بازگشت

پايان خوش


هر چه سعي كردند كه اختلاف بين خود را حل كنند نتوانستند. آنها هر يك خود را صاحب حق مي دانستند. سرانجام كار به ناسزاگويي كشيد. آنچه كه بدو بيراه بلد بودند به همديگر مي گفتند و بدين ترتيب مي خواستند يكديگر را محكوم و مغلوب كنند. با آن حرف هاي زشت كه به هم حواله مي كردند خرمن خوبي هاي زندگي شان را به باد نيستي مي دادند گويي نمي دانستند كه با زبان حرف هاي خوب نيز مي توان زد.گلاويز شده بودند و حتي در حضور امام نيز شرم نمي كردند و همچنان به هم فحش مي دادند. به دستور امام براي نصيحت آنها جلو رفتم؛ چه خبر شده، از هيكل تان خجالت نمي كشيد، چرا فحش و بدو بيراه مي گوييد.

- تقصير او بود، ال او شروع كرد.

- نه دورغ مي گويد، من آغاز كننده نبودم، هرچه مي گويم به كله ي پوكش

فرو نمي رود...احمق!

- احمق خودتي



[ صفحه 90]



و دوباره فحش و ناسزا شروع شد. گفتم: برادران، يقه ي همديگر را رها كنيد و دست برداريد؛ شيطان توي جلدتان رفته، او را لعنت كنيد و روي يكديگر را ببوسيد، مثل سگ و گربه به جان هم افتاده ايد كه چه، وقتي اين همه راه خوب هست، چرا از بيراهه مي رويد.

امام كاظم عليه السلام كه تا اين لحظه ساكت ايستاده بود، با ديدن و شنيدن سخنان زشت آن دو نفر كه همچون تيغي تيز پرده حياي يكديگر را مي دريدند و آبروي خودشان را لگدمال مي كردند كلام نرمش را همچون لطافت باران بر سر آنان فرود آورد: كسي كه آغاز به دشنام كرده است ستمكارتر است و بار گناه خود و رفيقش را بر دوش مي كشد، البته تا زماني كه ستمديده و مظلوم از حد خود تجاوز نكند.

با اين سخن امام، هر دو نفرشان آب شدند و زير بار خجالت و شرم، شكستند، آن گاه روي يكديگر را بوسيدند و رفتند. [1] .



[ صفحه 91]




پاورقي

[1] اصول كافي، ج 2 ص 360.