود تو به زندان نيفكنده ايم. (يعني ماندن اين كنيز هم بستگي به رضايت تو ندارد.)

چيزي نگذشت كه جاسوسان هارون كه مأمور گزارش ارتباطات كنيز با امام بودند به هارون خبر بردند كه كنيزك، بيشتر اوقات در حال سجده است. هارون گفت به خدا سوگند، موسي بن جعفر او را افسون كرده است.

كنيز را خواست و از او بازخواست كرد اما كنيزك جز نكويي از امام نگفت. هارون به مأمور خود دستور داد كه كنيز را نزد خويش نگه دارد و با كسي چيزي از اين ماجرا نگويد. كنيزك پيوسته در عبادت بود تا چند روز پيش از وفات امام عليه السلام از دنيا رفت [16] .

يك بار امام كاظم عليه السلام به طوري كه شناخته نشود به بعضي از روستاهاي شام سر زد، در بين راه وارد غاري شد كه راهبي در آن سكونت داشت. اين شخص در تمام سال يك روز را جهت موعظه مردم از غار بيرون مي آمد. ولي همينكه امام عليه السلام به او وارد شد در برابر هيبت و عظمت آن بزرگوار متحير شد و گفت: اي آقا آيا شما غريب هستيد؟ فرمود: آري.

گفت: از ما هستي يا عليه ما؟ فرمود:از شما نيستم. گفت:آيا از امت مرحومه هستيد؟ فرمود: آري، گفت: آيا از علما و دانشمندان ايشانيد يا از مردم عوام و بي سواد؟ فرمود: از عوام و جهال نيستم. گفت: اين چگونه است كه درخت طوبي ريشه اي در خانه عيسي البته به عقيده ي ما مي باشد و به عقيده ي شما در خانه حضرت محمد و شاخه هاي آن در همه ي خانه هاست؟!



[ صفحه 23]



فرمود: خورشيد نورش به همه جا و هر مكاني مي رسد در حالي كه او در آسمان است. گفت: در بهشت هر چه از خوردنيها مي خوريم كم نمي شود؟

فرمود:

در دنيا هم چراغهايي وجود دارد كه از آنها استفاده مي شود در حالي كه از آنها كم نمي گردد.

گفت: در بهشت ظل ممدود يعني سايه ممتد هست؟ فرمود:

آن زماني كه قبل از طلوع خورشيد است همه اش سايه ي ممتد است.

چنانكه خداوند مي فرمايد: «الم تر الي ربك كيف مد الظل» [17] .

گفت: در بهشت هر چه انسان مي خورد بول و غايط ندارد؟

فرمود: بچه هم در شكم مادر اينچنين است.

گفت: اهل بهشت بدون آنكه فرمان دهند خدمه ها با اراده كردن آنها حوائج ايشان را بر مي آورند؟

فرمود: انسان در دنيا هر گاه چيزي را اراده كند اعضاء و جوارحش بدون فرمان اجرا مي كنند.

گفت: كليدهاي بهشت از طلاست يا نقره؟ فرمود: كليدهاي بهشت زبان بنده اي است كه مي گويد: لا اله الا الله «قال صدقت و اسلم و الجماعة معه»

گفت: درست فرموديد او و همه همراهانش به دين مبين اسلام گرويدند [18] .

ابوحنيفه مي گويد: يك روز موسي بن جعفر را در سنين كودكي در آستانه در خانه ديدم. گفتم اگر غريبي بخواهد قضاء حاجت كند كجا برود؟ نگاهي به من كرد و فرمود: بدود پشت ديوار در حالي كه همسايگان او را نبينند، كنار درخت نباشد، در جاده و راههايي كه نفوذپذير است



[ صفحه 24]



نباشد، در مسجد، روي به قبله، پشت به قبله نباشد.

ابوحنيفه مي گويد: شگفت زده در حالي كه در برابرم عظمتي پيدا كرده بود گفتم عامل گناه كيست؟ باز نگاهي به من كرد و فرمود: بنشين تا به تو بگويم، من نشستم. فرمود: گناه ناچار يا از بنده است يا از خدا و يا از هر دو. اگر از خداوند باشد او عادلتر و با انصافتر از آن است كه بنده اي كه كاري را انجام نداده مجازات كند و اگر مشترك باشد يعني هم خدا و هم از بنده، سزاوارتر است به رعايت انصاف نسبت به بنده ي ضعيف، و اگر منحصرا مربوط به بنده باشد پس امر و نهي متوجه اوست و ثواب و عقاب و بهشت و جهنم هم به عمل و رفتار او مربوط مي گردد. ابوحنيفه مي گويد: كه اين آيه را تلاوت كردم «ذرية بعضها من بعض» [19] .

هشام بن سالم مي گويد: من و مؤمن الطاق بعد از شهادت امام جعفر صادق عليه السلام در مدينه بوديم. درست وقتي كه مردم اجتماع كرده بودند كه عبدالله پسر آن حضرت امام مي باشد، من و مؤمن الطاق وارد بر عبدالله شديم كه مردم دور او را گرفته اند و روايت مي كنند كه امامت در پسر بزرگ است.

