بزم ننگين
آشغال هاي ريخت و پاش مهماني را جارو كرده بودم ميخواستم از كنار در حياط به كوچه بريزيم. خسته بودم. جارو و خاك انداز در دست، همان جا روي پله جلو در نشستم تا استراحت كوتاهي كنم. سرم از سر و صدا پر بود. صداي ساز و آواز مثل پتكي در مغزم صدا مي كرد. رقص و پايكوبي تا آن موقع شب خسته شان نكرده بود.
سرم را به در تكيه داده و روي پله نشسته بودم. از بيرون به جز صداي جغدي كه در خرابه مي خواند صداي ديگري نمي آمد، اما بر عكس داخل خانه غوغا بود و سر و صدا تا سر كوچه شنيده مي شد.
صداي پايي نزديك و نزديك تر شد. با خود گفتم «خدايا، كيست كه اين موقع شب از كوچه پس كوچه هاي بغداد عبور مي كند» . با ديدن من و شنيدن صداي موسيقي از خانه گفت: كنيزك، صاحب اين خانه آزاد است
[ صفحه 76]
يا بنده؟
- آزاد است.
- راست مي گويي، اگر بنده وبد از خداي خود مي ترسيد.
اين را گفت و رفت. امواج آرام چشم هايش انسان را به ساحل اميد مي برد، اما حرفي كه زد تن مرا لرزاند.
در را بستم و به داخل آمدم. عده اي دور مجلس نشسته بودند و شراب مي نوشيدند. قهقه هاي مستانه شان «گوش كر كن» بود. صاحب مجلس كه ارباب من بود گفت: چقدر دير كردي!
- دم در با كسي صحبت مي كردم.
- با چه كسي، آن هم اين موقع شب!
- نمي دانم، مرددي رهگذر و فرزانه بود (و جريان را همان طور كه اتفاق افتتاده بود تعريف كردم).
بشر لرزيد، حالش دگرگون شد و دوان دوان خود را به در خانه رساند، گفتم: آقا، او رفت.
- از كدام طرف.
- از اين طرف (و مسير را نشانش دادم).
پا برهنه و دوان دوان به دنبال رهگذر رفت.
بشر حافي [1] وقتي به او رسيده بود به روي قدم هايش افتاده بود
[ صفحه 77]
و اظهار شرمندگي كرده بود، در حالي كه اشك ندامت از چشمانش سرازير به امام كاظم قول داده بود كه ديگر مجالس لهو ولعب [2] به پا نكند [3] .
[ صفحه 78]
پاورقي
[1] حافي به معناي پابرهنه است و علت اين كه او به اين نام مشهور شده بود اين است كه وي از آن شب به بعد تا آخر عمرش پابرهنه بود.
[2] خوشگذراني.
[3] منتهي الآمال، ج 2، ص 348.