بازگشت

مقام پدر


آن روز براي كاري به در خانه ي دوستم رفته بودم. پسرش در را باز كرد و از همان جا با صداي بلند فرياد زد: آهاي، نعمان بيا با تو كار دارند.

قبلا از دوستانم شنيده بودم كه پدرش را با نام كوچكش صدا مي كند، اما نمي دانستم اين قدر بي ادبانه و گستاخانه. نعمان به كنار در رسيد و با هم سلام و عليك كرديم. گفت: بفرما منزل.

- نه، كار دارم.و بايد بروم، آمده ام آن امانت را پس بگيرم.

- صبر كن الآن مي آورم.

- راستي اگر وقت داري لباس بپوش و تو همراه من بيا.

- حتما، چه بهتر از اين، اتفاقا حوصله ام سر رفته بود، صبر كن تا چند لحظه ي ذيگر حاضر مي شوم.

با هم به راه افتاديم. پس از طي مسافت كمي به او گفتم: نعمان، اگر تو را يك نصيحت كوچكي كنم نارحت نمي شوي؟

- نه، بگو.



[ صفحه 81]



- ببين تو دوست صميمي من هستي و دوست بايد آينه ي دوست باشد و عيب هايش را بي كم وكاست به او نشان دهد.

- مي دانم، حال عيب من چيست.

- تو كه نه، ولي پسرت را مي گويم، نبايد به او اجازه بدهي كه به تو نعمان بگويد.

- پس چه بگويد.

- بگويد پدر، بابا... چه مي دانم، چيزي بگويد كه نشانه ي احترام به پدر باشد. - اتفاقا من فكر مي كنم در اين صورت بين پدر و پسر رفاقت و صميميت ايجاد مي شود، تازه من نيز اعتراضي ندارم، بگذار هر چه دوست دارد صدايم كند.

- يعني فكر مي كني اين طور بهتر است؟

- بهتر كه نه، امام فرقي هم نمي كند.

مشغول صحبت بوديم كه جلو خانه ي امام به ايشان برخورديم. امام كاظم عليه السلام احوال ما را پرسيد و ما را به منزلش دعوت كرد. با اين كار داشتيم ولي دعوت او را پذيرفتيم. هر بار كه به حضورش رسيده بودم حرفي، مطلبي ياد گرفته بودم، سخنانش باري از علم و معرفت داشت. هر كسي كه به حضورش مي رسيد اين درياي پهناور مرواريدي را تقديم او مي كرد و بر معلومات او مي افزود.

در آن عصر گرم تابستان ترجيح داديم در حياط بنشينيم، چون داخل اتاق گرما بيداد مي كرد. فرصت را غنيمت شمردم تا هم خودم چيزي



[ صفحه 82]



ياد بگيرم و هم نعمان را آگاه كنم، گفتم: اي آقا، حق پدر بر فرزندش چيست.

نعمان سرش را به طرفم چرخاند چشم غره اي رفت، گويي خجالت مي كشيد امام كاظم عليه السلام جريان او را بفهمد.

حضرت موسي بن جعفر گفت: از پدرانم شنيده ام كه مردي خدمت جدم - رسول خدا- رسيده و همين سؤال را پرسيده بود و پيامبر در جوابش فرموده بود «فرزند بايد درباره ي پدرش چند چيز را مراعات كند؛ همانند ديگران او را به اسم نخواند، جلوتر از او راه نرود، قبل از نشستن او ننشيند و كاري انجام ندهد كه مردم بگويند بر پدرت لعنت» [1] درباره ي آنها توضيحاتي داد.

برخاستيم و خداحافظي كرديم. نعمان متفكرانه به زمين نگاه مي كرد و سكوت كرده بود. من نيز حرفي نمي زدم تا او مطالب را در ذهنش مرور كند، سرانجام رو به من كرد و گفت: رفيق، سؤال تو و توضيحات امام مرا آگاه كرد، الآن كه فكر مي كنم مي بينم حق با تو است، هم من و هم پسرم در اشتباه بوديم.



[ صفحه 83]




پاورقي

[1] لا يسمه باسمه و لا يمشي بين يديه و لا يجلس قبله و لا يستسب له «اصول كافي، ج 2، ص 158».