طبق روشي كه با امام صادق عليه السلام داشتيم و همواره سؤالات خود را از ايشان جواب مي گرفتيم، پرسيديم كه زكات در چه مقدار است؟

گفت: در دويست درهم و پنج درهم، گفتم در صد درهم چه بايد كرد؟

گفت: دو درهم و نيم زكات بدهد، گفتم سوگند به خدا كه مرجئه (منحرفين از دين) چنين چيزي نمي گويد كه تو مي گويي! عبدالله دستها به آسمان بلند كرد و گفت: قسم به خدا كه من نمي دانم مرجئه چه مي گويند.

از نزد او خارج شديم در حالي كه سخت نگران بوديم و در كوچه هاي



[ صفحه 25]



مدينه گريان و حيران مي گشتيم و نمي دانستيم كجا برويم. مي گفتيم به سوي مرجئه رويم، يا به سوي قدريه يا زيديه يا معتزله يا خوارج، در اين حال بوديم كه من پيرمردي را ديدم كه تا به حال او را نديده بودم. او با دست به سوي ما اشاره كرد كه بيا و من ترسيدم كه او جاسوس منصور باشد، چون در مدينه جاسوسان فراواني قرار داده بود كه هر گاه شيعيان امام جعفر صادق عليه السلام بر هر كس اتفاق كردند او را به قتل برسانند.

من ترسيدم كه اين پيرمرد از آنها باشد. به مؤمن الطاق گفتم تو دور شو همانا من نگرانم كه مبادا به تو آسيبي برسد، مؤمن دور شد، من همراه پيرمرد رفتم و پيش خود مي گفتم كه از دست او نجات خواهم يافت ولي او مرا تا درب منزل امام كاظم عليه السلام برد و خداحافظي كرد. در همين لحظات خادمي از منزل امام عليه السلام بيرون آمد و گفت: داخل شو خدا تو را رحمت كند، داخل شدم ناگاه چشمم به جمال نوراني امام كاظم عليه السلام افتاد و آن بزرگوار بي مقدمه فرمود: نه به سوي مرجئه و نه قدريه و نه زنديه و نه معتزله و نه به سوي خوارج، به سوي من، به سوي من، به سوي من.

گفتم: فدايت شوم پدرت از دنيا رفت؟ فرمود آري. گفتم: بعد از او چه كسي امام ماست؟ فرمود: اگر خداوند بخواهد ترا هدايت مي كند. گفتم: عبدالله گمان مي كند او بعد از پدرت مي باشد. فرمود: «يريد عبدالله ان لا يعبدالله»، عبدالله مي خواهد كه خداوند عبادت نشود.

پرسيدم: چه كسي بعد از پدر شما امام است؟ حضرت همان جواب سابق را داد.

گفتم: تويي امام من؟ فرمود: اين را نمي گويم، با خود گفتم شايد خوب سؤال نكردم. گفتم: فدايت شوم بر شما امامي هست؟ فرمود: نه. در اين لحظه هيبت و عظمت عجيبي از آن حضرت بر من وارد شد كه جز خدا نمي داند. آنگاه عرض كردم بپرسم از شما همچنانكه از پدرت مي پرسيدم؟ فرمود: بپرس و جواب بشنو ولي فاش مكن كه جانت در



[ صفحه 26]



خطر است. هشام بن سالم مي گويد سؤالهاي زيادي كردم و يافتم كه آن بزرگوار درياي بيكراني است. گفتم فدايت شوم شيعه تو و شيعه پدرت در حيرتند آيا اجازه مي دهيد امامت شما را به آنها بازگو نمايم؟

فرمودند: هر كدام را كه آثار رشد و صلاح از او مشاهده كردي اطلاع ده و با آنها پيمان ببند كه اين راز را مخفي بدارند كه اگر فاش كنند ذبح شوند و اشاره فرمود به حلق خويش!

هشام از محضر حضرت مرخص شد، به مؤمن الطاق و مفضل بن عمرو ابوبصير و ساير شيعيان اطلاع داد. شيعيان خدمت آن حضرت مي رسيدند و به امامت حضرت يقين مي كردند [20] .

هشام بن أحمر مي گويد يك بار همراه امام كاظم عليه السلام در اطراف مدينه سير مي كرديم كه ناگاه امام عليه السلام از مركب خويش پياده شد و به خاك افتاد و سجده اي طولاني كرد. وقتي سر از سجده برداشت و سوار مركب شد، عرض كردم فدايت شوم چقدر سجده طول كشيد؟! فرمود: به ياد نعمتي از نعمات پروردگار كه به من تفضل فرموده بود افتادم بر خود واجب دانستم كه از خداي خويش تشكر كنم [21] .

عيسي شلقان مي گويد: من در كناري نشسته بودم كه امام كاظم عليه السلام در حالي كه نوجواني بود از برابرم مي گذشت. بانگ زدم كه اي جوان درباره ي روش پدرت امام صادق عليه السلام چه مي گويي؟

او ما را به چيزي امر مي كند و بعد ما را از آن نهي مي نمايد. يك روز دستور تولي نسبت به (بعضي از خلفاء) مي دهد و بعد ما را أمر مي كند كه آنها را لعنت كنيم و از آنها برائت بجوئيم.

