بازگشت

زندگي براي خدمت


نمازش را هميشه مي خواند و حتي مستحبات را نيز به جا مي آورد، اما چون بدبختي و مشكلات فراواني داشت به هر كسي مي رسيد و هر جا كه مي نشست مي گفت «از همان اولين روزي كه از مادر زاده شده ام روي پيشاني ام نوشته بودند كه بايد بدبخت باشم» .

از بس هر جا نشسته بود و از مشكلاتش حرف زده بود هم خودش و هم بقيه خسته شده بودند. آخر سر يكي به او گفت: مرد حسابي، براي يك بار هم كه شده، پيش داناي شهر برو و با او مشورت كن و اين قدر هم خودت و هم ما را اذيت نكن، اين طور كه نمي شود.

شايد همين حرف ها بود كه او را به خانه ي آن دانشمند فرزانه كشاند. هنگامي كه به در خانه اش رسيد در زد و وارد شد. خيلي ساده و صميمي بود، مثل خانه اش، مثل كوچه هاي شهرش.

سفره ي دلش را باز كرد و همه چيز را گفت، دست آخر گفت: اي كاش خدا مرگم را مي رساند، به خدا قسم از اين همه بدبختي خسته شده ام.



[ صفحه 79]



منتظر بود تا او هم حرف هايش را تأييد كند، اما امام پس از يك نگاه طولاني به چهره ي سبزه ي مرد گفت: بين خود و خدايت رابطه ي عميقي ايجاد كرده اي كه حمايتت كند؟

- نه.

- آيا كارهاي خوبي كه از كارهاي زشتت بيشتر باشد جلوتر از خود براي زندگي در آن جهان فرستاده اي.

- نه.

- دوست من، به جاي اينكه از خدا مرگت را بخواهي از او عمر پر بركت بخواه تا به حال بقيه مفيد باشي، نه اينكه با مرگ از زير بار مشكلات شانه خالي كني؛ حال كه با خدا رابطه ي محكمي نداري و توشه اي هم براي آن طرف نفرستاده اي در خواست مرگ برايت مثل درخواست هلاكت ابدي است.

مرد از تعجب مدتي به چهره ي امام كاظم خيره ماند، گويي در نگاه امام درياي آرامي را مي ديد كه او را به ساحل نجات هدايت مي كرد و طلوع خورشيدي كه او را به زندگي اميدوار مي ساخت. [1] .



[ صفحه 80]




پاورقي

[1] بحارالأنوار، ج 78، ص 327.