بازگشت

كدام بهتر بود


سوار الاغش شد و به اطراف مدينه رفت تا او را هنگام كار در مزرعه اش ببيند. از دور او را ديد كه مشغول كشاورزي است. همچنان سواره به پيش رفت و وارد مزرعه ي او شد. مرد عرب وقتي ديد شخصي با مركبش به مزرعه اش داخل شده و همين طور پيش مي آيد دست از كار كشيد، فرياد زد: آهاي،كجا مي آيي، مگر نمي بيني مزرعه است، كشت و زرع ما را خراب نكن، از آن طرف بيا.

اما سوار بدون توجه به او جلو آمد تا به نزد او رسيد. با روي باز سلام كرد و خسته نباشي گفت و حالش را پرسيد. مرد عرب كه اگر كاردش مي زدي خونش در نمي آمد گفت: مرد حسابي، چه سلامي، چه عليكي، مگر نمي بيني اين جا را كاشته ام، همين طور سرت را پايين انداخته اي و مي آيي؟

سوار گفت: هزينه ي تخم و كاشت تو در اين مزرعه چقدر شده؟

چ- صد دينار.

- اميداوري كه از فروش محصولاتش چقدر به دست آوري.



[ صفحه 87]



- نمي دانم، علم غيب كه ندارم.

- حدودا چقدر تخمين مي زني.

- شايد دويست دينار.

امام كاظم عليه السلام از مركبش پايين آمد و كيسه اي پول به او داد. مرد عرب گفت: اين چيست.

- سيصد دينار پول.

- ولي من مزرعه ام را نه مي فروشم و نه اجاره مي دهم.

- كسي هم چنين قصدي ندارد، اين سيصد دينار پول براي تو، مزرعه ات هم مال خودت، ان شاءالله آن مقداري كه اميدواري، به دست آوري.

چگونه ممكن بود، او هميشه با امام دشمني مي كرد و با كمال گستاخي به پدران امام كاظم فحش مي داد، مخصوصا به علي عليه السلام. مرد عرب كه تحت تأثير بزرگواري او قرار گرفته بود شرمنده و سرافكنده به نزد او آمد و با يك دنيا خجالت و شرمندگي گفت: بد زباني مرا ببخش، من به اجداد شما خيلي بي احترامي كردم، لياقت اين هديه ي شما را ندارم.

امام سوار شد و رفت و او با خود فكر مي كرد كه عجب آدم بزرگواري است، من در جمع دوستانش به او فحش دادم و ناسزا گفتم، اما او در خلوت برايم پول آورده تا آبرويم نريزد.

مدتي از اين واقع گذشت. او نمي توانست چشم در چشم امام بيندازد تا اين كه روزي به مسجد رفت.

وقتي امام كاظم عليه السلام وارد شد از جا برخاست و در حالي كه بسيار خوشحال



[ صفحه 88]



و خندان بود گفت: خدا آگاه تر است كه رسالتش را در كجا قرار دهد. [1] .

ياران امام به پچ پچ افتادند. يكي مي گفت «اين مرد همان نوه ي عمر نيست كه به امام فحش مي داد» آن يكي مي گفت «آري، خودش است، برويم ببينيم چه شده» . وقتي علت را از او پرسيدند، او فقط گفت: در اشتباه بودم.

امام بعد از نماز به سمت خانه حركت كرد. يكي از ياران به سرعت خود را به امام رسانيد و گفت: آقا اين مرد همان نوه ي عمر نبود؟

- چرا.

- پس چطور شده كه امروز اين قدر عوض شده.

امام جريان را گفت و سپس فرمود: شما مي خواستيد آن مرد بدزبان را بكشيد، اما من اجازه ندادم. كدام يك از اين راه ها بهتر بود، آنچه شما مي خواستيد يا آنچه من كردم؟

از اين بزرگواري امام انگشت تعجب به دندان گرفته بودم، واقعا كه او كاظم [2] بود و لقب خوبي را به خود اختصاص داده بود. [3] .



[ صفحه 89]




پاورقي

[1] (الله أعلم حيث يجعل رسالته) «انعام (6) آيه ي 124».

[2] كاظم يعني فروخورنده خشم.

[3] منتهي الآمال، ج 2، ص 344.