امام كاظم عليه السلام فرمود: خداوند بندگاني دارد كه داراي ايمان پايدار و استوار هستند و نيز بندگاني دارد كه كافر و بي ايمان مي باشند و گروه سوم



[ صفحه 27]



آنهايي هستند كه ايمانشان عاريه است و از آنها گرفته مي شود بعضي از خلفاء از آنهايي بودند كه ايمانشان عاريه بود.

عيسي مي گويد بعد از اين گفتگو به محضر امام صادق عليه السلام رسيدم و جريان را به عرض آن حضرت رسانيدم. آن بزرگوار فرمود: آنچه فرزندم گفت: چشمه اي از (آثار) انبياء و نبوت است [22] .

ابوخالد زباله اي مي گويد: در آن هنگام كه مهدي عباسي بر مردم حكومت مي كرد، جاسوساني را گمارده بود كه رفتار امام كاظم عليه السلام و دوستانش را زير نظر داشته باشند. يك بار كه امام عليه السلام را از مدينه به بغداد مي بردند تا او را زنداني كنند به منزل من وارد شدند.

امام عليه السلام در يك فرصت مناسب دور از چشم مأمورين به من دستور دادند چيزهايي براي ايشان خريداري كنم. من سخت غمگين بودم، و به ايشان عرض كردم، از اينكه سوي سفاك مي رويد، بر جان شما بيم دارم. فرمودند: مرا از او باكي نيست تو در فلان روز، فلان محل منتظر من باش.

آن بزرگوار به بغداد رفتند، و من با اضطراب بسيار روزشماري مي كردم تا روز معهود فرا رسيد، به همان مكان كه فرموده بودند شتافتم، و دلم چون سير و سركه مي جوشيد، به كمترين صدايي، از جا مي جستم و انتظار مرا مي كشت كه ناگهان ديدم از دور شبحي هويدا شد، دلم مي خواست پرواز كنم و به سويشان بشتابم، اما بيم داشتم كه ايشان نباشند و راز من بر ملا شود.

در جاي ماندم. امام نزديك شدند، بر قاطري سوار بودند، تا چشم روشن بين و عزيزشان به من افتاد، فرمودند:

اباخالد، شك مكن ولي بدان بعدها مرا دوباره به بغداد خواهند برد، و



[ صفحه 28]



آن بار ديگر باز نخواهم گشت. و دريغا كه همان گونه شد كه آن حضرت فرموده بود [23] .

حسين بن علي از علويان مدينه، چون از حكومت عباسيان و ستم بسيار ايشان به ستوه آمد به رضايت امام كاظم عليه السلام عليه خليفه ي زمان به نام هادي عباسي با گروهي حدود سيصد نفر از مدينه به سوي مكه به راه افتاد.

سپاهيان خليفه در محلي به نام فخ او را محاصره همگي را به شهادت رسانيدند و فاجعه اي همانند حادثه كربلا رخ داد. سر همه ي شهدا را بريدند و به مدينه آوردند و در مجلسي كه گروهي از فرزندان امام علي عليه السلام و از جمله امام كاظم عليه السلام حضور داشتند، سرها را به تماشا گذاردند. هيچكس هيچ نگفت جز امام كاظم عليه السلام كه چون سر حسين بن علي رهبر قيام فخ را ديدند فرمودند:

«انا لله و انا اليه راجعون، مضي و الله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف و ناهيا عن المنكر ما كان في»

از خداونديم و به سوي او باز مي گرديم، سوگند به خدا كه به شهادت رسيد در حالي كه مسلمان و درستكار بود و بسياري روزه مي گرفت و بسياري شب زنده دار بود و امر به معروف و نهي از منكر مي كرد، در خاندان وي، چون او وجود نداشت [24] .


پاورقي

[1] مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 289.

[2] اعلام الوري، ص 293.

[3] لطائف الطوائف، ص 50.

[4] رجال كشي ص 276.

[5] بحار، ج 48، ص 174.

[6] ارشاد مفيد، ص 317.

[7] مناقب شهر آشوب، ج 4، ص 319.

[8] سفينة البحار، ج 1، ص 610.

[9] مجالس المؤمنين، ص 391.

[10] روضات الجنان ص 232.

[11] بحار، ج 48، ص 107.

[12] منتهي الآمال، ج 2، ص 210.

[13] مناقب ج 4، ص 291.

[14] بحار، ج 48، ص 102.

[15] بحار، ج 48، ص 29.

[16] مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 297.

[17] فرقان - 45.

[18] مناقب، ج 4، ص 311.

[19] امالي سيدمرتضي، ج 1، ص 151.

[20] منتهي الآمال، ج 2، ص 221.

[21] بحار، ج 48، ص 116.

[22] بحار، ج 48، ص 116.

[23] اعلام الوري، ص 295.

[24] پيشواي هفتم، ص 13.