بازگشت

آخرين پيام


روزها يكي پس از ديگري مي آمدند و مي رفتند و خورشيد عالم افروز به عادت هميشگي اش هر روز از مشرق سر در مي آورد و در مغرب غروب مي كرد، اما چيزي كه او مي ديد فقط تاريكي سياه چال بود.

سال هاي سال بود كه سهم او از روشنايي روز، فقط نوري اندك از روزنه ي كوچكي بود و بس، تنها چيزي كه او را زنده نگه داشته بود نور ايمان بود.

آن جا از رفاه و آسايش و آزادي خبري نبود، اما زمزمه هاي عاشقانه ي او در «خلوت خانه ي تنهايي» و به هنگام راز و نياز با معبودش روح او را به عالم ملكوت پيوند زده بود و از اين دنياي حقير به عبادت دلخوش كرده بود.

نور ايمان او دل كنيز زيبارو - كه زندان بان او را براي آزار روحي امام به زندان فرستاده بود - را نيز در كنج زندان روشن كرده بود.

بر عكس در كاخ هارون نعره هاي مستانه ي ديوسيرتان تا آسمان بلند بود و بساط عيش و نوش هميشه به راه، زنداني آنجا نيز دست از ارشاد گمراهان



[ صفحه 101]



بر نمي داشت، مي خواست حرف آخرش را بزند و حجت را تمام كند.

زندان بان را صدا كرد و قلم و كاغذي از او خواست. آن گاه زير روزنه ي كوچكي كه كمي نور همراه داشت نشست و نامه اي نوشت. يك بار خواند و نامه را به نگهبان داد تا به هارون الرشيد برساند. نگهبان وارد كاخ شد، هارون پرسيد: چيست؟

- نامه.

- از چه كسي است.

- از زنداني، موسي بن جعفر، اما گفته بلند بخوانيد تا همه بشنوند.

- بده ببينم، حتما تقاضاي آزادي كرده و نامه را گرفت و طوري كه حاضران هم بشنوند خواند:

«روزگار بر من در اين زندان تاريك با مشكلات و سختي هاي فراواني مي گذرد، در حالي كه روزگار تو سراسر خوشگذراني است. من و تو در روز قيامت -كه پاياني برايش نيست - به هم خواهيم رسيد و به حساب هايمان رسيدگي خواهند كرد. اين را بدان كه آن جا ستمگران و اهل باطل زيانكار خواهند بود» . [1] .

هارون به اطرافش نگاه كرد. حاضران چهره اي غمگين به خود گرفته بودند. رگ ونسط پيشاني هارون از شدت خشم برآمده بود. نامه را مچاله كرد و به گوشه اي پرتاب كرد و دست هايش را به كمرش زد و مشغول قدم زدن شد.

آن نامه ي كوتاه ولي پر معنا مستي را از سرش پرانده بود. دست آخر



[ صفحه 102]



از شدت عصبانيت نعره اي كشيد كه گوش فلك را كر كرد. روي تخت رياستش تكيه كرد و در حالي كه دندان هايش را به هم مي فشرد به فكر فرورفت. با خود مي انديشيد كه اين حرف حق را - كه بسيار تلخ و شكننده بود - چگونه پاسخ گويد.

روز بعد جسم نحيف امام كاظم عليه السلام در گوشه اي از زندان روي زمين بود، اما پرنده ي روحش به نزد جد بزرگوار و پدر و مادر شهيدش پر كشيده بود.


پاورقي

[1] همان، ص 148.