بازگشت

دل بي دوست، دلي غمگين است


زير سايه ي درختي نشسته بود و كيسه ي بزرگش را هم كنارش گذاشته بود. قيافه اش آن قدر زشت بود كه او را نمي شد شبيه هيچ جانوري تصور كرد. آن قد كوتاه و بيني پهن چهره اش از زشت تر از آنچه بود نشان مي داد و بوي گند بدنش تا چند قدمي به مشام مي رسيد. شايد خودش هم نمي دانست آخرين بار كه به حمام رفته بود چه موقع بود. براي همين كثيفي و زشتي هيچ كس او را تحويل نمي گرفت تا چه رسد به اين كه با او دوست شوند.

در عين ناباوري از اسب پياده شد و افسار آن را به دست من داد و به نزد او رفت. سلام و عليك كرد و ساعتي در كنارش نشست. من چند قدم اين طرف تر از صورتش حالم به هم مي خورد، اما او در كنارش مشغول صحبت بود، نمي دانم چگونه او را تحمل مي كرد. دست آخر هنگام برخاستن به آن مرد گفت: برادر، اگر چيزي كم و كسر داشتي مبادا تعارف بكني، من در حد توان برآورده مي كنم.



[ صفحه 92]



آمد و سوار شد و به حركت ادامه داديم، گفتم:اي فرزند رسول خدا، چگونه در كنار اين مرد زشت منظر نشستي و همچون رفيقي صميمي از نيازمندي هايش پرسيدي، او به شما نيازمند است، نه شما به او، با اين مقام و منزلت نبايستي چنين مي كردي.

- آن چيزي كه مرا به اين كار وادار كرد سه چيز بود كه در وجود او هست؛ او بنده اي از بندگان خداست، خداوند در كتابش او را برادر ما خوانده، و در سرزمين پهناور خدا او همسايه ي ماست؛ علاوه بر آنها مگر ما انساها فرزند آدم عليه السلام نيستيم، مگر پيرو يك دين نمي باشيم، شايد روزي فراز و نشيب هاي زندگي ما را به او نيازمند كرد... اگر امروز دچار غرور شويم شايد روزگار طوري رقم بخورد كه زماني در برابرش متواضع شويم و حال مان زار شود.

سرم را پايين انداخته بودم و به گفته هايش فكر مي كردم. مدتي بين من و امام كاظم عليه السلام سكوت برقرار بود. سرانجام امام لب هاي مباركش را باز كرد و سكوت را شكست و اين شعر را زمزمه كرد.

«با كسي كه محتاج وصال ما نيست رابطه برقرار مي كنيم از ترس آن كه مبادا بدون رفيق بمانيم» . [1] .



[ صفحه 93]




پاورقي

[1] اعيان الشيعه، ج 2، ص 7.